بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت364 (دایی گفت رضایت داده موتوری بره. با دایی رفتیم تا پریا رو ببینم. از
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت365
طبق هر شب مهیار سر وقت اومد. با دیدن من لبخند زد. دو تا چایی ریختم و ظرف میوهای رو که آماده کرده بودم، براش بردم و کنارش نشستم.
یه کم شبکههای تلویزیون رو بالا و پایین کرد و یه فیلم گذاشت تا با هم ببینیم.
به تلویزیون نگاه نمیکردم و حواسم به پوست میوهای بود که با چاقو بی رحمانه از تن میوه جداش میکردم.
صدای مهیار کنار گوشم نشست.
- فیلم رو دوست نداری؟
-من عادت ندارم به فیلم و سریالهای تلویزیونی خیلی دقت کنم.
- امکان نداره! تو و مهستان هم سنید. مهسان یه دونه سریال و فیلم رو ندیده نمیزاره، با همه اعضای خونه در میوفته، ولی میبینه.
- خب، ناز مهسان تو اون خونه خریدار داره، ولی تو خونهای که من بودم کسی کنترل تلویزیون دست من نمیداد.
سر بلند کردم و با چشمهای متعجب و سوالی مهیار مواجه شدم. لبخند تلخی زدم و گفتم:
- زن عموم برای اینکه من نتونم توی سالن کنارشون بشینم و سریال مورد علاقهام رو ببینم، حاضر بود دو ساعت تموم مستندهای بی سر و ته تلویزیون رو نگاه کنه. من هم متوجه شده بودم، سعی میکردم به سریال یا فیلمی دل نبندم که اذیت بشم. بیشتر وقتم رو توی اتاقم، یا توی حیاط میگذروندم، بیشتر کتاب میخوندم.
عمیق و متاسف نگاهم کرد. یه کم بینمون به سکوت گذشت و بالاخره مهیار سکوت رو شکست.
- چرا زن عموت از تو خوشش نمیاومد؟
نفس عمیقی کشیدم و لبخند تلخ تری زدم.
- یه دفعه که گفتم، چون مامانم، زن شوهرش شد. اون هم تلافیش رو سر من درآورد.
- چرا مادرت این کار رو کرد؟
لب زدم:
- از بی کسی.
دوباره بغض مثل قلوه سنگی تو گلوم گیر کرد.
سرم رو پایین انداختم تا اشک احتمالیم رو ازش مخفی کنم.
نزدیکم شد و انگشت اشارهاش رو انداخت زیر چونه ام و صورتم رو بالا آورد. توی چشمهای اشکیم نگاه کرد و گفت:
- بهار، تو الان بی کس نیستی، پس اینجوری بغض نکن.
با کنترل بغض توی گلوم، لب زدم:
-تو هیچ وقت معنی بی کسی رو نمیفهمی. من هم نمیفهمیدم، ولی وقتی عموم مرد، تازه فهمیدم یعنی چی! دو ماه ... دو ماه ... دو ...
تمام حرصی که از صبح از دست پریا خورده بودم و شاید احساس نیاز به محبت مهیار، اشک شد و غلطید و پایین افتاد.
نتونستم حرف بزنم. سرم رو توی آغوشش کشید.
تا حالا هیچ کس اینطوری نازم رو نخریده بود. حرفهام رو گوش میداد، قضاوتم نمیکرد، به صبر و تحمل دعوتم نمیکرد.
دوباره من بودم و زندان و حصار آغوشش و من این انفرادی رو فقط برای خودم میخواستم. شراکتش با هیچ کس برام مفهومی نداشت.
چند دقیقهای همینطوری توی بغلش بودم. کنترل اشکهام دست خودم نبود. احتیاج داشتم به وجودش، به محبتش. دوست داشتم یه کم خودم رو لوس کنم.
سرم رو به سینهاش چسبونده بودم و میخواستم مطمئن باشم از حضورش. صداش کنار گوشم نشست.
- نمی دونم چی بهت گذشته، ولی تا من هستم تو بی کس نیستی. اما هر وقت تونستی از اون روزها برام بگی، باید مو به مو برام تعریف کنی.
سرم رو از سینهاش جدا کردم و توی چشمهاش نگاه کردم. میخواستم از چشمهاش به قلبش نفوذ کنم. دلم میخواست بدونم حرف زبونش با دلش یکیه، اما هیچی از اون سیاه چاله ها نفهمیدم.
پیشونیم رو بوسید و حلقه اشک رو از دور چشمم پاک کرد و نوک دماغم رو گرفت و با لبخند گفت:
- چند تا قطره اشک ریختیا، چرا اینقدر دماغت باد کرده؟
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقدر حرص حرف و حدیث هایی
که پشت سرتون میزنن رو نخورید
به قول جناب مولانا؛
"او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود"
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت365 طبق هر شب مهیار سر وقت اومد. با دیدن من لبخند زد. دو تا چایی ریختم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت366
آروم دستم رو به طرف صورتم بردم که با صدای زنگ موبایل مهیار هر دو به طرف میز عسلی سرچرخوندیم.
کلمه مامان روی صفحه خودنمایی میکرد.
مهیار گوشی رو برداشت و آیکون سبز رو لمس کرد. گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
- الو، مامان!
-کجایید؟
یه دفعه ایستاد و گفت:
-پشت در؟
- آره، آیفون خراب شده. الان میام.
تلفن رو قطع کرد و به من گفت:
- بهار، مامانینا اومدند. پاشو یه آب به صورت بزن، دور چشمت هم سیاه شده.
بلند شدم و به اتاق خواب رفتم و با دستمال، سیاهی دور چشمم رو که حاصل ترکیب اشک و ریمل بود، سریع پاک کردم و یه لباس مناسب پوشیدم.
به سالن برگشتم. مهمونهای ناخوندهامون با سر و صدا وارد سالن شدند. سلام کردم.
مهسان به طرفم تقریباً دوید و من رو محکم تو آغوشش گرفت و بوسید. متقابلا بوسیدمش.
ازم فاصله گرفت و یه کم بهم نگاه کرد. لبخند از روی لبش کم کم محو شد و توی چشمهام خیره شد.
- حالت خوبه؟
- ممنون تو خوبی؟
چشمهاش تو اجزای صورتم کمی چرخید و گفت:
- گریه کردی؟
دست روی صورتم گذاشتم. حالا با خودش چی فکر میکرد!
- نه،...آره،... یعنی اون جوری که تو فکر میکنی نیست.
مامان مهری جلو اومد و با چهرهای خندان سلام و احوالپرسی کرد. همین طور که حالم رو میپرسید چشمش توی صورتم میگشت و لبخند از روی لبش پاک میشد، ولی چیزی نگفت.
آقامهدی با یه قابلمهای بزرگ وارد خونه شد و همین طوری میگفت:
-میخواستیم امروز دستپخت عروس خانوم رو بخوریم، ولی ماشالا هیچ راه ارتباطی این خونه نداره. مجبور شدیم غذامون رو با خودمون بیاریم.
مهیار پشت سر آقا مهدی با قابلمهای کوچیکتر وارد شد. در رو با پاش بست. مهبد نیومده بود.
نزدیک رفتم و با لبخند به آقا مهدی سلام کردم. آقا مهدی سلامی کرد و لبخندش مثل لبخند همسر و دخترش پاک شد و نگاه تیزی به مهیار انداخت و با حرص به طرف آشپزخونه رفت.
لبم رو به دندون گرفتم و به مهیار نگاه کردم.
مهیار نگاه کلافهای به من انداخت و آروم گفت:
- یه آبی به صورتت میزدی!
ناخودآگاه دستم به سمت صورتم رفت و همه چیز رو فهمیدم. به طرف آشپزخونه رفت.
چرخیدم و به مامان مهری که حالا پویا توی بغلش بود، نگاهی انداختم. کمی به من نزدیک شد و خیلی آروم پرسید:
- دعواتون شده؟
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم.
- نه، اصلا اون طوری که شما فکر میکنید نیست. فقط یه کم دلم گرفته بود. همین!
دعوتشون کردم تا روی مبل بشینند و خودم به آشپزخونه رفتم.
آروم از کنار در سرک کشیدم. مهیار به کابینت تکیه داده بود و سرش پایین بود.
آقا مهدی انگشت اشارهاش رو سمتش گرفته بود و من جمله یه کم خجالت بکش رو شنیدم.
وارد آشپزخونه شدم. آقا مهدی نگاهی به من و نیم نگاهی به مهیار کرد و به حیاط پشتی رفت. نگاهی کلافه به مهیار کردم که حالا با لبخند به من نگاه می کرد.
لب زدم:
- ببخشید. براش توضیح میدم.
نزدیک اومد و انگشتش رو زیر چشمم کشید و آروم گفت:
- نمی خواد، حرفهات رو باور نمیکنه. آخه من تو درآوردن اشک سابقهام خرابه.
- مهیار؟
- جانم!
اینقدر این جانم رو غلیظ گفت که دلم ضعف رفت و با لبخند نگاهش کردم و جواب لبخندم، لبخند عمیق تری بود.
آروم با صدای بمی گفت:
- از مهمونامون پذیرایی کنیم؟
سر تکون دادم و سریع زیر کتری رو روشن کردم. میوههایی رو که مهیار به تازگی خریده بود، توی سینک ریختم. مهیار به سالن رفت.
مشغول چیدن میوهها بودم که با صدای در پشتی به طرفش برگشتم. آقا مهدی نزدیکم شد و گفت:
-خوبی دخترم؟
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت366 آروم دستم رو به طرف صورتم بردم که با صدای زنگ موبایل مهیار هر دو به
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت367
_ممنون.
_ مهیار اذیتت کرده؟
_ نه، اونطور که شما فکر می کنید، نیست. من خودم دلم گرفته بود. پسرتون خیلی هم مهربونه.
با زیر چشم من رو نگاه کرد.
_ آبرو داری می کنی؟
مهیار گفته بود که باور نمی کنه. پس تلاشی نکردم و فقط نگاهش کردم.نفس سنگینی کشید و از کنارم رد شد.
عذاب وجدان گرفته بودم.مهیار توبیخ شده بود؛ به خاطر من. به خاطر کاری که نکرده بود.
چون مهبد نبود، روسری رو از سرم برداشتم. میوه ها رو تو یه ظرف چیدم و به سالن بر گشتم.
با کمک مهیار از مهمون هام پذیرایی کردم. آقا مهدی و پویا با هم سرگرم بودند. مهیار و مامان مهری هم با هم صحبت میکردند.
به مهسان اشاره کردم و به آشپزخونه رفتم. نگاهی به غذای توی قابلمه ها انداختم. زرشک پلو با مرغ بود. مهسان وارد آشپزخونه شد و گفت: دستپخت منه ها!
_چرا نگفتید خودم غذا درست کنم، اینطوری آخه...
_ چطوری میگفتیم؟ تلفنتون که قطعه، خودت هم که موبایل نداری، مهیار هم که ازبعد از ظهر تا حالا جواب نمی ده، زری خانوم هم که گویا خونه نیست. مامان هم وقتی دید که نمی شه خبر بدیم، گفت یه وقت دیگه، که من این پیشنهاد رو دادم.
قابلمه ها رو روی اجاق گذاشتم، تا گرم بشه. وسایل درست کردن سالاد رو از تو یخچال برداشتم و روی میز گذاشتم. با مهسان مشغول درست کردن سالاد شدیم.
مهسان همینطورکه با پوست خیارها درگیر بود، سر بلند کرد و گفت: بهار چرا گریه کرده بودی؟ با مهیار دعوات شده بود؟
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: اگه بگم، باور می کنی؟
_ آره، هرچی بگی، باور می کنم.
_یاد خاطرات گذشته افتادم، یاد مادرم. نتونستم بغضم رو کنترل کنم. هیچ ربطی هم به مهیار نداشت. باور کردی؟
سری تکون داد و گفت:یه خورده سخته، ولی باور کردم.
یه کمی مکث کرد و گفت: بهار دیروز من خونه ی مهگل بودم. پریا هم اونجا بود. ماهک رفت و کیف پریا رو ریخت بیرون. من هم رفتم تا خرابکاری ماهک رو جمع کنم، که شناسنامه پریا و ارغوان رو دیدم.
ساکت شد، که من گفتم: همه مردم شناسنامه دارند.
_ آره، دارند، ولی چیزی که مهمه اطلاعاتیه که توی شناسنامه هست. تاریخ تولد ارغوان، تا اونجایی که من یادمه، حدود عید بود. یه عکس نشون ما دادند و گفتند که پریا بچه دار شده. ولی تاریخ تولدش تو شناسنامهاش مهر بود. با یه حساب سرانگشتی متوجه یه سری چیزها شدم.
دوباره ساکت شد و به خیار توی دستش خیره شد.
_ مهسان، متوجه چی شدی؟
توی چشم من دوباره خیره شد. یه غم خاصی توی چشمهاش خوابیده بود.
_قشنگ یادمه، چهارده سالم بود. مهیار و پریا آخرای اردیبهشت با هم نامزد کردند و صیغه خوندند. مهیار روز پنج عید اومد و گفت که پریا رو نمی خواد. سه ماه بعد عمه اومد و گفت که پریا نامزد کرده؛ یعنی آخر خرداد. دو هفته بعد هم گفتند عقد کرده و رفته کانادا. اگه حاملگیش به سرعت هم اتفاق افتاده باشه، ارغوان باید اسفند یا فروردین دنیا می اومد، ولی مهر دنیا اومده. این یعنی اینکه پریا یه غلطی کرده بوده که مهیار گفته پریا رو نمی خوام. غلطش هم مال وقتی بوده که هنوز محرم مهیار بوده.
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
(این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله. ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم.
📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روی کنده پت و پهنی دو نفری نشسته بودیم. از پهلو بهش تکیه داده بودم و
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نمیخواستم دوباره پای مهراب وسط حرف زدنمون باز بشه.
خجالت میکشیدم از حرفهایی که توی زیرزمین بهش زده بودم.
نوید نوک انگشتهام رو لمس کرد و گفت:
-دستات چقدر سرده! میگن وقتی دستات سرده، یکی حتما دلتنگته.
از حرفهام به مهراب حرص داشتم و حرصم از نوید هم با اون همه توضیح هنوز نخوابیده بود.
دستم رو کشیدم و گفتم:
-کی دلتنگـمه آخه؟
-من، من دلتنگتم، من از همون لحظه که عاشقت شدم دنیا برام قشنگتر شد، هر لحظه هم بیشتر عاشقت شدم.
-به خاطر همین داشتی میرفتی؟ اصلا ببینم، تو چرا نرفتی؟ مگه نمیخواستی بری؟ مگه با همه خداحافظی نکردی؟ مگه عکس پروفایلت رو عوض نکردی که با همه خداحافظی کردم، راه رفتنی رو باید رفت!
-گفتم که، نرفتم چون یه کسی اینجا بود که میخواستم براش بجنگم.
-اون وقت این جوری میجنگن؟ واسه جلب توجه میری عکس پروفایل عوض میکنی؟
-خب من تکلیفم با تو مشخص نبود، من میاومدم و تو منو پس میزدی. خواستنو تو چشمات میدیدم ولی تو رفتارت نه.
من عاشقت شدم سپیده، عاشق شدم که رشد کنم، با هم رشد کنیم.
اصل عشق اصلا همینه، ولی تو همهاش منو پس میزدی.
من هر کاری که به ذهنم میرسید میکردم که منو ببینی. یه جایی دیدم که عشقم یه طرفهاست، سپیده عشق یه طرفه راه به جایی نداره، تنهات گذاشتم که هم تکلیف تو با خودت مشخص بشه، هم من.
من حاضرم برای عشقم با همه دنیا بجنگم، ولی به یه جایی رسیدم که دیدم فقط تو جلوم وایسادی.
من میخواستم برم، ولی نتونستم، به خاطر همون عشق، ولی جلو هم نتونستم بیام، چون نمیتونستم با تو بجنگم.
هیچ کس با من و تو مخالف نیست و نبوده، غیر از خودت. من جلوی تو بیسلاح بودم، میفهمی؟
-من دو ماه پیش توی پارک، پشت میز شطرنج بهت گفتم دلیلش چیه، غرورمو گذاشتم کنارو بهت گفتم دردم چیه.
یکم نگاهم کرد و کلافه گفت:
-مگه من از تو جهیزیه خواستم؟
-نخواستی، ولی نمیشه که خشک و خالی. روزی که تو منو خواستگاری کردی تو محله بابایوسف مستاجر بودید، اون موقع خوب بود، گفتم اینام مثل خودمونن. کم و زیاد با هم کنار میاییم، ولی بعد یهو شما سر از خونه باغ میلیاردی تجریش در آوردید و حجره بازار و ... چی کار میکردم؟
-قربونت برم من از تو هیچی نمیخوام، فقط خودت.
-اگر فقط خودمو میخوای چرا دو ماهه سر سنگینی؟ من که دردمو بهت گفته بودم.
اشک حلقه چشمهام رو گرم کرد، یه بار دیگه غرورم رو کنار گذاشتم و گفتم:
-وقتی گفتی رفتنت قطعیه، وقتی بی خداحافظی عکس پروفایل گذاشتی که رفتم، گفتم یا ابالفضل، یعنی نمیخواد منو، واقعا نمیخواد! با خودم گفتم چرا نگفتی دوستش داری، حالا که اون هواپیما...
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نمیخواستم دوباره پای مهراب وسط حرف زدنمون باز بشه. خجالت میکشیدم از
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نگاهم رو ازش گرفتم.
دست روی بازوم گذاشت.
برگشتم و بی توجه به اشک سرازیر شده گفتم:
- تو میفهمی من چی کشیدم؟ آره، میفهمی؟
دست روی صورتم گذاشت و گفت:
-ببخشید.
سرم رو تو آغوشش گرفت. عطرش رو نفس کشیدم.
خدا رو شکر که چیزی که توی ذهنم بود اتفاق نیوفتاده بود. من رو از خودش جدا کرد و گفت:
-در هر صورت اونی که بدهکاره منم دیگه، چه اونجوری که تو راه پله خونتون به سالار گفتی ازم متنفری و چه اینجوری اینجا منو زدی و بازم گفتی متنفری. در هر صورت تو متنفری و منم باید بگم ببخشید.
از لحنش تو همون حالت اشک و گریه خندهام گرفت.
اونم خندید و گفت:
-حالا که خندیدی، یه بار دیگه بهم میگی ازت متنفرم یا نه؟
ابرو بالا دادم.
-نه، این بار میگم دوست دارم.
لبخند زد.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-حالا که وصلتمون قطعی شد، میخوای در مورد کیفیت و کمیت بچههامون با هم حرف بزنیم؟
این بار راحت تر خندیدم.
دلم نمیخواست تو این ساعت به چیزی غیر از نوید فکر کنم.
هر دو مون کمی توی سکوت به هم نگاه کردیم که نوید گفت:
-راستی، از سالار چه خبر؟
-چطور یاد اون افتادی؟
ابرو بالا داد و گفت:
-اگر چیزی نگفته که به روش نیار ولی من فکر میکنم دلش پیش یکی گیر کرده.
به نوید خیره موندم.
برادر بیچارهام الان چند وقته که هی میره و میاد و میخواد یه چیزی بگه و نمیگه.
- تو از کجا میدونی؟
به مهراب که داشت به سمتمون میاومد اشاره کرد و گفت:
-با آقا مهراب رفته بودیم شرکت، دیدم به یه دختری اونجا یه جور خاصی نگاه میکنه، تلاش داشت بهش نزدیک بشه.
لبخند روی لبم مهمون شد.
-دختره کیه؟
-از کارمندای همونجاست، نمیشناسمش.
مهراب تو نزدیکمون ایستاد.
اول به من نگاه کرد و همزمان که نگاهش رو از من میگرفت رو به نوید گفت:
-پاشو بیا کارت دارم.
نوید از جاش بلند شد و قبل از اینکه دنبال مهراب بره رو به من گفت:
-چایی میخوری؟
سر تکون دادم و لب زدم:
-آره.
-بمون همین جا، با چایی برمیگردم. برگشتم بریم دور باغم نشونت بدم.
قدمی به سمت مهراب برداشت و گفت:
-نری تنهایی، تو باغ پر کارگره، بمون پیش بابام.
مهراب بازوش رو گرفت.
-نمیره جایی، بیا.
ویایپی عروس افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀
حدود صد و چهل پنجاه تا از پارتهای عروس افغان باقی مونده که میشه حدود دو تا سه ماه پارت گزاری کانال عمومی یعنی اینجا.
میتونید با پرداخت سی هزار تومن همه پارتها رو یک جا مطالعه کنید
واریز کنید به شماره حساب خانم آسیه علیکرم
6277601241538188
و عکس فیش ارسال بشه به این ایدی
@baharedmin57
غیرممکن رو از فرهنگ لغت زندگیت حذف کن !
به نظر من بخش مهمی از سرنوشت زندگی هر انسانی به کلماتیه که روزانه از اونها استفاده میکنه و به فکر هاییه که هر روز و هر شب به ذهنش میرسه ...
شاید تعجب برانگیز باشه ولی واقعا کلمات زندگی ها رو متحول میکنن !
کلمات منفی و مخرب رو از فرهنگ لغات زندگیتون پاک کنید و جاشونو پر کنید با کلمات موثر و سرنوشت ساز
هر کلمه مثبت علاوه بر ظاهر زیبا تاثیر فوق العاده ای روی ذهن شما و اطرافیانتون میذاره
مثبت باشین تا زندگیتون مثبت بشه
افراد موفق و ثروتمند معمولا همیشه یه سری عادت های روتین تو زندگیشون دارن که اونها رو محکوم به موفقیت میکنه!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت367 _ممنون. _ مهیار اذیتت کرده؟ _ نه، اونطور که شما فکر می کنید، نیست
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت368
مهسان مکثی کرد و ادامه داد:
- با یه حساب کتاب ساده میشه گفت اون موقع که مهیار گفته که پریا رو نمیخوام، پریا دو ماهه حامله بوده. بعدش هم رفتم سراغ تاریخ عقد پریا، مردادماه بود. همون موقع که عمه میرفت و میاومد میگفت یکی بهتر از مهیار، دخترم رو گرفت. فقط نمیدونم، چرا مهیار به کسی چیزی نگفته و نخواسته آبروی پریا رو ببره.
خیره و با چشمهای گشاد به مهسان نگاه میکردم. یاد دفتر خاطرات افتادم.
با چیزی که یادم اومد، گفتم:
-موقعی که مهیار گفت پریا رو نمیخواد، چند ماهی میشده که صیغه شون فسخ شده بوده، مثل اینکه پریا این کار رو کرده بوده، چون برای فسخش از طرف مهیار وکالت داشته.
چشمهاش رو باریک کرد و گفت:
- تو از کجا میدونی؟
- پیش خودمون میمونه؟
- آره بابا! چیزهایی که من برای تو تعریف کردم، برای هیچکس نگفتم. حالا میام حرفهای تو رو به دیگران بگم؟
لبهام رو به هم فشار دادم و کمی مکث کردم.
- دفتر خاطرات مهیار رو پیدا کردم. تو یه دفتر سر رسید نوشته شده.
با دهنی باز و چشمهایی که شیطنت ازش میبارید به من نگاه کرد.
- اون دفتر الان کجاست؟
- قایمش کردم.
- بهار، تو رو خدا، خواهش میکنم، دیگه از فضولی شب خوابم نمیبره.
چاقو رو رها کرد و دو تا دست های من رو گرفت.
- التماست میکنم.
دستم رو کشیدم و گفتم:
- نمی شه. نمی دونم اگه بفهمه، چی کار میکنه. امروز نزدیک بود مچم رو بگیره.
التماس وار و مظلومانه گفت:
-نمیفهمه!
چشمم رو ازش گرفتم و به ظرف سالاد نگاه کردم.
- نمیتونم مهسان، اصرار نکن. خودمم دارم اشتباه میکنم.
- بذار منم اشتباه کنم!
با صدای مامان مهری به سمت در آشپزخونه برگشتم.
- بهار جان، سفره نمی،ندازی؟
- الان مامان.
سالاد رو به مهسان سپردم و خودم بلند شدم. به خاطر حضور مامان مهری دیگه نمیشد با مهسان حرف بزنم.
سعی میکردم حواسم رو از پریا و کارهای احمقانهاش پرت کنم و به مهمونهام برسم. سفرهای وسط سالن انداختم و با کمک مهسان سفره رو چیدیم.
همونطور که بین آشپزخونه و سالن رفت و آمد میکردم. به حرفهای آقا مهدی و مهیار هم گوش میدادم.
از استادی صحبت میکردند، به نام فیضی.
گویا قرار بود با مهیار در مورد دارو همکاری کنه. اسم استاد فیضی برام آشنا بود. خیلی فکر کردم، ولی چیزی یادم نیومد.
مسلمه که از استادهای من نبوده، ولی حتما تو دانشگاهی که توش درس میخوندم، بوده، که اینقدر اسمش برام آشنا بود.
سر سفره نشستیم. دستپخت مهسان خوشمزه بود. آقا مهدی و مهیار هنوز از استاد فیضی صحبت میکردند.
مهسان که دقیقاً روبروی من نشسته بود و گفت:
- راستی بهار، چند روزِ دیگه، چند تا از دوستهام میان خونمون دور هم یه کم بشینیم. تو هم میای؟
بدم نمیاومد که برم. نگاهم رو از مهسان گرفتم و به مهیار دادم. ساکت شده بود و با اخم سفره رو نگاه میکرد. دوباره به مهسان نگاه کردم.
نمیدونستم چی بگم. مهیار به خاطر پیشنهاد مهسان اینطور اخم کرده، یا دلیل دیگهای داشت؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دقیقا کی؟
-سه روز دیگه.
نیم نگاهی به مهیار کردم و گفتم:
- حالا تا سه روز دیگه بهت خبر میدم.
بعد از این حرف مهسان، مهیار دیگه تمرکز نداشت. یه مقدار از غذاش رو نخورد و یه کم گیج شده بود.
دنبال دلیل برای این حالت های مهیار می گشتم. یعنی با دورهمیهای دخترونه هم مشکل داشت. ولی چرا؟
اونجا که مردی حضور نداشت و نگاه غریبهای نبود.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت368 مهسان مکثی کرد و ادامه داد: - با یه حساب کتاب ساده میشه گفت اون م
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت369
با مهسان همه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم.
مهسان تمام مدت التماس میکرد که دفتر خاطرات مهیار رو بهش بدم، که قبول نکردم.
در آخر گفت که یه روز تنهایی میاد تا همین جا دفتر رو بخونه، من باز هم قبول نکردم، ولی اون گفت که میاد.
مهمونهامون بالاخره تصمیم به رفتن گرفتند. آقا مهدی کنارم ایستاد و گفت:
-بهار جان، این رو همیشه یادت باشه که من پشتت ایستادم. پس اگر هر جور ناراحتی برات پیش اومد، به من بگو.
- ممنون، ولی همه چیز خوبه. گریه چند ساعت پیش منم به مهیار ربطی نداشت، خودم دلم گرفته بود. باور کنید که محض آبرو داری این رو نمیگم.
سنگین نگاهم کرد. لبخندی زد و به طرف حیاط رفت. معلوم بود که حرفم رو باور نکرده.
روسری روی سرم انداختم، تا مهمون هامون رو بدرقه کنم. هنوز به در حیاط نرسیده بودم که مهیار کنارم ایستاد و گفت:
- لازم نیست تو کوچه بیایی، تا همینجا اومدی کافیه.
سر بلند کردم تا چهره اش رو نگاه کنم، هنوز اخم داشت. آروم حرف میزد، یه طوری که فقط من بشنوم.
میتونستم به حرفش گوش ندم و میدونستم که جلوی پدر و مادرش چیزی بهم نمیگه. ولی بعدش چی؟
پس حرف گوش کردم و کنار در ایستادم. خداحافظی کردم و تو کوچه نرفتم. بعد از اینکه همه از در خارج شدند، به طرف ساختمون قدم برداشتم.
تو تاریکی شب به باغچه نگاه کردم. درختهایی که در مقابل پاییز از خودشون مقاومت نشون میدادند و باد آروم شاخههاشون رو تکون میداد.
وارد سالن شدم. پویا رو که روی مبل خوابش برده بود، بغل کردم و سر جاش گذاشتم.
ظرفهای میوه و چایی رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم.
صدای در سالن اومد و چند دقیقه بعد، صدای مهیار رو از پشت سرم شنیدم.
-چرا به مهسان گفتی بعدا جوابش رو میدی؟
سر چرخوندم و بهش نگاه کردم.
- جواب چی رو؟
مهمونی دخترونهاش رو.
- آها، خب میخواستم نظر تو رو بدونم.
یه کم نزدیکتر اومد و گفت:
-نظر من؟
سر تکون دادم. مکثی کرد و خیلی جدی ولی آروم گفت:
-میدونی که اگه اجازه ندم نمیتونی جایی بری.
یه کم جا خوردم و خیره بهش نگاه کردم.
- می دونی یا نه؟
از صدای فریادگونهاش یه کم ترسیدم و فقط سرم رو تکون دادم.
- خب، حالا که میدونی خوب گوش بده. هیچ مهمونی و هیچ دورهمی اجازه نداری که بری. اگر قرار شد مهمونی بریم باهم میریم، اون هم فقط خانوادگی. اگه دفعه بعد، مهسان، مهگل، یا حتی مامانم، بهت یه همچین پیشنهادی دادند، خودت بهشون میگی نه، اگر هم پرسیدند چرا، میگی مهیار اجازه نمیده. شنیدی؟
ماتم برده بود و فقط نگاهش کردم.
یه قدم جلوتر اومد و محکم تر از قبل گفت:
- شنیدی یا بلند تر بگم بشنوی؟
از تحکم صداش به خودم اومدم و با صدایی که از ته چاه در میاومد، لب زدم:
- شنیدم.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان