eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که لبخند تو  سَرکوب هیاهوی جهان است !🤍   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
◍⃟♥️ ومـن‌چقدرخوشبختم؛که خُدایی همچون تـودارم‌یارب🌱ᥫ᭡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت354 سینی چایی رو برداشتم و بردم و کنارش نشستم.سر بلند کرد و نگاهم کرد و
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 لبخند زد و نگاهش شیطنت آمیز شد. -این بوی فسنجون مال خونه ماست، یا برای زری خانوم؟ یا غذای مشترک هر دو خونه است، با حفظ دستپخت زری خانوم؟ با لبخند و حرص نگاهش کردم. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: -خیلی بدجنسی! با قهری ساختگی از کنارش بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. صداش رو از پشت سرم می‌شنیدم. - شوخی کردم، بهار، بیا چاییت رو بخور. زیر غذا رو خاموش کردم و به رفتارهای مهیار فکر کردم .خوشحال بود و می‌خندید. با یادآوری صدای خنده من به آنی عصبی شد و مچ دستم رو طوری فشار داد که جای انگشت هاش روی دستم موند. چند لحظه بعد دوباره به حالت قبلی برگشت. کاش می،تونستم با خودش در رابطه با این موضوع یه کم حرف بزنم. صدای بلندش تو گوشم پیچید. -بهار، اگه همین الان نیای چاییت رو بخوری، منم لب به فسنجونت نمی‌زنم. با لبخند از آشپزخونه بیرون رفتم. لباس عوض کرده بود. کنارش نشستم. نگاه سنگینش رو حس می‌کردم. فنجون چای رو برداشتم و به طرفش سر چرخوندم. با لذت به من نگاه می‌کرد. آروم گفت: -شام پویا رو از این به بعد زودتر بده، که زودتر هم بخوابه. این کره خر هیچ وقت یه جا بند نیست، اونوقت الان نیم ساعته اونجا نشسته، داره من و تو رو نگاه می‌کنه. به پویا نگاه کردم، ماشینش رو توی بغلش گرفته بود و به من و مهیار خیره بود. به چهره متعجبش خندیدم. صدای جدی مهیار توی گوشم پیچید. - بهار، بهم قول دادی جلوی هیچ کس اینطوری نمی‌خندی. بهش نگاه کردم. کمی رنگش پریده بود و اخم کرده بود. فنجون رو روی میز گذاشتم و گفتم: - مهیار، الان که کسی اینجا نیست، بعد هم اینجوری یه دفعه جدی می‌شی می‌ترسم. اخم پیشونیش رو باز کرد و با چشم‌هایی نادم بهم خیره شد. - ببخشید، دست خودم نیست. سینی چایی رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم. شام رو با هم خوردیم. مهیار سعی داشت که من خوشحال باشم. کم شام خوردم و اعتراضی نکرد. بهم کمک کرد تا میز رو جمع کنم، حتی کمکم کرد تا ظرف ها رو بشورم. سر به سرم می ذاشت و با هم شوخی می‌کرد. گاهی من رو می‌بوسید و حرفهای قشنگ کنار گوشم می‌زد. اینقدر حواسمون به پویا نبود، تا یه گوشه خودش خوابش برده بود. مهیار چراغها رو خاموش کرده بود و چند هالوژن کم نور رو روشن گذاشته بود. آهنگ ملایمی گذاشت و از من خواست تا باهاش برقصم. اولش فاصله می‌گرفتم و می‌گفتم که بلد نیستم، ولی با اصرار اون به کاری که می‌خواست تن دادم. یه دستم رو روی سر شونه‌اش گذاشتم و یه دستم رو به دستش قفل کرد. هر کاری که اون می‌گفت، من انجام می‌دادم. گاهی با حرکت دستش چند قدم به عقب می‌رفتم و دوباره دستم رو می‌کشید که مجبور می‌شدم برگردم، دستم رو بالا می‌گرفت و با تابی که به دستم می‌داد، چرخی می‌زدم. شب عاشقانه‌ای بود، که دوستش داشتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت355 لبخند زد و نگاهش شیطنت آمیز شد. -این بوی فسنجون مال خونه ماست، یا ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 صبح با تکون دستی، یکی از چشمهام رو باز کردم. صدای مهیار با تکون دستش تو گوشم می‌پیچید. _ بهار ... بهار... بیدار شو. چشمهام دستور باز شدن نمی‌دادند و تمایل زیادی به بسته شدن داشتند. - پاشو، بهار، نخواب. بالاخره کمی چشمهام رو باز کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. مهیار لب تخت نشسته بود. با ناله گفتم: - هنوز هفت هم نشده، بزار بخوابم. ساعدم رو روی چشم‌هام گذاشتم، دستم رو کشید و گفت: - بیدار شو. قرار بود تو من رو بیدار کنی. باید ورزش رو شروع کنیم. - خب تو رو برو ورزش کن. من قول می‌دم یه ساعته دیگه صبحونه‌ات رو آماده کنم. - تو هم قرار ورزش کنی. چشم‌هام رو باز کردم. - چی؟ من؟ من اصلا استعداد ورزش ندارم! پتو رو روی سرم کشیدم. به آنی پتو رو کنار کشید و گفت: - ورزش استعداد نمی‌خواد، تحرک می‌خواد. اینقدر که هیچ کاری نمی‌کنی، اشتها به غذا هم نداری، حواسم بود دیشب هیچی نخوردی. ناله کردم و لب زدم: - مهیار، خوابم میاد. ایستاد و خیلی جدی گفت: - دارم می‌رم بیرون. برگردم خواب باشی، یه جور دیگه بیدارت می‌کنم. این رو گفت و رفت. با بیچارگی خودم رو بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم. چند دقیقه بعد به اتاق برگشت. - پاشو دیگه، هنوز که تو تختی. دنبال بهانه می‌گشتم. -من لباس ورزشی ندارم. - کتونی داری کافیه. می‌ریم تو حیاط و با هم ورزش می‌کنیم. - ببین، من موهام خیسه، هوا هم خنکه، می‌رم بیرون سرما می‌خورم. به موهام دست زد و گفت: - موهات خیس نیستند، نم دارند، یه کلاه سرت می‌ذاری، حل می‌شه. - من کلاه ندارم. - من دارم بهت می‌دم. - کلاه تو به سر من گشاده. صداش کمی بالا رفت و خیلی جدی گفت: - کلاه پویا رو می‌ذارم سرت. بهانه بی بهانه! پاشو باید ورزش کنی. دستم رو کشید و تو یه حرکت ناگهانی جلوی سرویس بودم. -زود باش. چاره‌ای نداشتم. مهسان می‌گفت وقتی رو دنده زورگوییه، هیچ کاری نمی‌شه کرد.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 اگر فضیلت زیارت امام حسین(ع) را می‌دانستید، از اشتیاق، جان می‌دادید! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت356 صبح با تکون دستی، یکی از چشمهام رو باز کردم. صدای مهیار با تکون دس
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 آب خنک رو باز کردم و مشتی آب به صورتم زدم. تا حدودی خواب از سرم پرید. از سرویس بیرون رفتم. خودش برام یه تونیک انتخاب کرده بود. پوشیدم و ژاکتی رو هم که کلاه داشت تنم کردم و به حیاط رفتم. داشت خودش رو گرم می کرد. رو به روش ایستادم. - می‌ذاشتی یه موقع دیگه که من سر شب خوابیده باشم، ورزش رو شروع می‌کردی. خب این خیلی ستمه! بازوم رو گرفت و مجبورم کرد که کنارش بدوم. کنار گوشم لب زد: -غر نزن. ورزش کردیم. من کم می‌آوردم و نمی‌تونستم. خیلی جدی مجبورم می‌کرد. حتی گاهی کمکم می‌کرد. هیچ جوره کوتاه نمی‌اومد. تمام بدنم درد گرفته بود. بعد از یه ساعت بالاخره اعلام کرد که تموم شد. همون جا روی زمین نشستم. خندید و کنارم نشست. نگاه مظلومانه‌ای بهش انداختم و گفتم: - من نخوام ورزش کنم، باید چیکار کنم؟ لبخندش رو جمع کرد و عمیق نگاهم کرد. دستش رو روی قلبم گذاشت و گفت: -صدای تپش این قلب مال منه، می‌خوام یه کاری کنم حالا حالاها بتپه. کم‌کم لبم به خنده باز شد و گفتم: - حرف خودم رو به خودم می‌زنی! دستش رو برداشت و گفت: -به حرفت گوش دادم. از دیروز تا حالا دو نخ بیشتر نکشیدم. تو هم باید به حرف من گوش بدی و سه روز در هفته با من ورزش کنی. من خیلی وقته که ورزش نکردم، امروز هم اگه این کار رو کردم، فقط به خاطر تو بود. از کنارم بلند شد و ایستاد. دستم رو گرفت و بلندم کرد. گوشه‌ ابروم رو بوسید و دستش رو دور کمرم انداخت. همین طور که به سمت ساختمون می‌رفتیم، گفت: - امروز یه چیزی در رابطه با تو فهمیدم. - چی؟ - که غر زدن هم بلدی. لبخند زدم و چیزی نگفتم. حقیقتش این بود که من هیچ وقت با هیچ کس اینطوری حرف نمی‌زدم، ولی وقتی مهیار اینطوری بهم اهمیت می‌داد و نازم رو می‌کشید، خوشم می‌اومد. صبحونه رو آماده کردم، مهیار دوش گرفت و با هم صبحونه خوردیم. راست می‌گفت. تحرک باعث شده بود، با اشتها غذا بخورم. بدون اینکه مجبورم کنه. بالاخره مهیار رفت و من با سرعت به اتاق خواب برگشتم. صندلی میز آرایش رو زیر پام گذاشتم و دفتر سر رسید خاطرات مهیار رو از مخفیگاهش بیرون کشیدم که از زیر دفتر یه پاکت سفید روی زمین افتاد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت357 آب خنک رو باز کردم و مشتی آب به صورتم زدم. تا حدودی خواب از سرم پرید
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با تعجب به پاکت نگاه کردم. نشستم و پاکت رو برداشتم و یه نگاه کلی به نوشته‌های روش انداختم. پاکت یه آزمایشگاه بود. داخلش رو نگاه کردم، کاغذ داخلش رو که با دقت تا شده بود رو در آوردم و بازش کردم. اونقدر درس خونده بودم که تا حدودی از یه برگه آزمایش سر در بیارم. نوشته‌های روی برگه رو از بالا تا پایین نگاه کردم. نفسم گرفت و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. کتایون تو چیکار کردی که این مرد برای اینکه مطمئن بشه پویا پسرشه تن به یه همچین آزمایشی داده! به صفحه بعد نگاه کردم و با دیدن کلمه‌ای که پویا رو فرزند مهیار نشون می‌داد، نفسم رو سنگین بیرون دادم. قلبم به شدت به سینه‌ام می‌کوبید. لبم رو به دندون گرفتم. چند بار برگه رو بالا و پایین کردم. تاریخ آزمایش برای حدود یه سال پیش بود. برای همون موقعی که تازه به این خونه اومده بودند. درکش برای من که یه زنم خیلی سخت بود چه برسه به مهیار که کتایون زنش بود. برگه آزمایش رو دوباره به پاکتش برگردوندم و سرجاش گذاشتم. وقتی از صندلی پایین می‌اومدم به این فکر می‌کردم، که چقدر جای بدی رو برای پنهون کردن دفتر انتخاب کرده بودم. من مجبور بودم از صندلی استفاده کنم، ولی مهیار فقط کافی بود، دستش رو دراز کنه. دقیقا هم از این جا برای مخفی کردن این برگه استفاده کرده. دفتر رو برداشتم و به لبه پهن دفتر نگاه کردم. انگار یکی از برگه‌ها چروک شده بود و مثل یه علامت از لب دفتر معلوم بود. بازش کردم و به برگه چروک شده نگاه کردم. اسم پریا روش نوشته شده بود و با خودکار محکم چند تا خط بزرگ وسط این اسم رو خط خطی کرده بود. برگه هم حسابی چروک شده بود. چطور دیروز متوجه نشده بودم. ورق زدم و به صفحه بعد نگاه کردم. بزرگ وسط صفحه نوشته شده بود؛ خدا. صفحه بعد رو هم نگاه کردم. باز هم نوشته شده بود؛ خدا. صفحه بعدش هم همینطور. فقط جای خیسی خشک شده‌ای روی ورق مونده بود. شبیه جای اشک، البته نه یه قطره و دو قطره، خیلی بیشتر. یعنی مهیار گریه کرده؟ چند صفحه به عقب برگشتم. آخرین جمله رو خوندم. (عمه عطی گفت، پریا با دوست‌هاش از طرف دانشگاه رفتند شمال.) ورق زدم و به چند صفحه قبل رفتم. ( بابا می‌گفت پریا رو امروز تو بیمارستان دیده، می‌گفت رنگش پریده بوده و می‌خواسته بره پیش دکتر، بابا می‌گفت که پریا نگفته چشه. از من می‌خواست که برم و ببینم حال پریا چطوره. چطوری بهش بگم پریا چند وقته با من حرف نمی‌زنه و از من دوری می‌کنه؟ چطوری بگم صیغه رو الان سه ماه هم بیشتره که فسخ کردیم و دیگه بهم محرم نیستیم. خدا چیکار کنم؟) یه کم فکر کردم. اینطوری نمی‌فهمم چی شد. باید از همونجا که دیروز تموم کردم، ادامه بدم. دفتر رو ورق زدم و آخرین خطی رو که دیروز خونده بودم، پیدا کردم.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
‌#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -سپیده. برگشتم. مستاصل بود برای حرف زدن. -می‌گم، چیزه...اینا دیر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با چیزهایی که دیده بودم دیگه رمقی برام نمونده بود که وارد خونه بشم؛ لباس سیاه، اشک... خدایا چرا اینطوری شد؟ به سختی کرایه رو دادم و در رو باز کردم. راننده متوجه حال خرابم شد که گفت: -خونه‌اتون کدومه؟ بگم بیان کمکتون. در رو هول دادم و گفتم: -چیزی ... چیزی نیست. در ماشین رو بستم و در حالی که چونه‌ام می‌لرزید کلید رو به در انداختم. دستم بی جونم رو روی کلید فشار می‌دادم و صحنه‌ها یکی یکی جلوی چشمهام ظاهر می‌شد. سوار همین ماشینی بودم که صدای دور شدنش رو می‌شنیدم. کنار برج نگه داشت، قصدم پیاده شدن بود و حساب کردن کرایه که که با دیدن چهره آشنای پیرمرد دستم رو هوا خشک شد. عموی فروغ سیاه پوشیده بود، هما هم سر تا پا سیاه بود. من تا خونه باغ تجریش رفته بودم و کسی برام در رو باز نکرده بود، اومده بودم اینجا که مطمین بشم چیری که فکر می‌کردم نیست ولی فروغ، فروغ رو هم دیدم، آروم آروم گریه می‌کرد. در رو باز کردم و وارد خونه شدم. این گریه‌ها و مشکی‌ها معنیش همونی بود که من فکر می‌کردم. پیاده نشدم، چون نتونستم، چون خشکم زده بود. به نمای سفید خونه نگاه کردم. اینجا چطور تا طبقه دوم می‌رفتم؟ برای این حال خرابم چه بهونه‌ای می‌آوردم؟ رفتنم مساوی بود با سوال و جواب، با سرزنش، با خاک تو سرت گفتن‌های پشت سر هم، با نگاههایی که تا مغز استخونم رو می‌سوزوند. دلم نمی‌خواست برم به خونه‌ای که آرامش توش نبود. دیروز که پشت سر هم شماره نوید رو می‌گرفتم و اون خاموش بود، سالار به عمه از اختلاف من با نوید گفت، قول داده بود که نگه، ولی بالاخره گفت. دلیلش هم این بود که یکی یه کاری باید می‌کرد برای این نامزدی روی هوا مونده. عمه هم فقط دستش رو تو هوا تکون داد که معنی همون خاک بر سرت رو می‌داد. همون موقع شماره فروغ رو گرفته بود، فروغ هم خاموش بود، مثل پسرش. تلفن خونه رو هم برنداشته بودند. همه تو خونه ما برای مسافرهای هواپیمای اکراینی که هنوز هیچ کس گردنش نگرفته بود ناراحت بودند، ولی نمی‌دونستند که نوید هم مسافر همون هواپیما بوده. نمی‌دونستند که زندگی روزمره‌اشون جریان داشت. اشکم رو پاک کردم و به سمت در ورودی راه افتادم. جلوی در ایستادم. دلم نمی‌خواست به خونه برم، خونه دایی هم الان جای مناسبی نبود، دلم یه جای ساکت و بی رفت و آمد می‌خواست. یه جای ساکت که تو تنهایی گریه کنم و بارها و بارها از خودم بپرسم که چرا بهش نگفتم دوستت دارم. دستم رو روی دیوار کشیدم، روی در زیر زمین ثابتش کردم که متوجه باز بودن در شدم. آروم هولش دادم. واقعا باز بود. کامل بازش کردم و پا توش گذاشتم. تاریک بود، راه پله توی نور کمی که از سمت در تو فضای زیر زمین می‌رفت مشخص بود. در حال حاضر اینجا بهترین جای این خونه بود برای من، برای منه خاک تو سر که به پسر چشم سبزی که دوستش داشتم نگفته بودم که از وجودش چقدر آروم می‌شم. اینقدر نگفته بودم که یه موشک پیدا شده بود و وسط آسمون بهش خورده بود و حالا دیگه نبود که این رو بهش بگم. برای گفتن این دوستت دارم دیر شده بود، خیلی دیر شده بود. به جاش وقتی که با سالار حرف می‌زدم گفته بودم برو بهش بگو ازش متنفرم، من به برادرم گفته بودم و اون شنیده بود. کاش بود و می‌گفتم که ازش نه تنها متنفر نیستم، دوستش هم دارم. بهش می‌گفتم وقتی که فهمیدم خواستگارمه قند تو دلم آب شده بود، وقتی که مردم پشت سرم چرت و پرت می‌گفتند‌ همه نگرانیم این بود که به گوش تو برسه. روی پله‌ها نشستم و سرم رو به دیوار چسبوندم. لبخند نوید جلوی چشمهام ظاهر می‌شد و تا ته جیگرم رو می‌سوزوند. کاش یکی پیدا می‌شد و من رو از این وضعیت نجات می‌داد، مثلا می‌گفت بیا کمکت کنم بمیری که بری پیش همون نوید. یا مثلا من بهت خونه می‌دم که یه مدت اونجا زندگی کنی و از همه دور باشی. یا مثلا دستم رو می‌گرفت و می‌برد ... می‌برد کجا؟ هر جا، چه فرقی داشت، هر جایی غیر از این خونه. هر جایی که کسی نباشه که سرزنشم کنه. نوید جوون بود، سنی نداشت، فروغ و جعفر همین یک پسر رو داشتند. صدای رفت و آمد از سمت راهرو می‌اومد. -کجا میری؟ زن‌دایی مهدیه بود و این مهراب بود که تو جوابش گفت: -آبجی خانم، من خیلی وقته سنم از زمانی که باید ازش می‌پرسیدی کجا میری‌، کجا بودی، گذشته‌ها! - خب چون تو مثل آدم جواب آدمو نمی‌دی، دو ماهه تلفنتو جواب نمیدی، الانم که اومدی نه می‌گی کجا بودی، نه می‌گی کجا رفتی. والا از وقتی که اون دسته گلت رو رو کردی، یکسره نگاهم تو بچه‌های فک و فامیله ببینم بچه‌‌های دیگه‌اتم به جای بچه خودشون بهشون انداختی یا نه. -هیس بابا، عه...چه حرفیه.
بهار🌱
#عروس‌افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت با چیزهایی که دیده بودم دیگه رمقی برام نمونده بود که وارد خونه بشم؛ لباس
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -چه می‌دونم والا، فکره دیگه، این یکیشونه که گفتی، معلوم نیست بقیه‌ای هم نباشه که! -بیا برو خواهر من، گفتم بهت رفته بودم دنبال کار رضا. -نگفتی مگه کاری به رضا دیگه ندارم. -من گفتم، ولی رفیقمه، نمی‌شه که. این حرفم دیگه نه جایی بزن، نه به روی من بیار. گفتم رازه بهت...برو. -ول کن دستمو. - ناهار گذاشتم، بمون. -یه کاری دارم، الان برمی‌گردم. صدای پاهاشون رو می‌شنیدم. بسته شدن در چوبی خونه زایی هم اومد. سرم همچنان به دیوار چسبیده بود و نگاهم به تاریکی بی انتهای زیرزمین بود و فکرم به بدبختی و حماقنم، به جوونی نوید و خونه‌ای که قرار بود آدمهاش روی سرم خراب بشن. دلم یه عزاداری بی صدا می‌خواست برای نامزد جوون مرگم. اصلا نمی‌گفتم، هیچی نمی‌گفتم و خودم تنهایی بار غمش رو به دوش می‌کشیدم. اشکم پاپیین چکید، من نمی‌گفتم، ولی حتما فروغ یا جعفر، زنگ می‌زدند و قضیه رو به عمه یا سالار یا به یکی می‌گفتند که برای مراسماتشون بریم. در کپ شده زیر زمین باز شد. یکی مزاحم خلوتم شده بود. نای برگشتن نداشتم، مزاحم نزدیک‌تر شد. -اینجا چی کار می‌کنی؟ مهراب بود، با گوشه چشم نگاهش کردم. پله‌ها رو پایین اومد. جعبه توی دستش رو کمی جابه‌جا کرد و با چشم‌هایی که هر لحظه اخم و تعجب بیشتری مهمونشون می‌شد نگاهم کرد. جعبه رو تو نزدیک‌ترین جای ممکن رها کرد و روبه‌روم ایستاد. -چی شده؟ جوابش رو ندادم. یکم نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم: -میشه بری؟ خط میون ابروهاش عمق بیشتری گرفت و بلافاصله گفت: -نه. با نه محکمی که گفت چشمهام رو بستم که نبینمش. -یا می‌گی چی شده، یا میرم یقه یکی رو می‌گیرم و میارمش اینجا که بگه تو چته. چشمهام رو باز کردم. بغضم ترکید، شاید تنها راه آرامشم همین بود. -یه بار گفتی دوستم داری، یادته؟ صاف ایستاد. -خب؟ -گفتی، مگه نه؟ گفتی دوستم داری ولی خواستگارم نیستی. گفتی حاضری اسپانسرم بشی، یه خونه برام بگیری، حمایتم کنی، گفتی همینا رو دیگه! -خب؟ -میشه همه این کارها رو بکنی؟ اون موقع مخالف بودم، ولی الان هر کاری بگی می‌کنم، فقط منو از اینجا ببر. دست به کمر شد، رگه‌هایی از عصبانیت تو پیشونیش دیده می‌شد. -تو چت شده؟ با نوید دعوات شده؟ گریه‌ام اوج گرفت و گفتم: -نوید مرد...کشته شد اقا مهراب. نوید تو اون هواپیما بود، می‌خواست بره کانادا. موبایلم رو در آوردم، صفحه‌اش رو روی عکس پروفایل نوید خاموش شده بود. -چی می‌گی تو؟ صفحه موبایل رو به سمتش چرخوندم و گفتم: -ببین، پیام گذاشته، می‌خواست بره. از صبحم موبایلش خاموشه. اشکم کل صورتم رو خیس کرده بود. جلو اومد و دستم رو گرفت. پسش نزدم، مانعش نشدم. به جاش تو چشمهای مهراب زل زدم و گفتم: -باهاش دعوام شد، گفت برم بیام حرف میزنیم. می‌خواستم تا بیاد رو خودم کار کنم که نترسم، دیگه نترسم... من دوستش داشتم ولی بهش نگفتم چون می‌ترسیدم. من می‌ترسم، همیشه ترسیدم، همیشه از عوض شدن از تغییر ترسیدم. می‌ترسیدم که بیاد تو زندگیمو همه چی تغییر کنه. آقا مهراب من از آرزو کردنم می‌ترسم، من از بزرگ شدنمم ترسیدم، از وقتی هم که نوید اومد از اینکه نتونم جهزیه خوب داشته باشم ترسیدم، از اینکه نتونم سر عقد یه چیز درست بدم بهش ترسیدم، از اینکه فشار بیاد روی سالار ترسیدم، از اینکه مجبور شم یه رابطه رو کنترل کنم ترسیدم. به خاطر همینام ترسیدم بهش بگم دوستش دارم، اینقدر نگفتم که دیر شد، دیر شد دیر، خیلی دیر... الانم می‌ترسم برم خونه بهم بگن خاک تو سر بدبخت بدشانست. بگن پسره از دست تو فرار کرد که اینجوری شد، می‌ترسم بابام بگه حالا نوید نیست میلاد بیاد، می‌ترسم... اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم: - من حتی از اینکه باید عزاداری کنمم می‌ترسم. من...برای نوید باید عزا داری کنم، ترس داره دیگه! اخمهاش تو هم رفت و حرصی گفت: -بسه، نوید هیچیش نشده، بقیه هم غلط... میون حرفش پریدم و گفتم: -شده، رفتم در خونه‌ عموش، همین الان اونجا بودم، همه مشکی پوشیده بودن، فروغ گریه می‌کرد. دستم رو محکم فشار داد. باز هم مانعش نشدم. - کمکم کن، خودت گفتی کمکم می‌کنی، گفتی حمایتم می‌کنی. منو از اینجا ببر، هر کاری بگی می‌کنم. فقط نمی‌خوام برم خونه. دستم رو کشید. ایستادم. -پاشو بیا ببینم. عصبی بود و عصبانی از پله‌ها بالا رفت. دنبالش کشیده می‌شدم. اعتراض نکردم. از زیرزمین خارج شدیم. زن‌دایی توی راهرو بود. -چی شده؟ مهراب بی توجه به خواهرش من رو به سمت در کشید. -مهراب، کجا میری؟ این بار جواب داد: -قبرستون!
وی‌ای‌پی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حدود صد و چهل پنجاه تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا. می‌تونید با پرداخت سی هزار تومن همه پارتها رو یک جا مطالعه کنید ‌واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علی‌کرم 6277601241538188 و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی @baharedmin57