دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روی نیمکت مشرف به زمین بازی بچهها نشسته بودم و به اطرافم نگاه میکردم.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
حس تردید رو تو چشمهاش میدیدم، ولی تردید در مورد چی؟
در مورد حرفی که زده بود؟ در مورد عشقش به من؟ یا در مورد فکر کردن؟
-سپیده من میدونم تو این یک سال اخیر خیلی فشار روی تو بوده...میدونمم که باید بازم فشار رو تحمل کنی...
جملهاش رو کامل نکرد و ساکت شد.
من چه فشاری رو باید تحمل میکردم؟
اینکه قرار بود اون نامزدی رو بهم بزنه؟
نمیکرد این کار رو.
همه زوجهای جوون با هم دعواشون میشد، ولی همهاشون که از هم جدا نمیشدند.
-دارم کارامو ردیف میکنم برم کانادا، تو این مدت به نظرم بهترین زمانه برای فکر کردن و اینکه تکلیفمون با دلمون مشخص بشه.
-کی...کی میری؟
-نمیدونم، احتمالا برم اوکراین، از اونجا هم کانادا. دنبال کارهاشم، قبلشم مرخصی دانشگاهم بگیرم و کارهای شرکتم درست کنم.
تو این مدت یکم از هم دور میشیم، تو این دوری باید بشینیم فکر کنیم که واقعا قصدمون چیه از این با هم بودن، وقت گذروندن، سر کار گذاشتن هم ... یا ازدواج.
گفت سر کار گذاشتن، باید تعریف میکردم، هر چند خودش گفته بود نمیخوام.
اشکم پایین اومد و گفتم:
-من نمیخواستم بزارم شما بیایید خواستگاریم، چون خانوادهام پول جهیزیه ندارن، تو اینو هیچ وقت درک نمیکنی چون تو شرایط خانواده من نبودی و نیستی، چونن تو عشق به دلت افتاد و به خانوادت گفتی، لازمم نداشتی که به پول عروسی و چیزای دیگه فکر کنی، ولی من باید فکر کنم، منی که یه کاپشن رو با برادرم شریکی باید میپوشیدم باید فکر میکردم، من میگفتم نه، ولی عمه اصرار داشت، چون تو زیادی بی نقصی... سالار ... سالار ... بهم گفت ... به خاطر عمه... چیزی نگو... نویدم ... خوبه... برو ... آشنا شو...
جملاتم تیکه تیکه شدند و مثل غرورم تیکه پاره.
با حرفی که زده بودم غرورم شکست بود، من از نداشتن جهیریه به نوید گفته بودم، فقری که همیشه پنهانش میکردم.
سرم رو پایین انداختم و نتونستم ادامه بدم.
نفس نفس زدنم از حرفهایی بود که باید میگفتم و نمیتونستم ادامه بدم.
-سپیده...
از جاش بلند شد، قصدش اومدن به سمتم بود.
قبل از اینکه بهم برسه از جام بلند شدم.
-خوبی؟
یکم نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و گفتم:
-به نظرم ... تو درست میگی... باید یکم ...یکم... بیشتر فکر کنیم... تو به عشقی که یهو به دلت افتاد، منم به مشکلاتم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت حس تردید رو تو چشمهاش میدیدم، ولی تردید در مورد چی؟ در مورد حرفی که
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
بعد از ماهها قلم به دست گرفته بودم تا بنویسم، بنویسم تا شاید بار غمی که توی دلم بود رو کمی کم کنم. بار غمی که پنهانش میکردم از بقیه.
این نوشتن هم پیشنهاد دکترم بود، دکتری که فهمیده بود من وقتی مینویسم حرف دلم رو مینویسم و وقتی که حرف میزنم مصلحت رو در نظر میگیرم.
نوک خودکار رو از روی صفحه دفتر جدا کردم و به چیزی که نوشته بودم نگاه کردم و از اول هر چیزی رو که نوشته بودم خوندم.
(آدمها را به خودتان عادت ندهید، رحم کنید، بعد که میروید، طفلک تنها میماند. تنهایی مثل خوره همه وجودش را میخورد و جز قلب تپندهای که بدون ریتم میزند از او چیزی نمیماند.
طفلک تنها میماند و سکوت میکند و ابر سیاه غم را در دل پنهان میکند، مبادا که بقیه ببینند و بدانند.
ماندنی اگر نیستید، لبخند شیرینتان را پنهان کنید از آدمی که میبینید پناه آورده به گرمای بودنتان. از همان اول دریغ کنید بودنتان را.
ماندنی اگر نیستید، سرگردانش نکنید، بعد که میروید، نه میتواند خودش را ببخشد، نه شما را. مثل تودهای شعله ور در تمام بیابان میدود و آتشش تندتر میشود تا عاقبت خاکسترش را باد ببرد به شهرهای دور.
وقتی که میروید او میماند با ترسی ابدی از آینه و خروش خشمی در دل، هر بار که به یاد میآورد این زخمهای نشسته به روح، عقوبت بدمستیهاست وقتی دوست داشته میشد)
قشنگ شده بود، قشنگ و غمگین.
هر چند داستان نبود، ولی حرف دلم بود. دل که نه، کره خری که حرف نمیفهمید، صبر نمیفهمید.
نوید ... نوید... دفتر رو به صورتم چسبوندم.
قرار بود بره ولی ایران بود، درگیر خودش و خانوادهاش و رستورانی که مادرش قصد افتتاحش رو داشت بود.
من اصلا الویتش نبودم.
اون رستوران رو هم به لطف نگار میدونستم، نگاری که قرار بود باهاشون همکاری کنه.
صدای در زدن اومد، دفتر رو از صورتم کندم و خیلی عادی گفتم:
-بفرمایید.
در باز شد.
نگار بود.
وارد کتابخونه شد و همزمان با بستن در گفت:
-خوبی؟
لبخند زدم و سر تکون دادم.
جلو اومد و گفت:
-مینوشتی؟
دفتر رو بستم.
-آره.
به دفتر بسته نگاه کرد و گفت:
-نمیخوای بزاری بخونمش که بستیش؟
هنوز جوابش رو نداده بودم که گفت:
-راستی، قرار بود داستانت رو چاپ کنن، همون که برنده شده بود، چی شد؟
-پیگیر نشدم، چاپ بشه حتما بچهها بهم میگن.
سر تکون داد.
به اطرافش نگاه کرد، دنبال جایی برای نشستن بود، از جام بلند شدم، بی ادبی بود اون روی زمین بشینه و من روی صندلی.
هر دومون روی زمین نشستیم.
-پول جایزه رو چی کار کردی؟
-کارت هدیه بود، دیدی که، هست هنوز. به پول احتیاج داری؟
نگار جوابم رو با حرکت سرش داد و من رفتم به اون روز جشن، دیر رسیده بودم ولی به موقع، نوید از من خوشحال تر بود، برام جا نگه داشته بود، اسمم رو که خوندند، طوری دست میزد و سوت میکشید که انگار جایزه نوبل ادبیات بردم.
برای اینکه بغض جوونه زده رو کنترل کنم و از فکر نوید بیرون بیام، گفتم:
-اگر پول احتیاج داری، من یکم دارم، رو در بایستی نکنی یه موقع.
خندید و گفت:
-ثابت شدهای قربونت برم، احتیاج ندارم، راستش...
منتظر ادامه اون راستش بودم.
راستش، راستش...این روزها هر چیزی من رو یاد پسر چشم سبزی میانداخت که روزگاری هر روز زنگ میزد و دنبال بهانه بود برای دیدنم، ولی حالا از آخرین تماسش چهار روز گذشته بود.
زنگ زده بود که بپرسه کلاس میرم یا نه، گفته بود که تنها نرم و حتما یه مرد همراهم باشه. اگر هم کسی هم نبود اصلا نرم. گفت که خودش کار داره و نمیتونه بیاد.
نه جانمی، نه دوستت دارمی، هر چند، به همونم دلخوش بودم، همین که کمی نگرانم بود برام نقطه امید بود.
نگار گفت:
-سپیده یه چیزی ازت میپرسم، راستش رو بهم بگو، باشه؟
بی حرف منتظر سوالش بودم که گفت:
-با نوید به مشکل خوردی؟
پسرعمهم صدام کرد گفت کار واجب دارم. وقتی رفتم دیدم یه آقای دیگه هم اونجاست. معدبم شدم. گفت دوستم ناراحت نباش. تو نگاه اول از تو خوشش اومده و میخواد بیشتر آشنا بشید. گفتم من اصلا ازت انتظار نداشتم اما اون گفت....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
سفر تو کردی و
من در وطن غریب شدم
🧚♀💞 ◇ ⃟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت349 دیگه نتونستم تحمل کنم. دفتر رو محکم بستم و عصبانی بلند شدم. چند تا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت350
کمی با حرص به اطراف نگاه کردم و دوباره به دفتر نگاه کردم.
باید باقیش رو میخوندم.
( از پریا عصبانی بودم، دلم میخواست یه کشیده محکم زیر گوشش بخوابونم. یعنی دایی میدونه، اون اینجوری لباس پوشیده و آرایش کرده؟ میدونه دخترهایی که باهاشون دوست شده، چه جور دخترهایی هستند؟ پس اون علیرضای بی غیرت کدوم قبرستونیه! به علیرضا زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم و همه چیز رو گفتم. ازش خواستم یه جوری به پریا بگه که با این دخترها نگرده. چون میدونستم اگه خودم بهش بگم، بهم میگه تو چی کارهای.)
خب اونکه بهت میگه تو چه کارهای، چرا خودت رو براش میکشی!
به امید اینکه صفحه بعد از کتک خوردن پریا نوشته شده باشه، صفحه رو ورق زدم.
( چند روز بعد به پریا زنگ زدم. گوشی رو جواب نمیداد. چند بار دیگه هم زدم و در حالی که حسابی نا امید بودم، بالاخره جواب داد. صداش ناراحت و عصبانی بود. بهم گفت یه دوربین برام خریدی، چرا اینقدر برام تعیین تکلیف میکنی. گفت که چرا رفتم و به علیرضا اونجوری گفتم. گفت علی به باباش گفته و اون هم چند روزه که نمیزاره پریا از خونه بیرون بره. گفت که باباش گفته میشینه و درسش رو میخونه. گفت که دوربین رو هم ازش گرفتند. بخاطر ناراحتی پریا، من هم ناراحت شدم، ولی خدا میدونه که فقط به خاطر خودش بود.)
با صدای زرین خانوم که از سمت خونه میاومد، دفتر رو بستم و وارد سالن خونه شدم.
صدا از آشپزخونه بود از در آشپزخونه سرکی کشیدم. در پشتی باز بود و زرین خانوم، بین چهارچوب ایستاده بود. دست پویا هم توی دستش بود.
با دیدن سر و وضع پویا یه لحظه جا خوردم. وارد آشپزخونه شدم.
چشم از پویا بر نمیداشتم. پویا هم ترسیده به من نگاه میکرد. تمام سر تا پاش گلی بود؛ حتی صورت و موهاش .
هاج و واج به پویا نگاه میکردم. خوبه الان حرصی رو که از بابات دارم، سر تو خالی کنم؟
به خودم نهیب زدم، خجالت بکش بهار! خوب شد که زن عمو، هر چی حرص از مامانت داشت، سر تو خالی کرد.
با این فکر لبخند زدم و گفتم:
- تو چرا این شکلی شدی؟
لبخندم پویا رو از حالت ترس خارج کرد و با لبخند و لحن بچگانهاش جواب داد:
- گل بازی کردم.
زرین خانوم نگران گفت:
- ببخشید مادر جان، چند دقیقه رفتم تو خونه، برگشتم دیدم این شکلی شده. اگه کار داری، یه دست لباس بهم بده، خودم تمیزش میکنم.
با حفظ لبخند گفتم:
- نه کار ندارم، باید حمومش کنم. با لباس عوض کردن درست نمیشه.
بدون اینکه پویا رو به خودم بچسبونم، بغلش کردم و مستقیم توی حموم گذاشتمش.
سر و تنش رو شستم و باهاش آب بازی کردم.
امروز به اندازه کافی حرص خورده بودم. تازه یه کم بازی کردن با پویا حالم رو بهتر کرده بود.
دیگه حوصله خوندن بقیه دفتر رو نداشتم. باید وسایلی رو که از زیر زمین آورده بودم تمیز میکردم، ولی باید دفتر رو هم یه جایی پنهونش میکردم تا بقیه اش رو بعدا بخونم.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت350 کمی با حرص به اطراف نگاه کردم و دوباره به دفتر نگاه کردم. باید باقی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت351
کل خونه رو نگاه کردم و بالاخره یه جای امن بالای کمد دیواری پیدا کردم. صندلی میز آرایش رو زیر پام گذاشتم و دفتر رو اونجا پنهان کردم. تو آشپزخونه مشغول کار بودم و سعی میکردم به حس کنجکاویم برای خوندن دفتر پیروز بشم که یه چیزی به پشتم خورد.
برگشتم و با چهره شیطون پویا مواجه شدم.
لبخند میزد و یکی از کوسنیهای مبل رو برداشته بود و با تمام زورش به من ضربه میزد. قبلا هم اینطوری باهاش بازی کرده بودم.
اخمی ساختگی کردم. کمی صورتم رو کج کردم و بلند گفتم:
-برای چی من رو میزنی؟ الان میام میکشمت.
با جیغ فرار کرد. دستهام رو شستم و دنبالش دویدم. کمی با هیجان دور میز ناهارخوری دویدیم. پویا وقتی این بازی رو میکرد، جیغ میکشید و من هم برای اینکه هیجانش رو بیشتر کنم، گاهی میگرفتمش و مثلا چون زور اون بیشتر بود، رهاش میکردم. گاهی هم یه کم قلقلکش میدادم.
بازی با پویا من رو از دنیای بزرگسالیم خارج میکرد و زمان رو برام روی نقطه توقف میگذاشت.
با صدای زرین خانوم که از آشپزخونه میاومد و من رو خطاب قرار میداد، پویا رو به آرامش دعوت کردم که البته چندان هم موفق نبودم. پویا گردنم رو از پشت چسبیده بود. تو همون حالت دستش رو گرفتم. ایستادم و با صدای بلند گفتم:
- زرین خانوم بفرمایید تو.
چند قدمی به سمت آشپزخونه برداشتم که چهره نگران زرین خانوم تو چارچوب ورودی آشپزخونه نمایان شد. یه کم از حالت چهرهاش جا خوردم و گفتم:
- چیزی شده؟
نگاهی به وضعیت من و پویایی که از پشت گردنم به من آویزون بود و کوسنیهای پخش شده به اطراف سالن انداخت.
نفس سنگینی کشید و آروم گفت:
- بازی میکردید؟ من فکر کردم ...
دست پویا رو از دور گردنم باز کردم و آروم روی زمین گذاشتمش.
فهمیدم که در زرین خانوم چی با خودش فکر کرده.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-فکر کردید دارم دعواش می کنم، یا میزنمش؟
یه کم نگاهم کرد و آروم گفت:
- ناراحت نشو عزیزم، چون اونطوری خودش رو گلی کرده بود، گفتم شاید...
با دست به سمت مبل اشاره کردم و گفتم:
بفرمایید تو. اینجا بده. فقط ببخشید اینجا یه خورده بهم ریخته است، الان مرتبش می کنم.
خجالت زده، سری تکان داد و وارد سالن شد. کوسنی های پخش و پلا رو سر جاش گذاشتم. زیر کتری رو روشن کردم.
یه کم به الفاظی که با پویا استفاده میکردم، فکر کردم. هر کسی دیگهای هم بود، همین فکر رو میکرد. به هر حال من مادر پویا نیستم و زن باباش محسوب میشم و این فکر سنتی راجع به زن بابا وجود داشت، که بخواد بچههای شوهرش رو اذیت کنه.
میوه توی ظرف چیدم و به سالن برگشتم. پویا تو بغل زرین خانوم نشسته بود و زرین خانوم آروم آروم باهاش حرف میزد.
با دیدن من لبخندی زد و پویا رو زمین گذاشت. ته دلم دلخور بودم ولی به زرین هم حق میدادم که بخواد اون طوری فکر کنه، چون تمام مدت الفاظی که استفاده میکردم، شامل؛ می زنمت و میکشمت و اگه دستم بهت برسه و ...
براش میوه گذاشتم و روبروش نشستم. برای اینکه پویا رو هم آروم کنم، تلویزیون رو روشن کردم و روی یه برنامه مناسب سنش گذاشتم.
-ببخشید من یه دفعه سر و کلهام وسط خونهاتون پیدا شد. سر و صدا شد، دلم یه دفعه شور زد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- زرین خانوم، من هیچ وقت پویا رو اذیت نمیکنم، چه پدرش باشه، چه نباشه.
زرین خانوم پشت دستش زد و گفت:
- من امروز تو رو ناراحت کردم.
دلخور بودم ولی ناراحت نبودم. خب زرین خانوم که هنوز من رو نمیشناخت.
- مهم نیست.
یه کم بینمون به سکوت گذشت. قیافه زرین خانوم شرمنده بود.
- دخترم، تو تازه عروسی، این لباس ها چیه میپوشی؟
نگاهی به لباسهام انداختم. گشاد و راحت بودند، ولی نو و تمیز.
سر بلند کردم و دوباره به زرین خانم نگاه کردم.
-نمی خوام تو کارت فضولی کنم، ولی تو تازه عروسی، یه کم لباسهای بهتر بپوش، یه کم آرایش کن. به خودت برس. شوهرت جوونه، تو جامعه میبینه. شاید به تو نگه، ولی ممکنه تو ذهنش مقایسه کنه. به خاطر خودت میگم، به خاطر زندگیت.
یه کم مکث کرد و زیر لب گفت:
-تو اگه بدونی کتایون چه کارهایی میکرد.
- الان که مهیار نیست.
-وقتی هم که هست، دیدم چطوری جلوش میگردی. خدا بیامرزه مادرت رو، فکر کن من جای اون دارم بهت میگم.
نویسنده:#آسیه_علیکرم
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت351 کل خونه رو نگاه کردم و بالاخره یه جای امن بالای کمد دیواری پیدا کردم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت352
زرین خانم دهن باز کرد و یه سخنرانی یک ساعته از انواع روشهای شوهرداری رو برام گفت.
خیلیهاش رو شنیده بودم و میدونستم، ولی شنیدنش از زبون زرین خانم هم خالی از لطف نبود.
-من به دخترهای خودم هم این چیزها رو گفتم، تو هم با اونها هیچ فرقی نداری. تمام حرفهایی که بهت زدم، از سر دلسوزی و مادرانه بود. به خاطر خودت گفتم. تو یه حجب و حیای خاصی تو نگاهت هست، چیزی که نه کتایون داشت، نه اون پریای گور به گور شده. امشب میام بهت سر میزنم، نببینم دوباره لباسهای گشاد و رنگ و رو رفته پوشیده باشیا. آرایش هم میکنی. مهیار مثل پسر نداشته منه.
- اون موقعی که مهری پشت سرهم بچهدار شده بود و نمیدوست چطوری ازشون مراقبت کنه. من بیشتر حواسم به مهیار بود و اون حواسش به مهگل. من اون موقع دختر کوچکترم دوازده سالش بود. مهیار تو بغل من بزرگ شد. وقتی که مهبد دنیا اومد، مسئولیت مهگل هم گردن من افتاد. من توی این شهر کسی رو نداشتم، مهری هم نداشت، همه کس و کارش رشت بودند، با عموش اومده بود اینجا درس بخونه...
صدای آقا پرویز که زرین خانوم رو زری صدا میکرد، باعث شد زرین خانوم حرفهاش رو نیمه کاره رها کنه و بلند بشه.
- زرین خانم، چرا گاهی بهتون میگن زرین، گاهی میگن زری؟
لبخندی زد و گفت:
- من اسمم ظریفه است. تو خونه بابام، همه بهم میگفتند زری، ولی وقتی عروسی کردم، چون پرویز تک پسر بود و باباش همه جا برای همه عروسیها طلا برده بود، سر عقد من همه میخواستند جبران کنند، این بود که من شدم پر از طلا. پرویز هم بهم گفت، تو با این موهای طلایی و این همه طلایی که بهت آویزونه، زری نیستی، زرینی. دیگه اسم زرین روم موند. حالا گاهی میگه زرین، گاهی میگه زری.
-زرین خانوم شما از روابط مهیار و پریا چیزی یادتون هست؟
لبخندی زد و گفت:
- فقط اینو بهت بگم که پریا تا تونست از مهیار استفاده کرد ولی چی شد که یه دفعه مهیار گفت پریا رو نمیخوام، من نفهمیدم. فقط یادمه خیلی به درگاه خدا التماس کردم که مهیار بیخیال پریا بشه. اصلا پریا لیاقت مهیار رو نداشت.
با صدای مجدد آقا پرویز، زری خانوم پا تند کرد و رفت.
دوباره من موندم و کلی فکر و خیال. برای شام فسنجون گذاشتم. امیدوار بودم که مهیار دوست داشته باشه.
یه کم به حرفهای زرین خانوم فکر کردم. راست میگفت، من شیراز رو پشت سر گذاشتم و الان همسر مهیارم.
پس باید برای حفظ زندگی خودم هم که شده به این مسائل اهمیت بدم. نباید اجازه می دادم مهیار به زن دیگهای فکر کنه؛ مخصوصاً اگر اون زن پریا باشه.
ناخواسته دستم سمت دماغم رفت و یاد کلمه عروسک افتاد.
در کمد لباسهام رو باز کردم. به لباسهایی که با مهگل از بازار خریده بودم، کمی نگاه کردم.
یکی از لباسها توجهم رو جلب کرد. برش داشتم. کمی نگاهش کردم. از رنگ صورتی ملایمش خوشم اومد.
یقه بازی داشت و آستینهای پفیش خیلی کوتاه بودند. از زیر سینه کمی گشاد میشد. از پشت کمی بلندتر بود و یه پاپیون سفید هم وسط یقه خورده بود. با یه شلوارک سفید رنگ، ستش کردم.
پشت میز آرایش نشستم. موهام رو شونه کردم. یه دسته کوچیک مو رو از کنار گوشم برداشتم و بافتم و مثل تل روی سرم برگردوندم و محکمش کردم.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت352 زرین خانم دهن باز کرد و یه سخنرانی یک ساعته از انواع روشهای شوهرداری
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت353
تا وقتی که وارد دانشگاه بشم، اجازه استفاده از هیچ وسیله آرایشی رو نداشتم، ولی با ورودم به دانشگاه گاهی استفاده میکردم و تا حدودی با همشون آشنایی پیدا کرده بودم.
با خط چشم یه خط سیاه بالای چشمم کشیدم، ناشیانه بود، ولی بعد از کمی تلاش خوب شد.
کمی ریمل زدم و ابروهام رو هم که حالا یه هفتهای بود که آرایشگر یه کمون زیبا ازش ساخته بود، مرتب کردم و خط ابرو کشیدم.
با رژ لب میونهای نداشتم، ولی یه صورتی کم رنگ و براق به لبم زدم. النگوهایی که سر عقد بهم داده بودند، همه رو در آوردم و نیم ستی که آقا مهدی به عنوان پاگشا بهم داده بود رو انداختم.
خوشگل شده بودم، زیادی خوشگل شده بودم.
به بالای کمد دیواری نگاه کردم، وجود این دفتر حسابی اعصابم رو به هم ریخته بود و اگر حس کنجکاوی نبود، تا حالا نابودش می کردم و دلیل آرایش امشبم هم شاید حسادت به همین خاطرات بود و مخصوصا اون کلمه عروسک.
توی آینه به خودم نگاه کردم، کاملا مسلح شده بودم. تمام ارتش زیباییم رو مسلح کرده بودم، برای تصاحب دل مهیار.
یه جفت دمپایی سفید پا کردم و بعد از اینکه کمی عطر زدم، از اتاق خارج شدم.
پویا که مشغول بازی با چند تا ماشین اسباب بازی بود، با دیدنم کمی تعجب کرد و خیره خیره نگاهم کرد.
یه کمی منتظر موندم. تا حالا برای کسی خودآرایی نکرده بودم و یه حس عجیب داشتم.
رژ لب اذیتم میکرد و دلم میخواست پاکش کنم، ولی با یادآوری حرفهای زری خانوم و البته اون دفتر کوفتی پشیمون میشدم.
پخش شدن صدای ماشین توی خونه این معنی رو میداد که مهیار برگشته.
ته دلم خالی شد، دست پویا رو گرفتم و به استقبالش رفتم.
پویا دستم رو رها کرد و وارد حیاط شد و به طرف مهیار رفت. طبق معمول، مهیار بغلش کرد.
کفشهاش رو درآورد و وارد خونه شد. هنوز من رو ندیده بود.
سلام کردم، سر بلند کرد و اول نگاهی گذرا کرد و نگاهش رو گرفت، ولی به کسری از ثانیه برگشت و دوباره من رو نگاه کرد.
پویا رو زمین گذاشت و لبخند روی لبهاش شکل گرفت. یه کم خجالت کشیدم، ولی لبخند زدم.
نگاهم رو پایین انداختم و چشمم رو از چشمش گرفتم و به کیف توی دستش نگاه کردم.
دست دراز کردم و کیف رو گرفتم و لب زدم:
- خسته نباشی! بشین برات چایی بیارم.
و بعد از جلوی چشمهاش فرار کردم و به آشپزخونه پناه بردم.
بهم توجه کرده بود و این باعث خوشحالی من شده بود. نگاهش اصلا که اذیتم نکرد هیچ، دوست هم داشتم.
دو تا چایی ریختم، هیچ وقت دو تا چایی نمیریختم، ولی این سفارش زرین خانم بود.
میگفت کنارش بشین، بزار نگاهت کنه.
موضوع بده و باهاش حرف بزن. بهش این حس رو بده که کنارش آرومی و از وجودش لذت میبری.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت353 تا وقتی که وارد دانشگاه بشم، اجازه استفاده از هیچ وسیله آرایشی رو ند
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت354
سینی چایی رو برداشتم و بردم و کنارش نشستم.سر بلند کرد و نگاهم کرد و لبخند زد.
تو صدام ناز انداختم و گفتم:
- یه لباس راحت برات بیارم، یا میری توی اتاق عوض میکنی؟
- هیچ کدوم.
دستم رو کشید. تقریباً توی بغلش افتادم. کنار گوشم گفت:
-آخه وقتی یه فرشته توی خونه آدمه، مگه میشه آدم ازش چشم برداره و بره.
نگاهش عمیق تر شده بود. آروم گفتم:
- اگه این فرشته قول بده، همین جا بمونه چی؟
- حالا چاییم رو بخورم، بعد روش فکر میکنم. اگه تا اون موقع، خود فرشته رو نخورده بودم، شاید لباس هم عوض کردم.
چشمم رو به اطراف چرخوندم و پویا رو دیدم که به من نگاه میکرد. بهش اشاره کردم و گفتم:
_ پویا داره نگاه میکنه، دوباره میره به مهبد میگه آبرومون میرهها.
به پویا نگاه کرد و گفت:
- باید براش زن بگیرم. زیادی مزاحمت ایجاد میکنه. یه دختر خوب سراغ نداری؟ یکی مثل خودت.
بلند خندیدم و یه کم ازش فاصله گرفتم. عمیق نگاهم کرد و گفت:
- اولین باری که صدای خندهات رو شنیدم، داشتی با مهسان توی اتاق حرف میزدی، اون حرف میزد و تو میخندیدی. وایسادم و یه کم گوش دادم.
-حرفهای مهسان رو؟
-نه، خندههای تو رو.
یه کم خیره نگاهم کرد و بعد صداش جدی شد.
- اگر اون موقع چیزی بهت نگفتم، چون مهبد نبود. بهار، قول بده این صدای خنده فقط مال من باشه. هیچ وقت، هیچ جا، چه باشم، چه نباشم، مخصوصاً اگه یه مرد اونجا بود، نمیخندی.
- مطمئن باش!
با دردی که تو مچ دستم پیچید، به دستم نگاه کردم.
محکم گرفته بود و فشار میداد. نگاهم بالا کشیده شد و به اخمهای جوونه زده روی پیشونیش نگاه کردم.
تکونی به دستم دادم و گفتم:
- مهیار، دستم!
مچ دستم رو رها کرد. جای انگشتهاش روی مچ دستم مونده بود.
کمی با اون یکی دستم روش رو ماساژ دادم و دوباره به مهیار نگاه کردم.
با اخم به مچ دستم نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم.
سر بلند کرد و دوباره توی چشمهام خیره شد. برای عوض شدن جو ایجاد شده گفتم:
-چایی بخوریم؟
- دستت درد گرفت؟
- نه خیلی.
مچ دستم رو گرفت و جای قرمز شدهاش رو بوسید. لب زد:
- ببخشید، یه وقتهایی نمیفهمم، دارم چیکار میکنم.
باید حرف رو عوض میکردم. نباید میذاشتم حالمون خراب بشه.
-فسنجون دوست داری؟
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629