بهار🌱
#پارت360 🌘🌘 سر بلند نکردم تا چشمم به زنهای بارداری که توی اتاق انتظار نشسته بودند، نیوفته. سوار م
#پارت361 🌘🌘
بازوم رو گرفت و کشید.
- پاشو، پاشو بریم یه چیزی بدم بخوری. مامان می گفت به خاطر تو کوفته گذاشته.
مقاومت کردم و گفتم:
-خیلی خب، اول تو لباستو عوض کن. می دونی که مامانت نمی ذاره با این لباس ها بشینی سر میز.
- پس اشکات رو پاک کن. یه دستی هم به صورتت بکش.
کلافه دستی روی صورتم کشیدم.
- اشکو قبول، ولی بیخیال آرایش.
لبخند زد.
- نمی شه، خب منم آدمم. دلم می خواد زنم خوشگل باشه. مرتب و تمیز باشه.
خندیدم و لب زدم:
- راست می گی، از این بعد باید بیشتر حواسم به خودم باشه. چون با این عیب بزرگی که من دارم، هر لحظه ممکنه شلوار جنابعالی دوتا بشه.
حالت چهره اش عوض شد و لبخندش محو شد و بازوم رو رها کرد.
- پاشو...پاشو کمتر اراجیف بباف.
- واقعیت همینه! چرا اینجوری شدی؟
خودش رو جمع و جور کرد. اینو می تونستم بفهمم.
- واقعیت می دونی چیه؟ اینه که وقتی من ازدواج کردم با مینای شاد و شیطون و بلا ازدواج کردم. با این فکرا اون مینا رو داری ازم دور می کنی. اون موقع است که ممکنه شلوارم دوتا بشه.
بالش کوچیک روی تخت رو به سمتش پرت کردم.
-شلوار بیجا می کنه.
بالش رو گرفت و لبخند زد. منتظر بودم بالشت رو توی سرم بزنه مثل همیشه، اما گوشه ای گذاشت و لب تخت نشست. تو چشم هام نگاه نمی کرد که حرف چشم ها رو ترجمه کنم.
- لباستو عوض کن.
- بهم بده، تو بدی یه مزه دیگه داره.
یه دست لباس راحتی از توی کمد بهش دادم و به طرفی سرویس رفتم. آبی به صورتم زدم و برگشتم.
شلوارش رو عوض کرده بود و پیرهنش رو تازه داشت در می آورد.
حوله رو برداشتم و به صورتم کشیدم. پیرهن رو از تنش در آورد و روی تخت گذاشت و هنوز تی شرتش رو تن نکرده بود که جای زخم روی پشت بازوش توجهم رو جلب کرد.
- دستت چرا زخم شده؟
به طرفم چرخید و دست هاش رو با تعجب نگاه کرد. به طرفش رفتم. دست روی جای زخم گذاشتم. تازه بود.
-این جاست، پشت بازوت.
دست روی جای زخم گذاشت. انگار جای فشار ناخن بود و البته کمی خنج، به طرف آینه هدایتش کردم.
یکم نگاهش کرد و گفت:
- احتمالاً تو کار شده.
لبخندی زدم.
- با زیر پوش رکابی کار می کنی جلوی کارگرات، آقای مهندس؟
نگاهش رو ازم دزدید و گفت:
- اگر کارگر نتونه، مجبورم خودم آستین بالا بزنم. با پیرهن و لباس رسمی هم که نمی شه کار کرد. اونجا هم که همه مردن. اشکالش چیه؟
- اشکالش به کلاس کاره. آخه کی دیدههه صاب کار با زیرپوش وایسه کار کنه.
تیشرت رو خیلی سریع تنش کرد و گفت:
- بیا بریم پایین. آرایش هم نمی خواد بکنه.
دوباره نگاهش رو ازم دزدید.
جلوتر از من به طرف پله ها رفت و من وارفته دنبالش راه راهی شدم. یه جوری مطمئن بودم که اون زخم جای ناخنه. پایین پله ها دستش رو کشیدم. ایستاد و به طرفم چرخید.
#پارت365 🌘🌘
-تو... این که... یه بچه داشته باشی،... از خون خودت، حقته. من اینو درک میکنم.
پنجه های بغض راه نفسم رو بد فشار می داد و رشته های شناور اشک هم که این روزها با چشم هام حسابی عجین شده بود، غلطان و رقصان میون صورتم به پایکوبی مشغول بود.
- بسه مینا.
باید حرفهام رو تا آخر می زدم.
-فقط... چیزی رو پنهان...نکن. بهم بگو. باشه؟
بازوهام رو گرفت.
- تو دکتر می ری، علم پیشرفت کرده. بچه دار می شی. اون وقت به این روزا می خندی.
سیمین و بهرام از آشپزخونه شاهد نمایش ما بودند. بازوهام رو از دست آرش آزاد کردم و به طرف حیاط پا تند کردم.
-مینا بارون میاد، سرما می خوری.
می دونستم که بارون میاد. ولی فقط همین بارون بود که می تونست آتش درونم رو خاموش کنه.
توی حیاط دقیقا وسط نم نم بارون ایستادم. هوای سرد زمستون از لای تارهای نازک لباس عبور کرده بود و لرز به تنم انداخته بود
یکم خودم رو جمع کردم. یکم به حرف هایی که به آرش زده بودم فکر کردم.
نکنه آرش حرفهام رو جدی بگیره؟ اول به اسم بچه دار شدنه، ولی بعد اون می شه مادر بچه اش و دیگه نمی تونه ازش دل بکنه.
این چه حرف هایی بود که من زدم. باید حرفهام رو یه جوری پس بگیرم. من غیر از آرش هیچکس رو توی این دنیا ندارم. اگر اونم نباشه، تنهایی چیکار کنم.
لحظه ای یه زن دیگه رو کنار آرش تصور کردم و یه دفعه زانوهام شل شد. روی زمین خیس زانو زدم و به مسافران آسمون که آروم آروم روی موزاییک های حیاط پیاده میشدند خیره شدم.
امکان نداره زن دیگه ای رو کنار آرش بتونم تحمل کنم. بچه دار می شم. باید بشم.
صدای قدم هایی که بهم نزدیک می شدند، سرم رو چرخوند. آرش با یه پالتو و چتر به طرفم می دوید.
خوشحال بودم که دوستم داره. پالتو رو روی شونه ام انداخت و چتر رو روی سرم گرفت.
بلند شدم و رو به روش ایستادم.
- آرش، راست می گی که به خاطرم صبر می کنی؟
نگاهش رنگی داشت که برام ناشناخته بود. دوباره نگاهش رو دزدید.
- معلومه که صبر می کنم. گفتم که نهایتش یه بچه می آریم و بزرگ می کنیم.
- پدر و مادرت چی؟
- مامان که به خوشحالی من راضیه... بابا رو هم راضی می کنم. حالا بیا بریم تو.
بازوش رو گرفتم و زیر چتری که دست اون بود با هم به خانه برگشتیم. نگاه بهرام خان روی آرش بود. انگار با چشم هاشون با هم حرف می زدند و من چیزی نمی فهمیدم.
حسی می کردم بهرام خان حرفی رو پشت لب هاش زندانی کرده. صدای تق تق عصای عمه نگاه همه رو به طرف خودش کشوند.
آرش چتر رو بست و به طرف عمه رفت و همزمان بهرام خان هم با عصبانیت راهی طبقه بالا شد.
ناهار رو بدون بهرام خان خوردیم، اما نگاه به آرش فقط به میز و ته مونده های غذا بود. عمه رو به آرش گفت:
- عمه جان، حالت خوبه عزیزم؟
آرش سربلند کرد،سیمین دست روی پیشونیش گذاشت.
-تبم نداری، ولی رنگت پریده.
آرش از جاش بلند شد.
- چیزی نیست. یکم خستم. استراحت کنم خوب می شم.
این رو گفت و از آشپزخونه خارج شد. عمه گفت:
-این آرش یه چیزیش هست.
سیمین رو به من گفت:
- به تو چیزی نگفته؟
سرم رو به معنای نفی تکون داد. عمه آروم گفت:
- هر چی هست زیر سر این بهرامه. ببین من کی گفتم!
سیمین معترض به عمه نگاه کرد.
- چیه عمه جان؟ اینجوری نگاه میکنی! تو تا حالا دیدی بهرام بیاد اینجا ده روز بمونه. روز سوم چهارم بال بال می زنه که بره. بعد الان ده روزه که اینجاست. هی این آرش رو بر می داره می بره بیرون. هی باهاش پچ پچ میکنه.
از جاش بلند شد.
- ببین کی بوی گندش در میاد، تا باور کنی! این بهرام مارموزیه که دومی نداره.
عمه آروم آروم رفت و من و سیمین به هم زل زدیم. نمیدونم سیمین به چی فکر می کرد، ولی من به زخم روی بازوی آرش فکر میکردم و حرفهای چند روز پیش بهرام خان. ( تو شاید شانسی برای مادر شدن نداشته باشی، ولی قرار نیست آرش هم به پای تو بسوزه.)
نکنه آرش زیر بار بره!
- سیمین جون، گفتی یکی از دوستات یه دکتر خوب زنان سراغ داره.
- سری پیش گفتی لازم نیست.
- اشتباه می کردم، لازمه. لطفاً آدرس و شماره اش رو ازش بگیر.
- گرفتم. می خواستم امروز زنگ بزنم.
یه کم بهش نگاه کردم. همیشه هر کاری دوست داره می کنه. به هر حال این بار که برای من بد نشد. کارم جلو میوفته.
رمان خوشههای نارس گندم
https://eitaa.com/joinchat/2506227853Ca574882eb8
ــــــــــــــــــــــــ
🌼🌼🌼 اطلاعیه ویآیپی🌼🌼🌼
داستان داره به اوج میرسه. به خاطر همین به زودی افزایش قیمت داریم، پس عجله کنید.
در حال حاضر قیمت ویآیپی این رمان ۲۵ هزار تومنه.
رمان در ویآیپی به اتمام رسیده تا آخرش میتونید یه دفغه بخونید
برای اطلاع از شرایط حضور در ویآیپی رمان پر هیجان فراتر از خسوف، میتونید به کانال زیر مراجعه کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
بهار🌱
#پارت365 🌘🌘 -تو... این که... یه بچه داشته باشی،... از خون خودت، حقته. من اینو درک میکنم. پنجه های
#پارت366 🌘🌘
سیمین وقت گرفت و با کلی پارتی بازی و آشنایی دادن موفق شد برای سه روز بعد یه وقت ملاقات با اون خانم دکتر بگیره.
به آرش گفتم و قرار شد که با مادرش برای ویزیت بریم.
آماده شده بودم و منتظر آرش. از پنجره دیدم که ماشین رو جلوی در پارک کرد، ولی چرا داخل نیومده بود. شاید هم اومده بود و من متوجه نشدم.
شال و کیفم رو برداشتم و در حالی که دکمه های پالتوی قهوه ای رنگم رو می بستم راهی طبقه اول شدم.
سیمین آماده تر از من روی مبل نشسته بود و به صفحه موبایلش خیره بود.
نگاهی به من انداخت.
- بیا بشین تا آرش بیاد.
پس آرش هنوز نیومده. به طرف حیاط رفتم.
صدای سیمین از پشت سرم می اومد.
- کجا می ری؟ الان زنگ زدم گفت تو راهم.
اخمی کردم. تو راهه؟ خودم دیدم ماشین رو جلوی در پارک کرد. آرش از کی تا حالا دروغگو شدی؟
-الان میام، کاری به اومدن و نیومدن آرش ندارم.
به طرف در رفتم. از روزنه های در آهنی کوچه رو نگاه کردم که صدای بهرام خان از اون طرف در به گوشم رسید.
- تو خیلی غلط میکنی بخوای فسخش کنی. می دونی تا الان چقدر خرج کردم. چقدر گشتم تا این موردو پیدا کردم.
- بابا، نمی تونم، چرا متوجه نیستی؟
- خیلی بیجا می کنی که نمی تونی! مگه چیکار داره؟ نگران عشقت...
صدای گاز دادن موتور همسایه، تو صدای بهرام خان پیچید و من بقیه حرفهاشون رو نشنیدم.
گوشم رو کامل به در چسبوندم، ولی چیزی نشنیدم. از در فاصله گرفتم و چند تا فحش نثار موتور پسر همسایه کردم و دوباره گوشم رو چسبوندم.
-...هیچ فایده ای نداره، خودت که شنیدی چی گفت. الانم بزار مامانت و زنت برن دکتر، تو برو سر قرار... اونجوری هم نگام نکن. وگرنه میرم همه چیزو به مینا می گم.
داشت آرش رو تهدید میکرد. چی رو می خواست به من بگه؟
تو یه تصمیم ناگهانی در رو باز کردم و لبخندی مهمون لبهام کردم. سلام کردم.
آرش به در ماشین تکیه داده بود و با دیدن من صاف ایستاد.
-چی شده، چه خبره؟ پدر جون قراره چی رو به من بگه.
آرش به پدرش نگاه کرد. این اخلاقش رو خوب میشناختم. همیشه دنبال کسی می گشت که پشتش پنهان بشه. اما چیکار کردی آرش، که منتظری پدرت به جای تو جواب بده؟
بهرام خان لبخندی زد.
- لو رفتی رفتی آرش! بهش بگو. بالاخره که می فهمه، چه الا چه بعدا.
چشمهای آرایش گردتر از این نمی شد. رنگش پریده بود و به پدرش خیره شده بود.
برای اینکه بتونم از ماجرا سر در بیارم با لبخند رو به بهرامخان گفتم:
- تو رو خدا، چی شده؟
-هیچی عروس! ایشون می خوان شما رو سورپرایز کنن. من اصولا اهل این کارا نیستم، ولی آرش اصرار داره شما چیزی نفهمید. برای عید قراره همه با هم بریم یا هند یا مالزی. چون دیر اقدام کردیم، الانم شب عیده یه خورده ممکن بلیط هرجایی که میخواهیم گیرمون نیاد. دیگه من سپردم به خود آژانس، قراره بهمون زنگ بزنن.
به ارش نگاه کردم و با هیجان و ذوق گفتم:
-آره آرش؟
به من نگاه کرد و سری تکون داد. لب هاش سفید شده بود ولی با همون لب های بی رنگ شده به من لبخند بزن.