پرنده به آسمان گفت:پروازی که در تو باشد را دوست دارم!مرا یادکودکی هایم می اندازد که با مادرم تمرین پرواز می کردم!
آسمان خنده ای کرد وگفت:مادرت را می شناختم مهربان بود و آرام!برعکس تو!
پرنده:آخه من به عمه ام رفته ام او شیطنت می کرد و با پروازش نقشه های ابر را نقشه برآب می کرد! برخلاف مادرم!
آسمان:خوب است که به خودشناسی رسیده ای
پرنده ی پر رمز وراز!..🦅
#مهردخت🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش مادرشد
و....
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
#رمان_عاشقانه❤️ #باقلمیپاک 😍
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صدای چرخیدن کلید توی در هال نگاه همهامون رو به سمت خودش کشوند. در ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اخمهاش تو هم رفت و گفت:
- ما خودمون بریم برای سالار زن بگیریم، بعد زنش شب حنابندون ول کنه بزاره بره، ما کینه نمیکنیم؟ حرصمون نمیگیره؟ لجمون نمیگیره؟ این همه خرج کردیم، آبرو حیثیتمون رفته!
پاش رو تو همون حالت کمی باز کرد و مشغول ماساژ دادن زانوش شد.
- حالا دیشب با این پسره حرف زدی، چی گفتید به هم؟ بابات یه جوری رفت رو مخم که نتونستم دیشب ازت بپرسم.
ورود ثریا به هال، من رو از جواب به این سوال نجات داد.
دوست نداشتم بگم، اینقدر برای هر جملهام فلسفه چینی میکرد که سیستمم اِرور میداد.
نوید پسر خوبی بود، آرامشی داشت که من تو هیچ کدوم از اعضای خانوادهام تجربهاش نکرده بودم.
خودش ولی از وجود یه نوید سرکش تو درونش میگفت، نویدی که کنترل شده بود، نویدی که خودش دوست نداشت دوباره متولد بشه. آرامشش رو مدیون عموی مادرش میدونست.
اخمهای ثریا حواسم رو از حرفهای دیشب من و نوید پرت کرد.
به سمت آشپزخانه رفت و صورتش رو آب زد.
وقتی که برمیگشت به جمعیت نگاه کرد و گفت:
- امروز فرداست که بیان منو وردارن ببرن قبرستون دفنم کنن که خیال همهاتون راحت بشه، هم شما، هم اون شهرام.
عمه پرسید:
- باز چی رفتی زر زر کردی! پدرسگ اون میره سر کار، با وسایل خطرناک کار داره، یه موقع تو این عصبانیتها یه بلایی سرش در میاد. تو هم لنگه اون بابای زبون نفهمتی آخه!
ثریا گفت:
- آها، اون وقت من حامله نیستم دیگه! حتماً باید برم اتاق سیسییو بخوابم که متوجه بشه که حالم چقدر خرابه؟ اون هرچی دلش میخواد زر بزنه، من ساکت باشم؟
روی مبل نشست. دو طرف ژاکتش رو بهم چسبوند و گفت:
- دیروز زن و بچهاشو برداشته برده بعد عهدی یه قرون دوزار براشون خرید کرده، امروز برگشته میگه اون خرجی که من برای شما کردم، میخواستم بدم به شیرین برای اسباب کشیش، الان خواهر تنهام از کجا بیاره.
به خودش اشاره کرد و حرصی ادامه داد:
- از سر قبر من بیاره، به من چه! به تو چه! از اون شهاب بگیره، بره گدایی کنه اصلا.
عمه هویی کشید و گفت:
- خبه حالا! اون شیرین بدبخت اگه داره میاد اونجا، واسه خاطر توئه.
-فقطم واسه خاطر منم نیست، خودشم گفت که خرج کرایه خونه روی دوشش سنگینی کرده، الان حرفی که من زدم و اتفاقی که برای ما افتاده، بهانهاش شده، بعدم بحث سر این حرفا نیست عمه، بحث سر فکرشه، هزار دفعه دیگه هم قهر کنم و بیام و حرف مهریه و حرفِ چه میدونم... خونه و ارثیه و اینا رو بزنم، باز سر و ته شهرام همینه. چپ و راست میخواد بگه به خواهرم کمک کنم، به مادرم کمک کنم، زن و بچهاشو وظیفه نمیدونه. بهش میگم پس زن و بچت چی، برگشته پررو پررو میگه مگه من واسه شما کم گذاشتم، دیروز رفتم واست خرید کردم. یه دونه بلوز دامن برای من خریده تو چشمش مونده مرتیکه خر! بعد این همه میده به مامانش، اونا رو نمیبینه. اونا همه بیمنته، اصلاً اشکال نداره، وظیفهاشم هست، اما واسه من خرج کنه پر از اشکاله، زنشو برده تو یه دخمه مشکلی نداره... شر اون سمیرام که از اون خونه کم بشه، بازم تهش من بدبخت عالمم.
همه به هم نگاه میکردیم و کسی چیزی نمیگفت.
ثریا حق داشت.
نگار تارا رو زمین گذاشت، به چهار دست و پا شدنش نگاه کرد و بعد صاف نشست.
نگار رو توی همین یکی دو ماهه شناخته بودم، داشت حرف رو توی دهنش مزه مزه میکرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️روزمون رو شروع کنیم با سلام به شهدا..
🌹شهید محسن فخری زاده
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
▪️🍃🌹🍃▪️
بغضش شکست و کاش سقف روی سرم آوار شده بود تا که اینطور درمونده نبینمش.گریهی صدادار یک مرد رو دیدی؟ یا اصلا حجم هقهقش رو شنیدی؟ بیچارهکنندهست!
دست به دیوار گرفتم و علیرضا خم شد. عینکش رو از روی زمین برداشت و به سمتم چرخید.و من بالاخره دیدمش!
چقدر دلتنگت بودم همهی امیدم از زندگی!تویی که دلم برات عجیب رفت و حالا به خاطرت شکستم و باز هم دوست دارمت!
این علیرضای من بود؟اینطور نزار و به هم ریخته؟ آخ! چه تیری میکشه قلبم از دیدن کبودی پای چشمش.
چه حزنی داشت آهنگ کلامش!
- محبوب... محبوبم! تو با کی همپا شدی؟ میخوام ببینم کی دست انداخته به همهی حق من از زندگی؟ از ما بهترون بود دخترعمو؟ لااقل تو که میدونستی نفسهام بند نفسهای توئه!
پلک زدم و اشکهام فرو ریخت.
واقعی💯♨️
https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخمهاش تو هم رفت و گفت: - ما خودمون بریم برای سالار زن بگیریم، بعد زنش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- ثریا جون، من یه چیزی بهت بگم؟
- اگه میخوای از شهرام دفاع کنی نه، اگه میخوای بگی اونم مادرشه، اونم خواهرشه نه، حرف نزن چون حرص میخورم.
- نه، اینا رو نمیخوام بگم.
به عمه نگاه کرد، انگار منتظر تایید اون بود.
عمه بیواکنش بود، انگار که اون هم در مقابل شهرام و ثریا کم آورده بود.
نگاه نگار روی صورت ثریا نشست و گفت:
- مادربزرگ خدا بیامرزم، همیشه میگفت توی یه خونه، مرد همیشه باید قوی باشه، باید همیشه اول باشه، باید حرف اول و آخرو اون بزنه که فکر کنه خیلی شاهه، همیشه میگفت تا میتونی هندونه بزن زیر بغل مردت.
عمه روی پاش کوبید و گفت:
- قربون دهنت، هزار مرتبه تا حالا این حرفا رو به این زدم، نمیفهمه، کلهاش عین هونه کاسه مستراحه. حالا من پیرم، خرفتم، قدیمیام، تو که جوونتری بگو شاید این فهمید.
ثریا اخمهاش تو هم رفت و رو به نگار گفت:
- گفتم اگه از این حرفا میخوای بزنی نزنا.
نگار گفت:
- آخه اینو نمیخواستم بگم، این حرفایی که مادربزرگم زد خوبهها، همش خوبه. قدیمیا همینجوری زندگی میکردن، اما حالا بزنه و مردت ضعیف باشه، نه که از لحاظ قدرت بدنی، کلاً یه شخصیت ضعیف داشته باشه. اون وقت تکلیف زنه چیه؟
ثریا به نگار نگاه میکرد، نگار نگاهش روی تارا که چهار دست و پا شده بود و خودش رو عقب جلو میکرد و به جایی دورتر از دسترسش خیره بود، خندید و بعد گفت:
- اگه توی یه خونه هم مرد خونه ضعیف باشه، هم زن خونه، تکلیف بچهها چی میشه؟ اگه مرده با هندونه زیر بغل گذاشتن و شاه بودن و شاه شدن نتونه قدرت واقعی خودشو نشون بده، نتونه خانوادهاشو دور هم نگه داره، نتونه تعادلو حفظ کنه، زن باید چیکار کنه؟باید بشینه منتظر بمونه ببینه کی میتونه شوهرشو تغییر بده؟
با سکوتش به ثریا فرصت فکر کردن داد و اضافه کرد:
- تو اینجور خونهها فقط دعوا هست، هیچ وقتم هیچ پیشرفتی نمیکنن، بچههام لای این دعواها معلوم نیست چی به سرشون میاد. وقتی یه مردی ضعیفه، باید زن خودش رو قوی کنه، باید جوری قدرتمند زندگی کنه که هم بتونه مردشو کنترل کنه، هم انسجام خانوادهاش رو حفظ کنه. وقتی زن قوی باشه، بچههای قدرتمندی هم بار میاره. بقیه هم حواسشون رو جمع میکنن که چطور با اون زن برخورد کنن... تو الان نزدیک دو هفته است که قهر کردی و اومدی توی این خونه. شوهرت تغییری کرده؟ اخلاقش عوض شده؟
ثریا جان، فکر نکن میخوام دخالت کنم، فکر کن خواهر بزرگتم، ولی اینو بدون، اگر یک سالم از قهر تو به همین شکل بگذره، شوهر تو همونی که هست میمونه. چون اینجوری بار اومده، سرکوفت و سرزنشهای تو هم باعث نمیشه که اون تغییر کنه. شاید یه چند روزی رو به خاطر اینکه دوستت داره به حرف تو باشه، ولی بعدش دوباره میشه همونی که بود. الان یازده ساله داری زندگی میکنی و اون تغییر نکرده، اگر سی سال دیگه هم بگذره، همینه. اونی که باید تغییر کنه تویی، چون اون نمیخواد این زندگی رو عوض کنه، این نظمی که داره توش زندگی میکنه رو نمیخواد تغییر بده، ولی تو میخوای تغییر بدی، هیچ تغییری هم یهویی اتفاق نمیافته، یه ذره یه ذره باید جلو بری. انتظار تغییر یهوویی شهرام یه آرزوی محاله.
باز با سکوتش فرصت فکر کردن داده بود.
- یه بار یکی برام تعریف میکرد، فکر میکنم از تو فضای مجازی خونده بود، گفت یه روز یه زنی رفت پیش یه مشاوره، خیلی ناراحت بود، گریه میکرد، به دکتره گفت من همسرم رو خیلی دوست دارم، ولی یه روز به همسرم گفتم اگر من و مادرت با هم بیوفتیم توی آب، هیچ کدوممونم که شنا بلد نیستیم، تو کدوممون رو نجات میدی، شوهرم بهم گفت مادرمو، چو مادر یه دونه است، ولی من
دوباره میتونم برم زن بگیرم. سر همین حرف خیلی ناراحت بود، از دکتر یه راه میخواست، دکتر بهش گفت برو شنا یاد بگیر. به جای اینکه از اون انتظار داشته باشی، خودت شنا یاد بگیر.
اینو من اضافه میکنم به این قصه، اگر زنه شنا یاد بگیره، وقتی بیوفته تو آب، هم خودش غرق نمیسه، هم مادرشوهرش رو نجات میده، اینجوری تو دل همسرش بیشتر جا باز میکنه. الان به نظرم دقیقاً این مثال در مورد تو صدق میکنه، اونی که باید شنا یاد بگیره تویی نه شهرام.
حالا که به رفتارهای نگار نگاه میکردم میدیدم دقیقاً همین رویه رو خودش هم در مقابل بابا پیش گرفته بود.
نمیدونستم تو دل نگار چی میگذره، بابا رو دوست داره یا نه، اما وقتی که با یه همسر ضعیف مواجه شده، به جای قهر و دوری، دست روی زانوش گذاشته و خودش قصد داره که ستون بشه.
- یعنی میگی چیکار کنم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️روزمون رو شروع کنیم با سلام به شهدا..
🌹شهید محسن فخری زاده
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
▪️🍃🌹🍃▪️
هدایت شده از بهار🌱
بغضش شکست و کاش سقف روی سرم آوار شده بود تا که اینطور درمونده نبینمش.گریهی صدادار یک مرد رو دیدی؟ یا اصلا حجم هقهقش رو شنیدی؟ بیچارهکنندهست!
دست به دیوار گرفتم و علیرضا خم شد. عینکش رو از روی زمین برداشت و به سمتم چرخید.و من بالاخره دیدمش!
چقدر دلتنگت بودم همهی امیدم از زندگی!تویی که دلم برات عجیب رفت و حالا به خاطرت شکستم و باز هم دوست دارمت!
این علیرضای من بود؟اینطور نزار و به هم ریخته؟ آخ! چه تیری میکشه قلبم از دیدن کبودی پای چشمش.
چه حزنی داشت آهنگ کلامش!
- محبوب... محبوبم! تو با کی همپا شدی؟ میخوام ببینم کی دست انداخته به همهی حق من از زندگی؟ از ما بهترون بود دخترعمو؟ لااقل تو که میدونستی نفسهام بند نفسهای توئه!
پلک زدم و اشکهام فرو ریخت.
واقعی💯♨️
https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تندستی مالی بد جور بهم فشار آورده بود واقعا درمونده شده بودم تا اینکه به سفارش و اصرار مامانم نماز های واحبم رو خوندم و چند سوره ای که مامانم گفته بود رو هم میخوندم. شوهرم اصلا اعتقادی به نماز خوندن نداشت. و خیلی مخالف نماز خوندن من بود. و من میدونستم که اگر من رو در حال نماز ببینه اتفاق بدی برام میفته. تا اینکه یه روز داشتم نماز میخوندم شوهرم اومد خونه و....
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - ثریا جون، من یه چیزی بهت بگم؟ - اگه میخوای از شهرام دفاع کنی نه، ا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نگار شونه بالا داد.
- تا همین جاشو میتونم بهت کمک کنم، اینکه تو بخوای چیکار کنی رو تو خودت باید بشینی فکر کنی، اینکه چطور بخوای سیاست کنی در مقابل شهرام باید خودت یه کاری بکنی، من کلاً یه ماه و نیم دو ماه تو رو میشناسم، نمیدونم روحیاتت چطوریه که بخوام بهت پیشنهاد بدم، اما تو حالت کلی اینه که به نظرم خودت آستین بالا بزن برای خودت و یه کاری بکن، سعی نکن شهرامو عوض کنی، چون عوض بشو نیست، شاید تو دراز مدت بشه، ولی یهویی امکان نداره.
-اونجوری که من پیر میشم و ...
عمه وسط حرفش پرید:
-خودت خواستیش، من چقدر ور زدم که پدرسگ، این ننهاش خیلی انتره، چی گفتی بهم؟ حالا با سه تا بچه اومدی ور دلم که چه گوهی بخورم!
صدای زنگ تلفنم بلند شد، نگاهم رو از نگار گرفتم و به گوشه اتاق نگاه کردم.
به سمتش رفتم. اسم نوید روی صفحه موبایل بهم چشمک میزد.
دیروز فقط پیام میداد و امروز زنگ میزد.
گوشی رو برداشتم و آیکون سبز رو لمس کردم.
سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و همونجا کنار دیوار نشستم.
نگار با ثریا حرف میزد ولی همه هوش و حواس عمه پیش من بود.
- خوب هستی سپیده خانم؟
تشکر کردم.
- ببخشید مزاحمتون شدم، فقط میخواستم ببینم که امروز وقت دارید بعد از ظهر با هم یه جایی بریم.
با تعلل پرسیدم:
-کجا؟
-شما بیاین، بهتون میگم کجا.
- باید به عمهام بگم.
- خب پس بهم پیام بدین، من منتظر هستم.
بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم.
- نوید بود؟
سرم رو بالا گرفتم. به عمه نگاه کردم.
هنوز آره نگفته بودم که متوجه بابا شدم.
سرش رو از پایین در بیرون آورده بود و به من زل زده بود.
نگاهم رو که دید اشاره کرد و گفت:
- بیا بابا جان، بیا کارت دارم.
عمه تند و فرز گفت:
-چیکارش داری؟
بابا سرش رو داخل اتاق برد و گفت:
- میخوام دو کلمه با بچهام حرف بزنم فضول خانم.
عمه به من نگاه کرد و گفت:
- نمیخواد بری.
بابا گفت:
- کارش دارم زن.
عمه حرصی گفت:
- کم دیشب منو چزوندی، الانم میخوای بری روی مغز این بچه؟ بهت گفتم که مغز اینو شستشو نده، بهت گفتم اینو هواییش نکن، بهت گفتم بزار زندگیشو بکنه، بهت میگم اون مرتیکهای که تو هی یکسره ازش حرف میزنی اصلا معلوم نیست...
بابا میون حرف عمه پرید و بلند گفت:
- سپیده، یه دقیقه بیا.
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
تنبلی با بیحوصلگی، دو تا بیماری متفاوتند!
شما به کدومش مبتلائید؟
@ostad_shojae | montazer.ir