#پارت355
با دست بهش اشاره کردم.
-بیا برو ببینم. آشنا شیم! شده مثل باباش. سگ واسه من بغل میکنه.
رو به دختر گفتم:
-خانم سگت رو بگیر.
دختر پشت پلک نازک کرد و گفت:
-سگ مال من نیست. اینجا داشت راه میرفت من بغلش کردم.
هومن به سگ نگاه کرد و از همونجا رهاش کرد.
دختر عقب رفت و بعد پشت به ما کرد و رفت.
هومن سگ رو نشونم داد و گفت:
-گفت سگ خودشه.
هنوز صداش مثل همون گوینده کزایی بود.
انگشتم رو به طرفش گرفتم.
-اول اینکه صدات رو درست کن. بعدم اون دختره حواسش به ساعت و دک و پزت بود.
اون لباسی که از حراجی برات گرفتم رو میپوشیدی، محل سگ بهت نمیزاشت.
در ضمن تا وقتی با منی ادای بابات رو در نیار.
دهنم رو کج کردم و گفتم:
-ما تو دنیای حیواناتیم یا حیوانات در دنیای ما.
صدام رو به خالت قبل در آوردم.
-اومده اینجا ادای نیچه رو برای من در بیاره.
خندید.
-اینجاش رو هم شنیدی؟
چه خوشش هم اومده بود.
-زهر مار! فلاکس کو؟
با همون صدای مسخره گفت:
-اونجا توی دکه. آب جوش نداشت زنبیل گذاشتم.
-دیگه جوش اومده، بیا برو بگیر بیار.
همونطور که میرفت گفت:
-برای یلدا لوکیشن فرستادم. تو راه بودند و جوجه هم گرفته بودند.
اخم کردم و گفتم:
-هومن، وقتی داری برمیگردی صدات رو مثل آدم میکنی، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
با همون صدا گفت:
-باشه خواهر جان!
بلند گفتم:
-نیام ببینم داری مخ یکی دیگه رو میزنی؟
عقب عقب رفت.
-من اهل این حرفهام، هان خواهر؟
فقط به ادا اصولش نگاه کردم.
اختیار این مهمونی رو دست کی داده بودم!
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
#پارت355
لبخند زدم و گفتم:
-بله، مدیر پروژه هم ایشون هستند.
-به من گفت مدیر اجرایی شما هستید!
-بله یه مسیولیتهایی قبول کردم ولی مدیر پروژه صفاست.
-کار رو قراره چطوری پیش ببرید؟
-حقیقتش ما تجربه اولمونه. با حمایت پدرم قراره یه مقدار سرمایه جذب کنیم، یه مهندس خبره و کار بلد پیدا کنیم و ...
یلدا میون حرفم پرید و گفت:
-کجا میخواهید شهرک بسازید؟ حداقل سرمایه گزاری چقدره؟
-پنجاه میلیون تا هر چقدر که بشه. بر اساس مقدار پولی که سرمایه میزارن، وقتی پروژه تموم شد، سود میبرن.
-میشه جای سود، مثلا یه آپارتمان یا مغازه برداشت؟
به مازیار نگاه کردم و گفتم:
-البته باید مشورت کنیم در این زمینه، ولی فکر کنم بشه.
-ببینید، حتما اگر از پدرتون بپرسید بهتون میگه، روال کار به این شکله که اگر قرار باشه شما سود بدید به سرمایه گزار، باید یه چیزهایی رو بفروشید، میتونید ساختمونها رو پیش فروش کنید، اینطوری لازم هم نیست سود بدید. پروژه رو با پیش فروش ساختمونها تموم میکنید و بعدم باقی پول رو ازشون بگیرید. اینجوری سود و ضررش میمونه مال خریدار و شما پول ساخت و سازتون رو میگیرید.
به صفا نگاه کردم. صفا گفت:
-همه این حرفها مال وقتیه که ما یه مهندس کاربلد پیدا کنیم. مهندسی که میشناختیم گفته با ما کار نمیکنه، پدرم قول همکاری داده ولی تا حالا کاری نکرده.
به مازیار نگاه کردم، الان وقتش بود که دم به تله بده و بگه من قبول میکنم اما هیچی نگفت.
نفسم رو سنگین بیرون دادم. بهتر بود برم سراغ موبایلش.
مانتوم رو کمی از خودم فاصله دادم و گفتم:
-چقدر گرمه!
یلدا به مازیار نگاه کرد و گفت:
-منم خیلی گرممه، تو گرمت نیست این کت رو پوشیدی؟
مازیار به کت نازک توی تنش نگاه کرد و گفت:
-دنیای مهندسیه دیگه، عادت کردم.
یلدا با ناز گفت:
-خب مهندس خان، درش بیار، الان که ما کارمندای شرکتت نیستیم.
سریع پرسیدم:
-شما مهندس چی هستید؟
بادی به غبغب انداخت و گفت:
-مهندس ساختمان.
-ای بابا، آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم! خب یه ندایی چیزی بده اقای مهندس.
لبخندی مکش مرگ من زد و گفت:
-نمیتونم هیچ قولی بهتون بدم، چند تا پروژه تو دستمه، سرم خیلی شلوغ میشه، مورد شما هم یه شهرکه.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
#پارت355 🌘🌘
از مطب خارج شدیم و به طرف ماشین پارک شده گوشه خیابون رفتیم.
منتظر حرفی یا سرزنشی از طرف آرش بودم. ماشین رو دور زد و هردو سوار شدیم.
آرش همچنان ساکت بود. ماشین رو روشن کرد و چند تا خیابون بدون حرف رانندگی کرد.
بالاخره طاقتم تموم شد و گفتم:
- نمی خوای چیزی بگی؟
-منتظرم خودت تعریف کنی!
چی میگفتم و از کجا شروع می کردم؟ تابی به فرمون داد و ماشین رو گوشه ای پارک کرد. به طرفم چرخید.
- خب؟
تو چشمهاش نگاه کردم و لب هام رو به هم فشردم. حالا که می خواستم حرف بزنم بغضم گرفته بود.
- مینا یه چیزی بگو! دو سال و نیمه زن منی و می دونم یه همچین چیزی نخوردی. کی خوردی؟ از کی گرفتی؟
به سختی و با کنترل بغض لب زدم:
-زن تو نبودم.
- زنم نبودی؟ یعنی می خوای باور کنم دختر خانواده ای که اجازه نداشت ناخنشو لاک بزنه، رفته قصه این مدلی خورده؟
اشکم بی اجازه از حصار مژه هام رها شد و پایین چکید.
-به خواست خودم نبود، به خوردم دادن.
-مینا درست حرف بزن، کی به خوردت داد؟
باید همه چیز رو براش می گفتم. پس لب باز کردم و شروع کردم و از اون روزهای کذایی و روزهای بعدش با اشک و اندوه گفتم و آرش فقط گوش می داد و با هر جمله من رنگ به رنگ می شد.
حرفام تموم شد و با پشت دست اشکهام رو پاک کردم.
آرش فقط نگاه می کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و کمربندم رو باز کردم. دست روی دکمه پایین بر پنجره گذاشتم و شیشه ماشین رو پایین دادم.
- اینارو الان باید بگی؟
جوابی به این سوالش نداشتم. به روبرو خیره شد و لب زد:
- یعنی تو چند ماه نمی تونستی راه بری، نمی تونستی خودت غذا بخوری؟
کلافه کمربند ماشین رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. کنار ماشین قدم می زد و من بی صدا توی ماشین نشسته بودم.
بعد از چند دقیقه دوباره روی صندلی نشست. پس اون موقعی که میگفتند تصادف کردی، تصادف نبوده؟
سر تکون دادم. دستش رو محکم به فرمون کوبید و با صدای بلند گفت:
- چرا قبلا نگفتی؟
شوکه شده بهش نگاه کردم. الان وقت ساکت شدن نبود. تجربه بهم ثابت کرده بود که سکوتم باعث می شه که آرش دور برداره.
-چرا باید می گفتم؟ یه غلطی کردم و چوبش رو ه خوردم و هنوزم دارم می خورم. تو هم می دونستی و منو خواستی.
دستی به صورتش کشید و به روبرو خیره شد.
-تازه، تو... تو خودتم با نوشین دوست بودی، پس از آدمای بی گناه رو در نیار!
با گوشه چشم نگاهم کرد.
-قضیه ی من و نوشین فرق داشت!
- چه فرقی؟ دوستی، دوستیه دیگه!
- من با نوشین دوست نبودم.
دستمالی از روی داشبورد برداشتم و اشکهای جامونده رو پاک کردم.
- باهاش بیرون نرفتی؟ قرار نذاشتی؟ قسم بخور انگشتت بهش نخورده! اینا همه می شه دوستی. حالا شاید فکر تو یه چیز دیگه بوده، ولی اون یه چیز دیگه فکر میکرده. اما من با سهیل هیچ جا نرفتم. دیدار های یواشکیمون فقط تو کوچه پس کوچه های راه مدرسه بود. من حتی نذاشتم بهم دست بزنه. در حد یه دست دادن معمولی. حالا اون تو چه فازی بوده و به چی فکر می کرده، خیلی دلم می خواد دلیلش رو بدونم.
یکمی بینمون به سکوت گذشت. البته صدای گریه های من گاهی به فرمانروای سکوت هشدار جنگ می داد. دستهای لرزونم رو به طرف جعبه دستمال کاغذی بردم دستم رو گرفت. گریه ام بیشتر شد.
_حالا چرا گریه می کنی؟
دستمالی از جعبه بیرون کشید و دستم داد.
-تموم شده دیگه. همون موقعم گفتم نوجوون بودی عقلت نرسیده. مهم الانه که اشتباه نمی کنی.
-آرش...اگه بچه دار نشم!
-علم پیشرفت کرده عزیزم...چرا نباید بشی...صبر می کنیم، درمان می کنیم. لازم باشه تا اون ور دنیا هم می ریم.
دستمال دیگه ای بهم داد.
-دور چشمت سیاه شده، درستش کن و دیگه هم نبینم گریه کنی.
رمان خوشههای نارس گندم
https://eitaa.com/joinchat/2506227853Ca574882eb8
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت354 سوال برای پرسیدن زیاد بود ولی جواب پیرمرد با اون شکل صحبت تیکه تیکه
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت355
از جام بلند شدم. به پیرمرد که ما رو تماشا میکرد نگاه کردم. دفترچه رو بستم و رو بهش گفتم:
-فردا میرم.
راستین پرسید:
-باز کجا؟
دفترچه رو به طرفش گرفتم.
-میخواد این دفترچه رو برسونم به آدرسی که توش هست. یه جوری که عارف متوجه نشه.
دفترچه رو گرفت و هم زمان که بازش میکرد، ادامه دادم:
-طرف غریبه هم نیست، میشناسیمش. همونی که صیغهامون کرد.
نگاهی کوتاه به صورتم انداخت و بعد به دفترچه نگاه کرد.
پیرمرد گفت:
-می ...شـ....میشنا...سیش؟
نگاهش کردم و سر تکون دادم:
-آره، عارف معرفیش کرد بهمون، خودشم اومد اونجا، صیغه محرمیتمون رو خوند.
سوال من رو راستین از پیرمرد پرسید:
-چرا نباید عارف بفهمه؟
صدای زنگ خونه اجازه صحبت به پیرمرد رو نداد. دلم هری ریخت. کی میتونست باشه؟ راستین به در نگاه کرد. من ساعدش رو گرفتم و سریع و آهسته گفتم:
-اول مطمئن شو کیه، بعد باز کن...اصلا ولش کن، عارف که کلید داره، بقیهام هر کی که هست، به ما ربطی نداره.
دستش رو روی بینیش گذاشت و به سمت در رفت. از چشمی نگاه کرد. دلم شور میزد، نزدیکتر رفتم.
با حرکتم سرم از مخاطب پشت در پرسیدم. سر بالا انداخت و بی اهمیت به زنگ دومی که به صدا در اومد.
من رو به سمت آشپزخونه هول داد و آروم کنار گوشم گفت:
-یه زنه است، شاید همسایهاست. تو برو یه چیزی درست کن بخوریم.
به پیرمرد نگاه کرد و به سمتش رفت. آهسته چیزی گفت که از فاصله نشنیدم. نزدیکشون رفتم. پیرمرد به نگرانی هر دومون نگاه کرد و سر بالا میداد.
راستین به من نگاه کرد و آهسته گفت:
-حاجی هم نمیدونه...ولش کن.
به گوشی توی دستش اشاره کردم و لب زدم:
-زنگ بزن از عارف بپرس، اصلا شاید آدم سعید باشه جامونو پیدا کرده. شایدم پلیس باشه. چه میدونم!
آب دهنش رو قورت داد. از پیشنهادم استقبال کرد و در حال روشن کردن موبایلش به سمت اتاق خواب رفت. دنبالش رفتم.
وارد اتاق خواب شد. پشت سرش وارد شدم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. چند لحظه بعد الویی آروم گفت و بی مقدمه پرسید:
-منتظر کسی بودید؟
-هیچی، یکی زنگ خونه رو زد، از چشمی نگاه کردم، یه زنه بود.
-من چه میدونم! رنگ مو و چشم یادم نیست.
چونه بالا داد و با مکثی کوتاه گفت:
-بابا من اینقدر استرس داشتم چیزی یادم نموند. فقط دیدم زنه.
-خیلی خب، ولش کن، دیگه اونم رفت.
رسیدید، چه خبر؟
-آوردیم. ولی چکهها، پنجاهم نیست خیلی بیشتره. نقد کردنش میمونه واسه فردا.
-ای بابا!
کنجکاوی زبونم رو به کار انداخت.
-چی میگه؟
با دستش به سکوت دعوتم کرد و به مخاطب پشت خطش گفت:
-حالا همین الان که نمیخوان ببرنش واسه عمل.
سر تکون داد و گفت:
-باشه، ببین چی میشه، هر چی شد خبر بده.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت:
-انگار جلال باید عمل شه.
ابرو بالا دادم و گفتم:
-به این سرعت رسیدن؟
-نرسیده بودن، اینا رو همون اولی که رفته بیمارستان فهمیده، منتها گذاشته الان گفته. شیش میزنه پسره، خب تو که میدونستی وضعش اینقدر خرابه، چرا گذاشتی الان میگی، از اول بگو. شاید اصلا من نمیومدم اینجا، یا اصلا میزدم زیر پول دادن.
دستم رو روی دستش گذاشتم.
-ولش کن عشقم!
کمی نگاهم کرد. لبخند زد و جلو اومد. دستش دور کمرم حلقه شد:
-تو چرا تو هال که بودیم، اینقدر غلیظ گفتی جانم؟ نمیگی دلم شاید یه جوری بشه، شاید...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت354 در پشت بوم رو باز کردم. سرما تو صورتم زد. لبههای پالتوی بیش از
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت355
-آخه همین جوری هم نمیشه که! باید بشناسی طرفو، یه جوری نشه از چاله در بیای بیوفتی تو چاه. من کاری با رگ و ریشه این پسره ندارم ولی زندگی بازی نیست، نمیشه خانواده رو ندید گرفت...
-به نظرت اون خانواده منو ندید گرفته؟
یه تای ابروش رو بالا داد و نگاه از من گرفت.
من به حالت مسخره گفتم:
-دو حالت داره، یا مغز خر خورده ...
بلند تر خندیدم و گفتم:
- یا خر به مغزش لگد زده.
نگاهم کرد و گفتم:
-یا عاشقه که مغز خر خورده و عاشق من شد.، یا اینکه خر به مغزش لگد زده که ندیده من تو چه خانواده داغونی زندگی میکنم.
چهره محدثه اخم آلود شد و گفت:
-یا اینکه خودش یه مشکلی داره.
به محدثه نگاه کردم و سریع گفت:
-ناراحت نشیا، ولی حالا که داری معادله حل میکنی اینم در نظر بگیر که چرا باید با این شرایط به قول خودت داغون تو، بازم بهت اصرار داشته باشه، شاید ایراد از خودشه.
کمی سکوت کرد و آرومتر از قبل گفت:
- از نظر من تو بهترین دختر عمهی دنیایی، بر عکس اینکه خودت فکر میکنی زشتی، خیلیم نازی، انرژیت مثبته. مگه قد چقدر مهمه که یکسره میگی من قد بلند نیستم. منم سه سانت ازت بلند ترم، آخه اینم مزیته که تو گیر دادی بهش. عمهات مهربونه، اینا رو باید ببینی، یه برادر خوب داری، کلی استعداد داری، یه خانـ...
-مردم این چیزا رو نمیبینن محدثه، نمیبینن. مردم دنبال آرامشن، من دنبالهام با چیزایی که گفتم و میدونی، آرامش نمیاد. ظاهر، این چیزیه که میبینن. اگرم نوید این نا آرومی رو نمیبینه، چاقو خورده، دندهاش شکسته، عینکش خورد شده و بازم تا چشمش میخوره به من تمام صورتش میشه پر از خنده، پر از ذوق، چون عاشقه و من نمیفهمم این خر، عاشق چیه من شده. اگر پدر و مادرش جلوی این عشق قد علم نمیکنن، چون خودشونم عاشق بودن و به مصیبت به هم رسیدن.
اشک کنار چشمم رو پاک کردم.
محدثه دستم رو گرفت و گفت:
-ای بابا، باز که رفتی سر خونه اول!
-خونه اول بلا تکلیفی منه، عقلم کلی چیز میچینه بغل هم و به هیچ جا نمیرسه.
مکثی کردم و گفتم:
- نوید عاشقه ولی من نیستم، هر چقدرم خانوادهام داغون، هر چقدرم خودم معمولی ولی باید حواسم باشه که تهش نشه الهام و اصغر. من عاشق نوید نیستم ولی خیلیم خوب میدونم رد کردنشم حماقته، به همون اندازه هم پذیرفتنش حماقته.
شونه بالا دادم:
-نمیدونم، فعلا میخوام برای بهتر شدن شرایط زندگیم تلاش کنم، میخوام پول در بیارم، میخوام برم سر کار.
کمی به محدثه نگاه کردم و گفتم:
-مشکل من الان جواب به نوید نیست، مشکلم الان پوله. دنبال کار میگردم، اگر بتونی کمکم کنی تا ابد ممنونتم.
صدای ماشین نگاهمون رو از چشمهای هم گرفت. مهراب برگشته بود.
- دایی چه زود برگشت!
پیاده شد. توی دستش یه ساک بود، در ماشین رو بست و کنار ماشین ولو شد.
-حالش خوبه؟
این سوال من بود. محدثه به سمت در پشت بوم رفت و همزمان گفت:
-فکر نکنم.
دوباره به ماشین نگاه کردم. جلوی ماشین روی زمین نشسته بود و به ساک نگاه میکرد.
بی خیال حرفهایی که ممکن بود برام در بیارن دنبال محدثه راه افتادم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت354 سینی چایی رو برداشتم و بردم و کنارش نشستم.سر بلند کرد و نگاهم کرد و
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت355
لبخند زد و نگاهش شیطنت آمیز شد.
-این بوی فسنجون مال خونه ماست، یا برای زری خانوم؟ یا غذای مشترک هر دو خونه است، با حفظ دستپخت زری خانوم؟
با لبخند و حرص نگاهش کردم. پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-خیلی بدجنسی!
با قهری ساختگی از کنارش بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. صداش رو از پشت سرم میشنیدم.
- شوخی کردم، بهار، بیا چاییت رو بخور.
زیر غذا رو خاموش کردم و به رفتارهای مهیار فکر کردم .خوشحال بود و میخندید. با یادآوری صدای خنده من به آنی عصبی شد و مچ دستم رو طوری فشار داد که جای انگشت هاش روی دستم موند. چند لحظه بعد دوباره به حالت قبلی برگشت.
کاش می،تونستم با خودش در رابطه با این موضوع یه کم حرف بزنم. صدای بلندش تو گوشم پیچید.
-بهار، اگه همین الان نیای چاییت رو بخوری، منم لب به فسنجونت نمیزنم.
با لبخند از آشپزخونه بیرون رفتم. لباس عوض کرده بود. کنارش نشستم. نگاه سنگینش رو حس میکردم. فنجون چای رو برداشتم و به طرفش سر چرخوندم. با لذت به من نگاه میکرد.
آروم گفت:
-شام پویا رو از این به بعد زودتر بده، که زودتر هم بخوابه. این کره خر هیچ وقت یه جا بند نیست، اونوقت الان نیم ساعته اونجا نشسته، داره من و تو رو نگاه میکنه.
به پویا نگاه کردم، ماشینش رو توی بغلش گرفته بود و به من و مهیار خیره بود. به چهره متعجبش خندیدم.
صدای جدی مهیار توی گوشم پیچید.
- بهار، بهم قول دادی جلوی هیچ کس اینطوری نمیخندی.
بهش نگاه کردم. کمی رنگش پریده بود و اخم کرده بود.
فنجون رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- مهیار، الان که کسی اینجا نیست، بعد هم اینجوری یه دفعه جدی میشی میترسم.
اخم پیشونیش رو باز کرد و با چشمهایی نادم بهم خیره شد.
- ببخشید، دست خودم نیست.
سینی چایی رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم.
شام رو با هم خوردیم. مهیار سعی داشت که من خوشحال باشم. کم شام خوردم و اعتراضی نکرد. بهم کمک کرد تا میز رو جمع کنم، حتی کمکم کرد تا ظرف ها رو بشورم.
سر به سرم می ذاشت و با هم شوخی میکرد. گاهی من رو میبوسید و حرفهای قشنگ کنار گوشم میزد.
اینقدر حواسمون به پویا نبود، تا یه گوشه خودش خوابش برده بود.
مهیار چراغها رو خاموش کرده بود و چند هالوژن کم نور رو روشن گذاشته بود. آهنگ ملایمی گذاشت و از من خواست تا باهاش برقصم.
اولش فاصله میگرفتم و میگفتم که بلد نیستم، ولی با اصرار اون به کاری که میخواست تن دادم.
یه دستم رو روی سر شونهاش گذاشتم و یه دستم رو به دستش قفل کرد.
هر کاری که اون میگفت، من انجام میدادم. گاهی با حرکت دستش چند قدم به عقب میرفتم و دوباره دستم رو میکشید که مجبور میشدم برگردم، دستم رو بالا میگرفت و با تابی که به دستم میداد، چرخی میزدم.
شب عاشقانهای بود، که دوستش داشتم.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان