eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت352 من هیچ مزیت دیگه‌ای ندارم، نه پول، نه خانواده تحصیل کرده، نه خودم تح
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 محدثه گفت: -چی شد دایی؟ منظورش از سوالش بر می‌گشت به اتفاق چند دقیقه پیش. نگاه مهراب از من کنده شد و به سمت خواهر زاده‌اش رفت. کمی بهش خیره موند و بدون اینکه جوابی بده، نگاه گرفت و به سمت در خونه‌اش چرخید. کلید رو توی قفل انداخت و وارد خونه شد. محدثه ایستاد و گفت: -الان میام. مخاطبش من بودم. صدای شکستن چیزی از توی خونه بلند شد. -چی شد؟ این سوال رو محدثه پرسیده و نپرسیده تند و سریع پله‌ها رو پایین رفت و وارد خونه داییش شد. -چی شد دایی؟ صدایی از مهراب نیومد. دوباره صدای محدثه اومد: -ای وای! اینو شکستی! مهراب گفت: -دستم خورد بهش. -ولش کن من جمعش می‌کنم. صدای تق و توق می‌اومد. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به پالتوی حدیث که توی بغلم بود نگاه کردم. دستم رو آروم روی خزهای سیاهش کشیدم. نرم بودند، خیلی نرم بودند. به انگشتهام نگاه کردم، محدثه راست می‌گفت که می‌لرزید. قبلا این طوری نبودم، این حالت جدید بود که وقتی عصبی و ناراحت می‌شدم می‌لرزیدم، دقیقا از وقتی که پای سعید و کیمیای غرق به خون تو تنهایی‌هام باز شده بود. -دایی جمع می‌کنم، ولش کن. صدای محدثه کنجکاوم کرده بود که چی شکسته، ولی از جام تکون نخوردم. اون خواهرش چشم و ابرو اومد که مهراب به خاطر کی و چی دائم تو خونه خواهرشه، ممکن بود با کنجکاوی من و ورود به خونه‌اش چشم و ابروی این یکی خواهر هم به اون سمت و سو بره. -دایی، راستی، یادم رفت بهت بگم، امروز صبح نرگسو دیدم. نرگس؟ دختری که مهراب دوستش داشت. مگه نگفته بود رفته نروژ؟ -کیو؟ این سوال مهراب بود و جوابش رو محدثه توی دو کلمه داد: -نرگسو دیگه! -اشتباه دیدی، اون رفته نروژ. - از کی تا حالا اسم خیابون جلوی دفتر شده نروژ؟ یعنی هم اشتباه دیدمش و هم توّهم زدم که باهاش حرف زدم؟ مهراب گفت: -درست حرف بزن ببینم چی شده؟ -می‌گم نرگسو دیدم، اومده بود جلوی دفتر، اولش منم فکر کردم اشتباه دیدم، چون خودشو قایم کرده بود. انگار نمی‌خواست دیده بشه، بعدش که دید من سمج شدم، اومد جلو، سلام کردیم، دست دادیم، گفت از صبح منتظر توعه که ببینت، پرسید نمی‌‌دونی میاد دفتر یا نه، گفتم نمی‌دونم، همون موقع بهت زنگ زدم که رد زدی. -خب پیام می‌دادی! این صدای فریاد مهراب بود. -چرا داد می‌زنی؟ پیامم دادم بهت، گفتم بهم زنگ بزن، کار واجب دارم. -کار واجب چیه! می‌گفتی نرگس اینجاست، بیا. باز هم فریاد زده بود. -سر من داد نزن دایی، از این به بعدم به جای رد تماس زدن، جوابمو بده و پیامات رو چک کن. من صبح پیام دادم هنوز ندیدی. نیم تنه محدثه از در هال بیرون اومد. دست مهراب رو دیدم که از پشت گرفتش. -ولم کن دایی. مهراب رهاش کرد و آروم گفت: -دایی جان، ببخشید، اعصابم خرابه، تو هم... مهراب تو دیدم نبود، ولی حرکت دستهاش رو می‌دیدم که سعی داشت محدثه رو آروم کنه تا بتونه اطلاعات بیشتری از دختری که دوستش داره بگیره. از جام بلند شدم. کمی سردم شده بود. پالتوی حدیثه رو پوشیدم. چقدر سبک بود و چقدر نرم! عطرش بوی رز می‌داد، تقریبا شبیه عطری که امروز از فروغ به مشامم می‌خورد. محدثه گفت: -نرگس گفت اومده تو رو ببینه، یه جوری هم بود انگار می‌ترسید کسی ببینش، گفت مسدودش کردی، گفت بهت بگم از بلاک درش بیاری، رنگش پریده بود، دستاشم سرد سرد بود. بهش گفتم بریم دفتر یه چایی بخوره که گرم شه بعد بره، گفت نه، عجله دارم، تو فقط به مهراب بگو به من زنگ بزنه. -نرفته نروژ! به در خرپشته نگاه کردم. پشت اون در یه گلخونه بود یا به قول محدثه روف گاردن، یعنی باغ پشت بومی. به مهراب که حالا تو دیدم بود و دستش رو به پیشونیش گرفته بود و به حرفهای محدثه گوش می‌داد نگاهی کوتاه انداختم و به سمت در پشت بوم حرکت کردم. زانوهام می‌لرزید، این آثار درد دل برای دختر داییم بود.
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت353 محدثه گفت: -چی شد دایی؟ منظورش از سوالش بر می‌گشت به اتفاق چند دقی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 در پشت بوم رو باز کردم. سرما تو صورتم زد. لبه‌های پالتوی بیش از حد نرم حدیثه رو به هم نزدیک کردم. راستش به این حد از سبکی یه لباس گرم عادت نداشتم. اون کاپشنی که با حسین شریکی می‌پوشیدیم، به قول حسین به اندازه پالون خر سنگین بود. شاید دلیل فراری بودن حسین از اون کاپشن هم همین بود. -...خلاصه که زنگ بزن بهش، طفلک خیلی حالش خراب بود. این آخرین جمله محدثه بود که شنیدم. به پشت بوم نگاهی کلی انداختم. تاریک بود و چیزی به اون شکل مشخص نبود. به دنبال کلید برق، اطرافم رو وارسی کردم. یکی پیدا کردم و با فشار دادنش، کل پشت بوم روشن شد. فضایی کنار خر پشته، داربستی آهنی داشت و با مشما پوشونده شده بود. این قطعا همون گلخونه‌ای بود که محدثه ازش حرف می‌زد. به دیوار بخار زده مشماییش نگاه کردم و به سمت دیوار کوتاه لب پشت بوم رفتم. پشت بوم خونه کناری رو نگاه کردم و بعد فضای نورانی کوچه که از اینجا به راحتی معلوم بود. -اینجایی؟ سر چرخوندم و به محدثه که وارد پشت‌بوم می‌شد نگاه کردم. به طرفم اومد و گفت: -دیدی گلخونه رو؟ کامل برگشتم و در حالی که به دیوار تکیه می‌زدم گفتم: -نه. -یادمه گل خیلی دوست داشتی! گفتم الان حسابی ذوق می‌کنی با اینجا. ذوق برای بچگیهامون بود، برای وقتی که نمی‌فهمیدم فقر چیه، اعتیاد چیه، عشق چیه، حمایت چیه. اون موقع‌ها می‌‌دونستم مشکلات زیادی داریم اما نه تا این اندازه‌اش، می‌دونستم که نمی‌تونم هر چیزی رو که بخواهیم داشته باشیم ولی نه تا این حدش. گل و گلدون برای وقتیه که آرامش مهمون دلت باشه نه منی که هنوز دست و پام از صحبت‌های توی راه پله می‌لرزه. محدثه کنارم ایستاد و مثل من به دیوار تکیه زد و گفت: -حالا جوابت چیه، بالاخره باید یه چیزی تو ذهنت باشه. نگاهش کردم و اون گفت: -به نظر من نباید عجله کنی، باید به شخصیتش نگاه کن و خوب فکرات رو بکن، به هر حال زندگی با کسی که رگ و ریشه‌اش مال این کشور نیست مشکلات خودشو داره. ولی در کل عجله... پوزخند زدم و نگاهش کردم. -عجله؟ به سمت کوچه برگشتم، مهراب داشت سوار ماشینش می‌شد. عجله هم داشت. حتما داشت برای دیدن نرگس می‌رفت. -مشکل اینه که من نه می‌تونم عجله کنم و نه نکنم. عجله کنم... عروس شدن که بی پول نمی‌شه، من پولی ندارم که بخوام برای جهیزیه‌ام خرج کنم. عجله نکنم هم که، همین یه خواستگارم از دستم می‌پره و باید بشینم ببینم که بابام کی مجبورم می‌کنه زن میلاد شم. ماشین مشکی مهراب حرکت کرد و من گفتم: - عجله کنم، سعید پیداش شه و آبرو برام نزاره، عجله نکنم... به محدثه نگاه کردم، مسیر نگاهش داشت ماشین داییش رو دنبال می‌کرد. نگاهم رو که حس کرد، بهم چشم دوخت. -محدثه، حساب دو دو تا چهار تاست، من دختر اصغر آقام، همونی که به مارمولک و پنج شنبه و شیره‌ای و کلّاش معروفه، من خوشم نمیاد ولی نمی‌تونم جلوی دهن مردمو بگیرم. من خواهر سحرم، سحری که با معشوقه‌اش شب عروسیش فرار کرد. سعید وسط کوچه از من و رابطه‌اش گفته، حالا من بیام منکر شم، نه فیلم و عکسم باهاش رو می‌تونم از موبایل‌ها جمع کنم، نه اینکه کسی قبول می‌کنه، می‌گن خواهرش اونطور، عمه‌اش اونطور، حتما یه چیزی بوده. اسفندیارم که فقط پلیس گویا نمی‌دونه تو کار پخش و پخت و پز مواده، هفته‌ای یه بار جلوی در خونمونه. اصلا بگیم طرف ما رو نمی‌شناسه و یهو پیداش می‌شه از کسی هم چیری نمی‌پرسه، ولی سر و وضع زندگیمون رو که نمی‌تونم جادو کنم... عمه‌‌ام کسیه که وقتی حرف می‌زنه از ده تا کلمه‌اش، پنج تاش فحشه ... اون روز تو کوچه بودم شنیدم همسایه‌ها داشتن می‌گفتن خدا رو شکر می‌خوان برن از اینجا، فقط به حمید بنگاهی بگید به یه آدم درست بفروشه. محدثه نفسش رو سنگین بیرون داد. همه‌اش واقعیت بود، همه هم می‌دونستند و به رو نمی‌آوردند. -با این شرایط کی میاد در خونه ما رو بزنه که من نویدو رد کنم.
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
▪️🍃🌹🍃▪️ ورود ۶۰ هواپیمای جدید به کشور 🔹رئیس سازمان هواپیمایی: در طول ۲۰ ماه گذشته ۶۰ هواپیما وارد شده که ۳۰ فروند تاکنون عملیاتی شده. تعداد ناوگان هوایی تا پایان سال به ۲۵۰ فروند هواپیما می‌رسد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت354 در پشت بوم رو باز کردم. سرما تو صورتم زد. لبه‌های پالتوی بیش از
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -آخه همین جوری هم نمی‌شه که! باید بشناسی طرفو، یه جوری نشه از چاله در بیای بیوفتی تو چاه. من کاری با رگ و ریشه این پسره ندارم ولی زندگی بازی نیست، نمی‌شه خانواده رو ندید گرفت... -به نظرت اون خانواده منو ندید گرفته؟ یه تای ابروش رو بالا داد و نگاه از من گرفت. من به حالت مسخره گفتم: -دو حالت داره، یا مغز خر خورده ... بلند تر خندیدم و گفتم: - یا خر به مغزش لگد زده. نگاهم کرد و گفتم: -یا عاشقه که مغز خر خورده و عاشق من شد.، یا اینکه خر به مغزش لگد زده که ندیده من تو چه خانواده داغونی زندگی می‌کنم. چهره محدثه اخم آلود شد و گفت: -یا اینکه خودش یه مشکلی داره. به محدثه نگاه کردم و سریع گفت: -ناراحت نشیا، ولی حالا که داری معادله حل می‌کنی اینم در نظر بگیر که چرا باید با این شرایط به قول خودت داغون تو، بازم بهت اصرار داشته باشه، شاید ایراد از خودشه. کمی سکوت کرد و آرومتر از قبل گفت: - از نظر من تو بهترین دختر عمه‌ی دنیایی، بر عکس اینکه خودت فکر می‌کنی زشتی، خیلیم نازی، انرژیت مثبته. مگه قد چقدر مهمه که یکسره می‌گی من قد بلند نیستم. منم سه سانت ازت بلند ترم، آخه اینم مزیته که تو گیر دادی بهش. عمه‌ات مهربونه، اینا رو باید ببینی، یه برادر خوب داری، کلی استعداد داری، یه خانـ... -مردم این چیزا رو نمی‌بینن محدثه، نمی‌بینن. مردم دنبال آرامشن، من دنباله‌ام با چیزایی که گفتم و می‌دونی، آرامش نمیاد. ظاهر، این چیزیه که می‌بینن. اگرم نوید این نا آرومی رو نمی‌بینه، چاقو خورده، دنده‌اش شکسته، عینکش خورد شده و بازم تا چشمش می‌خوره به من تمام صورتش می‌شه پر از خنده، پر از ذوق، چون عاشقه و من نمی‌فهمم این خر، عاشق چیه من شده. اگر پدر و مادرش جلوی این عشق قد علم نمی‌کنن، چون خودشونم عاشق بودن و به مصیبت به هم رسیدن. اشک کنار چشمم رو پاک کردم. محدثه دستم رو گرفت و گفت: -ای بابا، باز که رفتی سر خونه اول! -خونه اول بلا تکلیفی منه، عقلم کلی چیز می‌چینه بغل هم و به هیچ جا نمی‌رسه. مکثی کردم و گفتم: - نوید عاشقه ولی من نیستم، هر چقدرم خانواده‌ام داغون، هر چقدرم خودم معمولی ولی باید حواسم باشه که تهش نشه الهام و اصغر. من عاشق نوید نیستم ولی خیلیم خوب می‌دونم رد کردنشم حماقته، به همون اندازه هم پذیرفتنش حماقته. شونه بالا دادم: -نمی‌دونم، فعلا می‌خوام برای بهتر شدن شرایط زندگیم تلاش کنم، می‌خوام پول در بیارم، می‌خوام برم سر کار. کمی به محدثه نگاه کردم و گفتم: -مشکل من الان جواب به نوید نیست، مشکلم الان پوله. دنبال کار می‌گردم، اگر بتونی کمکم کنی تا ابد ممنونتم. صدای ماشین نگاهمون رو از چشم‌های هم گرفت. مهراب برگشته بود. - دایی چه زود برگشت! پیاده شد. توی دستش یه ساک بود، در ماشین رو بست و کنار ماشین ولو شد. -حالش خوبه؟ این سوال من بود. محدثه به سمت در پشت بوم رفت و همزمان گفت: -فکر نکنم. دوباره به ماشین نگاه کردم. جلوی ماشین روی زمین نشسته بود و به ساک نگاه می‌کرد. بی خیال حرفهایی که ممکن بود برام در بیارن دنبال محدثه راه افتادم.
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت355 -آخه همین جوری هم نمی‌شه که! باید بشناسی طرفو، یه جوری نشه از چاله د
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سینی چای رو وسط میز پذیرایی گذاشتم. دایی ممد تکیه‌اش رو از مبل گرفت و گفت: -بعد از شام فقط یه چایی داغ می‌چسبه، دستت درد نکنه دایی جان! یاسر، همسر محدثه نگاهی به سینی چای و دست دایی که برای برداشتن یه لیوان چای دراز می‌شد انداخت و گفت: -کم خونی میاره‌ها، اونم بعد غذا! و بلافاصله پرسید: -آقا مهراب کجاست؟ زن‌دایی نشست و قندون رو روی میز گذاشت و گفت: -صداشم کردم برای شام، ولی نیومد. دایی مرتضی گفت: -صبحی هم یهو رفت، دوباره برگشت، زیر‌زمین کار داشت، چه سر و صدایی هم راه انداخته بود. -دو روز اینجا باشی به این کاراش عادت میکنی. این رو دایی ممد گفت و ادامه داد: -داداش امروز چی کارا کردی؟ نگاه دایی مرتضی رو برای لحظه‌ای حس کردم. انگار کارم داشت، حتما کارش بر می‌گشت به شماره سحر، همونی که صبح طی یه سخنرانی می‌خواست ازم بگیره. نداشتم، شماره‌ای از سحر نداشتم، داشتم هم نمی‌دادم. از نظر من سحرِ فراری بهتر از سحر مرده بود. نموندم و به سمت اتاق خواب رفتم. دخترها از بعد از جمع شدن سفره به اونجا رفته بودند. هر چند مجلسشون ممکن بود خواهرانه باشه، ولی دلم می‌خواست که بینشون باشم. در رو باز کردم. نگاهشون به طرفم کشیده شد. محدثه آتیلا رو از توی بغلش زمین گذاشت و گفت: -خاله‌ای سنگین شدیا! بشین زمین قربونت برم پام درد گرفت. پا توی اتاق گذاشتم و پرسیدم: -مزاحم نباشم! محدثه لبخند زد و گفت: -نه عزیزم، بیا تو. بیا تو باز جمله بازی کنیم، این بار من می‌گم نوید، تو بگو یاسر. خندیدم. حدیث از جاش بلند شد و دست آتیلا رو کشید. -مامانم، پاشو ببرمت دستشویی. آتیلا مقاومت کرد. -ندارم. -مگه می‌شه! از غروب نرفتی. دستش رو کشید و به زور بردش. به محدثه نگاه کردم، لبخند زد و گفت: -به خاطر تو نرفت. خودش هم مطمئن نبود، چون بعد از مکثی کوتاه گفت: -قبول کن یکم براش سخته دیگه! دایی عملا جلوی تو ضایعش کرد، این طفلی هم منظوری نداشته، اومده دیده تو و دایی با هم رفتید بیرون، مامانم نگفته کجا رفتید و مصی خانمم باهاتون بوده، اونم پیش زمینه داشته تو ذهنش و اینجوری فکر کرده. چیزی نگفتم و اون اضافه کرد: -تازه فکر کرده الان اونجوری چشم و ابرو بیاد دایی خوششم بیاد، یه لبخندم تو بزنی و بعدم خجالت و اینا. اینم گیل بکشه و خوشحالی کنه که یهو اسم خواستگار و نوید اومد، اینم شوکه شده و بعدم فکر کرده کسی متوجه اون چشم و ابرو اومدنش نشده. -اشکالی نداره. -حالا اگه اومد یه چیزی بگو از این حال در بیاد. گناه داره طفلک. مخصوصا که الان فکر می‌کنه مهراب به خاطر اون نیومده پایین. الان داشت می‌گفت من که بهش گفتم ببخشید، چرا اینطوری می‌کنه. سرم رو تکون دادم و گفتم: -اومد سر حرفو باز می‌کنم که ناراحت نباشه. چشم‌هاش رو ریز کرد و به حالتی بامزه لبخند زد و گفت: -همیشه همین طوری مهربون بودیا. -حالا حال داییت چطوره؟ شونه بالا داد: -چی بگم، دیدی که چطوری یهو از بغلمون رد شد و جوابمونم نداد. توی راه پله بودیم و نگران حالش به سمت کوچه می‌رفتیم که یهو از کنارمون رد شد. رنگش پریده بود و رگهای بیرون زده گردنش نشونه عصبانیت بود. من از ترس حرف و حدیثهای پیش اومده همونجا موندم ولی محدثه دنبالش رفت. -آخه تو دنبالش رفتی! -آره رفتم. اولش فکر کردم به نرگس زنگ زده و رفته پیش اون، حالشم برای این خرابه، چون این آخریا همه‌اش با هم دعوا می‌کنن. وقتیم رفتم بالا فکر کردم داره با نرگس حرف می‌زنه ولی بعد دیدم داره پشت گوشی به یه پدرام نامی فحش می‌ده. البته پدرامه، خودش پشت گوشی نبودا، چون داشت می‌گفت رضا، اون پدرام فلان فلان شده مادر فلان و اینا ... چشمک زد و گفت: -البته خودت جای فلانا رو پر کن. خندیدم و اون گفت: -والا من از وقتی شوهر کردم می‌تونم اون فلانا رو پر کنم، قبلش خیلی پاستوریزه بودم، یادته که؟ به چشمکش خندیدم و با همون خنده گفتم: -من شوهر نکرده واردم، شما راحت باش. فلانا رو پرم کردی من جنبه‌ام بالا ست. -من آخه بی جنبه‌ام، توی خونه دایی اینجووی بودم. به دهنش که برای ادا تا جا داشت باز کرده بود خندیدم و بعد گفتم: -حالا حالش چطور بود؟ -معلوم نیست؟ شام که نیومد پایین، منم که اون موقعی دید، همون موقع که دنبالش رفتم خونه‌اش... گفت، چیه اومدی فضولی؟ اومدی خبر ببری؟ برو بگو یکی پیدا شده که به آرزوتون برسونتون، جای همه‌اتون قهوه‌ایم کرد. حالمو گرفت و ... البته اینطوری نگفتا، با کلماتی کاملا ممیزی و بی‌تربیتانه. مثلا متاسف سرش رو تکون داد و گفت: -یاسر بود الان کاملا برات بازش می‌کرد ولی من خیلی باتربیتم. می‌دونی که! چشمک زد و بعد ابرو بالا داد
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، روزانه دو پارت طولانی قول داده شده ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه. شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته. وی‌آی‌پی پارت ۳۵۰ رو رد کرده و پارت ۲۳۰ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده، یعنی حدود صد و بیست تا پارت جلوتره. معلوم هم نیست کی تموم بشه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
پرستار با محبت به من و علی نگاه کرد. به علی اشاره کرد. _ نامزدته؟ هول شدم و خواستم بگم نه که عمو خیلی جدی گفت: _ نه برادرشه. علی ناراحت سرش رو پایین‌ انداخت. پرستار متوجه ناراحتی عمو شد. _ ببخشید چون خیلی بهم نزدیک ایستاده بودن و از نظر چهره هم اصلاً شبیه هم نیستن، فکر کردم نامزدشه.‌ عمو به فاصله‌ی بین من و علی نگاه کرد که ناخواسته یکم زیادش کردم. کاش الان می‌تونستم بگم آره نامزدمه و عمو رو ساکت می‌کردم‌‌. https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2
بهار🌱
پرستار با محبت به من و علی نگاه کرد. به علی اشاره کرد. _ نامزدته؟ هول شدم و خواستم بگم نه که عمو خیل
رویا دختری که بعد از، از دست دادن پدر و مادرش با خانواده‌ی عموش زندگی میکنه و حالا عاشق پسرعموش شده😍❤️