eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت352 زرین خانم دهن باز کرد و یه سخنرانی یک ساعته از انواع روشهای شوهرداری
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 تا وقتی که وارد دانشگاه بشم، اجازه استفاده از هیچ وسیله آرایشی رو نداشتم، ولی با ورودم به دانشگاه گاهی استفاده می‌کردم و تا حدودی با همشون آشنایی پیدا کرده بودم. با خط چشم یه خط سیاه بالای چشمم کشیدم، ناشیانه بود، ولی بعد از کمی تلاش خوب شد. کمی ریمل زدم و ابروهام رو هم که حالا یه هفته‌ای بود که آرایشگر یه کمون زیبا ازش ساخته بود، مرتب کردم و خط ابرو کشیدم. با رژ لب میونه‌ای نداشتم، ولی یه صورتی کم رنگ و براق به لبم زدم. النگوهایی که سر عقد بهم داده بودند، همه رو در آوردم و نیم ستی که آقا مهدی به عنوان پاگشا بهم داده بود رو انداختم. خوشگل شده بودم، زیادی خوشگل شده بودم. به بالای کمد دیواری نگاه کردم، وجود این دفتر حسابی اعصابم رو به هم ریخته بود و اگر حس کنجکاوی نبود، تا حالا نابودش می کردم و دلیل آرایش امشبم هم شاید حسادت به همین خاطرات بود و مخصوصا اون کلمه عروسک. توی آینه به خودم نگاه کردم، کاملا مسلح شده بودم. تمام ارتش زیباییم رو مسلح کرده بودم، برای تصاحب دل مهیار. یه جفت دمپایی سفید پا کردم و بعد از اینکه کمی عطر زدم، از اتاق خارج شدم. پویا که مشغول بازی با چند تا ماشین اسباب بازی بود، با دیدنم کمی تعجب کرد و خیره خیره نگاهم کرد. یه کمی منتظر موندم. تا حالا برای کسی خودآرایی نکرده بودم و یه حس عجیب داشتم. رژ لب اذیتم می‌کرد و دلم می‌خواست پاکش کنم، ولی با یادآوری حرف‌های زری خانوم و البته اون دفتر کوفتی پشیمون می‌شدم. پخش شدن صدای ماشین توی خونه این معنی رو می‌داد که مهیار برگشته. ته دلم خالی شد، دست پویا رو گرفتم و به استقبالش رفتم. پویا دستم رو رها کرد و وارد حیاط شد و به طرف مهیار رفت. طبق معمول، مهیار بغلش کرد. کفش‌هاش رو درآورد و وارد خونه شد. هنوز من رو ندیده بود. سلام کردم، سر بلند کرد و اول نگاهی گذرا کرد و نگاهش رو گرفت، ولی به کسری از ثانیه برگشت و دوباره من رو نگاه کرد. پویا رو زمین گذاشت و لبخند روی لب‌هاش شکل گرفت. یه کم خجالت کشیدم، ولی لبخند زدم. نگاهم رو پایین انداختم و چشمم رو از چشمش گرفتم و به کیف توی دستش نگاه کردم. دست دراز کردم و کیف رو گرفتم و لب زدم: - خسته نباشی! بشین برات چایی بیارم. و بعد از جلوی چشمهاش فرار کردم و به آشپزخونه پناه بردم. بهم توجه کرده بود و این باعث خوشحالی من شده بود. نگاهش اصلا که اذیتم نکرد هیچ، دوست هم داشتم. دو تا چایی ریختم، هیچ وقت دو تا چایی نمی‌ریختم، ولی این سفارش زرین خانم بود. می‌گفت کنارش بشین، بزار نگاهت کنه. موضوع بده و باهاش حرف بزن. بهش این حس رو بده که کنارش آرومی و از وجودش لذت می‌بری. نویسنده:
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت353 تا وقتی که وارد دانشگاه بشم، اجازه استفاده از هیچ وسیله آرایشی رو ند
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 سینی چایی رو برداشتم و بردم و کنارش نشستم.سر بلند کرد و نگاهم کرد و لبخند زد. تو صدام ناز انداختم و گفتم: - یه لباس راحت برات بیارم، یا می‌ری توی اتاق عوض می‌کنی؟ - هیچ کدوم. دستم رو کشید. تقریباً توی بغلش افتادم. کنار گوشم گفت: -آخه وقتی یه فرشته توی خونه آدمه، مگه می‌شه آدم ازش چشم برداره و بره. نگاهش عمیق تر شده بود. آروم گفتم: - اگه این فرشته قول بده، همین جا بمونه چی؟ - حالا چاییم رو بخورم، بعد روش فکر می‌کنم. اگه تا اون موقع، خود فرشته رو نخورده بودم، شاید لباس هم عوض کردم. چشمم رو به اطراف چرخوندم و پویا رو دیدم که به من نگاه می‌کرد. بهش اشاره کردم و گفتم: _ پویا داره نگاه می‌کنه، دوباره می‌ره به مهبد می‌گه آبرومون می‌ره‌ها. به پویا نگاه کرد و گفت: - باید براش زن بگیرم. زیادی مزاحمت ایجاد می‌کنه. یه دختر خوب سراغ نداری؟ یکی مثل خودت. بلند خندیدم و یه کم ازش فاصله گرفتم. عمیق نگاهم کرد و گفت: - اولین باری که صدای خنده‌ات رو شنیدم، داشتی با مهسان توی اتاق حرف می‌زدی، اون حرف می‌زد و تو می‌خندیدی. وایسادم و یه کم گوش دادم. -حرف‌های مهسان رو؟ -نه، خنده‌های تو رو. یه کم خیره نگاهم کرد و بعد صداش جدی شد. - اگر اون موقع چیزی بهت نگفتم، چون مهبد نبود. بهار، قول بده این صدای خنده فقط مال من باشه. هیچ وقت، هیچ جا، چه باشم، چه نباشم، مخصوصاً اگه یه مرد اونجا بود، نمی‌خندی. - مطمئن باش! با دردی که تو مچ دستم پیچید، به دستم نگاه کردم. محکم گرفته بود و فشار می‌داد. نگاهم بالا کشیده شد و به اخم‌های جوونه زده روی پیشونیش نگاه کردم. تکونی به دستم دادم و گفتم: - مهیار، دستم! مچ دستم رو رها کرد. جای انگشتهاش روی مچ دستم مونده بود. کمی با اون یکی دستم روش رو ماساژ دادم و دوباره به مهیار نگاه کردم. با اخم به مچ دستم نگاه می‌کرد و هیچ حرفی نمی‌زد. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم. سر بلند کرد و دوباره توی چشمهام خیره شد. برای عوض شدن جو ایجاد شده گفتم: -چایی بخوریم؟ - دستت درد گرفت؟ - نه خیلی. مچ دستم رو گرفت و جای قرمز شده‌اش رو بوسید. لب زد: - ببخشید، یه وقتهایی نمی‌فهمم، دارم چیکار می‌کنم. باید حرف رو عوض می‌کردم. نباید می‌ذاشتم حالمون خراب بشه. -فسنجون دوست داری؟ نویسنده:
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت بعد از ماه‌ها قلم به دست گرفته بودم تا بنویسم، بنویسم تا شاید بار غمی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو چشمهاش خیره موندم، چی می‌گفتم، که آره؟ یا نه؟ -چطور؟ -خب، اخه مثل قبل نیستید. مکثی کرد و گفت: -امروز رفته بودم پیش فروغ خانم، دستور چند تا شیرینی رو بهم داده بود، برده بودم تست کنه، می‌دونی که، می‌خواد تو رستورانش غذاهای افغانی و پاکستانی و هندی هم سرو کنه، شیرینی‌هام، شیرینی همون کشورها بود. سرم رو تکون دادم و اون ادامه داد: -اون ازم پرسید. گفت فکر می‌کنم این دو تا یه چیزیشون شده. فکر اینکه به نگار بگم و حرف دهن به دهن بچرخه و برسه به گوش عمه و بابا، مو به تنم سیخ می‌کرد. عمه می‌فهمید شروع می‌کرد به سرزنشم به شیوه خودش. بابا اگر می‌فهمید می‌رفت سراغ همون پروژه شوهر دادنم، باز هم به روش خودش. پس لبخند زدم و گفتم: -نه، چیزی نیست، با هم در ارتباطیم، اون دنبال کارهای مسافرتشه، منم درگیر رمان جدیدم، می‌دونی که، سعیدم زنده است و باید احتیاط کنم. ********** دوباره به کتابخونه‌ پناه برده بودم، اینجا تنها مکان این خونه بود که برای کسی جالب نبود و من می‌تونستم بین انبوهی از کتاب خودم رو غرق کنم. البته نه توی مطالعه، بلکه تو فکر و خیال. باز هم گلی به جمال مهراب که اینجا رو به من سپرد و گفت که می‌تونم ازش استفاده کنم. راستی، خودش کجا بود؟ من فکر می‌کردم که خونه خواهرش نمیاد، ولی کلا نبود. دیروز توی حیاط، زندایی سراغش رو از سالار می‌گرفت. من از بیکاری داشتم حیاط می‌شستم و سالار انگار می‌خواست با من حرف بزنه که بی خودی هی می‌رفت و می‌اومد. -سالار جان، اگه مهرابو تو شرکت دیدی، می‌شه بهش بگی یه زنگ به من بزنه؟ سالار گفت: -والا زندایی، من الان یک ماه بیشتره ندیدمش. -یعنی نیومده شرکت؟ -نه، قبلا هم زیاد نمی‌اومد، چهل و نه درصد سهام مال اونه و از اولم قرارشون با آقا ناصر این بود که رییس اون باشه، اقا مهرابم زیاد نمیاد، نهایت هفته‌ای، ده روزی یه بار، ولی الان یک ماه و نیم بیشتره که نیومده. زندایی روی دستش زد و گفت: -کجا رفته؟ نگرانی کل صورتش رو گرفت و گفت: -من فکر کردم با من قهر کرده. زندایی قصد رفتن داشت، ولی قبلش به من نگاه کرد و گفت: -به تو نگفت کجا می‌ره؟ جارو رو کنار دیوار گذاشتم و گفتم: -چرا باید به من بگه؟ سالار هم از سوال زندایی تعجب کرده بود. زندایی شونه بالا داد و گفت: -چه میدونم، گفتم شاید گفته باشه. زندایی رفت. به سالار نگاه کردم. وقتی که فاکتور خرج و برج تولدم تو خونه‌اش بوده، حتما زندایی هم دیده بود. شلنگ رو پرت کردم و به سمت شیر آب رفتم. حالا چه فکرهایی با خودش کرده این مهدیه خانم. شیر آب رو بستم و رو به سالار گفتم: -می‌خوای چیزی به من بگی؟ مظلوم نگاهم کرد و گفت: -نه، چی بخوام بگم؟ -آخه هی میری میای. روی چهارپایه گوشه حیاط نشست و گفت: -خب می‌شینم. این یه چیزیش شده بود. به سمت ورودی ساختمون می‌رفتم که صدام زد.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو چشمهاش خیره موندم، چی می‌گفتم، که آره؟ یا نه؟ -چطور؟ -خب، اخه مثل
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -سپیده. برگشتم. مستاصل بود برای حرف زدن. -می‌گم، چیزه...اینا دیر نکردن؟ منظورم عمه و حسین و نگار و... شونه بالا دادم: -نمی‌دونم. نگرانی زنگ بزن بهشون. حوصله حرف زدن و حرف شنیدن نداشتم که بی خیال برادرم و حرفی که قطعا توی دلش بود به خونه برگشتم. کتابی رو که جلوم باز بود رو بستم، حتی یک کلمه‌اش رو نفهمیده بودم. موبایلم رو برداشتم و طبق روال این یک ماه و نیم، رفتم سراغ پی‌وی نوید. پیام جدیدی نداده بود، مثل دیروز، مثل پریروز، ولی عکس پروفایلش رو عوض کرده بود، یه عکس نوشته به جای عکس خودش گذاشته بود. عکس پروفایل رو باز کردم. عکس یه هواپیما بود که روش نوشته بود،( از همه خداحافظی کردم، راه رفتنی رو باید رفت) و بعد پایین‌تر از خط آخر نوشته بود، (خداحافظ) نمی‌دونم ولی حسم می‌گفت این خداحافظی رو برای من نوشته. پوزخند زدم، از همه خداحافظی کرده بود و برای من توی عکس پروفایلش نوشته خداحافظ. گند زده بودم به عشقی که می‌تونست زندگیم رو به آرامش برسونه، گند زده بودم به دوست داشته شدنم. باید وقتی برمی‌گشت یه کاری می‌کردم، ولی چی؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. نگار و عمه به تلویزیون خیره بودند. -باز چی شده؟ حسین از توی آشپزخونه جوابم رو داد: -ایران زده دهن آمریکا رو سرویس کرده...داره جنگ می‌شه. عمه گفت: -ببند دهنتو. -مگه دروغ می‌گم خب، جنگ داره میشه دیگه، اونا زدن، اینام می‌زنن، بعد اونا می‌زنن... -هیچ گوهی نمی‌خورن، این خط این نشون. اون موقعی که موشک می‌ریختن رو سر مردم از این بیل‌بیلکا نداشتیم ما، میزدن در می‌رفتن. الان میدونن بزنن میخورن. -باشه بابا، من نه سر پیازم نه ته پیاز. چرا میزنی. عمه به تلویزیون خیره شد. به سمت آشپزخونه رفتم. تشنه‌ام بود، عمه بلند گفت: -یه همم به اون غذا بزن. باشه‌ای گفتم و وارد آشپزخونه شدم. لیوان آبی برداشتم. حسین به سیب‌زمینی‌های سرخ شده ناخنک می‌زد. نوید هم سیب‌زمینی سرخ شده درست داشت، همیشه وقتی بیرون می‌رفتیم، می‌خرید، من که زیاد نمی‌خوردم، ولی اون تا دونه آخرش رو با ولع می‌خورد. به غذای روی گاز سر زدم، نگار گفت: -دیشب که داشتن عین‌الاسدو میزدن، یکی از موشکاشون هم انگار خورده به یه هواپیما، یا یه همچین چیزی. اسم هواپیما گوش‌هام رو تیز کرد. حسین گفت: -عراقو که از کرمانشاه زدن، این هواپیما رو از اینجا زدن، داشته می‌رفته اکراین، همه‌ مسافرام مردن. به حسین خیره شدم. -چی...چی گفتی؟ حسین یه سیب زمینی توی دهنش گذاشت و گفت: -ساعت شیش صبح یه هواپیمای اکراینی رو زدن، همین تهران. عکس پروفایل نوید و مقصدش جلوی چشمهام ظاهر شدند -یعنی چی هواپیما رو زدن؟ -یعنی چی نداره، زدن دیگه! لابد فکر کردن موشک آمریکاست. به سمت تلویزیون دویدم، به زیرنویس خبرها نگاه کردم. دنبال خبر بودم، نزده بودند، نزده بودند. حتما هواپیمای مسافربری نبوده، حتما اشتباه می‌کنند.
وی‌ای‌پی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀 حدود صد و چهل پنجاه تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا. می‌تونید با پرداخت سی هزار تومن همه پارتها رو یک جا مطالعه کنید ‌واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علی‌کرم 6277601241538188 و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که لبخند تو  سَرکوب هیاهوی جهان است !🤍   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
◍⃟♥️ ومـن‌چقدرخوشبختم؛که خُدایی همچون تـودارم‌یارب🌱ᥫ᭡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت354 سینی چایی رو برداشتم و بردم و کنارش نشستم.سر بلند کرد و نگاهم کرد و
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 لبخند زد و نگاهش شیطنت آمیز شد. -این بوی فسنجون مال خونه ماست، یا برای زری خانوم؟ یا غذای مشترک هر دو خونه است، با حفظ دستپخت زری خانوم؟ با لبخند و حرص نگاهش کردم. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: -خیلی بدجنسی! با قهری ساختگی از کنارش بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. صداش رو از پشت سرم می‌شنیدم. - شوخی کردم، بهار، بیا چاییت رو بخور. زیر غذا رو خاموش کردم و به رفتارهای مهیار فکر کردم .خوشحال بود و می‌خندید. با یادآوری صدای خنده من به آنی عصبی شد و مچ دستم رو طوری فشار داد که جای انگشت هاش روی دستم موند. چند لحظه بعد دوباره به حالت قبلی برگشت. کاش می،تونستم با خودش در رابطه با این موضوع یه کم حرف بزنم. صدای بلندش تو گوشم پیچید. -بهار، اگه همین الان نیای چاییت رو بخوری، منم لب به فسنجونت نمی‌زنم. با لبخند از آشپزخونه بیرون رفتم. لباس عوض کرده بود. کنارش نشستم. نگاه سنگینش رو حس می‌کردم. فنجون چای رو برداشتم و به طرفش سر چرخوندم. با لذت به من نگاه می‌کرد. آروم گفت: -شام پویا رو از این به بعد زودتر بده، که زودتر هم بخوابه. این کره خر هیچ وقت یه جا بند نیست، اونوقت الان نیم ساعته اونجا نشسته، داره من و تو رو نگاه می‌کنه. به پویا نگاه کردم، ماشینش رو توی بغلش گرفته بود و به من و مهیار خیره بود. به چهره متعجبش خندیدم. صدای جدی مهیار توی گوشم پیچید. - بهار، بهم قول دادی جلوی هیچ کس اینطوری نمی‌خندی. بهش نگاه کردم. کمی رنگش پریده بود و اخم کرده بود. فنجون رو روی میز گذاشتم و گفتم: - مهیار، الان که کسی اینجا نیست، بعد هم اینجوری یه دفعه جدی می‌شی می‌ترسم. اخم پیشونیش رو باز کرد و با چشم‌هایی نادم بهم خیره شد. - ببخشید، دست خودم نیست. سینی چایی رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم. شام رو با هم خوردیم. مهیار سعی داشت که من خوشحال باشم. کم شام خوردم و اعتراضی نکرد. بهم کمک کرد تا میز رو جمع کنم، حتی کمکم کرد تا ظرف ها رو بشورم. سر به سرم می ذاشت و با هم شوخی می‌کرد. گاهی من رو می‌بوسید و حرفهای قشنگ کنار گوشم می‌زد. اینقدر حواسمون به پویا نبود، تا یه گوشه خودش خوابش برده بود. مهیار چراغها رو خاموش کرده بود و چند هالوژن کم نور رو روشن گذاشته بود. آهنگ ملایمی گذاشت و از من خواست تا باهاش برقصم. اولش فاصله می‌گرفتم و می‌گفتم که بلد نیستم، ولی با اصرار اون به کاری که می‌خواست تن دادم. یه دستم رو روی سر شونه‌اش گذاشتم و یه دستم رو به دستش قفل کرد. هر کاری که اون می‌گفت، من انجام می‌دادم. گاهی با حرکت دستش چند قدم به عقب می‌رفتم و دوباره دستم رو می‌کشید که مجبور می‌شدم برگردم، دستم رو بالا می‌گرفت و با تابی که به دستم می‌داد، چرخی می‌زدم. شب عاشقانه‌ای بود، که دوستش داشتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت355 لبخند زد و نگاهش شیطنت آمیز شد. -این بوی فسنجون مال خونه ماست، یا ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 صبح با تکون دستی، یکی از چشمهام رو باز کردم. صدای مهیار با تکون دستش تو گوشم می‌پیچید. _ بهار ... بهار... بیدار شو. چشمهام دستور باز شدن نمی‌دادند و تمایل زیادی به بسته شدن داشتند. - پاشو، بهار، نخواب. بالاخره کمی چشمهام رو باز کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. مهیار لب تخت نشسته بود. با ناله گفتم: - هنوز هفت هم نشده، بزار بخوابم. ساعدم رو روی چشم‌هام گذاشتم، دستم رو کشید و گفت: - بیدار شو. قرار بود تو من رو بیدار کنی. باید ورزش رو شروع کنیم. - خب تو رو برو ورزش کن. من قول می‌دم یه ساعته دیگه صبحونه‌ات رو آماده کنم. - تو هم قرار ورزش کنی. چشم‌هام رو باز کردم. - چی؟ من؟ من اصلا استعداد ورزش ندارم! پتو رو روی سرم کشیدم. به آنی پتو رو کنار کشید و گفت: - ورزش استعداد نمی‌خواد، تحرک می‌خواد. اینقدر که هیچ کاری نمی‌کنی، اشتها به غذا هم نداری، حواسم بود دیشب هیچی نخوردی. ناله کردم و لب زدم: - مهیار، خوابم میاد. ایستاد و خیلی جدی گفت: - دارم می‌رم بیرون. برگردم خواب باشی، یه جور دیگه بیدارت می‌کنم. این رو گفت و رفت. با بیچارگی خودم رو بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم. چند دقیقه بعد به اتاق برگشت. - پاشو دیگه، هنوز که تو تختی. دنبال بهانه می‌گشتم. -من لباس ورزشی ندارم. - کتونی داری کافیه. می‌ریم تو حیاط و با هم ورزش می‌کنیم. - ببین، من موهام خیسه، هوا هم خنکه، می‌رم بیرون سرما می‌خورم. به موهام دست زد و گفت: - موهات خیس نیستند، نم دارند، یه کلاه سرت می‌ذاری، حل می‌شه. - من کلاه ندارم. - من دارم بهت می‌دم. - کلاه تو به سر من گشاده. صداش کمی بالا رفت و خیلی جدی گفت: - کلاه پویا رو می‌ذارم سرت. بهانه بی بهانه! پاشو باید ورزش کنی. دستم رو کشید و تو یه حرکت ناگهانی جلوی سرویس بودم. -زود باش. چاره‌ای نداشتم. مهسان می‌گفت وقتی رو دنده زورگوییه، هیچ کاری نمی‌شه کرد.
دنبال «وی‌آی‌پی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 اگر فضیلت زیارت امام حسین(ع) را می‌دانستید، از اشتیاق، جان می‌دادید! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen