#رمان_کاملا_مذهبی❣
_میخوام یه فرصت بدم به دو نفر از نوه هام. هر کدوم که زودتر دست بجوبونن
و ازدواج کنن این ویلا رو به نام هر دوشون میزنم.
یک ویلا در عوض ازدواج. جایزه ی هرکدوم از نوه های اقاجون که با همدیگه ازدواج کنن
صدای اعتراض پدر بلند شد:
_آقاجون اصلا این کار درست نیست......
اقاجون مستبدانه عصاشو کوبید به زمین
_مال خودمه اختیارشو دارم..بعد هم نگاهشو چرخوند روی تک تک ما نوه هاش..
این بین مامان منو مامان آرش از همه عصبی تر بودن چراشو نمیدونستم تا اینکه آرش نفس نفس زنون اومدم سمتم ...🤫👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
دیگه اون دختر شیطون که با پسر عموهاش فوتبال بازی میکرد بزرگ شده بود و خانوم اونقدر بزرگ که دلش پیش پسرعموی بقول خودش متحجر گیر کرده بود عاشقش شده بود شاید عاشق پیرهن سفید یقه گردی که میوفتاد روی شلوارش و شاید نگاهی که با خجالت همیشه به زمین بود اره الهه عاشق شده بود❣
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
هدایت شده از پست ویژه💖
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
@baharstory
گندم دختر روستاییه که به خاطر فرار از فقر بدون اجازه ی خانوادش با وجود برادر بزرگترش که به شدت مخالفه بیرون رفتنشه. صورت خودش رو میپوشونه و پنهانی میره پیش دوست برادرش سر کار...
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/27935
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#من_حسینی_ام 🏴🏴
#صلۍعليكيااباعبداللهالحسينع♥
دارد محرم تـــــــو
زِ ره مۍرسد حسین_ع
با یڪ نگـــــــاه
اسم مرا هم زهیر ڪڹ
مڹ حرّ روسیاه توام،
یابن فاطمہ(س)
دستم بگــــــیرو
عاقبتم را بخیر کڹ..
🌹اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا
فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
#پارت343
دلم نیومد که قیافه طلبکار به خودم بگیرم، تازه اصلا به مهرداد ربطی هم نداشت. تو همین یه نصف روزی که توی این خونه بودم هشتاد درصد از شخصیت مادرش رو شناخته بودم. حالا میفهمیدم چرا همه بهم میگفتند کنار اومدن با لیلا کار سختیه.
مهرداد سینی چای رو برداشت و من هم پیش دستی و چاقو دست گرفتم.
هنوز از آشپزخونه خارج نشده بودیم که روناک مهرداد رو صدا زد.
-داداش مهرداد!
مهرداد نگاهش کرد. مشخص بود میخواد چی بپرسه.
-تا یه حدی آروم شد. بعد هم از من جدا شد، گفت کار داره.
روناک لب گزید.
-نره در خونه ما!
مهرداد لبخند زد و با ابروی بالا داده گفت:
-خونه شما؟ خونه تو که الان اینجاست زن داداش!
روناک نگاه خیرهای به مهرداد کرد و چیزی نگفت. به طرف پذیرایی رفتیم.
-به چی میخندیدی؟
حالا باید چی میگفتم؟ که به اسمی که روناک روی تیپ مادرت گذاشته بود میخندیدم؟
یکم فکر کردم و با نیم نگاهی به فرشته سمت چپ گفتم:
-روناک جوک تعریف کرد.
-زده شوهرش رو اونجوری عصبی کرده، بعد اینجا برای تو جوک میگه! عیول بابا!
اظهار نظری نکردم و همین کا مهرداد پیگیر جوک نشده بود کافی بود.
وارد پذیرایی شدیم. بابا بهم لبخند شیرینی زد. از مهمونهای عزیزم پذیرایی کردم.
بابا با آقا یداله حرف میزد. بر عکس چیزی که فکر میکردم پدرشوهرم با احترام به حرفهاش گوش میداد ولی لیلا همچنان چشم و ابرو میاومد.
کنار سلمان جوری نشستم که لباس خاص لیلا تو چشمم نباشه. سلمان کنار گوشم گفت:
-با عمو فرزاد چی کار کردی که حالش اونجوری خراب بود؟
به سلمان نگاه کردم. چند ساعت پیش توی همین اتاق با فرزاد رو به رو شدم. کنار همسرش قبل از بقیه اعضای خانوادهام برای تبریک و خداحافظی اومده بود.
چه تبریکی؟ برای عقدم نیومده بود و قلبم رو حسابی شکسته بود.
سعی کردم خوددار باشم ولی وقتی انگشتم رو گرفت و توش یه انگشتر انداخت نگاه رویا اذیتم کرد.
من گدا نیستم و میدونم اگر فرزاد اینجاست دلیلش خونهایه که بابا تهدید کرده بود به نام فرامرز میزنه.
انگشتر رو از انگشتم جدا کردم و تو چشمهای برادرم خیره شدم. هیچ وقت جواب نمیدادم، هیچ وقت اعتراض نمیکردم ولی این بار فرق داشت.
با انگشتر نه چندان درشت اهدایی برادرم کمی بازی کردم و گفتم:
-حضور یه برادر سر سفره عقد خواهرش، یعنی حمایت، یعنی اینکه خواهرم شاید من توی خونهات و کنارت نباشم، ولی بدون همیشه هستم. یعنی اینکه آقا داماد، این دختر که داری با خودت میبریش توی خونت، کس و کار داره، کس و کارش هم منم، پس حواست باشه.
نگاهم رو از طرح مارپیچ انگشتر گرفتم و تو چشمهای فرزاد خیره شدم.
-ولی اگه یه برادر، یه خیابون اون طرف تر خونهاش، مراسم عقد خواهرش باشه و اون به خودش زحمت نده که بیاد شاهد بله گفتن یدونه خواهرش باشه ، یعنی چی داداش؟
مکث کردم و بلافاصله اضافه کردم:
-یعنی آبجی خانم، حمایت بی حمایت. یعنی اگه تو میخوای خواهر باشی باش، ولی رو برادری من حساب نکن.
انگشتر رو جلوی چشمهاش گرفتم.
-برای اینکه سایهات رو از سرم برداری بهانه جور کردی داداش.
نگاه ناباورش تو صورتم چرخید، منتظر چی بود؟ سکوتم؟
-الان که اومدم، این یعنی چی؟
بهار🌱
#پارت343 دلم نیومد که قیافه طلبکار به خودم بگیرم، تازه اصلا به مهرداد ربطی هم نداشت. تو همین یه نصف
#پارت344
لبخند زدم و سرم رو به گوشش نزدیک کردم و کنار گوشش لب زدم:
-یعنی بابا، ببین من اومدم، ببین هدیه هم آوردم، خونه رو نزن به نام فرامرز.
ازش جدا شدم و لبخند زدم.
-ممنون بابت محبتت داداش، ایشالا عروسی بچههات.
سلمان هنوز منتظر جوابم بود. آروم لب زدم:
-رفتند؟
سرش به معنای نه تکون داد.
-چرا انگشترش رو پس دادی؟
-طلا رو سر سفره عقد میدند به عروس، روز عروسی چه طلایی!
-گندم؟
صدام رو آروم تر کردم و تا فقط سلمان بشنوه.
-تو جای من نیستی پس قضاوتم نکن.
یکم ساکت شدم و لب زدم:
-منم یه غروری برای خودم دارم دیگه!
سلمان دیگه چیزی نگفت، چون لیلا خانم با اینکه توی دیدش نبودم ولی سر کج کرده بود و بدجور تو میخ من و سلمان رفته بود.
خاله زهرا رو به پدرشوهرم گفت:
-آقا یداله، شما گفته بودید که پا تختی نداریم، ولی چون رسمه که طرف عروس اینجوری به عروس تبریک میگن، هر کسی اومده بود عروسی، هدیهاش رو آورد گذاشت خونه ما، منم گفتم امانت رو بیارم بدم دست صاحبش.
آقا یداله گفت:
-ما میخواستیم برای خانواده عروسمون زحمت نداشته باشه. قصدم اینه که بردارم رسمهایی که دست و پا گیر شدند. به محض اینکه برای شورا رای بیارم حتما این کار رو میکنم.
سرم رو پایین انداختم. روغن ریخته رو نذر امامزاده میکرد.
یک ساعت پیش میگفت به خاطر عروس بده بستونش جشن پا تختی رو کنسل کرده و حالا برای شورا شدن خودش تبلیغ میکرد.
به هر حال یک رای هم یک رایه.
#الهه
#رمان_کاملا_مذهبی_وعاشقانه
برگشتم پای پنجره .هنوز پایین پنجره ی اتاقم ایستاده بود که گفتم:
-آرش.
سرش بالا آمد .حرف نگاه منتظرش را از همان فاصله هم می شد خواند.
-بگو...من می خوام بشنوم
نیم دایره ی لبخندش به صورتش جلوه ای خاص بخشید که با صدایی خفه ،
ولی بلند ، الاقل برای گوش های مشتاق به شنیدنم ، گفت:
_دوستت دارم ...منتظرم بمون.
همه ی عالم ایست کرد .نه پنها قلب من، بلکه حتی زمان هم ایستاد . ذوق و
شوقی زاید و الوصف ، درد بی درمانم شد.
-می مونم.
بوسه ای رو هوا تقدیمم کرد و رفت و مرا با یک عالمه احساس ضد و نقیض تنها گذاشت
https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65
دختری که عاشق آرش پسرداییشه اما پسرداییش به طمع ویلای سهم الارث میره سراغش تا ...😱☝️
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
#صلۍعليكيااباعبداللهالحسينع♥
دارد محرم تـــــــو
زِ ره مۍرسد حسین_ع
با یڪ نگـــــــاه
اسم مرا هم زهیر ڪڹ
مڹ حرّ روسیاه توام،
یابن فاطمہ(س)
دستم بگــــــیرو
عاقبتم را بخیر کڹ..
🌹اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا
فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•