⭕️💢⭕️
💢دلیل بازداشت موقت همسر و دختر عابدزاده
یک منبع آگاه: مأموران طرح حجاب بعدازظهر امروز در یکی از خیابانهای شمال تهران به خانم لطیفیان، همسر و نگار عابدزاده، دختر احمدرضا عابدزاده بهدلیل بدحجابی تذکر دادند، اما این ۲ نفر بهدلیل ایجاد تنش و درگیری با مأموران بهطور موقت بازداشت و با تعهد آزاد شدند.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -چرا؟ یکم نگاهم کرد و لب زد: -چون دوستمی. میخواستم سر حرف دوستی ر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به ستون کنار ایوون ویلا تکیه داده بودم.
بارون بند اومده بود. زن ها و مردهای مهمون ویلای امین از بارون تند و رگباری یک ساعت پیش شاکی بودند که بساط آتیششون رو بهم زده بود.
-مهراب بیا این ماشینت رو جا به جا کن، چسبوندیش به در، هیچ ماشینی نمیتونه رد شه.
با گوشه چشمم مهراب و رفتنش رو دنبال کردم. اینقدر نگاهش کردم تا سوار ماشین شد.
دوباره به آسمون خیره شدم، ظاهرا به آسمون نیمه ابری نگاه میکردم ولی حواسم... حواسم تو ماجراها و اتفاقات این یکی دو ماهه بود.
از کی حواسش پیش من بود؟
یکی دو ماه پیش؟ شش هفته پیش؟ یا شایدم هفت هفته؟
از اون روز تو خونه دایی ممد چقدر میگذشت؟
همون روز که من از صدای آبگرمکن ترسیدم و نشستن پیش یه قاتل رو به دیدن سعید ترجیح دادم.
بهم گفت فکر نمیکردم تو امیریها ترسو هم باشه.
اسم فیلم رو چی گفت؟
آخرین پادشاه؟ آره همین بود، ولی من گفتم جومونگ.
بهم خندید. خندید و گفت ...
هر چی گفت، چه فرقی داشت! میخواست از جاش بلند شه که من دستش رو گرفتم.
التماسش میکردم که نره.
قبل از التماسهام بهم میخندید ولی بعد از اون دیگه اونجوری نخندید.
نه اینکه نخندهها، خندید، ولی جنس خندههاش دیگه اون نبود.
بعد از اون بود که دائم تو زندگیم حضور داشت، یا خودش بود، یا رد پاش، یا هدایاش، یا کارهاش...
الان هم که از غم نگاهم میگفت، از غم نگاهم میگفت و برای غم چشمهام میخوند.
(غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده...)
مثل دوستانش فکر میکرد و چشمهای من رو زیبا میدید.
اما یادمه که همون شب، سر میز ناهار، قبل از التماس من برای موندمش، از عشق گفته بود و اینکه نمیتونه عاشق کس دیگهای باشه.
شاکی بود از خواهرش که چرا به ازدواجش اصرار داره.
-سپیده جان، این سهم تو و مهرابه.
به دستهای زن نگاه کردم، سه تا سیب زمینی کبابی که کمی هم خیس شده بودند.
سیب زمینیها رو گرفتم.
لبخندی نگاهم رو تو صورتش نگه داشت.
-مهراب دوست نداره، همه رو خودت بخور.
سرم رو ریز تکون دادم.
-چند وقته با همید که حاضر شد برات اینجوری بخونه؟ اونم سه تا آهنگ پشت سر هم!
سه تا خونده بود؟ یکی بود، همون غم میون دو تا ...
تو جواب زن گفتم:
-اونجور که شما فکر میکنید نیست، ما...
پس چطوری بود؟ جوری که اون برام میخوند همین فکر رو به همه تلقین می کرد.
زن خندید و گفت:
-باشه، میخوای نگی، نگو، امین گفت فامیلید، فقط میخواستم ببینم چند وقته جدی با همید.
جدی؟
صدای مهراب نگاهم رو به سمت خودش کشید.
-سپیده بیا بریم تو، اونجا واینسا.
نگاهم رو که دید گفت:
-سرده، سرما میخوری.
از کنار زن رد شدم و همراه مهراب پا توی سالن گذاشتم.
به سیب زمینیهای توی دستم نگاه کرد و گفت:
-خودت بخور.
هر کسی مشغول کاری بود.
روی مبلی نشستم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به ستون کنار ایوون ویلا تکیه داده بودم. بارون بند اومده بود. زن ها و م
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
برای اینکه کاری کرده باشم مشغول گرفتن پوست سیبزمینیها شدم.
مهراب با موبایلش مشغول بود.
-نمیریم؟
نگاهم کرد و گفت:
چه عجلهایه حالا!
قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم، از جاش بلند شد و کنارم نشست. به صفحه موبایل اشاره کرد.
-اینو ببین.
به صفحه نگاه کردم.
-قبل از این ماجراها، اون روزی که داشتم اسباب کشی میکردم، توی آلبومای قدیمی این عکسو پیدا کردم.
به عکس با دقتتر نگاه کردم.
موبایل رو گرفتم.
این من بودم، وقتی که پنج یا شش سالم بود، کنار حدیث و مائده.
لبخند به لبم نشست.
-اینو از کجا آوردید؟
-خودم ازتون گرفتم. یادت نیست؟
شونه بالا دادم و گفتم:
-نه خیلی.
-عید بود، شما اومده بودید خونه سد ممد عید دیدنی، منم اون موقع با اونا بودم، زندگیم جدا بود ولی عیدو با اونا گرفته بودم. این عروسکایی هم که دستتونه، همه رو من گرفتم...
انگشتش رو روی عروسک توی دست من گذاشت. عکس رو بزرگ کرد و گفت:
-رفتم کلی عروسک گرفتم و نفری یکی یه دونه به هر دختری دادم. اینجام اگر می بینی محدثه نیست، چون قهر کرده بود، عروسک تو رو میخواست.
-الهام بهت گفته بود که بده بهش بزار آروم شه. با اینکه از محدثه کوچیکتر بودی ولی عروسکو بهش داده بودی، هر چی هم به الهام گفتم بزار محدثه به حق خودش قانع باشه، کار خودشو کرد. میگفت اگه سحر بود نمیداد، ولی سپیده میده...خدا بیامرزش، ولی کاش فداکاری یادت نمیداد.
به عروسک نگاه کردم.
-مگه فرق داشتن با هم؟
مهراب صفحه رو بازتر کرد و گفت:
-والا منم دقت نکردم، ولی لباس عروسک تو فرق داشت. شانسی هم افتاد به تو، گریه میکرد میگفت بگیر ازش بده به من... نمیشد که!
عکس رو بست و یه عکس دیگه رو باز کرد.
-اینجام هستی.
به عکس جدید که روی صفحه موبایل بود، نگاه کردم.
این یکی من بودم و محدثه و زن دایی مهدیه.
نگاهم کرد و گفت:
-همون روزه، میدونی چرا محدثه ساکت شده؟
بدون مهلتی برای جواب دادن به من ادامه داد:
-چون تو عروسک رو باهاش عوض کردی.
به من نگاه کرد. داشت یادم میاومد، یه خاطره کمرنگ بود بود.
-الهام بهت گفته بود که بده بهش بزار آروم شه. با اینکه از محدثه کوچیکتر بودی ولی عروسکو بهش داده بودی، هر چی هم به الهام گفتم بزار محدثه به حق خودش قانع باشه، کار خودشو کرد. میگفت اگه سحر بود نمیداد، ولی سپیده میده...خدا بیامرزش، ولی کاش فداکاری یادت نمیداد.
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
1_10439030187.mp3
14.3M
الان وقت شنیدنشه😍
مرحبا لشکر حزب الله
مرحبا جَیش رسول الله
سنصلی فی القدس ان شاءالله
.
.
.
تیغ مظلوم ندیدید چنین شیر شدید
یادتان هست در اَحزاب زمین گیر شدید
عمرتان رو به زوال ست دگر پیر شدید
با دُم شیر در این معرکه درگیر شدید
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🔴حساب کار دست همه آمد
🔹 امیر بوهبوط، کارشناس و خبرنگار امنیتی-نظامی صهیونیست: اکنون برخی از کشورهای خاورمیانهی بدون سامانه دفاع هوایی از خود میپرسند که اگر هدف ایرانیها باشند چه اتفاقی میافتد؟ این یک تغییر ریشهای منطقهای است.
#طوفان_الاحرار #تنبیه_متجاوز #انتقام_سخت
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
18.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🌱🌸مژده باران
به نفس های بیابان
#سردار_امیرعلی_حاجی_زاده
#طوفان_الاحرار #تنبیه_متجاوز #انتقام_سخت
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
شنیدن اون حرفها از زبون مصطفی کسی که یک سال قلبم رو در گرو عشقش گذاشته بودم برام سخت بود.
گفتم داره باهام شوخی میکنه با اینکه داغون بودم اما لبخند زورکی زدم_ بس کن مصطفی آخه این چه شوخی که داری با من میکنی؟
مصطفی اوفی کرد و گفت _ شوخی کجا بود؟ دارم بهت میگم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت برای اینکه کاری کرده باشم مشغول گرفتن پوست سیبزمینیها شدم. مهراب با
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صاف نشستم.
مهراب گفت:
-سیزده به در همون سال، من یه عروسک بهتر برات آوردم. راه می رفت، مامان بابا میگفت...
صفحه موبایل رو خاموش کرد و گفت:
-ولش کن، از همون بچگیتم چیزی میخواستم بهت بدم باید از هفت خوان میگذشتم.
کنجکاو بودم در مورد این خاطره، پس پرسیدم:
-چی شد بالاخره عروسکه؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
-سپیده، من خیلی فکر کردم، تو برای اینکه بتونی پیشرفت کنی، اوج بگیری، یکم به آرامش برسی، باید از اون خونه بیای بیرون. اگر تو بخوای من میتونم برات خونه بگیرم، اصلا اسپانسرت میشم، تو هم درس بخون، به خودت برس...
-تنها یعنی زندگی کنم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره، تا وقتی ازدواج کنی، اینجوری میتونی سر فرصت به یکی فکر کنی و مهلت آشنایی طولانی به خودت بدی. منم هزینههات رو تضمین میکنم، فقط کافیه تو قبول کنی.
تو چشمهایش دنبال ردی از شوخی بودم ولی انگار اون کاملا جدی بود.
-نظرت چیه؟
-ببینید آقا مهراب، نمیشه. چطوری بگم، امکان نداره، من چطوری خانوادهام رو ول کنم و برم تک و تنها بمونم.
-آخه چرا؟ این همه ادم اینجوری دارن زندگی میکنن.
-ببینید، اول اینکه ما اینجوری تربیت نشدیم، یه دختر یا باید شوهر کنه از اون خونه بره، یا بمیره.
نچی کرد و نگاهش رو گرفت.
ولی من همچنان میگفتم:
-فقطم این نیست. خرج و برج ما با سالاره و من بهش احساس دین میکنم. سالار که برادرمه، بعد شما بخوای خرجمو بدی...
نگاهم کرد و من گفتم:
-حس خوبی نداره اصلا.
بی حرف بهم زل زده بود.
-ممنونم که شما میخوای بهم کمک کنی، ولی من واقعا به کمک احتیاج ندارم. با شرایطم مشکلی ندارم.
نگاه از من گرفت و به رو به روش خیره شد.
کلافگی و عصبی بودنش رو حس میکردم.
دنبال بهانهای بودم که از کنارش بلند شم که عصبانیتش دامن گیرم نشه که صدای زنگ موبایلش بلند شد.
به صفحهاش نگاه کرد.
با یه لبخند تماس رو وصل کرد و بدون سلام گفت:
-چطوری پسر؟
به من نگاه کرد و گفت:
-اگه بزارن منم خوبم.
یعنی من نمیذاشتم اون حالش خوب باشه؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صاف نشستم. مهراب گفت: -سیزده به در همون سال، من یه عروسک بهتر برات آ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عجب! حرفهای عجیب و غریب میزد و انتظار داشت که من بگم وای چه راه خوبی.
اصلا این کی بود پشت خط؟
-عروس خانم!
-آره، دارم می برمش قزوین.
نوید بود؟
بلند خندید و گفت:
-اون موقع مزاحم بودی، خاموش کردم، الان مراحمی.
-ببین نوید، به بابات بگو بره اون خونه منو تکمیل کنه. من بخوام زندگی کنم برم کجا؟
-آره، بگو کارگر بگیره، هر چند تا که لازمه، یه جوری بشه هفته دیگه من برم توش.
به من نگاه کرد و گفت:
- تو آخه کارگری بلدی؟ تو فقط کار آدمو اضافه میکنی...
باز هم خندید.
صدای خندههای نوید هم از اون طرف خط میاومد.
چه خودمونی بودند با هم این دو تا.
نه به اون تلفن خاموش کردنش جلوی پاساژ، نه به این دل و قلوه دادنش.
-گوشی داشته باش.
موبایل رو به سمتم گرفت.
-میخواد با تو حرف بزنه.
موبایل رو گرفتم و کنار گوشم میگذاشتند که بلند شد و رفت.
مکالمهام رو با الو شروع کردم.
ذوق نوید از حرف زدن با من، به من هم سرایت کرد.
از تلفن خاموشم پرسید، از حال نرگس، از خانوادهام، حال هما رو پرسیدم، سلام فروغ رو رسوند و در اخر گفت:
-خدا رو شکر که این قضایا تموم شد...سپیده، اون دوستت بود تو کتابخونه با هم زیاد می گشتید. کتایون سحابی بود؟
-آره، چیزیش شده؟
-نه، دنبالت میگشت، بچهها هم گفته بودن از من بپرسه. اومد پیشم سراغتو گرفت، گفت برادرش یه شرکت زده، انگار شرکت ساختمونیه، بهش گفته بودی دنبال کار میگردی؟
با ذوق لب زدم:
-آره.
-گفت بهت بگم اگر کارو میخوای بهش زنگ بزنی، کار میوفته بعد از عید ولی میخواد مطمئن باشه.
لبخند زدم و گفتم:
-حتما زنگ میزنم، ولی شمام اگر دینش بهش بگید که کارو میخوام.
با فکر پیدا شدن کار و حل شدن خیلی از مشکلاتم لبخند روی لبم نشست و باقی مکالمهام با نوید با همون لبخند ادامه داشت.
حرفهامون تموم شد و بالاخره خداحافظی کردیم.
تماس رو قطع کردم.
با چشم دنبال مهراب گشتم و پیداش کردم.
توی ایوون ایستاده بود.
بدون کاپشن، دست توی جیب شلوارش کرده بود و از پشت شیشه قدی جلوی سالن به من نگاه میکرد، به من و لبخندم.
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
عزیزان دامادی #کمدرآمد، ۲۰ روز دیگه میخواد عروسی کنه وضعیت مالی خوبی نداره. هر کاری کرده نتونسته پول جور کنه و چند قلم از وسایلی که از جهیزیه بر عهدهش بوده رو جور کنه.
به خیریه ی ما اومده و درخواست کمک کرده.
گفتن که انقدر عروسی رو عقب انداخته که زندگیش در خطر افتاده.
یخچال ماشین لباس شویی، و اجاق گاز
یه یاعلی بگید کمک کنیم دست این جون رو بگیریم هم از بهم خوردن زندگیش جلوگیری کنیم هم آبروش حفظ بشه
اجرتون با جوان امام حسین حضرت علی اکبر علیه سلام
به شماره حساب
گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#متدینین_عزیز_و_انقلابی_توجه_توجه📣📣👇👇
شماهایی که دغدغه #حجاب_سگ_گردانی_پوششهای_نامناسب_سریالهای_خانگی_تلوزیون_و_ولنگاری #روبیکا_رو_دارید. خدا را شکر که #پلیس آمد به میدان و ان شاالله که خداوند به #سردار_رادان در دو دنیا آبرو عنایت کند اما خب، پلیس که در جای جای کشور نیست و البته بعضیها هم میخواهند پشت گوش بیندازند بنابراین ما باید چشم و گوش پلیس باشیم یک گروه زدیم که هر کجا دیدیم این مسائل رعایت نمیشه همگی با هم زنگ بزنیم و اونقدر به این تلفنهامون ادامه بدیم تا ان شاالله رسیدگی بشه پس یه #یا_علی بگید و بزنید روی لینک و وارد این گروه بشید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3221029620C7aa54d74e0