eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫 🚫 ⭕️خطر حجاب استایل ها 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔶 رد شدن راکت حماس از گنبد آهنین 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخم‌هام تو هم رفت و گفتم: - یعنی چی از مرز رد بشه؟ -چیزی که خودشون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با صدایی شبیه هیم که از ته گلوش خارج می‌کرد، چند پله‌ای همراهیم کرد و گفت: - مثلاً ازش بپرس که هدفش از ازدواج چیه, اصلا واسه چی می‌خواد زن بگیره، در مورد ادامه تحصیل باهاش صحبت کن، ببین موافقه، مخالفه. - موافقه. -تو از کجا می‌دونی؟ - قبلاً بهم گفته، می‌دونم که موافقه. - خب پس این هیچی، یکم در مورد ایده‌آل‌های خودت صحبت کن، بگو دوست داری زندگیت چه شکلی باشه، چه برنامه‌هایی واسه آینده‌ات داری. در آپارتمان رو می‌تونستم ببینم، قطعاً اگر به محدثه می‌گفتم که هیچ برنامه‌ای برای آینده‌ام ندارم و برام مهم نیست که چی پیش میاد، می‌خواست یه سخنرانی بلند برام به اجرا بذاره، پس تو تایید حرفش فقط سر تکون دادم و مسیرم رو رفتم. کلید رو از پشت در برداشته بودند، پس چند تقه به در زدم و منتظر جواب موندم. نگار در رو باز کرد. با دیدنم به پهنای صورتش لبخند زد و گفت: - کِل بکشید، عروس اومده. عمه از خدا خواسته شروع به کل کشیدن کرد، ثریا سوت می‌زد و حسین هم انگار دست می‌زد. چشم‌هام رو بستم که عکس‌العمل بدی از خودم نشون ندم که تو ذوقشون بخوره. قرارم با سالار همین بود، که دل بدم به دل عمه و باقی اعضای خونه. ولی اگر روزی قرار باشه عروس بشم، شرط می‌کردم که این اتفاقات نیوفته، نه لباس عروس با بالاتنه لخت و دامن فنردار، نه جشن توی تالار، نه کل کشیدن، نه آرایشگاه، نه ماشین گل زده، نه موهای زیتونی و نه‌ تاج، و نه دست گلی که مجبور باشم توی دستهام بگیرم. این‌ها رو حتماً می‌گفتم، جزو شرایطم بود، از همشون حالم بهم می‌خورد. صدای کل کشیدن قطع شد. عمه گفت: - بیا تو دیگه عمه جان! پا توی هال گذاشتم. خدا رو شکر از صرافت سر و صدا افتاده بودند. به ثریایی که می‌خواست سوت بزنه نگاه کردم و برای اینکه جلوش رو بگیرم گفتم: - قرار نیستش که من بعد از امشب عروس بشم. این جلسه فقط جلسه آشناییه. بابا که موافق حرفم بود، بلند گفت: - راست میگه دیگه! سر و صدا راه انداختین، ماشالله دخترمون با کمالاته، واسش صف کشیدن بیرون از این خونه. حالا با یه نوید همتون دست و پاتونو گم کردین! عمه گفت: -این صفه کو که تو می‌بینی ما نه. باز زیاد زدی؟ بابا به سیگارش پوک زد و جواب عمه رو با اشاره سالار نداد. صدای شهرام مسیر نگاهم رو عوض کرد. - حالا چه بشه، چه نشه، مبارکت باشه! نگاهش کردم. جایزه امروز شهرام به خاطر بیرون بردن ثریا و خرید براش این بود که از بعد از ظهر تو این خونه تلپ بشه. به حکم ادب لبخندی زدم و تشکر کردم. مسیر مستقیم اتاقم رو در پیش گرفتم. امیدوار بودم که امیر عباس اونجا باشه، نبود. پس به اجبار جلوی همون در ایستادم و به بقیه نگاه کردم. نگار با محدثه جلوی در حرف می‌زد، بابا سیگار می‌کشید، شهرام با تارا بازی می‌کرد، سالار نبود، عمه با حسین صحبت می‌کرد، خونه از تمیزی برق می‌زد و بوی غذا کل ساختمون رو برداشته بود. نه کسی با کسی دعوا می‌کرد و نه کسی با کسی سر جنگ داشت، همه این‌ها به خاطر من بود و حضور نوید، ولی من خوشحال نبودم. خوشحال که نبودم هیچ، نگران هم بودم، نگران سحر. صدای زنگ خونه بلند شد، عمه سریع به آیفون نگاه کرد و گفت: -فکر کنم اومدن. درست هم فکر می‌کرد. حسین در رو باز کرد. سالار از اتاق بیرون اومد و به همراه شهرام و حسین برای استقبال تا پایین پله‌ها رفتند. صدای جمعیت زیادی رو که بالا می‌اومدند می‌شنیدم. نگار ازم خواست که جلوی در بایستم و من دقیقاً همون کار رو کردم. از همون جا با نگاهم راه پله رو دید می‌زدم. اولین کسی رو که دیدم پیرمردی بود حدود شصت و چند ساله ولی سر حال و قبراق.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با صدایی شبیه هیم که از ته گلوش خارج می‌کرد، چند پله‌ای همراهیم کرد و
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تک و توک تو موهای سرش سیاهی پیدا می‌شد، نیمی از موهاش ریخته بود و صورتش رو تا می‌تونسته بود تراشیده بود. پالتوی سیاه بلندی تن کرده بود. مرد تو پاگرد ایستاد. برگشت و به عقب نگاه کرد و گفت: -مراقب باش هما خانم. آروم آروم بیا. صدای مرد حسابی دلنشین بود. مرد منتظر موند تا زنی رو که هما صداش می‌زد کنارش بایسته. زن تو پاگرد نفس تازه کرد و به سمت ما برگشت. رعد و برق پیری به چهره‌اش خورده بود ولی هنوز هم از زیباییش چیزی کم نشده بود. مانتوی آجری رنگ بلندی پوشیده بود و شالی پر از طرح روی سرش انداخته بود. با دیدنمون لبخند زد. من زودتر از نگار و عمه سلام کردم. عمه و نگار به احوال پرسی مشغول شدند. زن چند تا پله رو بالا اومد و جواب احوال پرسی‌ها رو داد. به من نگاه کرد و گفت: -عروس خوشگل ما شمایی؟ جوابم، نگاهم بود که به سمت پایین می‌رفت. دست دور سرم انداخت و من رو به سمت خودش کشید. دقیقاً مرکز سرم رو بوسید. ازم فاصله گرفت و گفت: - من همام، زن عموی نوید. یه لحجه بامزه داشت، فارسی رو جور خاصی حرف می‌زد. احتمالاً این همون زن عموش بود که نصف پاکستانی و نصف افغانی. با صدای پیرمرد بهش نگاه کردم. سلام کردم لبخند زد و گفت: - پسرمونم خوش سلیقه است. همه خندید. دست روی بازوی مرد گذاشت و گفت: -به عموش رفته پسرمون. عمو، احتمالا این عموشم همون عموی فروغ بود که استاد تاریخ بود. همونی که به فروغ کمک کرده بود تا به عشقش برسه، جلوی برادرش ایستاده بود و حق و حقوق فروغ رو گرفته بود. کم کم سر کله اوس جعفر و فروغ هم پیدا شد. نگار بهتر از من تعارف می‌کرد همه رو به داخل دعوت کرد، دونه دونه با همه سلام و احوالپرسی کردم و بالاخره نوید رویت شد. پالتویی بلند تن کرده بود، یه پالتوی خاکستری که سبزی چشم‌هاش رو بیشتر از قبل نشون می‌داد. یه دسته گل دستش بود، دسته گلی پر از گل‌های لیلیوم زرد، از همه مهمتر لبخندی بود که از لبش پاک نمی‌شد و کل صورتش رو پر کرده بود. تا همون لحظه هیچ ذوقی نداشتم، ولی با لبخند نوید لبخند زدم، یه لبخند واقعی. دست گل رو به سمتم گرفت و سلام کرد. گل رو گرفتم و تشکر کردم. با تعارف نگار که می‌گفت بفرمایید تو، نوید نگاه از من گرفت و به نگار داد، دستش رو دراز کرد و داخل خونه رو نشونم داد. - اول شما! دروغ چرا، رفتارهاش دلنشین بود، حتی برای منی که هیچ ذوقی نداشتم و به نظر خودم افسردگی گرفته بودم و طبق تحقیقاتم توی گوگل به چیزی شبیه اسکیزوفرنی دچار شده بودم.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
دوستان این کانال تایید شده است
عجب حس قشنگیه دوست داشتنه کسی که می‌دونی ، روت غیرت داره و بهت اطمینان داره. با صدای باز شدن در ماشین افکار قشنگم رو بوسیدم و قایم کردم برای روزی که توچشم‌هاش نگاه‌ کنم و با زبونم بهش بگم نه با زبون دلم. _چرا گریه‌ می‌کنی؟ فوری صورتم‌ رو پاک کردم و آهسته گفتم: _چیزی نیست من.... _ حرف نزن، فقط آروم باش و گریه نکن؛ باشه؟خنده‌ی کوتاهی کردم ولی از ته دل، مثل همون اشک که از سر ذوق بود. _چیز خنده داری گفتم؟ سر به زیر جوابش رو دادم چون هنوز روی نگاه‌ کردن بهش رو نداشتم. -نه، فقط از جمله‌ی دستوری و محکمتون که وسط اخم گفتین ذوق کردم.گوشه‌ی ابروش رو بالا داد اخم‌هاش رو باز کرد. _نه، بلدی یه‌ چیزایی! زودتر رو می‌کردی الان شناسنامه‌ات رو آورده بود محضر. https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ اعصاب اینهمه بدبختی و امتحان خدا رو ندارم! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
⭕️🔴⭕️ کودک ۴۵ روزه اهل غزه از شدت صدای مهیب بمب، قالب تهی کرد. از ترس به شهادت رسید. بدون آثار زخم و جراحت! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔴⭕️ وقتی دست به دامان اجنه و ارواح شرور میشن ♨️ صهیونیسم پس از شکست‌ مفتضحانه خود،خاخام‌های ساحر خود را به تعداد زیادی فراخوانده‌اند! ببینید چگونه فریاد می‌زنند و از اجنه اشرار کمک می‌خواهند! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تک و توک تو موهای سرش سیاهی پیدا می‌شد، نیمی از موهاش ریخته بود و صورت
🥀🥀🥀 نوید آرنج‌هاش رو به لبه دیوار کوتاه پشت بوم تکیه داده بود و به کوچه نگاه می‌کرد، ولی من روی چهارپایه‌ای که نمی‌دونستم چطوری از پشت‌بوم سر در آورده بود، نشسته بودم و برعکس اون که پر از انرژی بود، من حسابی بی‌حال بودم. فاصله‌ام رو باهاش حفظ کرده بودم و حس خوبی که تو لحظه ورود ازش گرفته بودم، فقط برای همون پنج دقیقه اول بود و بعدش تماماً دلهره بود و دلشوره. دلشوره اولم از اینکه نکنه بابا حرفی بزنه که مهمون‌های غریبه‌امون بهشون بربخوره، چون برق شمشیرش مشخص بود و عموی نوید و اوس جعفر آدمهایی نبودند که متوجه نشند. دلشوره به خاطر سحر و دلشوره برای هزار چیز دیگه که حتی دلیلشون رو هم نمی‌دونستم. ثریا متوجه حالم شده بود که سعی می‌کرده حالم رو بهتر کنه، کمی سر به سرم گذاشت و بعد از خاطرات امروزش با شهرام گفت که چطور براش خرید کرده. ثریا هم فکر می‌کرد دلشوره من و این اضطرابی که توی صورتم پیدا بود، برای وجود خواستگاری بود که قطعاً برای هر دختری ممکن بود دلهره بیاره، اما خودم که می‌دونستم چم شده. نوید برگشت و نگاهم کرد. حالا به دیوار تکیه داده بود و آرنج‌هاش رو از پشت روی دیوار نصفه و نیمه پشت بوم گذاشت. با این پالتوی طوسی و کمی بلند حسابی شیک شده بود. خوبه که حدیث این پالتو رو بهم داده بود چون با اون کت رنگ و رو رفته حسین حس خوبی نداشتم. نوید لبخند زد و گفت: - همیشه دوست دارم که از یه جای بلند شهرو تماشا کنم. بی حالی و بی ذوقیم که سر جابش بود، دلشوره هم داشتم، ولی نوید اینجا مهمون بود و نباید توی ذوقش می‌خورد، نباید متوجه دلشوره‌ها و اضطراب‌های من می‌شد. پس لبخند زدم و جوابش رو اینطوری دادم: - اینجا که فقط دو طبقه است! انقدری هم بلند نیست. خندید، یک قدم به طرفم اومد و ایستاد و گفت: - می‌دونم، ولی باید یه جوری سر حرف رو وا می‌کردم دیگه! نگاهش تو اعضای صورتم چرخید. نگاهش چرخید و به سمت اون یکی چهارپایه رفت. قطعا وجود این چهار پایه‌ها برنامه ریزی شده بود. همه منتظر بودند که من نوید رو به کتابخونه ببرم ولی سالار وسط پریده بود و پیشنهاد پشت بوم یا حیاط رو داده بود. چهارپایه رو برداشت. کمی ازم فاصله گرفت و روش نشست. کمی تعجب کردم، سری پیش توی باغ خودشون کم مونده بود به من بچسبه. اینقدر کنار اون درختی که کلاغ روش لونه کرده بود، بهم نزدیک شد که من هر آن منتظر بودم عمه از راه برسه و کلی دری‌ وری بارم کنه، اما حالا چهارپایه رو عقب‌تر گذاشته بود. فاصله‌اش رو با خودم متر می‌کردم که شنیدم: - اگر موافق باشید یه بار هم بریم برج میلاد، از همون جا هم به آسمون شب نگاه کنیم، هم به شه. من با خودم مستاصل بودم و اون داشت از گشت و گذار با من می‌گفت، اونم توی شب! قیافه عمه رو تصور کردم، هر چند، این روزها عمه کارهای عجیب زیاد می‌کرد تا من رو به نوید برسونه. نگاهم که تو صورتش ثابت موند، لبخند زد و گفت: - برادرتون بهم گفت که قراره فعلاً ما یه مدتی با هم آشنا بشیم، بالاخره برای آشنایی باید رفت و آمد کنیم دیگه. بعد از سکوتی کوتاه لب زد: - فکر نمی‌کنید که خانوادتون با این قضیه مشکل داشته باشند؟ مشکل که قطعاً عمه مشکل داشت، بابا هم که با مهراب موافق بود، مهرابی که هنوز نه‌ خواستگاری کرده بود و نه حرفی زده بود. به حساب یه حلقه الکی که توی دستم انداخته بود که اسفندیار رو بترسونه، بابا اون رو نامزد من می‌دونست. هر چند کارهاش همه رو به شک انداخته بود. ولی چیزی که من ازش شناخته بودم این بود که مهراب نمی‌اومد خودش رو سبک کنه و از دختری که هجده سال از خودش کوچیکتره خواستگاری کنه. جواب نوید رو اینطور دادم: -خب، شب که ... حتما مشکل دارن. - خب اگه خانوادگی بریم چی؟ لب‌هام رو زیر دندون‌هام گرفتم و بعد از رها کردنشون، گفتم: - حالا چرا شب؟ - آخه شب آرزو کردن قشنگه، اونم تو بلندترین نقطه تهران. ستاره ها رو تماشا کنیم و چراغ‌های روشن شهر. می‌ریم کافی شاپ همونجا، به آسمون شب نگاه می‌کنیم و دو تایی با هم آرزو می‌کنیم. لبخند زد و گفت: - خب می‌خوام بفهمم دختری رو که دوستش دارم آرزوهاش چیه؟ نگاهم تا پایین پالتویی که حدیث بهم داده بود و من برای افتتاح امشب پوشیدم بودمش اومد و آهسته گفتم: - خب اگه به آرزو باشه همین الانم می‌شه آرزو کرد، شبه دیگه! نگاهم بالا اومد و اضافه کردم: -هر چند، من آرزویی به اون شکل ندارم. چشم‌هاش ریز شد. - یعنی چی آرزویی ندارید؟ مگه میشه دختر تو سن شما آرزویی نداشته باشه؟ - آرزوهای من زیادی دست نیافتنیه. ابرو بالا داد: -مگه سفر به اون ور ستاره‌های دب اکبره!