عجب حس قشنگیه دوست داشتنه کسی که میدونی #عاشقته، روت غیرت داره و بهت اطمینان داره.
با صدای باز شدن در ماشین افکار قشنگم رو بوسیدم و قایم کردم برای روزی که توچشمهاش نگاه کنم و با زبونم بهش بگم نه با زبون دلم.
_چرا گریه میکنی؟ فوری صورتم رو پاک کردم و آهسته گفتم:
_چیزی نیست من....
_ حرف نزن، فقط آروم باش و گریه نکن؛ باشه؟خندهی کوتاهی کردم ولی از ته دل، مثل همون اشک که از سر ذوق بود.
_چیز خنده داری گفتم؟
سر به زیر جوابش رو دادم چون هنوز روی نگاه کردن بهش رو نداشتم.
-نه، فقط از جملهی دستوری و محکمتون که وسط اخم گفتین ذوق کردم.گوشهی ابروش رو بالا داد اخمهاش رو باز کرد.
_نه، بلدی یه چیزایی! زودتر رو میکردی الان #سهیل شناسنامهات رو آورده بود محضر.
https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
اعصاب اینهمه بدبختی و امتحان خدا رو ندارم!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️🔴⭕️
کودک ۴۵ روزه اهل غزه از شدت صدای مهیب بمب، قالب تهی کرد. از ترس به شهادت رسید. بدون آثار زخم و جراحت!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔴⭕️
وقتی دست به دامان اجنه و ارواح شرور میشن
♨️ صهیونیسم پس از شکست مفتضحانه خود،خاخامهای ساحر خود را به تعداد زیادی فراخواندهاند!
ببینید چگونه فریاد میزنند و از
اجنه اشرار کمک میخواهند!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تک و توک تو موهای سرش سیاهی پیدا میشد، نیمی از موهاش ریخته بود و صورت
#عروسافغان 🥀🥀🥀
#پارت
نوید آرنجهاش رو به لبه دیوار کوتاه پشت بوم تکیه داده بود و به کوچه نگاه میکرد، ولی من روی چهارپایهای که نمیدونستم چطوری از پشتبوم سر در آورده بود، نشسته بودم و برعکس اون که پر از انرژی بود، من حسابی بیحال بودم.
فاصلهام رو باهاش حفظ کرده بودم و حس خوبی که تو لحظه ورود ازش گرفته بودم، فقط برای همون پنج دقیقه اول بود و بعدش تماماً دلهره بود و دلشوره.
دلشوره اولم از اینکه نکنه بابا حرفی بزنه که مهمونهای غریبهامون بهشون بربخوره، چون برق شمشیرش مشخص بود و عموی نوید و اوس جعفر آدمهایی نبودند که متوجه نشند.
دلشوره به خاطر سحر و دلشوره برای هزار چیز دیگه که حتی دلیلشون رو هم نمیدونستم.
ثریا متوجه حالم شده بود که سعی میکرده حالم رو بهتر کنه، کمی سر به سرم گذاشت و بعد از خاطرات امروزش با شهرام گفت که چطور براش خرید کرده.
ثریا هم فکر میکرد دلشوره من و این اضطرابی که توی صورتم پیدا بود، برای وجود خواستگاری بود که قطعاً برای هر دختری ممکن بود دلهره بیاره، اما خودم که میدونستم چم شده.
نوید برگشت و نگاهم کرد. حالا به دیوار تکیه داده بود و آرنجهاش رو از پشت روی دیوار نصفه و نیمه پشت بوم گذاشت.
با این پالتوی طوسی و کمی بلند حسابی شیک شده بود.
خوبه که حدیث این پالتو رو بهم داده بود چون با اون کت رنگ و رو رفته حسین حس خوبی نداشتم.
نوید لبخند زد و گفت:
- همیشه دوست دارم که از یه جای بلند شهرو تماشا کنم.
بی حالی و بی ذوقیم که سر جابش بود، دلشوره هم داشتم، ولی نوید اینجا مهمون بود و نباید توی ذوقش میخورد، نباید متوجه دلشورهها و اضطرابهای من میشد.
پس لبخند زدم و جوابش رو اینطوری دادم:
- اینجا که فقط دو طبقه است! انقدری هم بلند نیست.
خندید، یک قدم به طرفم اومد و ایستاد و گفت:
- میدونم، ولی باید یه جوری سر حرف رو وا میکردم دیگه!
نگاهش تو اعضای صورتم چرخید. نگاهش چرخید و به سمت اون یکی چهارپایه رفت.
قطعا وجود این چهار پایهها برنامه ریزی شده بود.
همه منتظر بودند که من نوید رو به کتابخونه ببرم ولی سالار وسط پریده بود و پیشنهاد پشت بوم یا حیاط رو داده بود.
چهارپایه رو برداشت. کمی ازم فاصله گرفت و روش نشست.
کمی تعجب کردم، سری پیش توی باغ خودشون کم مونده بود به من بچسبه.
اینقدر کنار اون درختی که کلاغ روش لونه کرده بود، بهم نزدیک شد که من هر آن منتظر بودم عمه از راه برسه و کلی دری وری بارم کنه، اما حالا چهارپایه رو عقبتر گذاشته بود.
فاصلهاش رو با خودم متر میکردم که شنیدم:
- اگر موافق باشید یه بار هم بریم برج میلاد، از همون جا هم به آسمون شب نگاه کنیم،
هم به شه.
من با خودم مستاصل بودم و اون داشت از گشت و گذار با من میگفت، اونم توی شب!
قیافه عمه رو تصور کردم، هر چند، این روزها عمه کارهای عجیب زیاد میکرد تا من رو به نوید برسونه.
نگاهم که تو صورتش ثابت موند، لبخند زد و گفت:
- برادرتون بهم گفت که قراره فعلاً ما یه مدتی با هم آشنا بشیم، بالاخره برای آشنایی باید رفت و آمد کنیم دیگه.
بعد از سکوتی کوتاه لب زد:
- فکر نمیکنید که خانوادتون با این قضیه مشکل داشته باشند؟
مشکل که قطعاً عمه مشکل داشت، بابا هم که با مهراب موافق بود، مهرابی که هنوز نه خواستگاری کرده بود و نه حرفی زده بود.
به حساب یه حلقه الکی که توی دستم انداخته بود که اسفندیار رو بترسونه، بابا اون رو نامزد من میدونست.
هر چند کارهاش همه رو به شک انداخته بود.
ولی چیزی که من ازش شناخته بودم این بود که مهراب نمیاومد خودش رو سبک کنه و از دختری که هجده سال از خودش کوچیکتره خواستگاری کنه.
جواب نوید رو اینطور دادم:
-خب، شب که ... حتما مشکل دارن.
- خب اگه خانوادگی بریم چی؟
لبهام رو زیر دندونهام گرفتم و بعد از رها کردنشون، گفتم:
- حالا چرا شب؟
- آخه شب آرزو کردن قشنگه، اونم تو بلندترین نقطه تهران. ستاره ها رو تماشا کنیم و چراغهای روشن شهر. میریم کافی شاپ همونجا، به آسمون شب نگاه میکنیم و دو تایی با هم آرزو میکنیم.
لبخند زد و گفت:
- خب میخوام بفهمم دختری رو که دوستش دارم آرزوهاش چیه؟
نگاهم تا پایین پالتویی که حدیث بهم داده بود و من برای افتتاح امشب پوشیدم بودمش اومد و آهسته گفتم:
- خب اگه به آرزو باشه همین الانم میشه آرزو کرد، شبه دیگه!
نگاهم بالا اومد و اضافه کردم:
-هر چند، من آرزویی به اون شکل ندارم.
چشمهاش ریز شد.
- یعنی چی آرزویی ندارید؟ مگه میشه دختر تو سن شما آرزویی نداشته باشه؟
- آرزوهای من زیادی دست نیافتنیه.
ابرو بالا داد:
-مگه سفر به اون ور ستارههای دب اکبره!
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀 #پارت نوید آرنجهاش رو به لبه دیوار کوتاه پشت بوم تکیه داده بود و به کوچه نگاه می
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
خندیدم و گفتم:
- نه ... نه، ولی خب به نظرم هیچ وقت بهشون نمیرسم، پس در موردشون فکر نمیکنم.
بی لبخند نگاهم کرد و گفت:
- یعنی من باور کنم، نویسندهای با قلم شما که موفق شده تو کل نویسندههای استان تهران نفر اول بشه، آرزو نداره که جایزه نوبل بزرگترین نویسنده دنیا رو بگیره.
راستش اصلا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم. خندیدم.
- اینکه الان گفتید از سفر به ستارههای دب اکبر هم به نظرم سختتر باشه. منو چه به جایزه نوبل!
ابروهاش بالا پرید و گفت:
- وقتی که تونستید جایزه نفر اولو ببرید، پس قطعاً گرفتن جایزه نوبل هم همچین خیلی آرزوی دوری نیست. نزدیک به دو هزار تا داستان به دست شهرداری رسیده، ز بین دو هزار تا اول شدی.
دستهاش رو از هم باز کرد و شروع کرد برای من فضاسازی کردن.
-فکرشو بکن، همه نشستن، روی صندلیهاشون، بعد اسم تو رو صدا میکنن، با اون لهجه انگلیسی، منم از اون ته سالن برات دست میزنم...
مکثی کرد و با لحنی خاص و مخصوص خودش لب زد:
- با افتخار! با افتخار برات دست میزنم.
تصورشم قشنگ بود. نوید پسر خوبی بود، با هر دختری که زیر یه سقف میرفت، اون دختر خوشبخت میشد. ولی من...
تو چشماش خیره شدم، خیلی چیزا حقش بود که بدونه. شاید اگر میدونست میرفت و من دیگه مجبور نبودم غرغرهای عمه رو تحمل کنم، یا رفتارهای بابا و دوی ماراتونی که تو ذهنش بین نوید و مهراب تصور کرده بود.
مینشستم و به مشکلات خودم فکر میکردم.
پاک شدن لبخند رر از صورتم دید و لبخند اونم رفت. همزمان با هم گفتیم، من آقا نوید و و اون سپیده خانم.
ساکت شد و گفت:
- شما اول بگید.
نگاهم رو مستقیم توی چشمهاش دادم و گفتم:
- آقا نوید، شما همه چیز رو در مورد من نمیدونید.
ساکت مونده بود و منتظر نگاهم میکرد.
- یا شایدم نشنیدین.
-چیزایی رو که باید، شنیدم. چشم و گوش بسته نیومدم خواستگاری. اینو قبلا هم...
میون حرفش پریدم و گفتم:
- شما سعیدو میشناسید؟ همونی که اومد توی کوچه و حرفایی زد در مورد من که ...س
ساکت موندم تا شاید اون کمکم کنه ولی اون فقط نگاهم میکرد.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- شاید ندونید، ولی یه بار منو مجبور کردن که لباس عروس بپوشم...
سرم رو بالا آوردم تا با دیدن چهرهاش اون لحظهها رو تصور نکنم.
-... نه اینکه فقط لباس عروس بپوشم، کاملاً مثل عروس شدم، یعنی همه چیم مثل عروس شد، یعنی ...
نگاهش رو دیدم که روی دستهام نشست. سریع دستهام رو به سینهام گره زدم تا لرزشش رو کنترل کنم.
نوید دستش رو بالا آورد و آروم گفت:
- سپیده خانم، سپیده خانم، یه دقیقه صبر کنید.
صداش رو صاف کرد و به جایی نا مشخص پشت سرم خیره شد. لب پایینش رو توی دهنش گرفت و بعد از رها کردنش گفت:
- من عکس شما رو با اون آقا دیدم.
نگاهش رو به سختی تا چشمهام آورد و اضافه کرد:
- راستش اول نشناختمتون ولی بعد که با دقت دیدم، متوجه شدم شمایی، من میدونستم که اون آقا شوهر خواهرتونه، چند باری دیده بودمش که میاومد دم در خونه شما. اولش خیلی تعجب کردم، بعد خیلی ناراحت شدم، بعدم قضیه خواهرتون رو شنیدم.
عینکش رو روی چشمش جابجا کرد.
چشمهاش رو بست و وقتی که بازش کرد گفت:
-نمیدونم میتونید تصور بکنید یا نه، اما من با خانوادهام، با پدر و مادرم... خیلی سعی میکنم که جنبه مدارا رو رعایت کنم، با اینکه خیلی دوسشون دارم ولی نمیتونم خیلی راحت باشم، بعضی وقتا نمیتونم حرفامو بزنم، اعتراض کنم یا ...
لبهاش رو به هم فشار داد و گفت:
- یه رو در وایستی همیشه باهاشون دارم. گاهی وقتا خودم فکر میکنم به خاطر اینه که من تا دوازده سالگی پیششون نبودم.
لبخند تلخی زد.
- با مامان آرزو با اینکه خیلی دیر به دیر میبینمش راحتترم تا با مامانم و بابای خودم. هر چند اونا همه زندگیمن، همیشه هم سعی کردم که یه جوری صمیمیت رو حس کنن، ولی خودم میدونم که نمیتونم، اما وقتی اون عکسو دیدم نفهمیدم دارم چیکار میکنم، برای اولین بار شروع کردم توی خونه داد و بیداد کردن، همه چی رو انداختم تقصیر مامان فروغ که تقصیر تو بود که زودتر نرفتی خواستگاری، من از اولم اشتباه کردم سپردم به شما، اینقدر دست دست کردی...
سرش رو پایین انداخت، از کارش شرمنده بود، حتی حالا که گذشته بود و قطعا فروغ هم به دل نگرفته بود.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
🍃🌹🍃
این تکنیک هارا بشناسید
🌀تکنیک تصویر سازی ...
دقت کنید که "سایت انتخاب" از کسانی که بدش می اید چه عکسهایی را میزند ولی از کسانی که خوشش می اید چه عکسهایی....!
این تکنیک در یک خبر ، شخص ، اشخاص یا موضوعات را در ذهن مخاطب عوض میکند ...!! چون ذهن انسان تصویر را بهتر از تیتر ها میفهمد
#سوادرسانه
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
✘ دیدن این ویدیو برای والدین ضروری هست.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خندیدم و گفتم: - نه ... نه، ولی خب به نظرم هیچ وقت بهشون نمیرسم، پس در م
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
کمی ساکت موند و وقتی که سرش بالا اومد گفت:
- بعدم از خونه زدم بیرون، گوشیمم خاموش کردم. خیلی حالم خراب بود. یک روز تمام گوشیم خاموش بود و منم تو خیابون. نمیدونستم دقیقاً دارم چیکار میکنم، وقتی که روشنش کردم اولین زنگی که خورد مال مامان بود...
نمیدونم متوجه شده باشید یا نه، ولی مامان من خیلی با جمع راحت نیست، مثل بقیه زنا نیست که تو این مجلسهای زنونه میرن، یا تو کوچه با همسایهها صحبتی چیزی داشته باشه، گاهی وقتا فکر میکنم به خاطر شرایط سختی بوده که از نوجوونی توش قرار گرفته که اینطوری جمع گریز شده، اما خب به هر حال اخلاقشه.
ولی بعد از اینکه من از خونه بیرون زدم، برای اینکه مطمئن بشه اون عکس درسته، بلند میشه و راه میفته میره مراسمی که توی خونه یکی از خانما بوده. با یه نفر سر صحبتو باز میکنه و متأسفانه حرفای خوبی نمیشنوه.
خودش میگه مستاصل از خونه بیرون اومدم و نمیدونستم به تو چی بگم و چیکار کنم، ولی همون موقع یه خانمی سر راهشو میگیره و میگه که میخواد در مورد شما حرف بزنه.
حرفهایی که اون خانم میزنه دقیقاً برعکس چیزایی بوده که توی اون کوچه و توی اون مجلس پشت سر شما میگفتند.
چشمهام رو باریک کردم و گفتم:
- کدوم خانوم؟ کی؟
- اون خانم خودشو پروانه معرفی کرده بود، انگار که همسایه دیوار به دیوارتونه.
متعجب عقب کشیدم و تو چشمهای نوید زل زدم.
پروانه؟ دختر بتول؟
همونی که عمه همیشه بهش میگه دماغ گنده، همونی که عمه همیشه خیاطی کردنش رو تو سر من میزد و میگفت ببین و یاد بگیر. همونی که عمه اعتقاد داشت مادرش براش دعا گرفته و تونسته ازدواج کنه.
سرم رو کج کردم و پرسیدم:
- دقیقاً چی گفته؟
شونه بالا داد و گفت:
- دقیقاًش رو که نمیدونم، ولی کلی اینطوری گفته بود که حرفای همسایهها توی این کوچه همش چرت و پرته، سپیده دختر خوبیه، خیلی فراتر از خوب. با خواهرش خیلی فرق داره، برادرای خوبی داره، مادرش خیلی خانوم بود، عمهاشونم خیلی خوبه، فقط زبونش یکم تنده، پدرشون فقط این وسط اعتیاد داره که همون اعتیادم باعث شده که خیلی تو رفاه نباشن، ولی تو رفاه نبودنشون دلیل بر بد بودنشون نیست.
- اینا رو الان پروانه گفت؟
سرش رو تکون داد.
- آره
- این پروانه که میگید، دقیقاً چه شکلیه؟
- والا من ندیدمش، ولی جوری که مامان میگفت انگار همسایه دیوار به دیوارتونه. چیزی از چهرهش نگفت به من.
- دختر بتول خانم دیگه؟
-آره، انگار همونه.
- خب دیگه چی گفته بود؟
- هیچی، مامان در رابطه با سعید، شوهر خواهرتون، ازش پرسیده بود که اونم بهش گفته که سعید پسر یه آقاییه به اسم نظرقلی، که بعدهها گویا اسمشو عوض کرده به اسم اسفندیار. یه چیزایی در رابطه با یه کینه قدیمی گفته بوده و اینا... بعدم گفته بود که این سعید اصلاً آدم خوبی نیست و اگر وارد زندگی اینها شده فقط دلیلش یه جورایی کینه بوده، تو تمام دوران نامزدیشم، سحرو، یعنی خواهرتون رو اذیت کرده که انگار سحرم از دستش فرار کرده، البته مطمئن نبود از فرار، چون میگفتش که مردم این کوچه خیلی چرت و پرت میگن، میگفت احتمالاً خودشون بردن قایمش کردن که دست از سر دخترشون برداره، اما چون زور اون سعید و اسفندیار بیشتر میرسیده، سپیده رو برداشتن به زور بردن و این لباس و اینا رو اونجا تنش کردن. سپیده هم الان تو خونشونه و هیچ اتفاقی هم براش نیفتاده. گویا اون موقع شکایت کرده بودین و همون موقع درگیر کارهای شکایتتون بودین.
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر...
ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍
دوستان محترم و گرامی بنده به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن در ضمن تمام دورها رایگان هستن و هیچ مبلغی از شما در یافت نمیشود☺️🌹❤️
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb