eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای صفا من رو از فکر و خیال بیرون کشید. -من وارد چت‌هاش نشدم، وارد گالریش هم نشدم ولی اس‌ام اس‌هاش، همه مربوط به کاره. می‌خوای بیا بخون. گالری و چت‌هاش هم با خودت. -پس دیگه چیش می‌مونه که می‌گی از صبح روش کار کردم. -داشتم سعی می‌کردم ببینم چی به اسمشه. -خب، چی به اسمشه؟ نگاهم کرد و گفت: -ملک که، فقط یه آپارتمان مسکونی که آدرس تهران رو داشت و انگار که این ماشینه هم به نامشه. یه چیز دیگه هم از پیامک‌هاش فهمیدم. منتظر و کنجکاو نگاهش می‌کردم که گفت: -بیا ببین. اینجا حرف از یه وکالت نامه است، که گویا قراره با اون وکالت یه تعداد زمین که به اسم یکی دیگه است رو معامله کنه. -طرف کیه؟ -یکی به اسم ایرج فرهمند. با اسم و فامیلی که داد، یکم فکر کردم و گفتم: -پس احتمالا طرف فامیلشه. پدر، عمو، پسر عمو یا برادرش، درسته؟ سر تکون داد و گفت: -از یه وکالت تام حرف زدن. به طرف لبتاب و صفا رفتم. صفا لبتاب رو به طرفم چرخوند و گفت: -ببین. به جایی که اشاره می‌کرد نگاه کردم. نوشته بود: (اون وکالت نامه برام دردسر نشه. مالیاتی چیزی بهم نخوره بشم آش نخورده و دهن سوخته.) و بعد مازیار جواب داده بود. (خیالت راحت.) و بعد اون ایرج خان نوشته بود. (آخه گفتن وکالت نامه تامه، ممکنه بعد برام دردسر بشه، من همین طوری هم، همه چیم گیر و گوره، می‌دونی که.) دیگه مازیار جوابی نداده بود. -بقیه پیامها رو باز کن. صفا دستش رو روی صفحه کلید گذاشت و گفت: -یه پیام دیگه هم اینجا هست. توی واتساپش، که می‌خوام ببینی. پیام رو باز کرد و لبتاب رو به طرف من گرفت و گفت: -آقا تو کار صادرات و واردات هم هست. جدیدا یه سری مصالح ساختمون فرستادند عمان. فقط موندم چرا حسابش خالیه. با اومدن اسم عمان توی پیام دقیق شدم. صفا درست می‌گفت، کاشی و سرامیک و سیمان به عمان فرستاده بودند. چه رابطه‌ای میون این عمان و اون عمانی که یلدا می‌گفت و گویا همسر سابقش به اونجا فرار کرده بود وجود داشت. توی فکر بودم و پیامها رو چک می‌کردم که صفا گفت: -راستی! نگاهش کردم، یه لبخند ریز روی لبش بود. -دیروز می‌خواستم بهت بگم، اون خورشت آلو که آورده بودی خیلی عالی بود. لبخند زدم. خوشش اومده بود. یهو و ناگهانی علاقه زیادی به آشپزی پیدا کردم و دلم می‌خواست یه دستور غذایی پیچیده رو این بار امتحان کنم. صفا گفت: -مخصوصا اینکه ترش نبود و زعفرون هم داشت. زعفرون دوست داشت. خدای من! زعفرون کیلویی چند بود؟ مثقالی دیگه فایده نداشت.
🌘🌘 -تو... این که... یه بچه داشته باشی،... از خون خودت، حقته. من اینو درک می‌کنم. پنجه های بغض راه نفسم رو بد فشار می داد و رشته های شناور اشک هم که این روزها با چشم هام حسابی عجین شده بود، غلطان و رقصان میون صورتم به پایکوبی مشغول بود. - بسه مینا. باید حرف‌هام رو تا آخر می زدم. -فقط... چیزی رو پنهان...نکن. بهم بگو. باشه؟ بازوهام رو گرفت. - تو دکتر می ری، علم پیشرفت کرده. بچه دار می شی. اون وقت به این روزا می خندی. سیمین و بهرام از آشپزخونه شاهد نمایش ما بودند. بازوهام رو از دست آرش آزاد کردم و به طرف حیاط پا تند کردم. -مینا بارون میاد، سرما می خوری. می دونستم که بارون میاد. ولی فقط همین بارون بود که می تونست آتش درونم رو خاموش کنه. توی حیاط دقیقا وسط نم نم بارون ایستادم. هوای سرد زمستون از لای تارهای نازک لباس عبور کرده بود و لرز به تنم انداخته بود یکم خودم رو جمع کردم. یکم به حرف هایی که به آرش زده بودم فکر کردم. نکنه آرش حرف‌هام رو جدی بگیره؟ اول به اسم بچه دار شدنه، ولی بعد اون می شه مادر بچه اش و دیگه نمی تونه ازش دل بکنه. این چه حرف هایی بود که من زدم. باید حرفهام رو یه جوری پس بگیرم. من غیر از آرش هیچکس رو توی این دنیا ندارم. اگر اونم نباشه، تنهایی چیکار کنم. لحظه ای یه زن دیگه رو کنار آرش تصور کردم و یه دفعه زانوهام شل شد. روی زمین خیس زانو زدم و به مسافران آسمون که آروم آروم روی موزاییک های حیاط پیاده می‌شدند خیره شدم. امکان نداره زن دیگه ای رو کنار آرش بتونم تحمل کنم. بچه دار می شم. باید بشم. صدای قدم هایی که بهم نزدیک می شدند، سرم رو چرخوند. آرش با یه پالتو و چتر به طرفم می دوید. خوشحال بودم که دوستم داره. پالتو رو روی شونه ام انداخت و چتر رو روی سرم گرفت. بلند شدم و رو به روش ایستادم. - آرش، راست می گی که به خاطرم صبر می کنی؟ نگاهش رنگی داشت که برام ناشناخته بود. دوباره نگاهش رو دزدید. - معلومه که صبر می کنم. گفتم که نهایتش یه بچه می آریم و بزرگ می کنیم. - پدر و مادرت چی؟ - مامان که به خوشحالی من راضیه... بابا رو هم راضی می کنم. حالا بیا بریم تو. بازوش رو گرفتم و زیر چتری که دست اون بود با هم به خانه برگشتیم. نگاه بهرام خان روی آرش بود. انگار با چشم هاشون با هم حرف می زدند و من چیزی نمی فهمیدم. حسی می کردم بهرام خان حرفی رو پشت لب هاش زندانی کرده. صدای تق تق عصای عمه نگاه همه رو به طرف خودش کشوند. آرش چتر رو بست و به طرف عمه رفت و همزمان بهرام خان هم با عصبانیت راهی طبقه بالا شد. ناهار رو بدون بهرام خان خوردیم، اما نگاه به آرش فقط به میز و ته مونده های غذا بود. عمه رو به آرش گفت: - عمه جان، حالت خوبه عزیزم؟ آرش سربلند کرد،سیمین دست روی پیشونیش گذاشت. -تبم نداری، ولی رنگت پریده. آرش از جاش بلند شد. - چیزی نیست. یکم خستم. استراحت کنم خوب می شم. این رو گفت و از آشپزخونه خارج شد. عمه گفت: -این آرش یه چیزیش هست. سیمین رو به من گفت: - به تو چیزی نگفته؟ سرم رو به معنای نفی تکون داد. عمه آروم گفت: - هر چی هست زیر سر این بهرامه. ببین من کی گفتم! سیمین معترض به عمه نگاه کرد. - چیه عمه جان؟ اینجوری نگاه می‌کنی! تو تا حالا دیدی بهرام بیاد اینجا ده روز بمونه. روز سوم چهارم بال بال می زنه که بره. بعد الان ده روزه که اینجاست. هی این آرش رو بر می داره می بره بیرون. هی باهاش پچ پچ می‌کنه. از جاش بلند شد. - ببین کی بوی گندش در میاد، تا باور کنی! این بهرام مارموزیه که دومی نداره. عمه آروم آروم رفت و من و سیمین به هم زل زدیم. نمیدونم سیمین به چی فکر می کرد، ولی من به زخم روی بازوی آرش فکر می‌کردم و حرف‌های چند روز پیش بهرام خان. ( تو شاید شانسی برای مادر شدن نداشته باشی، ولی قرار نیست آرش هم به پای تو بسوزه.) نکنه آرش زیر بار بره! - سیمین جون، گفتی یکی از دوستات یه دکتر خوب زنان سراغ داره. - سری پیش گفتی لازم نیست. - اشتباه می کردم، لازمه. لطفاً آدرس و شماره اش رو ازش بگیر. - گرفتم. می خواستم امروز زنگ بزنم. یه کم بهش نگاه کردم. همیشه هر کاری دوست داره می کنه. به هر حال این بار که برای من بد نشد. کارم جلو میوفته. رمان خوشه‌های نارس گندم https://eitaa.com/joinchat/2506227853Ca574882eb8
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت364 زن‌دایی زمزمه کرد: -اینم امروز برو و بیاش گرفته‌ها. از جاش بلند ش
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 برگشتم. کتری رو برداشتم و پروسه چایی ریختنم رو تموم کردم. اهالی تو هال با هم حرف می‌زدند. با سینی وارد هال شدم. مهراب گفت: -راستش وقتی جلوی در آبجی گفت شما اینجایید، گفتم منور کردید که قرارداد بنویسیم. عمه گفت: -این چیزها که با مرداست. -زن و مرد نداره حاج خانوم، شما بزرگتری، تاج سری. مهراب به من نگاه کرد. متوجه چهره دلخورم شد که لبخندش رو جمع کرد. جلوی عمه خم شدم. زن‌دایی گفت: -مصی خانوم اومده دنبال سپیده جان. عمه لیوانی برداشت. به سمت زن‌دایی چرخیدم و برای لحظه‌ای چشم‌های باریک شده و متحیر مهراب رو دیدم. زن‌دایی یه لیوان چای برداشت و گفت: -می‌خواد ببرش عیادت. و بعد رو به عمه پرسید: -عیادت کردید بر می‌گردید دیگه؟ به سمت مهراب رفتم. با گوشه چشمم عمه رو می‌دیدم. سرش رو تکون داد و گفت: - باید برش گردونم دیگه مهدیه خانم‌، اینجا باشه جاش امن‌تره. سینی رو پایین آوردم تا مهراب بتونه آخرین لیوان رو برداره. نگاهم رو تو مرکز سینی نگه داشته بودم. تعللش برای برداشتن لیوان بود که نگاهم رو به چشم‌هاش داد. مستقیم بهم خیره بود. صدای عمه از پشت سرم ‌اومد: -راستش آقا مهراب، این دختر ما یه خواستگار داره. نگاه مهراب از چشم‌هام منحرف شد. به عمه نگاه کرد. عمه با آب و تاب ادامه داد: -هم محلیه، تازه اومدن سمت ما، این همه هم که پشت سر این دختر حرفه، بازم پا پس نکشیدن. مهراب نگاهم کرد. کمی طولانی‌تر از یک نگاه معمولی، اینقدر که من داشتم می‌رفتم سمت اون جمله رو مخ حدیثه، که سن بالای مهراب به دختر اصغر مارمولک بودن من در. ولی بالاخره اون نگاه رو گرفت و لب زد: -چه خوب! و بالاخره لیوانی برداشت. کمر صاف کردم. سینی رو روی میز گذاشتم و نزدیک عمه نشستم. عمه گفت: -پسره به خاطر دسته گل این خانوم، همون روزی که سر خود رفته بود اون دختر در به درو ببینه، هم چاقو خورده هم دنده‌اش شکسته. منم گفتم حالا زشته دیگه، بریم یه حالی بپرسیم. نگاهم با کنجکاوی به حالتهای مهراب به سمتش کشیده شد. دقیقا برعکس تحیر یک دقیقه پیشش، داشت لبخند می‌زد. عمه همچنان می‌گفت: -والا تو این شرایطی که درست شده، حالا یکی هم این بچه رو خواسته و حرف و تهمت مردمم براش مهم نیست، گفتم بریم دیدنش که نگه اینا طاقچه بالا گذاشتن و بره و دیگه نیاد. مهراب پا روی پا انداخت. -دختر به این خوبی، بایدم طاقچه بالا بزاره، مصی خانوم. عمه گفت: -والا آقا مهراب، غریبه که نیستی، آخه با این شرایط ما، طاقچه بالایی به کار نمیاد. نویدم پسر خوبیه. مهراب سریع پرسید: -نوید داوودی؟ عمه نگاهم کرد و گفت: -فامیلیش داوودیه؟ سرم رو تکون دادم که یعنی آره. عمه به مهراب نگاه کرد و پرسید: -می‌شناسیدش؟ سر بالا داد. -نه، ولی داستانش رو دست سپیده دیده بودم، گفت هم کلاسیمه. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت363 پشت پلک نازک کردم و نگاهم رو گرفتم. با سوقولمه‌ای که به پهلوم زد
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 مهراب متوجه اخم‌های سالار نبود، چون تو چشم‌های من زل زده بود و منتظر جواب بود. ولی زن‌دایی، که هم سالار و هم مهراب تو مسیر دیدش بودند، متوجه وخامت اوضاع و اخم کمرنگ سالار شد. -حالا چرا سپیده، این‌ همه زن اینجا هست! مهراب به خواهرش نگاه کرد و من سریع نگاهم رو پایین انداختم. احتمالا زن‌دایی با چشم و ابرو به سالار اشاره کرده بود که مهراب سریع پاسخ داد: -چون سپیده تو شرف ازدواجه و باید به این چیزا فکر کنه. به عمه اشاره کرد و گفت: -دیروز که اینجا برای مصی خانم از تهمت می‌گفتم و سر حرف باز شد، فهمیدم که خودش با مادرشوهر و خواهرشوهر تو یه خونه زندگیش رو شروع کرده. عمه گفت: -اون قدیما اینطوری بود دیگه! خواهر خودتم با الهام خدا بیامرز و مادرش تو یه حیاط بودن. مهراب گفت: -اون موقع یه ذره بچه بودم ولی یادمه. به محدثه نگاه کرد و ادامه داد: - محدثه هم که باباش مخالف بود و واسه اینکه سریع همه چیو جمع کنه، قبول کرد بره پیش مادرشوهر. مگه نه؟ محدثه گفت: -بابای یاسر سه طبقه خونه داره و طبقه سه رو داد به ما. این کجاش بده؟ -بد که نیست، ولی تو اینجوری می‌گی چون چاره نداشتی، یاسرو می‌خواستی، باباتم مخالف بود، از ترس اینکه بهانه کنن و بهش بگن نه، همه چیو قبول کردی. نگاهم رو بالا کشیدم و متوجه نگاه مستقیم مهراب شدم. نگاهم رو که دید، لبخند زد و ادمه داد: - ولی سپیده فرق داره، نه زن قدیمیه نه مثل تو عاشق و مجبور. باید به این چیزا فکر کنه دیگه. ابرو بالا داد و لب زد: -غیر از اینه؟ ببینن خونه مستقل می‌خوای یا نه ... اینجورم که من دیروز فهمیدم، اونام که این یه دونه پسر همه دنیاشونه، شاید نزارن ازشون جدا بشه. اون خونه باغم که من دیدم و تعمیراتی که اونا شروع کرده بودن، احتمالا بخوان همونجا بمونن. جا برای یه خونه دیگه زیاد بود. سپیده خودش دید، هم خونه رو هم شرایطو، مگه نه! نگاهم به سمت سالار کشیده شد. حالا کاملا به سمت مهراب چرخیده بود. عمه بلند شد و گفت: -حالا تا خواستگار بیاد واسه این دختر خیلی مونده، پاشید کارا رو شروع کنیم، چشم رو هم بزاریم شبه. سفیده هم کلاس داره امروز. پاشید ... سالار به عمه نگاه کرد. دوزاریم اینقدرها هم کج نبود که نفهمم، سالار از رفتن من و عمه به خونه نوید و عیادت دیروز بی خبر بود. هر چند عمه گفته بود که سالار می‌دونه. به عمه که سعی داشت بقیه رو از جاشون بلند کنه و بحث رو عوض، نگاه کردم. چرا نگفته بود به سالار؟ اون که اعتقاد داشت یه مرد باید همیشه تو این موارد، بالای سر کار باشه! ما همه اعتقاد داشتیم که عمه بزرگترمونه و صاحب اختیار، ولی اون همیشه اصرار داشت که کاره‌ای نیست و سالار باید تصمیم بگیره. سالار حالا به من نگاه می‌کرد. مهراب از جاش بلند شد و گفت: -مصی خانم راست می‌گه، مخصوصا که منم یکی دو ساعت دیگه باید برم. مهراب به محدثه و بعد من اشاره کرد و گفت: -دخترا، از جلو نظام! به سمت سالار دست دراز کرد و گفت: -پاشو بریم، یه تخت و یه دراور دارم که اونا رو می‌خوام ببرم‌، کار این دو تا نیست. عمه به سمت راه‌پله می‌رفت و تند تند اعلام می‌کرد که بلند شید. سالار دست مهراب رو گرفت و ایستاد ولی هنوز نگاهش گه‌گاه روی من بود. سالار برادرم بود و جواب دادن بهش کار سختی نبود ولی اون با این شکل نگاهش داشت سختش می‌کرد. از جام بلند شدم. همه به غیر از زن‌دایی مهدیه که پر از اخم بود، به سمت راه پله راه افتادیم. مهراب و محدثه پر سر و صدا پله‌ها رو بالا رفتند. عمه هم هیکل تپلش رو لنگ لنگان بالا می‌کشید. یه جفت دمپایی سرسری پوشیدم که صدای سالار کنار گوشم نشست. -یه دقیقه وایسا کارت دارم. روی اولین پله ایستادم، اینطوری باهاش هم قد می‌شدم. به بالای پله‌ها نگاه کرد. داشت مطمئن می‌شد که عمه از پاگرد رد شده. صدای عمه که من رو صدا می‌زد برای لحظه‌ای نگاهم رو به عقب چرخوند. -بدو عمه جان، سفیده! -اومدم. ولی نرفتم و به سالار نگاه کردم. می‌دونستم می‌خواد چی بپرسه، پس پیش دستی کردم و گفتم: -عمه گفت می‌دونی! نگاهم کرد. -چیو؟ -دیروز اومد اینجا گفت باید بریم عیادت، خونه نوید اینا. گفت زشته، به خاطر تو اونجوری شده، بریم یه حالی بپرسیم، گفت تو می‌دونی و می‌خواستی بیای و مرخصی بهت ندادن. نفسش رو سنگین بیرون داد و دست به کمر شد. نگاهش رو کمی به سنگ‌های مرمر و سفید زیر پاش داد. -نمی‌دونستی؟ نگاهم کرد و گفت: -گفت بهم، گفتم زشته، حالا که اونا خواستگاری کردن و سپیده هم معلوم نیست بخواد یا نخواد، برش داریم ببریمش اونجا که چی. خودم با حسین همین روزا می‌ریم. اگر قراری هم بود، بزار اونا بزارن. اصلا فکرشم نمی‌کردم این کارو کنه. شبم که اومدم گفت امروز رفته بودم امامزاده صالح.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت364 کنار در اتاق ایستادم. چند تا کاغذ رو دسته کرده بود و توی آینه به خو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 ( امروز رفته بودیم برای خواستگاری و بله برون. زیاد خونه عمه عطی و دایی احمد رفته بودم، ولی چرا اینقدر این سری معذب بودم. حالم خوب بود و خوشحال بودم، ولی همه‌اش عرق می‌کردم. مامان می‌خواست که تو انگشت پریا انگشتر بندازه، ولی پریا نذاشت و گفت که می‌خواد با من حرف بزنه. دایی احمد هم گفت که بریم تو تراس. پریا ازم پرسید که چرا دوستش دارم و چرا می‌خوام که باهاش ازدواج کنم. گفتم نمی‌دونم. پریا تعجب کرده بود و گفت، نمی‌شه، باید یه دلیلی بیاری، ولی من واقعا نمی‌دونستم. من بی‌هیچ دلیلی پریا رو دوست داشتم. اصلا مگه برای دوست داشتن دلیل احتیاج هست. بهم گفت چه طور می‌خوام خوشبختش کنم. بهش گفتم همه تلاشم رو می‌کنم که خوشحال نگهش دارم. پریا مطمئن نبود و می‌گفت اگه نتونی، ولی من مطمئن بودم که می‌تونم. باید بتونم. پریا باید همیشه خوشحال باشه.) صفحه رو ورق زدم. از وقتی تو حالت مستی جمله دوست دارم مهیار، رفته بودم، دیگه از خوندن این خاطرات کمتر اذیت می‌شدم. ( قرار شده بود، آقا بزرگ صیغه محرمیت من و پریا رو بخونه. صیغه یه ساله پیشنهاد بابا بود، تا هم من هم پریا برای ازدواج آماده بشیم. بابا قول یه آپارتمان جدا رو داده بود. تا وقتی هم که درسم تموم بشه قرار شده بود از لحاظ مالی تامین‌مون کنه. همه چیز جور بود و قرار بود پریا مال من بشه. لحظه‌ای که آقا بزرگ می‌خواست صیغه رو بخونه، پریا گفت که می‌خواد حق فسخ صیغه با اون باشه. من شوکه شده بودم، مامان خیلی راضی نبود، ولی بابا گفت این به من ربط داره. من هم رضایت دادم و به پریا وکالت دادم. آقا بزرگ صیغه محرمیت من و پریا رو خوند و به هم محرم شدیم. چقدر خوشحالم! ) بعد سه خط پشت سر هم، مثل مشق بچه‌ها، نوشته بود، خوشحالم! زیر همه این خوشحالم‌ها، بزرگ نوشته بود: (پریا مال من شد.) حوصله نداشتم از خوشحالیش چیزی بخونم. حرصم می‌گرفت، یا بهتره بگم بغضم می‌گرفت. وقتی یادم می‌اومد که چه جوری و تو چه شرایطی به مهیار محرم شدم، در حالی که خودش نبود و من هر لحظه منتظر یه ناجی بودم. دستم رو روی چشمم گذاشتم و کمی با انگشت‌هام ماساژش دادم. گرمی اشک رو حس ‌کردم. خودم رو دلداری دادم، دیگه تموم شده، تو الان زنشی و مهم اینه که اون تو رو الان دوست داره. خودش همین نیم ساعت پیش گفت. اشک‌هام رو کنترل کردم و چند صفحه به جلو رفتم؛ یه خورده از چند صفحه بیشتر. ( امروز جواب کنکور اومد. هم من، هم پریا، دل شوره داشتیم. پریا دوست داشت هنر قبول بشه، ولی من دوست نداشتم. اما به خاطر خوشحالی پریا چیزی نمی‌گفتم، کامپیوتر رو روشن کردیم و به نت وصل شدیم. پریا دستش رو جلوی دهنش گذاشته بود و روی صندلی جا به جا می‌شد. من هم استرس داشتم. بالاخره اسمش رو پیدا کردیم. پریا نظری، نام پدر احمد. هر دومون تو شوک بودیم، ولی با جیغ پریا از حالت شوک خارج شدیم. پریا دستش رو دور گردن من انداخته بود و بالا و پایین می‌پرید. این اولین باری بود که پریا فاصله‌اش رو به خواست خودش با من کم کرده بود. دستم رو دور کمرش حلقه کرده بودم و با لذت نگاهش می‌کردم. یه دفعه ایستاد و خودش رو از من دور کرد. خجالت کشیده بود. چقدر این خجالت و حیاش رو دوست داشتم. چقدر لحظات نابی بود.) به سختی از روی نوشته‌ها چشم برداشتم و با عصبانیت اون لحظه رو تصور کردم. نمی‌دونم چقدر و چند دقیقه، ولی همین طور گاهی به اطراف و گاهی به دفتر نگاه می‌کردم. صفحه رو ورق زدم. از این صفحه متنفر بودم. ( امروز پریا برای گرفتن مدارکش به مدرسه‌اش رفته بود. بهش گفتم صبر کن با هم بریم، ولی گفت با دوست‌هاش می خواد بره، شاید چون مدرسه دخترونه است، دلش نمی‌خواد من باهاش برم.) بقیه صفحه رو نخوندم و به صفحه بعد رفتم. حالا می‌خواد مراحل جمع آوری مدارک پریا رو دونه دونه توضیح بده. ( پریا باهام قهر کرده، امروز برای اولین بار سرش داد زدم. خیلی جدی و محکم باهاش حرف زدم و بهش گفتم می‌خوای تفریح کنی، مگه من مُردم. برای چی با دوست‌هات و دوست پسرهاشون رفتی بیرون. می‌گفت پسرها خودشون اومدند، قرار نبود که اونها باشند. گفتم وقتی که دیدی اونها هستند، چرا گردش رو ول نکردی، اصلا چرا با دخترهای این مدلی دوست می‌شی، چرا زنگ نزدی منم بیام که تنها نباشی. گریه کرد، دلم برای اشک‌هاش کباب شد. اما چند دقیقه گذاشتم که گریه کنه. عصبانی بودم. بالاخره نتونستم طاقت بیارم و رفتم سمتش. هولم داد عقب و گفت که دیگه نمی‌خواد من رو ببینه.) تصور چهره عصبانی مهیار خیلی راحت بود. یه ساعت بعد از عقدمون با حرفی که زدم، عصبانیش کردم. واقعاً ترسناک شده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت364 (دایی گفت رضایت داده موتوری بره. با دایی رفتیم تا پریا رو ببینم. از
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 طبق هر شب مهیار سر وقت اومد. با دیدن من لبخند زد. دو تا چایی ریختم و ظرف میوه‌ای رو که آماده کرده بودم، براش بردم و کنارش نشستم. یه کم شبکه‌های تلویزیون رو بالا و پایین کرد و یه فیلم گذاشت تا با هم ببینیم. به تلویزیون نگاه نمی‌کردم و حواسم به پوست میوه‌ای بود که با چاقو بی رحمانه از تن میوه جداش می‌کردم. صدای مهیار کنار گوشم نشست. - فیلم رو دوست نداری؟ -من عادت ندارم به فیلم و سریال‌های تلویزیونی خیلی دقت کنم. - امکان نداره! تو و مهستان هم‌ سنید. مهسان یه دونه سریال و فیلم رو ندیده نمی‌زاره، با همه اعضای خونه در میوفته، ولی می‌بینه. - خب، ناز مهسان تو اون خونه خریدار داره، ولی تو خونه‌ای که من بودم کسی کنترل تلویزیون دست من نمی‌داد. سر بلند کردم و با چشمهای متعجب و سوالی مهیار مواجه شدم. لبخند تلخی زدم و گفتم: - زن عموم برای اینکه من نتونم توی سالن کنارشون بشینم و سریال مورد علاقه‌ام رو ببینم، حاضر بود دو ساعت تموم مستندهای بی سر و ته تلویزیون رو نگاه کنه. من هم متوجه شده بودم، سعی می‌کردم به سریال یا فیلمی دل نبندم که اذیت بشم. بیشتر وقتم رو توی اتاقم، یا توی حیاط می‌گذروندم، بیشتر کتاب می‌خوندم. عمیق و متاسف نگاهم کرد. یه کم بینمون به سکوت گذشت و بالاخره مهیار سکوت رو شکست. - چرا زن عموت از تو خوشش نمی‌اومد؟ نفس عمیقی کشیدم و لبخند تلخ تری زدم. - یه دفعه که گفتم، چون مامانم، زن شوهرش شد. اون هم تلافیش رو سر من درآورد. - چرا مادرت این کار رو کرد؟ لب زدم: - از بی کسی. دوباره بغض مثل قلوه سنگی تو گلوم گیر کرد. سرم رو پایین انداختم تا اشک احتمالیم رو ازش مخفی کنم. نزدیکم شد و انگشت اشاره‌اش رو انداخت زیر چونه ام و صورتم رو بالا آورد. توی چشم‌های اشکیم نگاه کرد و گفت: - بهار، تو الان بی کس نیستی، پس اینجوری بغض نکن. با کنترل بغض توی گلوم، لب زدم: -تو هیچ وقت معنی بی کسی رو نمی‌فهمی. من هم نمی‌فهمیدم، ولی وقتی عموم مرد، تازه فهمیدم یعنی چی! دو ماه ... دو ماه ... دو ... تمام حرصی که از صبح از دست پریا خورده بودم و شاید احساس نیاز به محبت مهیار، اشک شد و غلطید و پایین افتاد. نتونستم حرف بزنم. سرم رو توی آغوشش کشید. تا حالا هیچ کس اینطوری نازم رو نخریده بود. حرفهام رو گوش می‌داد، قضاوتم نمی‌کرد، به صبر و تحمل دعوتم نمی‌کرد. دوباره من بودم و زندان و حصار آغوشش و من این انفرادی رو فقط برای خودم می‌خواستم. شراکتش با هیچ کس برام مفهومی نداشت. چند دقیقه‌ای همینطوری توی بغلش بودم. کنترل اشکهام دست خودم نبود. احتیاج داشتم به وجودش، به محبتش. دوست داشتم یه کم خودم رو لوس کنم. سرم رو به سینه‌اش چسبونده بودم و می‌خواستم مطمئن باشم از حضورش. صداش کنار گوشم نشست. - نمی دونم چی بهت گذشته، ولی تا من هستم تو بی کس نیستی. اما هر وقت تونستی از اون روزها برام بگی، باید مو به مو برام تعریف کنی. سرم رو از سینه‌اش جدا کردم و توی چشمهاش نگاه کردم. می‌خواستم از چشمهاش به قلبش نفوذ کنم. دلم می‌خواست بدونم حرف زبونش با دلش یکیه، اما هیچی از اون سیاه چاله ها نفهمیدم. پیشونیم رو بوسید و حلقه اشک رو از دور چشمم پاک کرد و نوک دماغم رو گرفت و با لبخند گفت: - چند تا قطره اشک ریختیا، چرا اینقدر دماغت باد کرده؟