eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
کجایی یار؟؟! کجایی که پایم لنگ میزند از دویدن میان جاده ای که چشمهایم انتهایش را نمی بینند وخطوط سفیدش پایان نمی پذیرند... یکتا🍃
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت349 دیگه نتونستم تحمل کنم. دفتر رو محکم بستم و عصبانی بلند شدم. چند تا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 کمی با حرص به اطراف نگاه کردم و دوباره به دفتر نگاه کردم. باید باقیش رو می‌خوندم. ( از پریا عصبانی بودم، دلم می‌خواست یه کشیده محکم زیر گوشش بخوابونم. یعنی دایی می‌دونه، اون اینجوری لباس پوشیده و آرایش کرده؟ می‌دونه دخترهایی که باهاشون دوست شده، چه جور دخترهایی هستند؟ پس اون علیرضای بی غیرت کدوم قبرستونیه! به علیرضا زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم و همه چیز رو گفتم. ازش خواستم یه جوری به پریا بگه که با این دخترها نگرده. چون می‌دونستم اگه خودم بهش بگم، بهم می‌گه تو چی کاره‌ای.) خب اونکه بهت می‌گه تو چه کاره‌ای، چرا خودت رو براش می‌کشی! به امید اینکه صفحه بعد از کتک خوردن پریا نوشته شده باشه، صفحه رو ورق زدم. ( چند روز بعد به پریا زنگ زدم. گوشی رو جواب نمی‌داد. چند بار دیگه هم زدم و در حالی که حسابی نا امید بودم، بالاخره جواب داد. صداش ناراحت و عصبانی بود. بهم گفت یه دوربین برام خریدی، چرا اینقدر برام تعیین تکلیف می‌کنی. گفت که چرا رفتم و به علیرضا اونجوری گفتم. گفت علی به باباش گفته و اون هم چند روزه که نمی‌زاره پریا از خونه بیرون بره. گفت که باباش گفته می‌شینه و درسش رو می‌خونه. گفت که دوربین رو هم ازش گرفتند. بخاطر ناراحتی پریا، من هم ناراحت شدم، ولی خدا می‌دونه که فقط به خاطر خودش بود.) با صدای زرین خانوم که از سمت خونه می‌اومد، دفتر رو بستم و وارد سالن خونه شدم. صدا از آشپزخونه بود از در آشپزخونه سرکی کشیدم. در پشتی باز بود و زرین خانوم، بین چهارچوب ایستاده بود. دست پویا هم توی دستش بود. با دیدن سر و وضع پویا یه لحظه جا خوردم. وارد آشپزخونه شدم. چشم از پویا بر نمی‌داشتم. پویا هم ترسیده به من نگاه می‌کرد. تمام سر تا پاش گلی بود؛ حتی صورت و موهاش . هاج و واج به پویا نگاه می‌کردم. خوبه الان حرصی رو که از بابات دارم، سر تو خالی کنم؟ به خودم نهیب زدم، خجالت بکش بهار! خوب شد که زن عمو، هر چی حرص از مامانت داشت، سر تو خالی کرد. با این فکر لبخند زدم و گفتم: - تو چرا این شکلی شدی؟ لبخندم پویا رو از حالت ترس خارج کرد و با لبخند و لحن بچگانه‌اش جواب داد: - گل بازی کردم. زرین خانوم نگران گفت: - ببخشید مادر جان، چند دقیقه رفتم تو خونه، برگشتم دیدم این شکلی شده. اگه کار داری، یه دست لباس بهم بده، خودم تمیزش می‌کنم. با حفظ لبخند گفتم: - نه کار ندارم، باید حمومش کنم. با لباس عوض کردن درست نمی‌شه. بدون اینکه پویا رو به خودم بچسبونم، بغلش کردم و مستقیم توی حموم گذاشتمش. سر و تنش رو شستم و باهاش آب بازی کردم. امروز به اندازه کافی حرص خورده بودم. تازه یه کم بازی کردن با پویا حالم رو بهتر کرده بود. دیگه حوصله خوندن بقیه دفتر رو نداشتم. باید وسایلی رو که از زیر زمین آورده بودم تمیز می‌کردم، ولی باید دفتر رو هم یه جایی پنهونش می‌کردم تا بقیه اش رو بعدا بخونم. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت350 کمی با حرص به اطراف نگاه کردم و دوباره به دفتر نگاه کردم. باید باقی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 کل خونه رو نگاه کردم و بالاخره یه جای امن بالای کمد دیواری پیدا کردم. صندلی میز آرایش رو زیر پام گذاشتم و دفتر رو اونجا پنهان کردم. تو آشپزخونه مشغول کار بودم و سعی می‌کردم به حس کنجکاویم برای خوندن دفتر پیروز بشم که یه چیزی به پشتم خورد. برگشتم و با چهره شیطون پویا مواجه شدم. لبخند می‌زد و یکی از کوسنی‌های مبل رو برداشته بود و با تمام زورش به من ضربه می‌زد. قبلا هم اینطوری باهاش بازی کرده بودم. اخمی ساختگی کردم. کمی صورتم رو کج کردم و بلند گفتم: -برای چی من رو می‌زنی؟ الان میام می‌کشمت. با جیغ فرار کرد. دستهام رو شستم و دنبالش دویدم. کمی با هیجان دور میز ناهارخوری دویدیم. پویا وقتی این بازی رو می‌کرد، جیغ می‌کشید و من هم برای اینکه هیجانش رو بیشتر کنم، گاهی می‌گرفتمش و مثلا چون زور اون بیشتر بود، رهاش می‌کردم. گاهی هم یه کم قلقلکش می‌دادم. بازی با پویا من رو از دنیای بزرگسالیم خارج می‌کرد و زمان رو برام روی نقطه توقف می‌گذاشت. با صدای زرین خانوم که از آشپزخونه می‌اومد و من رو خطاب قرار می‌داد، پویا رو به آرامش دعوت کردم که البته چندان هم موفق نبودم. پویا گردنم رو از پشت چسبیده بود. تو همون حالت دستش رو گرفتم. ایستادم و با صدای بلند گفتم: - زرین خانوم بفرمایید تو. چند قدمی به سمت آشپزخونه برداشتم که چهره نگران زرین خانوم تو چارچوب ورودی آشپزخونه نمایان شد. یه کم از حالت چهره‌اش جا خوردم و گفتم: - چیزی شده؟ نگاهی به وضعیت من و پویایی که از پشت گردنم به من آویزون بود و کوسنی‌های پخش شده به اطراف سالن انداخت. نفس سنگینی کشید و آروم گفت: - بازی می‌کردید؟ من فکر کردم ... دست پویا رو از دور گردنم باز کردم و آروم روی زمین گذاشتمش. فهمیدم که در زرین خانوم چی با خودش فکر ‌کرده. لبخند تلخی زدم و گفتم: -فکر کردید دارم دعواش می کنم، یا می‌زنمش؟ یه کم نگاهم کرد و آروم گفت: - ناراحت نشو عزیزم، چون اونطوری خودش رو گلی کرده بود، گفتم شاید... با دست به سمت مبل اشاره کردم و گفتم: بفرمایید تو. اینجا بده. فقط ببخشید اینجا یه خورده بهم ریخته است، الان مرتبش می کنم. خجالت زده، سری تکان داد و وارد سالن شد. کوسنی های پخش و پلا رو سر جاش گذاشتم. زیر کتری رو روشن کردم. یه کم به الفاظی که با پویا استفاده می‌کردم، فکر کردم. هر کسی دیگه‌ای هم بود، همین فکر رو می‌کرد. به هر حال من مادر پویا نیستم و زن باباش محسوب می‌شم و این فکر سنتی راجع به زن بابا وجود داشت، که بخواد بچه‌های شوهرش رو اذیت کنه. میوه توی ظرف چیدم و به سالن برگشتم. پویا تو بغل زرین خانوم نشسته بود و زرین خانوم آروم آروم باهاش حرف می‌زد. با دیدن من لبخندی زد و پویا رو زمین گذاشت. ته دلم دلخور بودم ولی به زرین هم حق می‌دادم که بخواد اون طوری فکر کنه، چون تمام مدت الفاظی که استفاده می‌کردم، شامل؛ می زنمت و می‌کشمت و اگه دستم بهت برسه و ... براش میوه گذاشتم و روبروش نشستم. برای اینکه پویا رو هم آروم کنم، تلویزیون رو روشن کردم و روی یه برنامه مناسب سنش گذاشتم. -ببخشید من یه دفعه سر و کله‌ام وسط خونه‌اتون پیدا شد. سر و صدا شد، دلم یه دفعه شور زد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - زرین خانوم، من هیچ وقت پویا رو اذیت نمی‌کنم، چه پدرش باشه، چه نباشه. زرین خانوم پشت دستش زد و گفت: - من امروز تو رو ناراحت کردم. دلخور بودم ولی ناراحت نبودم. خب زرین خانوم که هنوز من رو نمی‌شناخت. - مهم نیست. یه کم بینمون به سکوت گذشت. قیافه زرین خانوم شرمنده بود. - دخترم، تو تازه عروسی، این لباس ها چیه می‌پوشی؟ نگاهی به لباسهام انداختم. گشاد و راحت بودند، ولی نو و تمیز. سر بلند کردم و دوباره به زرین خانم نگاه کردم. -نمی خوام تو کارت فضولی کنم، ولی تو تازه عروسی، یه کم لباس‌های بهتر بپوش، یه کم آرایش کن. به خودت برس. شوهرت جوونه، تو جامعه می‌بینه. شاید به تو نگه، ولی ممکنه تو ذهنش مقایسه کنه. به خاطر خودت می‌گم، به خاطر زندگیت. یه کم مکث کرد و زیر لب گفت: -تو اگه بدونی کتایون چه کارهایی می‌کرد. - الان که مهیار نیست. -وقتی هم که هست، دیدم چطوری جلوش می‌گردی. خدا بیامرزه مادرت رو، فکر کن من جای اون دارم بهت می‌گم. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت351 کل خونه رو نگاه کردم و بالاخره یه جای امن بالای کمد دیواری پیدا کردم
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 زرین خانم دهن باز کرد و یه سخنرانی یک ساعته از انواع روشهای شوهرداری رو برام گفت. خیلی‌هاش رو شنیده بودم و می‌دونستم، ولی شنیدنش از زبون زرین خانم هم خالی از لطف نبود. -من به دخترهای خودم هم این چیزها رو گفتم، تو هم با اونها هیچ فرقی نداری. تمام حرف‌هایی که بهت زدم، از سر دلسوزی و مادرانه بود. به خاطر خودت گفتم. تو یه حجب و حیای خاصی تو نگاهت هست، چیزی که نه کتایون داشت، نه اون پریای گور به گور شده. امشب میام بهت سر می‌زنم، نببینم دوباره لباسهای گشاد و رنگ و رو رفته پوشیده باشیا. آرایش هم می‌کنی. مهیار مثل پسر نداشته منه. - اون موقعی که مهری پشت سرهم بچه‌دار شده بود و نمی‌دوست چطوری ازشون مراقبت کنه. من بیشتر حواسم به مهیار بود و اون حواسش به مهگل. من اون موقع دختر کوچکترم دوازده سالش بود. مهیار تو بغل من بزرگ شد. وقتی که مهبد دنیا اومد، مسئولیت مهگل هم گردن من افتاد. من توی این شهر کسی رو نداشتم، مهری هم نداشت، همه کس و کارش رشت بودند، با عموش اومده بود اینجا درس بخونه... صدای آقا پرویز که زرین خانوم رو زری صدا می‌کرد، باعث شد زرین خانوم حرف‌هاش رو نیمه کاره رها کنه و بلند بشه. - زرین خانم، چرا گاهی بهتون می‌گن زرین، گاهی می‌گن زری؟ لبخندی زد و گفت: - من اسمم ظریفه است. تو خونه بابام، همه بهم می‌گفتند زری، ولی وقتی عروسی کردم، چون پرویز تک پسر بود و باباش همه جا برای همه عروسیها طلا برده بود، سر عقد من همه می‌خواستند جبران کنند، این بود که من شدم پر از طلا. پرویز هم بهم گفت، تو با این موهای طلایی و این همه طلایی که بهت آویزونه، زری نیستی، زرینی. دیگه اسم زرین روم موند. حالا گاهی می‌گه زرین، گاهی می‌گه زری. -زرین خانوم شما از روابط مهیار و پریا چیزی یادتون هست؟ لبخندی زد و گفت: - فقط اینو بهت بگم که پریا تا تونست از مهیار استفاده کرد ولی چی شد که یه دفعه مهیار گفت پریا رو نمی‌خوام، من نفهمیدم. فقط یادمه خیلی به درگاه خدا التماس کردم که مهیار بی‌خیال پریا بشه. اصلا پریا لیاقت مهیار رو نداشت. با صدای مجدد آقا پرویز، زری خانوم پا تند کرد و رفت. دوباره من موندم و کلی فکر و خیال. برای شام فسنجون گذاشتم. امیدوار بودم که مهیار دوست داشته باشه. یه کم به حرف‌های زرین خانوم فکر کردم. راست می‌گفت، من شیراز رو پشت سر گذاشتم و الان همسر مهیارم. پس باید برای حفظ زندگی خودم هم که شده به این مسائل اهمیت بدم. نباید اجازه می دادم مهیار به زن دیگه‌ای فکر کنه؛ مخصوصاً اگر اون زن پریا باشه. ناخواسته دستم سمت دماغم رفت و یاد کلمه عروسک افتاد. در کمد لباس‌هام رو باز کردم. به لباسهایی که با مهگل از بازار خریده بودم، کمی نگاه کردم. یکی از لباس‌ها توجهم رو جلب کرد. برش داشتم. کمی نگاهش کردم. از رنگ صورتی ملایمش خوشم اومد. یقه بازی داشت و آستین‌های پفیش خیلی کوتاه بودند. از زیر سینه کمی گشاد می‌شد. از پشت کمی بلندتر بود و یه پاپیون سفید هم وسط یقه خورده بود. با یه شلوارک سفید رنگ، ستش کردم. پشت میز آرایش نشستم. موهام رو شونه کردم. یه دسته کوچیک مو رو از کنار گوشم برداشتم و بافتم و مثل تل روی سرم برگردوندم و محکمش کردم. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت352 زرین خانم دهن باز کرد و یه سخنرانی یک ساعته از انواع روشهای شوهرداری
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 تا وقتی که وارد دانشگاه بشم، اجازه استفاده از هیچ وسیله آرایشی رو نداشتم، ولی با ورودم به دانشگاه گاهی استفاده می‌کردم و تا حدودی با همشون آشنایی پیدا کرده بودم. با خط چشم یه خط سیاه بالای چشمم کشیدم، ناشیانه بود، ولی بعد از کمی تلاش خوب شد. کمی ریمل زدم و ابروهام رو هم که حالا یه هفته‌ای بود که آرایشگر یه کمون زیبا ازش ساخته بود، مرتب کردم و خط ابرو کشیدم. با رژ لب میونه‌ای نداشتم، ولی یه صورتی کم رنگ و براق به لبم زدم. النگوهایی که سر عقد بهم داده بودند، همه رو در آوردم و نیم ستی که آقا مهدی به عنوان پاگشا بهم داده بود رو انداختم. خوشگل شده بودم، زیادی خوشگل شده بودم. به بالای کمد دیواری نگاه کردم، وجود این دفتر حسابی اعصابم رو به هم ریخته بود و اگر حس کنجکاوی نبود، تا حالا نابودش می کردم و دلیل آرایش امشبم هم شاید حسادت به همین خاطرات بود و مخصوصا اون کلمه عروسک. توی آینه به خودم نگاه کردم، کاملا مسلح شده بودم. تمام ارتش زیباییم رو مسلح کرده بودم، برای تصاحب دل مهیار. یه جفت دمپایی سفید پا کردم و بعد از اینکه کمی عطر زدم، از اتاق خارج شدم. پویا که مشغول بازی با چند تا ماشین اسباب بازی بود، با دیدنم کمی تعجب کرد و خیره خیره نگاهم کرد. یه کمی منتظر موندم. تا حالا برای کسی خودآرایی نکرده بودم و یه حس عجیب داشتم. رژ لب اذیتم می‌کرد و دلم می‌خواست پاکش کنم، ولی با یادآوری حرف‌های زری خانوم و البته اون دفتر کوفتی پشیمون می‌شدم. پخش شدن صدای ماشین توی خونه این معنی رو می‌داد که مهیار برگشته. ته دلم خالی شد، دست پویا رو گرفتم و به استقبالش رفتم. پویا دستم رو رها کرد و وارد حیاط شد و به طرف مهیار رفت. طبق معمول، مهیار بغلش کرد. کفش‌هاش رو درآورد و وارد خونه شد. هنوز من رو ندیده بود. سلام کردم، سر بلند کرد و اول نگاهی گذرا کرد و نگاهش رو گرفت، ولی به کسری از ثانیه برگشت و دوباره من رو نگاه کرد. پویا رو زمین گذاشت و لبخند روی لب‌هاش شکل گرفت. یه کم خجالت کشیدم، ولی لبخند زدم. نگاهم رو پایین انداختم و چشمم رو از چشمش گرفتم و به کیف توی دستش نگاه کردم. دست دراز کردم و کیف رو گرفتم و لب زدم: - خسته نباشی! بشین برات چایی بیارم. و بعد از جلوی چشمهاش فرار کردم و به آشپزخونه پناه بردم. بهم توجه کرده بود و این باعث خوشحالی من شده بود. نگاهش اصلا که اذیتم نکرد هیچ، دوست هم داشتم. دو تا چایی ریختم، هیچ وقت دو تا چایی نمی‌ریختم، ولی این سفارش زرین خانم بود. می‌گفت کنارش بشین، بزار نگاهت کنه. موضوع بده و باهاش حرف بزن. بهش این حس رو بده که کنارش آرومی و از وجودش لذت می‌بری. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت353 تا وقتی که وارد دانشگاه بشم، اجازه استفاده از هیچ وسیله آرایشی رو ند
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 سینی چایی رو برداشتم و بردم و کنارش نشستم.سر بلند کرد و نگاهم کرد و لبخند زد. تو صدام ناز انداختم و گفتم: - یه لباس راحت برات بیارم، یا می‌ری توی اتاق عوض می‌کنی؟ - هیچ کدوم. دستم رو کشید. تقریباً توی بغلش افتادم. کنار گوشم گفت: -آخه وقتی یه فرشته توی خونه آدمه، مگه می‌شه آدم ازش چشم برداره و بره. نگاهش عمیق تر شده بود. آروم گفتم: - اگه این فرشته قول بده، همین جا بمونه چی؟ - حالا چاییم رو بخورم، بعد روش فکر می‌کنم. اگه تا اون موقع، خود فرشته رو نخورده بودم، شاید لباس هم عوض کردم. چشمم رو به اطراف چرخوندم و پویا رو دیدم که به من نگاه می‌کرد. بهش اشاره کردم و گفتم: _ پویا داره نگاه می‌کنه، دوباره می‌ره به مهبد می‌گه آبرومون می‌ره‌ها. به پویا نگاه کرد و گفت: - باید براش زن بگیرم. زیادی مزاحمت ایجاد می‌کنه. یه دختر خوب سراغ نداری؟ یکی مثل خودت. بلند خندیدم و یه کم ازش فاصله گرفتم. عمیق نگاهم کرد و گفت: - اولین باری که صدای خنده‌ات رو شنیدم، داشتی با مهسان توی اتاق حرف می‌زدی، اون حرف می‌زد و تو می‌خندیدی. وایسادم و یه کم گوش دادم. -حرف‌های مهسان رو؟ -نه، خنده‌های تو رو. یه کم خیره نگاهم کرد و بعد صداش جدی شد. - اگر اون موقع چیزی بهت نگفتم، چون مهبد نبود. بهار، قول بده این صدای خنده فقط مال من باشه. هیچ وقت، هیچ جا، چه باشم، چه نباشم، مخصوصاً اگه یه مرد اونجا بود، نمی‌خندی. - مطمئن باش! با دردی که تو مچ دستم پیچید، به دستم نگاه کردم. محکم گرفته بود و فشار می‌داد. نگاهم بالا کشیده شد و به اخم‌های جوونه زده روی پیشونیش نگاه کردم. تکونی به دستم دادم و گفتم: - مهیار، دستم! مچ دستم رو رها کرد. جای انگشتهاش روی مچ دستم مونده بود. کمی با اون یکی دستم روش رو ماساژ دادم و دوباره به مهیار نگاه کردم. با اخم به مچ دستم نگاه می‌کرد و هیچ حرفی نمی‌زد. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم. سر بلند کرد و دوباره توی چشمهام خیره شد. برای عوض شدن جو ایجاد شده گفتم: -چایی بخوریم؟ - دستت درد گرفت؟ - نه خیلی. مچ دستم رو گرفت و جای قرمز شده‌اش رو بوسید. لب زد: - ببخشید، یه وقتهایی نمی‌فهمم، دارم چیکار می‌کنم. باید حرف رو عوض می‌کردم. نباید می‌ذاشتم حالمون خراب بشه. -فسنجون دوست داری؟ نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بعد از ماه‌ها قلم به دست گرفته بودم تا بنویسم، بنویسم تا شاید بار غمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو چشمهاش خیره موندم، چی می‌گفتم، که آره؟ یا نه؟ -چطور؟ -خب، اخه مثل قبل نیستید. مکثی کرد و گفت: -امروز رفته بودم پیش فروغ خانم، دستور چند تا شیرینی رو بهم داده بود، برده بودم تست کنه، می‌دونی که، می‌خواد تو رستورانش غذاهای افغانی و پاکستانی و هندی هم سرو کنه، شیرینی‌هام، شیرینی همون کشورها بود. سرم رو تکون دادم و اون ادامه داد: -اون ازم پرسید. گفت فکر می‌کنم این دو تا یه چیزیشون شده. فکر اینکه به نگار بگم و حرف دهن به دهن بچرخه و برسه به گوش عمه و بابا، مو به تنم سیخ می‌کرد. عمه می‌فهمید شروع می‌کرد به سرزنشم به شیوه خودش. بابا اگر می‌فهمید می‌رفت سراغ همون پروژه شوهر دادنم، باز هم به روش خودش. پس لبخند زدم و گفتم: -نه، چیزی نیست، با هم در ارتباطیم، اون دنبال کارهای مسافرتشه، منم درگیر رمان جدیدم، می‌دونی که، سعیدم زنده است و باید احتیاط کنم. ********** دوباره به کتابخونه‌ پناه برده بودم، اینجا تنها مکان این خونه بود که برای کسی جالب نبود و من می‌تونستم بین انبوهی از کتاب خودم رو غرق کنم. البته نه توی مطالعه، بلکه تو فکر و خیال. باز هم گلی به جمال مهراب که اینجا رو به من سپرد و گفت که می‌تونم ازش استفاده کنم. راستی، خودش کجا بود؟ من فکر می‌کردم که خونه خواهرش نمیاد، ولی کلا نبود. دیروز توی حیاط، زندایی سراغش رو از سالار می‌گرفت. من از بیکاری داشتم حیاط می‌شستم و سالار انگار می‌خواست با من حرف بزنه که بی خودی هی می‌رفت و می‌اومد. -سالار جان، اگه مهرابو تو شرکت دیدی، می‌شه بهش بگی یه زنگ به من بزنه؟ سالار گفت: -والا زندایی، من الان یک ماه بیشتره ندیدمش. -یعنی نیومده شرکت؟ -نه، قبلا هم زیاد نمی‌اومد، چهل و نه درصد سهام مال اونه و از اولم قرارشون با آقا ناصر این بود که رییس اون باشه، اقا مهرابم زیاد نمیاد، نهایت هفته‌ای، ده روزی یه بار، ولی الان یک ماه و نیم بیشتره که نیومده. زندایی روی دستش زد و گفت: -کجا رفته؟ نگرانی کل صورتش رو گرفت و گفت: -من فکر کردم با من قهر کرده. زندایی قصد رفتن داشت، ولی قبلش به من نگاه کرد و گفت: -به تو نگفت کجا می‌ره؟ جارو رو کنار دیوار گذاشتم و گفتم: -چرا باید به من بگه؟ سالار هم از سوال زندایی تعجب کرده بود. زندایی شونه بالا داد و گفت: -چه میدونم، گفتم شاید گفته باشه. زندایی رفت. به سالار نگاه کردم. وقتی که فاکتور خرج و برج تولدم تو خونه‌اش بوده، حتما زندایی هم دیده بود. شلنگ رو پرت کردم و به سمت شیر آب رفتم. حالا چه فکرهایی با خودش کرده این مهدیه خانم. شیر آب رو بستم و رو به سالار گفتم: -می‌خوای چیزی به من بگی؟ مظلوم نگاهم کرد و گفت: -نه، چی بخوام بگم؟ -آخه هی میری میای. روی چهارپایه گوشه حیاط نشست و گفت: -خب می‌شینم. این یه چیزیش شده بود. به سمت ورودی ساختمون می‌رفتم که صدام زد.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو چشمهاش خیره موندم، چی می‌گفتم، که آره؟ یا نه؟ -چطور؟ -خب، اخه مثل
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -سپیده. برگشتم. مستاصل بود برای حرف زدن. -می‌گم، چیزه...اینا دیر نکردن؟ منظورم عمه و حسین و نگار و... شونه بالا دادم: -نمی‌دونم. نگرانی زنگ بزن بهشون. حوصله حرف زدن و حرف شنیدن نداشتم که بی خیال برادرم و حرفی که قطعا توی دلش بود به خونه برگشتم. کتابی رو که جلوم باز بود رو بستم، حتی یک کلمه‌اش رو نفهمیده بودم. موبایلم رو برداشتم و طبق روال این یک ماه و نیم، رفتم سراغ پی‌وی نوید. پیام جدیدی نداده بود، مثل دیروز، مثل پریروز، ولی عکس پروفایلش رو عوض کرده بود، یه عکس نوشته به جای عکس خودش گذاشته بود. عکس پروفایل رو باز کردم. عکس یه هواپیما بود که روش نوشته بود،( از همه خداحافظی کردم، راه رفتنی رو باید رفت) و بعد پایین‌تر از خط آخر نوشته بود، (خداحافظ) نمی‌دونم ولی حسم می‌گفت این خداحافظی رو برای من نوشته. پوزخند زدم، از همه خداحافظی کرده بود و برای من توی عکس پروفایلش نوشته خداحافظ. گند زده بودم به عشقی که می‌تونست زندگیم رو به آرامش برسونه، گند زده بودم به دوست داشته شدنم. باید وقتی برمی‌گشت یه کاری می‌کردم، ولی چی؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. نگار و عمه به تلویزیون خیره بودند. -باز چی شده؟ حسین از توی آشپزخونه جوابم رو داد: -ایران زده دهن آمریکا رو سرویس کرده...داره جنگ می‌شه. عمه گفت: -ببند دهنتو. -مگه دروغ می‌گم خب، جنگ داره میشه دیگه، اونا زدن، اینام می‌زنن، بعد اونا می‌زنن... -هیچ گوهی نمی‌خورن، این خط این نشون. اون موقعی که موشک می‌ریختن رو سر مردم از این بیل‌بیلکا نداشتیم ما، میزدن در می‌رفتن. الان میدونن بزنن میخورن. -باشه بابا، من نه سر پیازم نه ته پیاز. چرا میزنی. عمه به تلویزیون خیره شد. به سمت آشپزخونه رفتم. تشنه‌ام بود، عمه بلند گفت: -یه همم به اون غذا بزن. باشه‌ای گفتم و وارد آشپزخونه شدم. لیوان آبی برداشتم. حسین به سیب‌زمینی‌های سرخ شده ناخنک می‌زد. نوید هم سیب‌زمینی سرخ شده درست داشت، همیشه وقتی بیرون می‌رفتیم، می‌خرید، من که زیاد نمی‌خوردم، ولی اون تا دونه آخرش رو با ولع می‌خورد. به غذای روی گاز سر زدم، نگار گفت: -دیشب که داشتن عین‌الاسدو میزدن، یکی از موشکاشون هم انگار خورده به یه هواپیما، یا یه همچین چیزی. اسم هواپیما گوش‌هام رو تیز کرد. حسین گفت: -عراقو که از کرمانشاه زدن، این هواپیما رو از اینجا زدن، داشته می‌رفته اکراین، همه‌ مسافرام مردن. به حسین خیره شدم. -چی...چی گفتی؟ حسین یه سیب زمینی توی دهنش گذاشت و گفت: -ساعت شیش صبح یه هواپیمای اکراینی رو زدن، همین تهران. عکس پروفایل نوید و مقصدش جلوی چشمهام ظاهر شدند -یعنی چی هواپیما رو زدن؟ -یعنی چی نداره، زدن دیگه! لابد فکر کردن موشک آمریکاست. به سمت تلویزیون دویدم، به زیرنویس خبرها نگاه کردم. دنبال خبر بودم، نزده بودند، نزده بودند. حتما هواپیمای مسافربری نبوده، حتما اشتباه می‌کنند.
وی‌ای‌پی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حدود صد و چهل پنجاه تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا. می‌تونید با پرداخت سی هزار تومن همه پارتها رو یک جا مطالعه کنید ‌واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علی‌کرم 6277601241538188 و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که لبخند تو  سَرکوب هیاهوی جهان است !🤍   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
◍⃟♥️ ومـن‌چقدرخوشبختم؛که خُدایی همچون تـودارم‌یارب🌱ᥫ᭡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇