eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
این بار بلند خندیدم. کلا تو هر نقطه‌ای آماده مسخره بازی بود. نگاهش تو صورتم چرخید و گفت: -آفرین، بخند. گفتم برادرت می‌مونم پای حرفم هستم. سینه‌اش رو صاف کرد و گفت: -می‌دونی، تو وقتی اخم می‌کنی تازه شاعرانگیم گل می‌کنه. با دست به آرامش دعوتم کرد و گفت: -صبر کن حس شعرم بالا زد. عقب رفت و مثل دکلمه مشغول خوندن شد. -گل من اخم نکن، اخم تو پایان من است. اصولش این بود الان برنامه‌اش رو بهم بزنم ولی بعد از اون همه استرس شاید به این برنامه نیاز داشتم. هومن به کانتر نگاه کرد و گفت: -بزار اینجوری ادامه بدم. اون خوب نبود. ژست گرفت و همینطور که نگاهش روی کانتر بود گفت: -بعد از گله و اخم بگو سیب... ابروهاش بالا رفت و نگاهم کرد و ادامه داد: -...و پر رنگ بخند. لبخندم محو شد. منظورش به همون سیبی بود که تا چوب و هسته‌هاش رو هم خورد. همون سیب سمبلیکم که کوفت کرد. نکنه می‌دونسته و از قصد این کار رو کرده بود! اگر اینطوری باشه که.... می‌کشمت هومن! صدای بلند خجسته که از توی حیاط من رو صدا می‌زد، نگاهم رو از صورت هومن منحرف کرد. -سایه خانم، دتری! با همون جدیت از جام بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. در رو باز کردم و با چیزی که دیدم لحظه‌ای شوکه سر جام ایستادم. خجسته لبخند زنان جلو اومد و گفت: -مهمون آوردم. امشب رو اینجا می‌مونه تا فردا یه کاری براش بکنیم. گلی چادر سیاهش رو روی سرش کشید. جلوی پله‌ها کمی جابه‌جا شد و سلام کرد. انتظار حضورش رو نداشتم، ولی خودم رو جمع و جور کردم و با یه لبخند ازش استقبال کردم. نوانخانه‌امون، نه ببخشید پناه خانه‌امون تکمیله تکمیل بود. اول هومن و بعد خجسته و صفا و حالا هم گلی. -خوش اومدید. بفرمایید بالا. لبخند تلخی زد و گفت: -نه، می‌رم پایین پیش خجسته خانم. ممنون. لبخند تلخش باعث شد پا توی حیاط بگذارم. به خجسته نگاه کردم و گفتم: -چیزی شده؟ -دل تنگ وَچه‌هاشه. اکبر معلوم نیست کجا بردشون. من می‌گم بردشون خِنه خواهرش. اونجام بهشون بد نمی‌گذره خانم من، ولی این داره خودشو می‌کشه. از سالن کاملا خارج شدم و پله‌ها رو پایین رفتم. روبه‌روی گلی ایستادم و گفتم: -من رو ببین، اتفاقی برام افتاده؟ گلی تو چشم‌هام زل زده بود و حرفی نمی‌زد. دور خودم چرخیدم و به خودم اشاره کردم. -خوب نگاهم کن، من وقتی ده سالم بود پدر و مادرم از هم جدا شدند. حضانت من رو دادند به پدرم. الان بزرگ شدم، نه کج و کوله‌ام، نه اتفاقی برام افتاده، صحیح و سلامتم. مطمئن باش بچه‌های تو هم هیچی شون نمی‌شه، ولی وقتی بزرگ بشن، به داشتن یه مادر قوی افتخار می‌کنند. منتظر یه حرکت هیجان انگیز از گلی بودم ولی هیچ کاری نکرد. دقیقا عین جغد فقط نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم: -حالا برنامه‌ات چیه؟
🌘🌘 بدون اینکه حتی نگاهم کنه از کنارم رد شد و به طرف حیاط رفت. من دور شدنش رو نگاه می کردم. به میز وسط مبل خیره شدم و به تنهایی خودم فکر کردم. همیشه از تنهایی می ترسیدم. هر وقت هیچ کس نبود بیتا بود، مامان بود. ولی الان هیچ کدوم نبودند. از چشمم افتادی، دیگه آرش رو هم نداری. با صدای سیمین سر بلند کردم. کنارم نشست و دستی به صورتم کشید. تازه خیسی اشک رو احساس کردم. کی اشکهام جاری شده بودند و من نفهمیده بودم. چیزی نمی گفت و من فقط نگاهش می کردم. تتمه اشک رو با کف دستم پاک کردم و راهی طبقه دوم شدم. پایین اومدنم از اول هم اشتباه بود. تا شب توی اتاق موندم. چند باری سیمین بهم سر زد و ازم خواست بود که پایین برم ولی نرفتم. حتی میوه و غذاهایی رو هم که برام آورده بود، نخوردم. از این طرف، به اون طرف تخت غلط می زدم و هیچ کار خاصی نمی کردم. خوابم می اومد ولی نمی خوابیدم. کلافه و خسته بودم. می دونستم که بهرام خان خیلی وقت رفته و الان که دقت می کنم، میبینم هر وقت بهرام خان پا توی این خونه می زاره، رفتارهای آرش هم تغییر می کنه. جدی و سنگین و حتی گاهی غیر قابل تحمل می شه. به ساعت نگاه کردم. نزدیک نه بود و من همچنان توی اتاق بودم. یه کم فکر کردم. بهتر بود این ماجرا رو تمومش کنم. حالا که از چشم آرش افتاده بودم و اون دیگه منو نمی خواست، باید تکلیف خودم رو مشخص می کردم. نمی تونستم بقیه عمرم رو توی این اتاق به تنهایی سر کنم. من همیشه از تنهایی می ترسیدم، متنفر بودم. بلند شدم و به قصد طبقه پایین از اتاق خارج شدم. پا روی پله های مارپیچ گذاشتم که صدای سیمین تو سکوت سالن زمزمه وار به گوشم رسید. کسی رو نمی دیدم. اون قسمتی که ایستاده بودم، از سالن دید نداشت. -معلومه داری چیکار می کنی؟ دختر داره اون بالا دق می کنه... اون روزی که برای اولین بار تو شیرینی فروشی دیدمش بهت چی گفتم؟ گفتم این دختر هنوز بچه است. بعضی دخترا تو سن پونزده سالگی پخته می شن و بعضیا تا سی سالگی هم نمی شن. گفتی من دوسش دارم. جسارتش رو دوست دارم. خب کاری که کرد عین جسارت بود. چیزی که خودت گفتی دوست داشتی. صدا چند لحظه‌ای قطع شد و صدای آرش بلند شد. - مامان، تو ندیدی من چی کشیدم وقتی دیدم نیست؟ ندیدی بابا چقدر حرف بارم کرد؟ - چرا اتفاقا دیدم. دیدم مردی که زنش رو دوست داره نگران این بود که ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه. تازه یه چیزای دیگه هم یادمه. پارسال همین موقع ها بود که اومدی گفتی یه دختری هست که حواسم رو پرت کرده. یادته چقدر دعا کردی؟ یادته می گفتی مامان دعا کن منو بخواد؟ اون وقت الان همون دختر اون بالا با یه غده بزرگ بغض تنها نشسته. من می فهمم تنهایی یعنی چی! من الان حالش رو خیلی خوب می‌فهمم. من می فهمم روی تخت دو نفره تنها بخوابی یعنی چی! لب گزیدم و ناتوان روی همون پله نشستم. چونه ام می لرزید و من هیچ کنترلی روی لرزشش نداشتم. - آرش جان، پسرم! پاشو برو نذار قهر و دعوا طول بکشه. آدم همسرش رو تنبیه نمی کنه، باهاش حرف می زنه. مینا بچه ات نیست، مینا رنته... الانم غیر از تو، توی این شهر، کسی رو نداره. تهران شاید خانواده‌اش باشند، ولی اینجا فقط تویی. خدا رو خوش نمیاد، دختر مردم رو اینجوری اذیت کنی. همه جا دوباره ساکت شد. اشک هام رو با پشت دست از صورتم پس می‌زدم. نه توان برگشتم به اتاق رو داشتم و نه جلو رفتن. دستهام می لرزیدند و بی صدا گریه کردن برام سخت شده بود. نمی دونم چقدر گذشت که آرش رو چند تا پله پایین‌تر دیدم. خیره نگاهم می کرد. جلوتر اومد و گفت: - حرفای مامان رو شنیدی؟ سرم رو تکون دادم. کلافه هر دو دستش رو توی موهاش فرو کرد و باقی پله ها رو هم بالا اومد و کنارم نشست. به روبرو نگاه می‌کردم که دستش دور شونه ام پیچید. به صورتش نگاه کردم و با صدای بلند گریه توی آغوشش جهیدم. دست هاش رو دورم کاملا پیچیده شده بود و من توی پیچک دستهاش گم شده بودم. کنار گوشم زمزمه کرد: - خیلی کار بدی کردی! میون هق هق گریه ام، در حالی که عطر تنش رو به ریه هام می فرستادم، لب زدم: - معذرت می خوام. پیچک دستهاش محکم تر شد. - منم معذرت می خوام. - گفتی از چشمت افتادم! دستهاش شل شد و یکم ازم فاصله گرفت. انگشتش رو روی مسیر اشکم کشید و گفت: - از چشمم افتادی تو قلبم. - با کلمه ها بازی نکن، گفتی! - مینا بیا تمامش کنیم. من دوست دارم، از هر کس و هر چیز دیگه ای بیشتر. عصبانی بودم یه چیزی گفتم. مگه می شه عزیز دل آدم از چشمش بیوفته. من دو روز تمام نگرانت بودم. از اینکه کنارم نبودی عذاب می کشیدم. طاقت ندارم. بیا تمومش کنیم. دوباره سرم رو روی سینه اش گذاشتم و دست های آرش هم دور بدنم یه حصار از جنس امنیت ساخت. چقدر دلم براش تنگ شده بود. چقدر از بودنش احساس رضایت می کردم. بوی خوش اسفند شامم رو پر کرد و صدای دعاهای سیمین گوشم رو. -دور شه چشم بد از عشق بچه هام.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت350 #سحر تو آستانه در ایستاده بودم و مونده بودم بین مادر و دختر، کدوم ط
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 جمیله لبخند زد و من پرسیدم: -پس سعید؟ از در رد شد و همزمان گفت: -به گور باباش خندیده اون طرفی پیداش شه. راستین که تازه داشت وارد هال می‌شد به کریم نگاه کرد و گفت: -پس خبر بده. کریم باشه‌ای گفت و از در خارج شد. از توی راه‌پله صداش می‌اومد. -جایی نرید بیاییم دنبال شما هم بگردیما. بمونید تا بیایم. راستین باشه‌ای گفت. اشکم رو پاک کردم و تا نزدیک راستین اومدم. رفتن کریم رو توی راه پله با چشم دنبال کردم و با نگاه به راستین گفتم: -یهو چی شد؟ این که می‌گفت خطر داره؟ راستین در رو بست. نگاهم کرد و گفت: -پایین، جلو در، کریم رفت جلوی ننه جلال رو بگیره، یهو پیرزنه پرید تو صورت کریم و چند بار پشت هم بهش گفت بی‌غیرت، کریمم بهش برخورد یهو گفت می‌ریم بیمارستان. زنگ زد به چند نفر و باهاشون یه جا قرار گذاشت که دورش شلوغ باشه. بعدم گفت از دست سگ هار که فرار کنی فکر می‌کنه چه خبره، جلوش که وایسی دم تکون می‌ده. روی دم دستی‌ترین مبل توی اتاق نشستم و گفتم: -هنوز سعید و باباشو نشناخته که بهش می‌گه سگ هار. با مکثی کوتاه لب زدم: -ولی خوب شد که دارن میرن، ایشالا طوری نمی‌شه، دختره داشت دق می‌کرد. فقط نمی‌فهمیدم چی می‌گفت، می‌گفت کاش یه بار بهش می‌گفتم بابا، می‌گفتم مامانمم نمی‌خوام. به راستین که سرش تو گوشی بود نگاه کردم. صداش زدم. هومی از ته گلوش خارج کرد. اصلا نشنیده بود چی گفتم و چی می‌گم. صداش زدم: -راستین! تو همون حالت گفت: -بزار ببینم ... حواسش به گوشی بود. بی خیالش شدم. نگاهم با پیرمرد نشسته روی ویلچر یکی شد. از وقتی که وارد این خونه شده بودیم فقط سلامی کرده بودم و علیکی نصفه و نیمه ازش شنیده بودم. برای اینکه چیزی گفته باشم و باب آشنایی بیشتر رو باز کرده باشم، ازش پرسیدم: -ببخشید مزاحم شما هم شدیم پدر جان، چیزی احتیاج ندارید؟ سر بالا انداخت و گفت: -نه... دختر ... م! میم آخر دخترم رو خودم حدس زدم. چون چیزی نشنیدم ولی لبهای پیرمرد حالتش رو گرفت. عارف از سکته پدرش گفته بود و اینکه نمی‌تونه راه بره ولی حالا که مجبور به حرف زدن شده بود متوجه لم بودن یک طرف بدنش هم شده بودم و صدایی که خیلی هم تو کنترل صاحبش نبود. برای تعارف و ایجاد کمی صمیمیت بود که گفتم: -قرصی، آبی، غذایی! لبخند کجی زد و سر بالا انداخت. لبخندش رو با لبخند جواب دادم و به راستین که به صفحه موبایلش خیره بود، نگاهی انداختم. خواستم حرفی بزنم که صدای پیرمرد نگاهم رو ازش گرفت. -دختر ... م! این بار میم رو گفت ولی با فاصله و کمی هم محو. با لبخند جوابش رو دادم. -بله. به راستین نگاه کرد و بعد رو به من گفت: -عارف...شما ... با اسفند...یار ... در افتادید؟ نیمی از بدنش فلج بود. نمی‌تونست درست حرف بزنه. کلمه‌ها رو می‌کشید و تکه تکه ادا می‌کرد ولی با این حال نگران پسرش بود. دقیقا برعکس اصغر مارمولک. چهار ستون بدنش سالم بود و دخترهاش رو به حراج می‌گذاشت. هر کی بیشتر پول بده، دختر مال اون. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت349 صاف نشستم، دل به دلش داده بودم که یادم بره خواهر نفهمش چی گفته بود و
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو سکوت و بهت کمی نگاهم کرد و گفت: -امکان نداره، اولاً که قیافه‌اش بهشون نمی‌خوره، بعدم تو می‌گی کلی اموال دارن اینجا، اونم تو تجریش و بازار بزرگ که به مادرش ارث رسیده. دو دو تا چهار تا هم که بکنی، اون بنده‌های خدا کی وقت کردن از جنگِ توی کشورشون فرار کنن، بعد بیان اینجا ملک بخرن که بعد بخوان برای دخترشون ارث بزارن. بعدم اون افغانستانی‌های پولدارشون که اینجا نمی‌مونن، می‌رن کشورهای اروپایی که بتونن درست سرمایه گزاری کنن. دستم رو بالا گرفتم که بس کنه و گفتم: -نه...نه، مادرش ایرانیه، بچه ناف تهرانم هست اتفاقاً. خانواده‌اش سال شصت و پنج تو بمبارون عراق زیر آوار موندن و شهید شدن، پدربزرگ نوید از این حاجی بازاریا بوده، کلی زحمت کشیده بابت این املاک و اموال. بحث من سر پدر نویده، فکر می‌کنم ایرانی نیست. یکم نگاهم کرد و گفت: -خودش بهت گفت؟ -نه، تا حالا مستقیم نگفته، ولی داستانش رو داد من بخونم، اون موقع گفت که داستان یه عشق واقعیه. من نصفش رو خوندم یعنی تا اونجایی که نوشته بود و به من داده بود، حال و هوای عشق برمی‌گرده به سال هفتاد و یک و دو. -یعنی مادرش عاشق یه مرد افغانی شده و اون داره این عشق رو می‌نویسه؟ از کجا معلوم قصه پدر و مادرش باشه. -مطمئن نیستم، ولی امروز که تو اتاقش بودم، گفت اینجا قبلا مال مادرم بوده. در اتاقم شکسته بود، خوب که دقت کردم دیدم توی رمانش هم دقیقا همون اتاق رو فضاسازی کرده بود. یه اتاق با دو تا پنجره بزرگ که دختر داستانش رو عموش توی اون اتاق به خاطر عشقش به یه پسر افغانی زندانی کرده بود. امروزم داشت از مخالفت عموش با این ازدواج می‌گفت. -پس حتما داستان پدر و مادر خودشه! سرم رو تکون دادم و گفتم: -فکر می‌کنم همینه. -پس دو رگه است؟ نمی‌شه گفت کاملاً افغانستانیه! و بعد زمزمه کرد: -مادر ایرانی و پدر افغان. و بعد گفت: -شناسنامه‌اش چی؟ ایرانیه؟ چون نمی‌دن شناسنامه به بچه‌ای که پدرش ایرانی نباشه. الان شاید بدنا، ولی اون موقع نمی‌دادن، پسره چند سالشه؟ -بیست و سه چهار. -شناسنامه که داره؟ سرم رو تکون دادم. شناسنامه‌ قطعا داشت ولی نه به اسم فروغ و جعفر، به اسم پیمان و آرزو. -یکم پیچیده است، ولی شناسنامه ایرانی داره. اصلا دانشجوعه، شناسنامه نداشت می‌تونست! ایران دنیا اومده، ولی مامانش وقتی هند بوده حامله شده، نوید خودش بچگیش رو توی کانادا بزرگ شده، نوجوونیش رو تا الان تو ایران گذرونده. -اوه...چه قاتی پاتی شد! -آره، به خودشم گفتم خانواداه‌اش یکم بین المللی‌ان. اینا هم حدسیات منه، نویدم تا حالا مستقیم بهم نگفته ولی فکر کنم همین باشه. به روبه‌روش خیره شد و من پرسیدم: -تو می‌گی چی کار کنم محدثه؟ شونه بالا داد: -به نظرم باید بر اساس شخصیت خودش نظر بدی، نه این چیزا. البته باید ... میون حرفش پریدم: -محدثه من اول شرایطم رو بگم... من الان بیست سالمه، مثل سحر و ثریا خوشگل و قد بلند نیستم. -این چه حرفیـ.. دستم رو بالا گرفتم که ساکت بشه و لب زدم: -نپر وسط حرفم، پشیمون بشم دیگه هیچی نمی‌گما. سرش رو تکون داد و من ادامه دادم: -من نمی‌دونم این از چیه من خوشش اومده، من تا همین امروز حتی یه خواستگارم نداشتم، البته به غیر از میلاد که شانس عمه من، توی عوضی بودن لنگه نداره. غیر از اون حتی یه دونه خواستگار معمولی هم نداشتم، چه برسه به خواستگار عاشق، که وقتی ازش بپرسن عاشق چی این دختر شدی، بگه من با لبخند اولش عاشق شدم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت350 کمی با حرص به اطراف نگاه کردم و دوباره به دفتر نگاه کردم. باید باقی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 کل خونه رو نگاه کردم و بالاخره یه جای امن بالای کمد دیواری پیدا کردم. صندلی میز آرایش رو زیر پام گذاشتم و دفتر رو اونجا پنهان کردم. تو آشپزخونه مشغول کار بودم و سعی می‌کردم به حس کنجکاویم برای خوندن دفتر پیروز بشم که یه چیزی به پشتم خورد. برگشتم و با چهره شیطون پویا مواجه شدم. لبخند می‌زد و یکی از کوسنی‌های مبل رو برداشته بود و با تمام زورش به من ضربه می‌زد. قبلا هم اینطوری باهاش بازی کرده بودم. اخمی ساختگی کردم. کمی صورتم رو کج کردم و بلند گفتم: -برای چی من رو می‌زنی؟ الان میام می‌کشمت. با جیغ فرار کرد. دستهام رو شستم و دنبالش دویدم. کمی با هیجان دور میز ناهارخوری دویدیم. پویا وقتی این بازی رو می‌کرد، جیغ می‌کشید و من هم برای اینکه هیجانش رو بیشتر کنم، گاهی می‌گرفتمش و مثلا چون زور اون بیشتر بود، رهاش می‌کردم. گاهی هم یه کم قلقلکش می‌دادم. بازی با پویا من رو از دنیای بزرگسالیم خارج می‌کرد و زمان رو برام روی نقطه توقف می‌گذاشت. با صدای زرین خانوم که از آشپزخونه می‌اومد و من رو خطاب قرار می‌داد، پویا رو به آرامش دعوت کردم که البته چندان هم موفق نبودم. پویا گردنم رو از پشت چسبیده بود. تو همون حالت دستش رو گرفتم. ایستادم و با صدای بلند گفتم: - زرین خانوم بفرمایید تو. چند قدمی به سمت آشپزخونه برداشتم که چهره نگران زرین خانوم تو چارچوب ورودی آشپزخونه نمایان شد. یه کم از حالت چهره‌اش جا خوردم و گفتم: - چیزی شده؟ نگاهی به وضعیت من و پویایی که از پشت گردنم به من آویزون بود و کوسنی‌های پخش شده به اطراف سالن انداخت. نفس سنگینی کشید و آروم گفت: - بازی می‌کردید؟ من فکر کردم ... دست پویا رو از دور گردنم باز کردم و آروم روی زمین گذاشتمش. فهمیدم که در زرین خانوم چی با خودش فکر ‌کرده. لبخند تلخی زدم و گفتم: -فکر کردید دارم دعواش می کنم، یا می‌زنمش؟ یه کم نگاهم کرد و آروم گفت: - ناراحت نشو عزیزم، چون اونطوری خودش رو گلی کرده بود، گفتم شاید... با دست به سمت مبل اشاره کردم و گفتم: بفرمایید تو. اینجا بده. فقط ببخشید اینجا یه خورده بهم ریخته است، الان مرتبش می کنم. خجالت زده، سری تکان داد و وارد سالن شد. کوسنی های پخش و پلا رو سر جاش گذاشتم. زیر کتری رو روشن کردم. یه کم به الفاظی که با پویا استفاده می‌کردم، فکر کردم. هر کسی دیگه‌ای هم بود، همین فکر رو می‌کرد. به هر حال من مادر پویا نیستم و زن باباش محسوب می‌شم و این فکر سنتی راجع به زن بابا وجود داشت، که بخواد بچه‌های شوهرش رو اذیت کنه. میوه توی ظرف چیدم و به سالن برگشتم. پویا تو بغل زرین خانوم نشسته بود و زرین خانوم آروم آروم باهاش حرف می‌زد. با دیدن من لبخندی زد و پویا رو زمین گذاشت. ته دلم دلخور بودم ولی به زرین هم حق می‌دادم که بخواد اون طوری فکر کنه، چون تمام مدت الفاظی که استفاده می‌کردم، شامل؛ می زنمت و می‌کشمت و اگه دستم بهت برسه و ... براش میوه گذاشتم و روبروش نشستم. برای اینکه پویا رو هم آروم کنم، تلویزیون رو روشن کردم و روی یه برنامه مناسب سنش گذاشتم. -ببخشید من یه دفعه سر و کله‌ام وسط خونه‌اتون پیدا شد. سر و صدا شد، دلم یه دفعه شور زد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - زرین خانوم، من هیچ وقت پویا رو اذیت نمی‌کنم، چه پدرش باشه، چه نباشه. زرین خانوم پشت دستش زد و گفت: - من امروز تو رو ناراحت کردم. دلخور بودم ولی ناراحت نبودم. خب زرین خانوم که هنوز من رو نمی‌شناخت. - مهم نیست. یه کم بینمون به سکوت گذشت. قیافه زرین خانوم شرمنده بود. - دخترم، تو تازه عروسی، این لباس ها چیه می‌پوشی؟ نگاهی به لباسهام انداختم. گشاد و راحت بودند، ولی نو و تمیز. سر بلند کردم و دوباره به زرین خانم نگاه کردم. -نمی خوام تو کارت فضولی کنم، ولی تو تازه عروسی، یه کم لباس‌های بهتر بپوش، یه کم آرایش کن. به خودت برس. شوهرت جوونه، تو جامعه می‌بینه. شاید به تو نگه، ولی ممکنه تو ذهنش مقایسه کنه. به خاطر خودت می‌گم، به خاطر زندگیت. یه کم مکث کرد و زیر لب گفت: -تو اگه بدونی کتایون چه کارهایی می‌کرد. - الان که مهیار نیست. -وقتی هم که هست، دیدم چطوری جلوش می‌گردی. خدا بیامرزه مادرت رو، فکر کن من جای اون دارم بهت می‌گم. نویسنده: