فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️روزمون رو شروع کنیم با سلام به شهدا..
🌹شهید محسن فخری زاده
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
▪️🍃🌹🍃▪️
بغضش شکست و کاش سقف روی سرم آوار شده بود تا که اینطور درمونده نبینمش.گریهی صدادار یک مرد رو دیدی؟ یا اصلا حجم هقهقش رو شنیدی؟ بیچارهکنندهست!
دست به دیوار گرفتم و علیرضا خم شد. عینکش رو از روی زمین برداشت و به سمتم چرخید.و من بالاخره دیدمش!
چقدر دلتنگت بودم همهی امیدم از زندگی!تویی که دلم برات عجیب رفت و حالا به خاطرت شکستم و باز هم دوست دارمت!
این علیرضای من بود؟اینطور نزار و به هم ریخته؟ آخ! چه تیری میکشه قلبم از دیدن کبودی پای چشمش.
چه حزنی داشت آهنگ کلامش!
- محبوب... محبوبم! تو با کی همپا شدی؟ میخوام ببینم کی دست انداخته به همهی حق من از زندگی؟ از ما بهترون بود دخترعمو؟ لااقل تو که میدونستی نفسهام بند نفسهای توئه!
پلک زدم و اشکهام فرو ریخت.
واقعی💯♨️
https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخمهاش تو هم رفت و گفت: - ما خودمون بریم برای سالار زن بگیریم، بعد زنش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
- ثریا جون، من یه چیزی بهت بگم؟
- اگه میخوای از شهرام دفاع کنی نه، اگه میخوای بگی اونم مادرشه، اونم خواهرشه نه، حرف نزن چون حرص میخورم.
- نه، اینا رو نمیخوام بگم.
به عمه نگاه کرد، انگار منتظر تایید اون بود.
عمه بیواکنش بود، انگار که اون هم در مقابل شهرام و ثریا کم آورده بود.
نگاه نگار روی صورت ثریا نشست و گفت:
- مادربزرگ خدا بیامرزم، همیشه میگفت توی یه خونه، مرد همیشه باید قوی باشه، باید همیشه اول باشه، باید حرف اول و آخرو اون بزنه که فکر کنه خیلی شاهه، همیشه میگفت تا میتونی هندونه بزن زیر بغل مردت.
عمه روی پاش کوبید و گفت:
- قربون دهنت، هزار مرتبه تا حالا این حرفا رو به این زدم، نمیفهمه، کلهاش عین هونه کاسه مستراحه. حالا من پیرم، خرفتم، قدیمیام، تو که جوونتری بگو شاید این فهمید.
ثریا اخمهاش تو هم رفت و رو به نگار گفت:
- گفتم اگه از این حرفا میخوای بزنی نزنا.
نگار گفت:
- آخه اینو نمیخواستم بگم، این حرفایی که مادربزرگم زد خوبهها، همش خوبه. قدیمیا همینجوری زندگی میکردن، اما حالا بزنه و مردت ضعیف باشه، نه که از لحاظ قدرت بدنی، کلاً یه شخصیت ضعیف داشته باشه. اون وقت تکلیف زنه چیه؟
ثریا به نگار نگاه میکرد، نگار نگاهش روی تارا که چهار دست و پا شده بود و خودش رو عقب جلو میکرد و به جایی دورتر از دسترسش خیره بود، خندید و بعد گفت:
- اگه توی یه خونه هم مرد خونه ضعیف باشه، هم زن خونه، تکلیف بچهها چی میشه؟ اگه مرده با هندونه زیر بغل گذاشتن و شاه بودن و شاه شدن نتونه قدرت واقعی خودشو نشون بده، نتونه خانوادهاشو دور هم نگه داره، نتونه تعادلو حفظ کنه، زن باید چیکار کنه؟باید بشینه منتظر بمونه ببینه کی میتونه شوهرشو تغییر بده؟
با سکوتش به ثریا فرصت فکر کردن داد و اضافه کرد:
- تو اینجور خونهها فقط دعوا هست، هیچ وقتم هیچ پیشرفتی نمیکنن، بچههام لای این دعواها معلوم نیست چی به سرشون میاد. وقتی یه مردی ضعیفه، باید زن خودش رو قوی کنه، باید جوری قدرتمند زندگی کنه که هم بتونه مردشو کنترل کنه، هم انسجام خانوادهاش رو حفظ کنه. وقتی زن قوی باشه، بچههای قدرتمندی هم بار میاره. بقیه هم حواسشون رو جمع میکنن که چطور با اون زن برخورد کنن... تو الان نزدیک دو هفته است که قهر کردی و اومدی توی این خونه. شوهرت تغییری کرده؟ اخلاقش عوض شده؟
ثریا جان، فکر نکن میخوام دخالت کنم، فکر کن خواهر بزرگتم، ولی اینو بدون، اگر یک سالم از قهر تو به همین شکل بگذره، شوهر تو همونی که هست میمونه. چون اینجوری بار اومده، سرکوفت و سرزنشهای تو هم باعث نمیشه که اون تغییر کنه. شاید یه چند روزی رو به خاطر اینکه دوستت داره به حرف تو باشه، ولی بعدش دوباره میشه همونی که بود. الان یازده ساله داری زندگی میکنی و اون تغییر نکرده، اگر سی سال دیگه هم بگذره، همینه. اونی که باید تغییر کنه تویی، چون اون نمیخواد این زندگی رو عوض کنه، این نظمی که داره توش زندگی میکنه رو نمیخواد تغییر بده، ولی تو میخوای تغییر بدی، هیچ تغییری هم یهویی اتفاق نمیافته، یه ذره یه ذره باید جلو بری. انتظار تغییر یهوویی شهرام یه آرزوی محاله.
باز با سکوتش فرصت فکر کردن داده بود.
- یه بار یکی برام تعریف میکرد، فکر میکنم از تو فضای مجازی خونده بود، گفت یه روز یه زنی رفت پیش یه مشاوره، خیلی ناراحت بود، گریه میکرد، به دکتره گفت من همسرم رو خیلی دوست دارم، ولی یه روز به همسرم گفتم اگر من و مادرت با هم بیوفتیم توی آب، هیچ کدوممونم که شنا بلد نیستیم، تو کدوممون رو نجات میدی، شوهرم بهم گفت مادرمو، چو مادر یه دونه است، ولی من
دوباره میتونم برم زن بگیرم. سر همین حرف خیلی ناراحت بود، از دکتر یه راه میخواست، دکتر بهش گفت برو شنا یاد بگیر. به جای اینکه از اون انتظار داشته باشی، خودت شنا یاد بگیر.
اینو من اضافه میکنم به این قصه، اگر زنه شنا یاد بگیره، وقتی بیوفته تو آب، هم خودش غرق نمیسه، هم مادرشوهرش رو نجات میده، اینجوری تو دل همسرش بیشتر جا باز میکنه. الان به نظرم دقیقاً این مثال در مورد تو صدق میکنه، اونی که باید شنا یاد بگیره تویی نه شهرام.
حالا که به رفتارهای نگار نگاه میکردم میدیدم دقیقاً همین رویه رو خودش هم در مقابل بابا پیش گرفته بود.
نمیدونستم تو دل نگار چی میگذره، بابا رو دوست داره یا نه، اما وقتی که با یه همسر ضعیف مواجه شده، به جای قهر و دوری، دست روی زانوش گذاشته و خودش قصد داره که ستون بشه.
- یعنی میگی چیکار کنم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️روزمون رو شروع کنیم با سلام به شهدا..
🌹شهید محسن فخری زاده
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
▪️🍃🌹🍃▪️
هدایت شده از بهار🌱
بغضش شکست و کاش سقف روی سرم آوار شده بود تا که اینطور درمونده نبینمش.گریهی صدادار یک مرد رو دیدی؟ یا اصلا حجم هقهقش رو شنیدی؟ بیچارهکنندهست!
دست به دیوار گرفتم و علیرضا خم شد. عینکش رو از روی زمین برداشت و به سمتم چرخید.و من بالاخره دیدمش!
چقدر دلتنگت بودم همهی امیدم از زندگی!تویی که دلم برات عجیب رفت و حالا به خاطرت شکستم و باز هم دوست دارمت!
این علیرضای من بود؟اینطور نزار و به هم ریخته؟ آخ! چه تیری میکشه قلبم از دیدن کبودی پای چشمش.
چه حزنی داشت آهنگ کلامش!
- محبوب... محبوبم! تو با کی همپا شدی؟ میخوام ببینم کی دست انداخته به همهی حق من از زندگی؟ از ما بهترون بود دخترعمو؟ لااقل تو که میدونستی نفسهام بند نفسهای توئه!
پلک زدم و اشکهام فرو ریخت.
واقعی💯♨️
https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تندستی مالی بد جور بهم فشار آورده بود واقعا درمونده شده بودم تا اینکه به سفارش و اصرار مامانم نماز های واحبم رو خوندم و چند سوره ای که مامانم گفته بود رو هم میخوندم. شوهرم اصلا اعتقادی به نماز خوندن نداشت. و خیلی مخالف نماز خوندن من بود. و من میدونستم که اگر من رو در حال نماز ببینه اتفاق بدی برام میفته. تا اینکه یه روز داشتم نماز میخوندم شوهرم اومد خونه و....
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - ثریا جون، من یه چیزی بهت بگم؟ - اگه میخوای از شهرام دفاع کنی نه، ا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نگار شونه بالا داد.
- تا همین جاشو میتونم بهت کمک کنم، اینکه تو بخوای چیکار کنی رو تو خودت باید بشینی فکر کنی، اینکه چطور بخوای سیاست کنی در مقابل شهرام باید خودت یه کاری بکنی، من کلاً یه ماه و نیم دو ماه تو رو میشناسم، نمیدونم روحیاتت چطوریه که بخوام بهت پیشنهاد بدم، اما تو حالت کلی اینه که به نظرم خودت آستین بالا بزن برای خودت و یه کاری بکن، سعی نکن شهرامو عوض کنی، چون عوض بشو نیست، شاید تو دراز مدت بشه، ولی یهویی امکان نداره.
-اونجوری که من پیر میشم و ...
عمه وسط حرفش پرید:
-خودت خواستیش، من چقدر ور زدم که پدرسگ، این ننهاش خیلی انتره، چی گفتی بهم؟ حالا با سه تا بچه اومدی ور دلم که چه گوهی بخورم!
صدای زنگ تلفنم بلند شد، نگاهم رو از نگار گرفتم و به گوشه اتاق نگاه کردم.
به سمتش رفتم. اسم نوید روی صفحه موبایل بهم چشمک میزد.
دیروز فقط پیام میداد و امروز زنگ میزد.
گوشی رو برداشتم و آیکون سبز رو لمس کردم.
سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و همونجا کنار دیوار نشستم.
نگار با ثریا حرف میزد ولی همه هوش و حواس عمه پیش من بود.
- خوب هستی سپیده خانم؟
تشکر کردم.
- ببخشید مزاحمتون شدم، فقط میخواستم ببینم که امروز وقت دارید بعد از ظهر با هم یه جایی بریم.
با تعلل پرسیدم:
-کجا؟
-شما بیاین، بهتون میگم کجا.
- باید به عمهام بگم.
- خب پس بهم پیام بدین، من منتظر هستم.
بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کردم.
- نوید بود؟
سرم رو بالا گرفتم. به عمه نگاه کردم.
هنوز آره نگفته بودم که متوجه بابا شدم.
سرش رو از پایین در بیرون آورده بود و به من زل زده بود.
نگاهم رو که دید اشاره کرد و گفت:
- بیا بابا جان، بیا کارت دارم.
عمه تند و فرز گفت:
-چیکارش داری؟
بابا سرش رو داخل اتاق برد و گفت:
- میخوام دو کلمه با بچهام حرف بزنم فضول خانم.
عمه به من نگاه کرد و گفت:
- نمیخواد بری.
بابا گفت:
- کارش دارم زن.
عمه حرصی گفت:
- کم دیشب منو چزوندی، الانم میخوای بری روی مغز این بچه؟ بهت گفتم که مغز اینو شستشو نده، بهت گفتم اینو هواییش نکن، بهت گفتم بزار زندگیشو بکنه، بهت میگم اون مرتیکهای که تو هی یکسره ازش حرف میزنی اصلا معلوم نیست...
بابا میون حرف عمه پرید و بلند گفت:
- سپیده، یه دقیقه بیا.
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
تنبلی با بیحوصلگی، دو تا بیماری متفاوتند!
شما به کدومش مبتلائید؟
@ostad_shojae | montazer.ir
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن»
⬅️چله حدیث کساء
#امام_زمان عج
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نگار شونه بالا داد. - تا همین جاشو میتونم بهت کمک کنم، اینکه تو بخ
#عروسافغان 🥀🥀
#پارت
به دو طرف مانتو دست کشیدم و یه بار دیگه توی آینه قدی به خودم نگاه کردم.
یه مانتو کتی با دکمههای طلایی و شلواری از جنس خودش که یه خط اتوی معرکه داشت.
از توی آینه به نگار و ثریا که با هم حرف میزدند نگاه کردم، یه بار گفته بودند که خیلی بهم میاد و انگار یه آدم دیگه شدم، اما خودم حس میکردم کمی بهم گشاده و کمی هم از استاندارد مانتوهایی که تا حالا پوشیده بودم کوتاهتر.
تارا بالاخره رضایت داد که سینه مادرش رو رها کنه.
به من که مانتو پوشیده بودم نگاه کرد. از نظرش من آماده دَ دَ رفتن بودم و اون رو هم باید میبردم.
نگاه از آینه گرفتم و برگشتم.
هنوز نمیتونست راه بره، ولی با دیدنم دست و پا میزد، چهار دست و پا میشد و بعد دوباره مینشست. با آواهای خاص صدام میزد و امیدوار بود که بغلش کنم.
لبخند زدم و به طرفش رفتم، در آغوش گرفتمش.
نگار به من و دخترش نگاهی کرد و گفت:
-بیچاره شدی!
خندیدم و به سمت در راه افتادم. حرفش رو با ثریا از سر گرفت.
-هیچی دیگه، آشو بعداً بهش گفت تو یه شخصیت توسری خور و ضعیف داشتی، به واسطه کاری که یاد گرفتی الان قوی شدی، به خاطر همین بهت احترام میذارن.
صورت تارا رو بوسیدم، در اتاق رو باز میکردم که شنیدم ثریا پرسید:
-این آشو اصلاً کی هست؟
با بیرون اومدنم از اتاق، نشنیدم که نگار چه جوابی داد.
امیدوار بودم که با این حرفها ثریا بتونه زندگیش رو جمع و جور کنه.
با ورودم به هال صدای حسین رو شنیدم که داشت غر میزد.
- من الان چی بخورم، گشنگی دارم میمیرم.
عمه که گوشه سالن دراز کشیده بود گفت:
- بادمجونا تموم نشده هنوز.
- دوست ندارم بادمجون.
- نداری که نداری، درد بخور پس!
عمه رو صدا زدم. نگاهم کرد.
یهو نشست و با لبخند گفت:
- ماشالا ماشالا! این همونیه که حدیث داد؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم.
- بزار اون بچه رو زمین، قشنگ ببینمت.
تارا دلش نمیخواست که از بغلم جایی بره، چون به محض خم شدنم خودش رو بهم چسوند و زد زیر گریه.
عمه اخم الود گفت:
- این دُم بریدهام واسه ما آدم شدهها! ببر بده به ننهاش بیا اینجا ببینمت.
صدای حسین از آشپزخونه اومد.
- من دارم از گشنگی میمیرم، تو به این ماشالا ماشالا میگی!
برگشتم و رو به حسین گفتم:
- الان میام برات سیب زمینی سرخ میکنم.
حسین گفت:
- آها، این شد!
عمه گفت:
- اون وقت با این لباسا؟ مگه قرار نداری با این...
به در اتاق بابا نگاه کرد. مابقی حرفش رو خورد و لب زد:
- مرتیکه نفهم!
منظورش از مرتیکه نفهم، بابا بود.
حسین تارا رو از بغلم گرفت.
تارا با وجودِ حاضر و آماده بودن من، حسین رو ترجیح داد.
حسین مشغول بازی کردن با تارا شد و من همزمان با درآوردن مانتو به سمت آشپزخونه رفتم. یه سیب زمینی برداشتم. صدای عمه از پشت سرم اومد.
- من درست میکنم براش، تو برو یه دستی به صورتت بکش.
برگشتم، سیب زمینی رو از دستم گرفت و گفت:
- نگار و ثریا یه چیزایی دارن، از اونا بگیر.
چاقویی رو برداشت و اضافه کرد:
- عمه جان، دو هوا نشو با این حرفای بابات.
سرش رو متاسف تکون داد و به در اتاق بابا خیره شد و گفت:
- باید از سالار بپرسم، ببینم از کجا براش مواد میگیره که این اینجوری توهم میزنه.
نگاهم کرد.
- این یارو مهراب اصلا معلوم نیست تو رو بخواد، نخواد. اصلاً بخوادم، مگه ما کُپه پشکل تو مغزمونه! بیست سال از تو بزرگتره، ده سال دیگه تو میشه سی سالت، اون میشه پنجاه سالش. تو اول جوونی و نشاطته، اون اول لاجونی و کمر درد و فشار و هزار زهرمار دیگه.
صداش رو پایین آورد و کنار گوشم گفت:
- اصلاً از کمرم میوفته، اون وقت باید بشینی ماهی، دو ماهی ...
سرش از من فاصله گرفت و آرومتر گفت:
- میفهمی که؟
میفهمیدم، ولی شرم کردم که جواب ندادم.
عمه به هال نگاهی کوتاه کرد، احتمالاً داشت موقعیت حسین رو میسنجید.
سرش رو دوباره به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- نصف بیشتر مشکلات زن و شوهرا توی رختخواب حل میشه، نصف بیشتر مشکلاتشونم از همون جا درست میشه. زن جوونی که داغه، نباید به پای پیرمرد پنجاه ساله بسوزه که. زنه جوونه، داغ میکنه، شوهرشم که از کمر افتاده، یا کارش میکشه نعوذ بالله به گناه، یا به طلاق، یا اینکه باید فشار بخوره و تحمل کنه.
سرش رو عقب برد. به قیافهام نگاه کرد و گفت:
- من نمیفهمم این بابات چرا خودشو زده به خریت. پنجاه و اندی سالشه، هنوز نمیفهمه. اصلاً یارو تا حالا یک کلمه حرفم نزده، نشسته میگه چون به ما خونه داده، کلید داده به سفیده، پس میخوادش. خودشو زده به گاوی. نقد و ول کرده، چسبیده به نسیه.
- چی شد پس این سیب زمینی؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀 #پارت به دو طرف مانتو دست کشیدم و یه بار دیگه توی آینه قدی به خودم نگاه کردم. یه
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به سمت حسین که پشت اپن ایستاده بود برگشتم. اخم الود بود.
- قرار شد برام سیب زمینی سرخ کرده درست کنی, وایسادی اینجا به حرف زدن!
عمه جوابش رو داد.
- من درست میکنم برات, این قرار داره, لباساش بو روغن میگیره.
حسین گفت:
- پس اگه اینطوره بابا کارت داره.
صدای نفس پرصدای عمه نگاهم رو از صورت حسین گرفت و به سمت خودش کشید.
متاسف گفت:
- سحرو اونجوری بدبخت کرد، اینم اینجوری میخواد بدبخت کنه. سرشو کرده تو چاه مستراح، بیرونم نمیکشه.
دلم میخواست بگم که سحر رو ما بدبخت کردیم، وقتی که التماس میکرد که سعید رو نمیخواد.
بابا فقط یک سر قضیه بود.
نگفتم، فایدهای نداشت.
چرخیدم که از آشپزخونه بیرون برم که دستم رو کشید.
- ولش کن، نمیخواد بری.
لبخندم برای اطمینان دادن بهش بود.
- حواسم هست عمه.
با تاخیر دستم رو رها کرد، ولی همچنان متاسف بود. مسیر اتاق بابا رو طی کردم.
در باز بود. وارد شدم.
بابا با اخم نگاهم کرد و گفت:
- من به تو میگم این پسره رو ول کن، یکی میخوادت که سرش به تنش میارزه، بعد تو میری باهاش قرار میذاری؟
ایستاد و عصبانیتر گفت:
-نفهم، من باباتم، بد تو مگه میخوام!
بابا دستش سنگین بود و موقع عصبانیت کنترلش از دستش خارج میشد.
عمه از آشپزخونه بهم خیره بود. به بهانه بستن در ازش فاصله گرفتم. در رو بستم و آروم گفتم:
- نمیخوام دل عمه بشکنه، خدایی نکرده فشارش بره بالا میخوایم چیکار کنیم؟ اون خیلی اصرار داره به نوید، به نویدم که نگفتم آره، گفتم آشنا بیشیم، یه چند وقت که بگذره...
شادی به صورتش اومد و گفت:
- گفتم تو عاقلیا!
لبخند زد.
- پس خیلی طولش نده، زود دکش کن بره. یه دو تا لبخندم بزن به مهراب که بفهمه دلت پیششه.
من که این کار رو نمیکردم، ولی سرم رو تکون دادم که دلش خوش باشه.
هدفم فعلا آروم نگه داشتن جو خونه بود.
خواستم بیرون برم که گفت:
- وایسا، پول مول داری؟ جلو این پسره کم نیاری، نذار برات خرج کنه، یه موقع قاپتو بدزده.
- دارم.
-رودربایستی نکنا بابا، من دارم بهت بدم.
خودش که سر کار نمیرفت. یک ماهی هم بود که از ترس اسفندیار از این خونه بیرون نرفته بود. بعید هم میدونم از قبل پول داشته باشه، احتمالاً از نگار گرفته بود.
- سالار بهم داد صبحی.
بازوم رو لمس کرد و گفت:
- خب برو، ولی حواست باشه. خیلی هم رو نده بهش.
از اتاق بیرون اومدم. حسین با موبایلم به طرفم اومد، داشت زنگ میخورد.
- نویده.
گوشی رو گرفتم. تماس رو وصل کردم و سلام کردم. پر انرژی حرف میزد و احوالپرسی میکرد، انقدر که لبخند به لبم اومد.
- سپیده خانم، آماده باشید من پنج دقیقه دیگه دم در خونهاتونم.
باشهای گفتم و تماس رو قطع کردم. مانتوم رو دوباره پوشیدم.
به خواست عمه کمی کرم به صورتم مالیدم و یه ریمل هم به مژههام، که دست از سرم برداره. پالتو به دست با بدرقه ثریا راه پله رو رد کردم.
توی حیاط مشغول پوشیدن پالتو بودم که موبایل توی دستم لرزید.
به امید دیدن اسم نوید به صفحه موبایل نگاه کردم، ولی با دیدن اسم مهراب سر جام ایستادم.
امروز اینقدر اسم مهراب رو از زبون بابا و عمه شنیده بودم که برای جواب دادن بهش حسابی معذب بودم.
صدای بوق ماشین نگاهم رو از صفحه موبایل گرفت.
بیخیال برقراری تماس با مهراب، به سمت در رفتم و بازش کردم. نوید بود و صدای بوق متعلق به یه دویست و شش سفید رنگ بود.
از توی ماشین برام دست تکون داد.
در رو بستم و به سمت دویست و شش میرفتم که نوید پیاده شد. یه شاخه گل رز توی دستش بود. به طرفم اومد و گل رو به طرفم گرفت.
-تقدیم به شما.
تشکر کردم و گل رو گرفتم. تیپش همون تیپ دیشب بود، فقط لباس سفید مردونه زیرش رو با یه پلیور طوسی رنگی عوض کرده بود.
عینکش رو روی صورتش تنظیم کرد. در جلوی ماشین رو برام باز کرد.
- بفرمایید!
دروغ چرا، از این رفتار و برخوردش خوشم اومد.
من نشستم و اون بعد از بستن در، ماشین را دور زد و نشست.
نگاهم کرد و گفت:
- معطل که نموندید؟
- نه، همین الان اومدم توی حیاط.
ماشین رو به حرکت درآورد و گفت:
- میخوام ببرمتون یه جایی که...
با لرزیدن موبایل توی دستم نگاهش کردم. مهراب بود. زشت بود جواب ندم، فارغ از حرفهای عمه و بابا، من به این مرد مدیون بودم.
رو به نوید گفتم:
- یه لحظه من اینو جواب بدم.
با سرش اشاره کرد که بفرمایید. آیکون سبز رو لمس کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
- الو.
صدایی نیومد. الوی دیگهای گفتم و وقتی باز هم جوابی نیومد برای اطمینان به صفحه گوشی نگاه کردم. قطع نشده بود.
- الو.
صداش اومد، گرفته و نزار و بعد دوباره سکوت کرد.