بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کمی ساکت موند و وقتی که سرش بالا اومد گفت: - بعدم از خونه زدم بیرون،
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
متعجب به نوید نگاه میکردم، اصلاً از پروانه انتظار نداشتم که این حرفها رو در رابطه با من و خانوادم بزنه.
نوید گفت:
- من بعد از اینکه گوشیمو روشن کردم، مامانم بهم زنگ زد و گفتش که یه همچین اتفاقی افتاده، گفت برگرد بیا، دختری که دوسش داری هنوز ازدواج نکرده و هیچ اتفاقی هم براش نیفتاده و اونا همش سوء تفاهم بوده.
آهسته و زیر لب گفتم:
-باورم نمیشه؟
- چی باورتون نمیشه؟
سرم رو بالا گرفتم.
- اینکه پروانه این حرفا رو زده باشه، در رابطه با من، یعنی ما ... خانوادهمون.
- پروانه تنها کسی نبود که این حرفا رو در رابطه با شما زد، راستش قبل از پروانه هم یه نفر دیگه بود که البته نخواست معرفی بشه به شما، خیلی تاکید داشت که در رابطه باهاش چیزی نگیم.
نمیدونستم چی بگم، نوید که سکوت من رو دید گفت:
- فقط یه چیزی این وسط منو خیلی کنجکاو کرد. اینکه اون کینه چی بوده، هر چند، زندگی منم درگیر کینههاست، زندگی الان من و پدر و مادرم، دقیقاً دست مایه همین کینهها شده، ولی کینه بین اون آقای اسفندیار و خانواده شما دقیقاً چی بوده.
تو چشمهای سبز نوید نگاه میکردم و دقیقاً نمیدونستم چی بگم. من اصلاً تا حالا از هیچ کینهای حرفی نشنیده بودم.
همیشه میدونستم که دلیل این اصرارهای اسفندیار به خواستن سحر و بعد هم اون عقد مسخرهای که برای من راه اندخته بودند، حتماً دلیلش چیزیه که من نمیدونم ولی راستش هیچ وقت به کینه فکر نکرده بودم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نوک خودکار رو از روی کاغذ برداشتم و به اراجیفی که نوشته بودم یکم نگاه کردم.
دیشب نوید اینقدر از قلم من تعریف کرده بود و برام آرزو ساخته بود که امروز ترغیب شده بودم چند کلمهای بنویسم.
سوژهها زیاد بود، کلمهها بیشتر، جملات توی ذهنم دائم میاومدند و میرفتند، اما نمیتونستم هیچ کدوم رو به هیچ کدوم ربط بدم، نمیتونستم از بین سوژهها سوژه خوبی انتخاب کنم، و یا اینکه بهترین کلمات رو کنار هم بگذارم که بتونم منظورم رو به خواننده برسونم.
نوید دیشب برام جایزه نوبل آرزو میکرد، جوری که خودمم دلم میخواست یه همچین جایزهای داشته باشم و یه همچین روزی رو تجربه کنم.
همونی که نوید میگفت، اسمم رو صدا بزنن، با اون لهجه انگلیسی، من برای گرفتن جایزه برم و اون از ته سالن ...
یه مکث تو افکارم ایجاد شد، اون میخواست ته سالن برام دست بزنه، با افتخار، اما آیا منم همین رو میخواستم؟ اینکه نوید ته سالن باشه و همراهم؟
نمیدونستم، هیچی نمیدونستم.
تو داستان آرتین و مارتین هم یه عشق یه طرفه وجود داشت، عشق دختر رمان به مردی که...
اصلا ولش کن.
به کلماتی که ردیف کرده بودم نگاه کردم، قبلاً راحت مینوشتم اما چرا حالا نمیتونستم.
شاید چون قبلاً عادت داشتم که تو تنهایی بنویسم و الان دورم پر از جمعیت بود.
توی تنهایی نمیتونستم بشینم، چون افکاری به ذهنم هجوم میآوردند که دوستشون نداشتم، آدمهایی به سراغم میاومدند که از دیدنشون خوشحال نمیشدم.
شاید هم میشد که کنارشون بنویسم، تا به حال که امتحان نکرده بودم، اگر میتونستم به ترسم غلبه کنم و بشینم و در کنار اون توهمات بنویسم چی میشد؟
سرم رو از روی دفتر برداشتم و به عمه نگاه کردم. آخرین بادمجون پوست گرفته رو توی سبد انداخت و مشغول نصف کردن هر کدوم شد.
خودکار رو لای دفتر گذاشتم و گفتم:
- الان حسین بادمجون نمیخوره که!
نگاهم نکرده جوابم رو داد:
- حسین گوه میخوره نخوره! با اون بابای خرش.
اعصابش از دیشب بعد از رفتن مهمونهامون تا الان خراب بود، هر کسی که باهاش حرف زده بود نتیجهاش شده بود شنیدن کلی کلمه ناخوشایند و فحش گونه، ته همه حرفهاش هم میرسید به بابا و مستفیض کردنش با کلمات مخصوص خودش.
با رفتن مهمونهامون میخواستم بهش نزدیک بشم و از کینه قدیمی بین اسفندیار و پدرم بپرسم اما جرات نکرده بودم.
ثریا هم اعصابش خراب بود، تنها چیزی که بهم گفته بود این بود که فعلاً نه چیزی بگم نه چیزی بپرسم.
تنها کسی که ازم سوال کرده بود، سالار بود.
خدا رو شکر مهمونهامون با آبرو داری رفتند.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت متعجب به نوید نگاه میکردم، اصلاً از پروانه انتظار نداشتم که این حرف
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صدای چرخیدن کلید توی در هال نگاه همهامون رو به سمت خودش کشوند.
در باز شد و نگار با لبخند و شادی وارد هال شد.
اولین نفر من پرسیدم:
-چی شد؟
در رو پشت سرش بست و همزمان گفت:
- درست شد؟
عمه که روی زمین نشسته بود به پشت چرخید و گفت:
- به مهدیه خانمم گفتی؟
نگار سرش رو تکون داد و همزمان با اینکه کیفش رو روی زمین میگذاشت، گفت:
- آره، گفتم. گفتم به خانمه بگه بیعانه بده که بتونم حساب کنم با مغازه داره.
عمه یا علی گویان از جاش بلند شد.
سبد بادمجونها رو روی اپن گذاشت و گفت:
- خدا رو شکر، حداقل تو یه نفر عرضه داری.
نگار کنار بخاری ایستاد و سراغ تارا رو گرفت.
تارا پیش بابا بود، ثریا امیر عباس رو هم به بهانه بازی با تارا، پیش بابا فرستاده بود و خودش یک ساعتی بود که داشت با تلفن موبایلش حرف میزد؛ البته نه توی خونه، روی پشت بوم.
عمه لنگ لنگان به سمت نزدیکترین مبل به خودش رفت و گفت:
- سفیده، پاشو یه ذره نمک بریز تو این بادمجونا.
از جام بلند شدم. همزمان با بستن کش موهای بلندم از نگاری که به سمت اتاق بابا میرفت پرسیدم:
- چطوری درستش کردی؟ با کی حرف زدی؟
وارد اتاق بابا شد، صدای نگار بابا رو میشنیدم، بابا معترض دیر اومدن نگار بود و نگار از خرج زندگی و کار روزانه میگفت.
به دستور عمه بادمجونها رو غرق نمک کردم.
نگار به هال برگشت. تارا رو بغل گرفته بود.
روی یکی از مبلها نشست و گفت:
- رفتم، این نون سنتیه هستش، توی این خیابون بغلیه که تازه مغازه زده، با اون صحبت کردم. گفتم که تنورش و فرش و وسایلش رو کلاً یه روز به من بده اجاره بده. بعدم براش توضیح دادم که چیکار میخوام بکنم،اونم انگار اونجا شاگرد بود، نمیدونست بگه آره یا نه. صبر کردم صاحب کارش اومد، با اونم صحبت کردم، اونم اولش یه خورده مونده بود که قبول کنه یا نه، ولی بعدش قبول کرد. گفتم اجاره شو میدم.
لبخند زد و گفت:
- برای اونام بهتره، به هر حال مغازه رو تازه گرفته، تا جل بیوفته، حداقل اجاره وسایلشون رو از من میگیرن یه پولی گیرشون میاد.
از آشپزخونه بیرون میاومدم که پرسیدم:
- پس یعنی یه روز اجاره توئه اون مغازه؟
- نه، مغازه که نه، فقط وسایلشون، اونم نه یه روز. بهم گفت ما ساعت چهار بعد از ظهر میتونیم وسایلو به شما تحویل بدیم، نهایت تا ساعت هشت و نه شب، برای این چند ساعت هم دویست هزار تومن. از همون جا که اومدم بیرون، با تلفن عمومی زنگ زدم به جایی که میدونستم آرد و وسایل شیرینی پزی رو میتونم با قیمت خوب بخرم، راستش به من که با قیمت کم نمیدن، زنگ زدم به کسی که میشناسمش،واسطه شه، همزمان که داره بر خودش میخره برای منم بخره.
عمه پرسید:
- بعد پول اینا رو از کجا میخوای بیاری دختر؟
- به مهدیه خانم گفتم که بیعانه میگیرم دیگه! اون گفت پونزده کیلو شیرینی میخواد، من گفتم برای پونزده کیلو، حداقل باید نصف پولو بده. مهدیه خانمم گفت بهش میگم که بهت بده چون حتما میخواد، اون شیرینی قبلیا رو که برده خیلی همه خوششون اومده.
عمه خدا رو شکری گفت و به من نگاه کرد.
-تو هم اون روز برو کمکش.
- حتماً میرم.
نگار گفت:
- قبلش یه دفعه اینجا درست میکنم، حداقل قالب زدن رو یاد بگیر، اگر بتونیم فرز کار کنیم، من تو همین ساعت بیشتر از پونزده کیلو میزنم.
عمه گفت:
- باقیشو میخوای چیکار کنی؟
نگار شونه بالا داد و گفت:
- خب میفروشیمشون، یه مدل شیرینی هم هست که یکم گرونتره، از اونم درست میکنم اشانتیون میذارم روی جعبهها، یه شماره هم از خودم میذارم که هر کسیچ خواست بتونه سفارش بده. اگر این یارو مغازه داره رو اذیت نکنیم، بازم بهمون کرایه میده مغازشو، تو ماه، سه چهار بارم بتونم برم ازش بگیرم اونجا رو، کلی سود داره.
- ایشالا برات بچرخه مادر!
کنار عمه نشستم و گفتم:
- چرا از صبح تا حالا انقدر اعصابت خرابه؟
روی پاش زد. نگاهش رو توی خونه چرخوند و بعد به اتاق بابا نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و لب زد:
- هیچی، برو.
به نگار نگاه کردم. شاید اون میتونست کمک کنه، ابرو بالا داد که یعنی هیچی نگو.
به عمه نگاه کردم، دلم طاقت نیاورد و گفتم:
- عمه تو از کینهای چیزی بین بابام و اسفندیار خبر داری؟
نگاهم کرد. شکل نگاهش میگفت که خبر نداره، با این حال گفت:
- کینه کدوم قبرستونی بود؟ اینا یه شش هفت سال تو کوچه ما بودن بعدم گورشونو کردن یه جا دیگه و رفتن. این کینه مینه رو کی بهت گفته؟
اعصابش خرابتر از این حرفها بود که بشه در اون مورد باهاش حرف زد، اسم بتول میاومد حالش بدتر میشد.
-چون ول نمیکنه ما رو گفتم، چوت هر دفعه یه خبری ازش میاد و ... گفتم شاید کینهای چیزی ...
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
چند قدم مانده تا بارور شدن 🪴
درست همین الان و همینجا وقتشه✋🏻
⭕️درمان قطعی و تضمینی مشکلات
#ناباروری✅
#اسپرم_ضعیف✅
#تنبلی_تخمدان✅
و....
با عضو شدن تو این کانال #سلامتی رو مهمون دائمی خونت کن🍏💫
💢خوبی این کانال میدونی چیه مشاوره هاشون کاملاااااا #رایگانه😍🩺💊
پس زودتر جوین شو و این فرصت خوب رو از دست نده😇👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2773156464C29b8d0b3c9
▪️🍃🌹🍃▪️
🚖 خلاقیت یک تاکسی در اردن...
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
پرنده به آسمان گفت:پروازی که در تو باشد را دوست دارم!مرا یادکودکی هایم می اندازد که با مادرم تمرین پرواز می کردم!
آسمان خنده ای کرد وگفت:مادرت را می شناختم مهربان بود و آرام!برعکس تو!
پرنده:آخه من به عمه ام رفته ام او شیطنت می کرد و با پروازش نقشه های ابر را نقشه برآب می کرد! برخلاف مادرم!
آسمان:خوب است که به خودشناسی رسیده ای
پرنده ی پر رمز وراز!..🦅
#مهردخت🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش مادرشد
و....
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
#رمان_عاشقانه❤️ #باقلمیپاک 😍
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای چرخیدن کلید توی در هال نگاه همهامون رو به سمت خودش کشوند. در ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اخمهاش تو هم رفت و گفت:
- ما خودمون بریم برای سالار زن بگیریم، بعد زنش شب حنابندون ول کنه بزاره بره، ما کینه نمیکنیم؟ حرصمون نمیگیره؟ لجمون نمیگیره؟ این همه خرج کردیم، آبرو حیثیتمون رفته!
پاش رو تو همون حالت کمی باز کرد و مشغول ماساژ دادن زانوش شد.
- حالا دیشب با این پسره حرف زدی، چی گفتید به هم؟ بابات یه جوری رفت رو مخم که نتونستم دیشب ازت بپرسم.
ورود ثریا به هال، من رو از جواب به این سوال نجات داد.
دوست نداشتم بگم، اینقدر برای هر جملهام فلسفه چینی میکرد که سیستمم اِرور میداد.
نوید پسر خوبی بود، آرامشی داشت که من تو هیچ کدوم از اعضای خانوادهام تجربهاش نکرده بودم.
خودش ولی از وجود یه نوید سرکش تو درونش میگفت، نویدی که کنترل شده بود، نویدی که خودش دوست نداشت دوباره متولد بشه. آرامشش رو مدیون عموی مادرش میدونست.
اخمهای ثریا حواسم رو از حرفهای دیشب من و نوید پرت کرد.
به سمت آشپزخانه رفت و صورتش رو آب زد.
وقتی که برمیگشت به جمعیت نگاه کرد و گفت:
- امروز فرداست که بیان منو وردارن ببرن قبرستون دفنم کنن که خیال همهاتون راحت بشه، هم شما، هم اون شهرام.
عمه پرسید:
- باز چی رفتی زر زر کردی! پدرسگ اون میره سر کار، با وسایل خطرناک کار داره، یه موقع تو این عصبانیتها یه بلایی سرش در میاد. تو هم لنگه اون بابای زبون نفهمتی آخه!
ثریا گفت:
- آها، اون وقت من حامله نیستم دیگه! حتماً باید برم اتاق سیسییو بخوابم که متوجه بشه که حالم چقدر خرابه؟ اون هرچی دلش میخواد زر بزنه، من ساکت باشم؟
روی مبل نشست. دو طرف ژاکتش رو بهم چسبوند و گفت:
- دیروز زن و بچهاشو برداشته برده بعد عهدی یه قرون دوزار براشون خرید کرده، امروز برگشته میگه اون خرجی که من برای شما کردم، میخواستم بدم به شیرین برای اسباب کشیش، الان خواهر تنهام از کجا بیاره.
به خودش اشاره کرد و حرصی ادامه داد:
- از سر قبر من بیاره، به من چه! به تو چه! از اون شهاب بگیره، بره گدایی کنه اصلا.
عمه هویی کشید و گفت:
- خبه حالا! اون شیرین بدبخت اگه داره میاد اونجا، واسه خاطر توئه.
-فقطم واسه خاطر منم نیست، خودشم گفت که خرج کرایه خونه روی دوشش سنگینی کرده، الان حرفی که من زدم و اتفاقی که برای ما افتاده، بهانهاش شده، بعدم بحث سر این حرفا نیست عمه، بحث سر فکرشه، هزار دفعه دیگه هم قهر کنم و بیام و حرف مهریه و حرفِ چه میدونم... خونه و ارثیه و اینا رو بزنم، باز سر و ته شهرام همینه. چپ و راست میخواد بگه به خواهرم کمک کنم، به مادرم کمک کنم، زن و بچهاشو وظیفه نمیدونه. بهش میگم پس زن و بچت چی، برگشته پررو پررو میگه مگه من واسه شما کم گذاشتم، دیروز رفتم واست خرید کردم. یه دونه بلوز دامن برای من خریده تو چشمش مونده مرتیکه خر! بعد این همه میده به مامانش، اونا رو نمیبینه. اونا همه بیمنته، اصلاً اشکال نداره، وظیفهاشم هست، اما واسه من خرج کنه پر از اشکاله، زنشو برده تو یه دخمه مشکلی نداره... شر اون سمیرام که از اون خونه کم بشه، بازم تهش من بدبخت عالمم.
همه به هم نگاه میکردیم و کسی چیزی نمیگفت.
ثریا حق داشت.
نگار تارا رو زمین گذاشت، به چهار دست و پا شدنش نگاه کرد و بعد صاف نشست.
نگار رو توی همین یکی دو ماهه شناخته بودم، داشت حرف رو توی دهنش مزه مزه میکرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️روزمون رو شروع کنیم با سلام به شهدا..
🌹شهید محسن فخری زاده
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
▪️🍃🌹🍃▪️
بغضش شکست و کاش سقف روی سرم آوار شده بود تا که اینطور درمونده نبینمش.گریهی صدادار یک مرد رو دیدی؟ یا اصلا حجم هقهقش رو شنیدی؟ بیچارهکنندهست!
دست به دیوار گرفتم و علیرضا خم شد. عینکش رو از روی زمین برداشت و به سمتم چرخید.و من بالاخره دیدمش!
چقدر دلتنگت بودم همهی امیدم از زندگی!تویی که دلم برات عجیب رفت و حالا به خاطرت شکستم و باز هم دوست دارمت!
این علیرضای من بود؟اینطور نزار و به هم ریخته؟ آخ! چه تیری میکشه قلبم از دیدن کبودی پای چشمش.
چه حزنی داشت آهنگ کلامش!
- محبوب... محبوبم! تو با کی همپا شدی؟ میخوام ببینم کی دست انداخته به همهی حق من از زندگی؟ از ما بهترون بود دخترعمو؟ لااقل تو که میدونستی نفسهام بند نفسهای توئه!
پلک زدم و اشکهام فرو ریخت.
واقعی💯♨️
https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخمهاش تو هم رفت و گفت: - ما خودمون بریم برای سالار زن بگیریم، بعد زنش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- ثریا جون، من یه چیزی بهت بگم؟
- اگه میخوای از شهرام دفاع کنی نه، اگه میخوای بگی اونم مادرشه، اونم خواهرشه نه، حرف نزن چون حرص میخورم.
- نه، اینا رو نمیخوام بگم.
به عمه نگاه کرد، انگار منتظر تایید اون بود.
عمه بیواکنش بود، انگار که اون هم در مقابل شهرام و ثریا کم آورده بود.
نگاه نگار روی صورت ثریا نشست و گفت:
- مادربزرگ خدا بیامرزم، همیشه میگفت توی یه خونه، مرد همیشه باید قوی باشه، باید همیشه اول باشه، باید حرف اول و آخرو اون بزنه که فکر کنه خیلی شاهه، همیشه میگفت تا میتونی هندونه بزن زیر بغل مردت.
عمه روی پاش کوبید و گفت:
- قربون دهنت، هزار مرتبه تا حالا این حرفا رو به این زدم، نمیفهمه، کلهاش عین هونه کاسه مستراحه. حالا من پیرم، خرفتم، قدیمیام، تو که جوونتری بگو شاید این فهمید.
ثریا اخمهاش تو هم رفت و رو به نگار گفت:
- گفتم اگه از این حرفا میخوای بزنی نزنا.
نگار گفت:
- آخه اینو نمیخواستم بگم، این حرفایی که مادربزرگم زد خوبهها، همش خوبه. قدیمیا همینجوری زندگی میکردن، اما حالا بزنه و مردت ضعیف باشه، نه که از لحاظ قدرت بدنی، کلاً یه شخصیت ضعیف داشته باشه. اون وقت تکلیف زنه چیه؟
ثریا به نگار نگاه میکرد، نگار نگاهش روی تارا که چهار دست و پا شده بود و خودش رو عقب جلو میکرد و به جایی دورتر از دسترسش خیره بود، خندید و بعد گفت:
- اگه توی یه خونه هم مرد خونه ضعیف باشه، هم زن خونه، تکلیف بچهها چی میشه؟ اگه مرده با هندونه زیر بغل گذاشتن و شاه بودن و شاه شدن نتونه قدرت واقعی خودشو نشون بده، نتونه خانوادهاشو دور هم نگه داره، نتونه تعادلو حفظ کنه، زن باید چیکار کنه؟باید بشینه منتظر بمونه ببینه کی میتونه شوهرشو تغییر بده؟
با سکوتش به ثریا فرصت فکر کردن داد و اضافه کرد:
- تو اینجور خونهها فقط دعوا هست، هیچ وقتم هیچ پیشرفتی نمیکنن، بچههام لای این دعواها معلوم نیست چی به سرشون میاد. وقتی یه مردی ضعیفه، باید زن خودش رو قوی کنه، باید جوری قدرتمند زندگی کنه که هم بتونه مردشو کنترل کنه، هم انسجام خانوادهاش رو حفظ کنه. وقتی زن قوی باشه، بچههای قدرتمندی هم بار میاره. بقیه هم حواسشون رو جمع میکنن که چطور با اون زن برخورد کنن... تو الان نزدیک دو هفته است که قهر کردی و اومدی توی این خونه. شوهرت تغییری کرده؟ اخلاقش عوض شده؟
ثریا جان، فکر نکن میخوام دخالت کنم، فکر کن خواهر بزرگتم، ولی اینو بدون، اگر یک سالم از قهر تو به همین شکل بگذره، شوهر تو همونی که هست میمونه. چون اینجوری بار اومده، سرکوفت و سرزنشهای تو هم باعث نمیشه که اون تغییر کنه. شاید یه چند روزی رو به خاطر اینکه دوستت داره به حرف تو باشه، ولی بعدش دوباره میشه همونی که بود. الان یازده ساله داری زندگی میکنی و اون تغییر نکرده، اگر سی سال دیگه هم بگذره، همینه. اونی که باید تغییر کنه تویی، چون اون نمیخواد این زندگی رو عوض کنه، این نظمی که داره توش زندگی میکنه رو نمیخواد تغییر بده، ولی تو میخوای تغییر بدی، هیچ تغییری هم یهویی اتفاق نمیافته، یه ذره یه ذره باید جلو بری. انتظار تغییر یهوویی شهرام یه آرزوی محاله.
باز با سکوتش فرصت فکر کردن داده بود.
- یه بار یکی برام تعریف میکرد، فکر میکنم از تو فضای مجازی خونده بود، گفت یه روز یه زنی رفت پیش یه مشاوره، خیلی ناراحت بود، گریه میکرد، به دکتره گفت من همسرم رو خیلی دوست دارم، ولی یه روز به همسرم گفتم اگر من و مادرت با هم بیوفتیم توی آب، هیچ کدوممونم که شنا بلد نیستیم، تو کدوممون رو نجات میدی، شوهرم بهم گفت مادرمو، چو مادر یه دونه است، ولی من
دوباره میتونم برم زن بگیرم. سر همین حرف خیلی ناراحت بود، از دکتر یه راه میخواست، دکتر بهش گفت برو شنا یاد بگیر. به جای اینکه از اون انتظار داشته باشی، خودت شنا یاد بگیر.
اینو من اضافه میکنم به این قصه، اگر زنه شنا یاد بگیره، وقتی بیوفته تو آب، هم خودش غرق نمیسه، هم مادرشوهرش رو نجات میده، اینجوری تو دل همسرش بیشتر جا باز میکنه. الان به نظرم دقیقاً این مثال در مورد تو صدق میکنه، اونی که باید شنا یاد بگیره تویی نه شهرام.
حالا که به رفتارهای نگار نگاه میکردم میدیدم دقیقاً همین رویه رو خودش هم در مقابل بابا پیش گرفته بود.
نمیدونستم تو دل نگار چی میگذره، بابا رو دوست داره یا نه، اما وقتی که با یه همسر ضعیف مواجه شده، به جای قهر و دوری، دست روی زانوش گذاشته و خودش قصد داره که ستون بشه.
- یعنی میگی چیکار کنم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️روزمون رو شروع کنیم با سلام به شهدا..
🌹شهید محسن فخری زاده
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
▪️🍃🌹🍃▪️