🕊🇮🇷◍⃟♥️🇵🇸🕊
🔴 آيا در قرآن، دليلى براى شركت در راهپيمايى و تظاهرات داريم؟
♦️ خداوند در قرآن میفرمايد: «ولايَطؤون مَوطئاً يَغيظُ الكفّار... الاّ كُتب لهم به عَملٌ صالح»(سوره توبه، آيه 120) هيچ حركت دسته جمعى كه كفّار را عصبانى كند، صورت نمیگيرد مگر اين كه براى آن، پاداش عمل صالح ثبت میشود.
♦️آرى، راهپيمايى هايى كه دشمنان اسلام و مسلمين را عصبانى كند، عمل صالح است. اين راهپيمايى ها (بخصوص كه از طريق وسايل ارتباطى و ماهوارهها منعكس میشود) نوعى حضور در صحنه، عبادت دسته جمعى و امر به معروف و نهى از منكر عملى و عامل تقويت روحيّه مردم و مقابله با دشمن است.
#روزقدس
#طوفان_الاحرار
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 شر اسرائیل را از این جهان کم میکند
دست سردار حسین
دست سردار حسین.
#لشکر_قدس
#طوفان_الاحرار
#پشیمانتان_میکنیم
#غرامت_قرن
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از بنرهای کانال صیانت
بعد از ازدواجم فهمیدم همسرم عصو گروهک داعش هست و وقتی که شوهرم فهمید که من این موضوع رو میدونم. من دیگه امنیت نداشتم تا اینکه یک روز...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خرج دانشگاهم رو خواهرم میداد. ترم سوم خواهرم بهم زنگ زد گفت معصومه این ترم رو مرخصی بگیر مامان مریض شده بیمه هم که نیستیم، من باید برای درمان مامان به بابا کمک کنم، دیگه نمیتونیم به تو پول بدیم، حق با خواهرم بود سلامتی مامانم خیلی مهمتر از درس من بود، اینها رو عقلم میگف،ولی احساسم اجازه نمیداد که برم مرخصی تحصیلی بگیرم، از طرفی هم پول نداشتم، یکی از همکلاسی های من که دختر مورد داری بود، متوجه. اوضاع مالی و درسی من شد، بهم گفت، من یه راه آسون برات سراغ دارم، که دیگه نیازی به کمک های خواهرتم نباشه، از اونجایی که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🎥 کلیپ جدید رسانه مقاومت خطاب به اسرائیل: پاسخ حتماً خواهد آمد!
🔹سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان ساعاتی پیش گفته بود: ایران حتما به اسرائیل پاسخ میدهد.
#لشکر_قدس
#پشیمانتان_میکنیم
#طوفان_الاحرار
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_5917807232661063297.mp3
3.98M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوشش#قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خرج دانشگاهم رو خواهرم میداد. ترم سوم خواهرم بهم زنگ زد گفت معصومه این ترم رو مرخصی بگیر مامان مریض شده بیمه هم که نیستیم، من باید برای درمان مامان به بابا کمک کنم، دیگه نمیتونیم به تو پول بدیم، حق با خواهرم بود سلامتی مامانم خیلی مهمتر از درس من بود، اینها رو عقلم میگف،ولی احساسم اجازه نمیداد که برم مرخصی تحصیلی بگیرم، از طرفی هم پول نداشتم، یکی از همکلاسی های من که دختر مورد داری بود، متوجه. اوضاع مالی و درسی من شد، بهم گفت، من یه راه آسون برات سراغ دارم، که دیگه نیازی به کمک های خواهرتم نباشه، از اونجایی که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🎥 کلیپ جدید رسانه مقاومت خطاب به اسرائیل: پاسخ حتماً خواهد آمد!
🔹سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان ساعاتی پیش گفته بود: ایران حتما به اسرائیل پاسخ میدهد.
#لشکر_قدس
#پشیمانتان_میکنیم
#طوفان_الاحرار
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت فنجون رو به لبم چسبوندم و جرعهای از چای رو نوشیدم. ولی مهراب یهو چایش ر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به برق لمههای روی خزه کفش جدیدم خیره بودم.
- پالتوتم عوض کن. اون یکی هم خوش رنگتره، هم قشنگتر.
نگاهم تا صورتش بالا اومد.
-اینم خوبهها!
-اون بهتره.
به عقب ماشین اشاره کرد و گفت:
- تو کدوم کیسه بود؟ برش دار همین جا عوض کن تا نرسیدیم.
- تو ماشین؟
- آره، مگه چیه!
این که تنم بود سیاه بود و اونی که امروز برام خریده بود یه رنگ هلویی خیلی قشنگ داشت.
پول این یکی رو هم خودش داده بود، منتها این سلیقه حدیث بود. ولی اون یکی که توی یکی از کیسهها روی صندلی عقب بود، سلیقه خود خودش بود، بدون دخالت من.
این همه کشیده بود و حالا یه درخواست داشت.
به عقب برگشتم، کیسهاش مشخص بود، حجیمتر و بزرگتر از بقیه.
از توی کیسه بیرونش کشیدم و به رنگش یه بار دیگه با دقت نگاه کردم.
عمه اگر توی بازار باهام بود هزار دلیل داشت برای نخریدن این پالتو که یکیش روشن بودن رنگش بود و راه به راه چرک شدنش.
الان هم اگر این رو میدید حسابی غر میزد که این چیه خریدی، باز تنها رفتی بازار.
در مواقع قبلی ساکت میشدم و قید پوشیدن اون لباس خاص رو میزدم، اما حالا یه سنگر محکم داشتم.
میگفتم مهراب انتخاب کرده و خودش هم پولش رو داده، هرچند نمیتونستم از زیر بار شنیدن حرفهای عمه در برم.
شاید هم قایمش میکرد که بعداً بزارش توی بقچه عروسیم که مثلا آبرومون جلوی فک و فامیل داماد حفظ بشه.
ولی حالا که عمهای نبود و میتونستم از پوشیدن این پالتوی خوشگل لذت ببرم.
-خیلی وقته اینجاها نیومدم. عوض شده چقدر!
-کجا هست اینجا؟
-کردان، تا حالا شنیدی؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم.
با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-تو از من یه سوال خصوصی پرسیدی و من یه جواب بلند بهت دادم، الان من میخوام ازت یه سوال خصوصی بپرسم.
با مکثی کوتاه اضافه کرد:
- جواب میدی دیگه؟
-بله اگه بتونم.
به روبروش خیره شد و گفت:
- میتونی چرا نتونی!
سرعت ماشین رو به خاطر دست انداز کم کرد و گفت:
-میخوام بدونم از نظر خانوادهات دیگه چیا اشتباهه.
آب دهنم رو قورت دادم. کمی فکر کردم و گفتم:
-آقا مهراب، من خانوادهامو دوست دارم، اگرم گاهی اونا چیزی میگن بین خودمونه، حالا من یه چیزی از دهنم در رفت...
میون حرفم پرید:
-خیلی خب، دوست نداری بگی نگو.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به برق لمههای روی خزه کفش جدیدم خیره بودم. - پالتوتم عوض کن. اون یکی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
کمی ساکت موند و گفت:
-این چیزای اشتباه که به تو گفتن، برای سحرم بود یا فقط مخصوص توعه؟
نگاهم کرد و گفت:
-میخوام بدونم فرق بین تو و اون چیه، چون من دیده بودم که سحر...
نفسش رو سخت بیرون داد و گفت:
-تازه اون کلی هم هدف و آرزو داره ولی تو چرا...
-خب اون سحره، من سپیدهام.
به روبروش خیره شد.
چه گیری داده بود!
کاش ول میکرد این اشتباه و نارنجی و اینجور حرفها رو.
جلوی در باغی ایستاد. چند تا بوق زد.
نگاهم کرد. منتظر بودم حرفهای قبلش رو ادامه بده ولی اون گفت:
-این دوستای من یکم پر سر و صدان، ولی بچههای خوبین. اگر قبول کردم بیام اینجا بیشتر به خاطر تو بود، گفتم شاید این جمع تو حال و هوات تاثیر بزاره.
هزار تا سوال تو مغزم شکل گرفت و یه چرای بزرگ.
چرایی که اگر مطرحش میکردم جوابش این بود که چون تو دوستمی و من برای دوستانم کیف خالی میکنم. جوابی که خودش رو قانع میکرد ولی من رو نه.
در باز شد. مهراب برای باز کننده در دست بلند کرد.
مرد کنار رفت و در رو کامل باز کرد.
مهراب ماشین رو داخل برد و تو نزدیکترین جای ممکن پارکش کرد.
چند تا ماشین دیگه هم اونجا بودند، ولی مدل اونها کجا و ماشین لاکچری مهراب کجا!
پیاده شدم. به نمای باغ و ویلایی که انتهای این جاده بود نگاه میکردم که با پارس سگی جیغ کشیدم و خودم رو به بدنه ماشین چسبوندم.
مهراب جلوم ایستاد.
سگ سیاه پارس میکرد و من پشت مهراب پناه گرفته بودم.
مردی که در رو باز کرده بود، بلند گفت:
-گرگی، بشین.
سگ ساکت شد. مهراب با تشر به مردی که نزدیکمون میشد گفت:
-ببند این سگو وقتی مهمون قراره بیاد.
-شرمنده آقا.
-شرمندگی تو فایدهاش چیه اگه میپرید بهمون.
صدای مردی از سمت دیگه اومد.
-چطوری پسر؟
مهراب سر چرخوند. نیم رخش رو میدیدم، لبخند زد و به سمت مرد رفت.
به سگی که سر طناب دور گردنش دست نگهبان بود، نگاه کردم و با وحشت دنبال مهراب راه افتادم.
سگه هم فهمیده بود که من ازش ترسیدم که دور برداشته بود.
به حال و احوال مهراب با مردی که اسمش امین بود نگاه کردم و وقتی که امین حواسش به من جمع شد سلام کردم.
جوابم رو داد و رو به مهراب گفت:
-معرفی نمیکنی؟
مهراب تو یه کلام گفت:
-سپیده.
و سریع پرسید:
-بچهها کجان؟
-تو باغ.
امین مسیر رو با دست نشون داد. مهراب گفت:
-امین، من نیومدم که گیتاریست گروهتون باشما، اومدم یکی دو ساعت کنار هم باشیم، همین. سپیده رو باید برسونم جایی
.
امین دست مهراب رو کشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔶️روز به روز حجاب خود را تقویت کنید..
🌹شهید محسن حججی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803