eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر روزهای سختی را در کنار همانی که دوستش داری و دوستت دارد می گذرانی... پس بدان تو دقیقا وسط همه آرزوهای زیبایت نشسته ای... دقیقا همانجایی که خیلی ها آرزویش را دارند... هیما🌱
زنم بهم شک کرده بود بارها ازم پرسید اتفاقی افتاده حس خوبی ندارم ولی بهش میگفتم نگران نباش من و تو دیگه سنی ازمون گذشته. تو دفترم گاهی با نفس بعد کار حرف میزدیم و خوراکی های مختلف میخوردیم و اون مدام میگفت باید عقد دائمم کنی. کم کم برای نفس خونه مستقل گرفتم و با بهترین وسایل پرش کردم تا اینکه یک روز نفس گفت به زنت میگی یا خودم بهش بگو دیگه خسته شدم یا عقدم میکنی یا اینکه من میرم. من دلم نمی خواست نفس بره عاشقش بودم گفتم به زودی میگم. یک روز زنمو و بدون بچه ها بردم بیرون گفتم می خوام باهات حرف بزنم بردمش رستوران قبل اینکه حرف بزنم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو فقط باورش کن خدا خوب میداند چگونه تو را به مقصد برساند.... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
آدَمیزآد وقتـی یکیو دوست داره از اون زیباتر براش وجود نداره.. مثل تــــو براے مـن...♥️ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت21 - فکر کنم عمه خونه نیست. به سمت پله‌ها رفتم و گفتم: - بیا تو داداش، بیا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 -یعنی چی شبا بیاد اینجا! مگه فقط شبه؟ از صبح تا شب چی، تنها بمونه؟ -صبح که مدرسه است... یه ظهر تا شب تنهاست، شبم که سمانه میاد... ناراحتی بیا پیشش بمون. عمه من رو دید. مسیر مونده تا در هال رو رفتم. سلام کردم. از کنار حسام رد شد و جواب سلامم رو داد. -خوبی عمه جان؟ شربت برای داداشت آوردی؟ دست روی زانوش گذاشت و پله‌ها رو بالا اومد. حالا حسام هم به من نگاه می‌کرد. دمپایی پوشیدم و تا پله‌ها رفتم. عمه از کنارم رد شد. رفتنش رو تا جایی تماشا کردم و پله‌ها رو پایین رفتم. فکرم پیش عمه بود و جایی که قرار بود بره. مثل همیشه من غریبه‌ترین بودم. اونی که آخر می‌فهمه، اونی که نباید بفهمه، اونی که بهتره نفهمه. روبروی حسام ایستادم. شربت رو برداشت و یه سره سر کشید. نگاهش با نگاهم یکی شد. -غریبه‌ام دیگه! فقط فامیلیم اعتمادیه، وگرنه غریبه‌ام. لیوان رو توی سینی گذاشت. -چرت و پرت چرا می‌گی؟ قراره بره کربلا. -ایشالا همیشه به زیارت! بره، مگه با مال من می‌خواد بره که ناراحت بشم یا چرت و پرت بگم... ولی آدم سگم که نگهداره تو خونه‌اش، گاهی باهاش حرف می‌زنه، از برنامه‌هاش می‌گه، من قد سگم نیستم. -بسه! با صدای هشدار مانندش ساکت شدم. دردم چی بود خودم هم نمی‌دونستم. باید تو این هشت سال عادت می‌کردم به این شرایط. عمه پیری که زیاد حرف نمی‌زد، برادری که با اعتراض مشکل داشت. لیوان شربت رو توی یکی از دستهام گرفتم و هر دو دستم رو انداختم. رو گرفتم و به سمت پله‌ها رفتم. بی خودی بغض کرده بودم. لب اولین پله نشستم. صدای عمه اومد: -بنفشه، تو زیر این گازو خاموش کردی؟ بغضم رو قورت دادم و بلند گفتم: -آره. بغض نترکید ولی اشکم چکید. سریع پاکش کردم. حسام کنارم نشست. -چته؟ می‌خواد بره کربلا، هوایی میره، نذر کرده، حالا نذرش چیه... اشک روییده شده رو با پشت دستم گرفتم. -الان تو واسه چی گریه می‌کنی؟ دلیلی نداشتم. شاید هم داشتم و نمی‌تونستم بیان کنم. دلم مامان و بابا میخواست، یه خانواده که بشه اسمش رو خانواده گذاشت. یه تکیه گاه امن می‌خواستم که بدونم تا ابد هست. اینجا خونه بود، امن بود، ولی خانواده نبود. اینقدر بزرگ شده بودم که این رو بفهمم. آب دماغم رو بالا کشیدم. -هیچی. -می‌برمت پیش خودمون. چشمهام گرد شد و غم از سرم پرید و جاش وحشت نشست. -چی؟ -چی نداره، نمی‌شه که تنها باشی. یه چند روزه دیگه، بعد که عمه برگشت برمی‌گردی. خدایا غلط کردم، زر مفت زدم. این خونه و عمه خیلی هم خوبند، از سرمم زیادند.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت22 -یعنی چی شبا بیاد اینجا! مگه فقط شبه؟ از صبح تا شب چی، تنها بمونه؟ -صبح
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 از جام بلند شدم و گفتم: -داداش، زرین خانم منو که می‌بینه انگار دشمن آبا و اجدادیشو دیده، بعد تو می‌خوای منو ببری اونجا! پله‌ها رو بالا رفتم و گفتم: -شما بیایید اینجا، من اونجا نمیام. به مسیرم ادامه دادم. صدام زد: -بنفشه. جوابش رو ندادم. دوباره صدام زد. -بنفشه با توئم! خب با من باش، چی کار کنم. من حرفم رو زدم، امکان نداشت اونجا برم. وارد هال شدم. عمه داشت به کلید کولر نگاه می‌کرد. به طرفش رفتم و کلید موتورش رو زدم. -خاموشش نکنی عمه، یه جا بشین بهت باد نخوره، من از گرما می‌میرم...جون من کاری به کولر نداشته باش. خیره خیره نگاهم می‌کرد، حق داشت پیرزن، پا درد می‌گرفت و تا صبح هی خودش رو ماساژ میداد و غلت میزد. اما منم حق داشتم دیگه، گرمم بود. حسام این بار از جلوی در صدام زد. -بنفشه! برگشتم. -چرا جوابمو نمی‌دی؟ -من نمیام اونجا، اصلا امتحانام به جهنم، غایب میشم، با عمه میرم کربلا... یا میرم تهران پیش بهار، بعد شهریور امتحان میدم. عمه روسریش رو از سرش کشید. -چی شده؟ رو به عمه گفتم: -ایشالا همیشه بری زیارت عمه. ایشالا این امام بطلبت، نیومده اون یکی، ولی من خونه زرین خانم نمیرم این ده روزو. -مگه قراره بری اونجا؟ حسام که حالا تو اومده بود گفت: -پس کجا بره؟ به سمت آشپزخونه رفتم. عمه فقط حریف حسام بود و بس. پشت میز ٺشپزخونه نشستم. باد کولر قطع شد. عمه کار خودش رو کرد، بالاخره خاموشش کرد. از اردیبهشت تا آخر گرما من همیشه باهاش مشکل سرما گرما داشتم. پوفی کشیدم و سرم رو روی میز گذاشتم. صدای بحث و جدلشون بلند شد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت23 از جام بلند شدم و گفتم: -داداش، زرین خانم منو که می‌بینه انگار دشمن آبا و
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 صداشون طوری نبود که نشنوم. حسام از تنهایی یه دختر جوون می‌گفت. عمه دلیل و منطق می‌آورد که این نگرانی یه نگرانی بیجا و بی‌مورده، وقتی که اون حساب همه چیز رو کرده. سرم رو کج کردم. نگاهم به قابلمه استیل افتاد. برق بدنه قابلمه من رو یاد برق نگین تاجی انداخت که الان توی کوله‌ام بود. لب به دندون کشیدم. سینا الان چطور بود؟ با اون ضربه‌ای که به موتور و پاش خورده بود قطعاً الان آسیب دیده بود. با وجود حسام نمی‌تونستم باهاش حرف بزنم و ازش خبر بگیرم. باید تا رفتنش صبر می‌کردم. سرم رو از روی میز برداشتم. خودم رو کش دادم و از در آشپزخونه به کوله‌ام نگاه کردم. دقیقاً بین عمه و حسامِ در حال بحث افتاده بود. حسام متوجه نگاهم شد که با تشر گفت: -ببین چه شری به پا کردی! نگاهم رو از کوله برداشتم و تو چشم‌های برادری زل زدم که حداقل نوزده سال از من بزرگتر بود. - به اون چیکار داری؟ اونی که داره شر به پا می‌کنه اون نیست، تویی. این جمله عمه بود که در حال اومدن به سمت آشپزخونه به زبون آورد. پا توی آشپزخونه گذاشت. حسام هم به دنبالش اومد. صاف نشستم. - من حرف بدی می‌زنم که می‌گم یه دختر تنها تو خونه به این بزرگی خطرناکه، اونم ده روز! عمه چند تا کاسه از توی کابینت روی میز گذاشت و گفت: - نه، حرف بدی نمی‌زنی، ولی تو فکر می‌کنی من با شصت و خورده‌ای سال سن، به اینی که تو فکر می‌کنی فکر نکردم؟ پشت میز نشست و رو به من گفت: - عمه جان پاشو من کمر ندارم، باقی وسایلو تو بزار. از جام بلند شدم. به حسام نگاه کردم. کلافه بود. عمه گفت: - بشین ناهار بخور بعد برو. -کار دارم، باید برم. عمه تشر زد: - بشین گفتم، سر ظهر که میری خونه کسی دعوتت کرد بشینی پای سفره‌‌اش و تو نشینی، یعنی داری بهش بی‌احترامی می‌کنی. حسام نفسش رو پر صدا بیرون داد. با تعلل تصمیم گرفت، ولی بالاخره جای من نشست.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت710 نفهمیدم چقدر تو بغل بابا بودم، ولی بالاخره آروم شدم. سر بلند کردم و
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 با صدای ناگهانی زنگ خونه، از جاش بلند شد. - فکر کنم اومدند. مهیار برای باز کردن در و بعد هم استقبال از خانواده آینده خواهرش رفت. نزدیک‌تر رفتیم، تا در مراسم استقبال شرکت کنیم. مهمون‌ها یکی یکی وارد خونه شدند و من دونه دونه قد و بالای همه رو ورانداز کردم. تعداد افرادی که وارد خونه شدند کم نبودند. تشخیص سبحان هم از بقیه کار سختی نبود. کت و شلوار نقره‌ای رنگی پوشیده بود، دسته گل بزرگی توی دستش و لبخند کمرنگی هم روی لبش داشت. چشم‌هاش رو به زیر انداخته بود. وقتی با مهیار دست می‌داد، ناخواسته مقایسه‌اشون کردم. از مهیار کوتاه تر بود. مثل مهیار چهار شونه نبود. می‌شه گفت با مهبد هم قد و هم هیکل بود. موهای لختش و سیاهش رو کج حالت داده بود و ته ریش کم پشتی داشت. در کل چهره محجوبی داشت. به مهسان نزدیک شد و نیم نگاهی به مهسان انداخت. سریع نگاهش رو به زیر انداخت و دسته گل رو به سمت مهسان گرفت. مهسان لبخندی زد و گل رو از مرد روبروش گرفت. ناخواسته به گذشته پرت شدم. اولین گلی که مهیار به من داده بود، تو دومین شب بعد از محرمیتمون، با چهره‌ای خالی از هر حسی. چقدر تفاوت بود بین من و مهسان. N با تلنگری به خودم به زمان حال برگشتم و با مهمون‌هایی که برای مهسان خیلی عزیز بودند، سلام و احوالپرسی کردم. مهیار نزدیکم شد و دستش رو پشتم گذاشت و کنار گوشم لب زد: -حالت خوبه؟ سر تکون دادم. -داروهات رو خوردی؟ رنگ پریده. نگاهش کردم و لب زدم: -اولین گلی که بهم دادی... حرفم رو خوردم. گفتنش چه فایده‌ای داشت. نگاهم رو گرفتم. دستش رو پشتم فشار داد. هم قدم با من به طرف مبل‌های پذیرایی قدم برداشت و روی مبل دونفره‌ای کنار من نشست. زنی که بهش می‌خورد مادر داماد باشه، چادر سیاهش رو با یه چادر سفید عوض کرد. سه زن جوون دیگه، همه با مانتوهای روشن کنار هم نشسته بودند. مامان و مهگل برای احترام به این خانواده و البته اعتقاداتشون، شالی رو خیلی شل روی سرشون انداختند. پذیرایی انجام شد و صحبت‌ها شروع. با هر کلامی، ناخواسته گذشته جلوی چشمهام ظاهر می‌شد و من تمام تلاشم رو برای پس زدنشون می‌کردم. با فشرده شدن شونه‌ام به طرف مهیار سر چرخوندم. - به چی فکر می‌کنی؟ واقعا تو فکر بودنم اینقدر مشخص بود که مهیار متوجه شده بود. لب زدم: -هیچی. توافقات روی دفترچه تزئین شده‌ای نوشته شد و پدر سبحان صیغه محرمیت بین سبحان و مهسان رو به مدت سه ماه خوند و مراسم عقد به بعد از عید موکول شد. سبحان انگشتر ظریفی رو از جعبه‌ای که مادرش بهش داد، در آورد و به انگشت ظریف مهسان انداخت. همه دست زدند و برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی کردند. بالاخره خانواده جدید مهسان رفتند. عروس سفید پوش خانواده صدارتی کنارم نشست. از اون اضطراب و دلهره چند ساعت پیش هیچ اثری تو چهره‌اش نبود. لبخند زد و انگشترش رو بهم نشون داد. با لبخندی انگشتر رو نگاه کردم و بهش تبریک گفتم. مهیار کنارم نشست. انگشتر رو به مهسان پس دادم. مهسان انگشتر رو به انگشتش منتقل کرد و به دستهای من خیره شد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت711 با صدای ناگهانی زنگ خونه، از جاش بلند شد. - فکر کنم اومدند. مهیا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 -چرا طلاهات رو ننداختی؟ -حوصله جیرینگ جیرینگ النگو رو نداشتم. -انگشتر نامزدیت که صدا نداشت، اون رو چرا ننداختی؟ جوابی ندادم و فقط به حلقه ساده توی دستم خیره شدم. جو ایجاد شده رو دوست نداشتم و دلم می‌خواست یه جوری فرار کنم که پویا با اعلام تشنگیش نجاتم داد. از وسط اون خواهر و برادر بلند شدم. مبل رو دور زدم و به طرف آشپزخونه رفتم. لحظه آخر نیم نگاهی به مهیار و مهسان انداختم. مهسان به مهیار نزدیک شده بود و آروم آروم حرف می‌زد. به پویا آب دادم و همونجا توی آشپزخونه موندم. دلم نمی‌خواست کسی ساختمون تنهاییم رو خراب کنه، ولی با ورود مهیار، تنهایی ده دقیقه‌ایم ویران شد و فرو ریخت. کنارم نشست و گفت: -انگشتر نامزدیت رو دوست نداری؟ نیم نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم: - انگشتره دیگه! -حلقه‌ات رو چی، اونم دوست نداری؟ می‌دونستم این سوالات بازتاب صحبتهای چند دقیقه پیش مهسانه. نفسم رو سنگین بیرون دادم و لب زدم: - از اون طرف دریای سرخ تا جزایر استرالیا، اصل حلقه ازدواج همین شکلیه، پس شکلش مهم نیست. زبونم نیش‌دار شد و تلخ و ادامه دادم: -خوشبختی پشت این حلقه مهمه، آقا مهیار. نگاهم رو ازش گرفتم و دیگه بهش نگاه نکردم. نمی‌دیدم که چه کار می‌کنه، ولی همین که حرفی نمی‌زد کافی بود. مامان به آشپزخونه وارد شد و گفت: -اینجا نشستید؟ چایی ساز رو روشن کرد و رو به مهیار گفت: - مهیار جان تا دو روز دیگه کارهایی شرکتت رو درست کن که چند روزی می‌خواهیم بریم رشت. - رشت برای چی؟ - عروسی مهتابه. برای شما هم کارت فرستادند. دایی خیلی تاکید کرد که تو و بهار حتما باشید. می‌گفت جشن که نگرفتند، حداقل این عروس خانم رو بیارید ببینیمش. مهیار سر تکون داد. مامان چند دقیقه بعد از آشپزخونه با سینی چای خارج شد. مهیار رو به من گفت: -مسافرت حالت رو عوض می‌کنه. جوابی ندادم که ادامه داد: -مهتاب دختر داییمه. باز هم جوابی ندادم و در پی سکوتم گفت: -چرا چیزی نمی‌گی؟ -بریم خونه؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت712 -چرا طلاهات رو ننداختی؟ -حوصله جیرینگ جیرینگ النگو رو نداشتم. -ان
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نگاه درمونده‌ای به من کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: - نه، می‌ری خونه می‌شینی فکر و خیال می‌کنی. اینجا حداقل دو نفر هستند که باهاشون همکلام بشی و فکر و خیال یادت بره. با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم. دستهام رو روی میز حلقه کردم و سرم رو روش گذاشتم. چند دقیقه‌ای بینمون به سکوت گذشت و من از این وضعیت کاملا راضی بودم تا مهیار با بی‌رحمی این سکوت دلچسب رو شکست و گفت: - جواب آزمایش‌هات کی میاد؟ - آخر هفته. - یعنی بریم رشت و برگردیم. -می،شه من نیام؟ - نه، باید بیایی. چیزی نگفتم و تو همون حالت موندم. چند دقیقه بعد دست مهیار زیر بازوم نشست. سر بلند کردم. -پاشو، پاشو بریم پیش بقیه. از این به بعد نباید تنها بمونی. بدون هیچ مقاومتی به حرفش گوش دادم و بلند شدم و همراهش به سالن رفتم. همه دور هم نشسته بودند و مشغول تجزیه و تحلیل موضوعات و حرفهای خانواده صدارتی بودند. مهسان با دیدنم لبخندی زد و گفت: -کجا رفتی یه دفعه. بیا بشین. و به جای خالی کنارش اشاره کرد. کاری رو که مهسان خواسته بود، انجام دادم. مهیار هم دقیقاً کنارم نشست. حرف‌ها از تجزیه و تحلیل خانواده جدید مهسان به عروسی مهتاب دختر دایی کوچیکشون کشیده شد. مهسان رو به مادرش گفت: -مامان، سبحان هم باید بیاد.؟ -معلومه که باید بیاد. اون الان داماد این خانواده است. مهسان لبهاش رو به داخل کشید و از جاش بلند شد. مهبد گفت: -شروع شد دیگه، از این به بعد مهسان رو باید با بیل مکانیکی از موبایل جدا کرد. مهسان چشم غره‌ای به مهبد رفت و از جمع فاصله گرفت. حرفها ادامه پیدا کرد و چند دقیقه بعد مهسان دوباره به جمع اضافه شد. کنار من نشست و آروم رو به پدرش گفت: - بابا، من با سبحان قرار گذاشتم فردا برای عروسی مهتاب بریم خرید. بابا لبخندی زد و گفت: -الان داری اجازه می‌گیری یا اطلاع می‌دی؟ مهسان فکری کرد و گفت: - اولی. بابا لبخندش عمیق تر شد و گفت: - اجازه رو باید قبلش می‌گرفتی، این الان اطلاع رسانی بود. مهسان یکم خجالت کشید. این اولین باری بود که شرم رو تو صورت مهسان می‌دیدم. -حالا برم یا نه؟ بابا لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت: -برو، فقط شب برمی‌گردی خونه. گونه‌های مهسان سرخ شده بود و چشمهاش دو دو می‌زد که صدای بلند خنده مهبد توجه همه رو به خودش جلب کرد. مهیار بلند و معترض گفت: -تو چته؟ -هیچی، تا حالا خجالت این ته تغاری رو ندیده بودم، برام جالب بود. با خوردن کوسنی تو صورت مهبد همه به مهسان که فاعل این کار بود نگاهی کردند. مهبد همونطور که لبخند می زد کوسنی رو پشتش روی مبل گذاشت و گفت: - ما که موفق نشدیم در رابطه با تربیت تو کاری بکنیم، باید با سبحان یه بار مردونه در مورد رفتارهای تو صحبت کنم. مهسان با حرص به مهبد نگاه کرد که مامان گفت: - حالا میخوای بری چی بخری؟ -لباس، کفش، هر چیزی که لازمه. مامان رو به من گفت: -بهار جان، تو چیزی احتیاج نداری؟ یه کم شوکه شدم. اگه چیزی هم احتیاج داشته باشم اجازه نداشتم که برای خرید برم، هرچند که حس خرید کردن هم نداشتم. نگاهم رو تو جمع چرخوندم و آروم گفتم: - نه، من همه چیزی دارم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت713 نگاه درمونده‌ای به من کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: - نه، می‌ری خون
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝 مامان به مهیار عمیق نگاه کرد. معنی عمق نگاهش رو وقتی متوجه شدم که مهیار لب زد: -فردا باهم می‌ریم هر چی احتیاج داری می‌گیریم. حرفش حسابی برام غیر منتظره بود. نگاهش کردم و گفتم: _گفتم که، چیزی احتیاج ندارم. مامان گفت: - مگه می‌شه چیزی احتیاج نداشته باشی! من پویا رو نگه می‌دارم دوتایی می‌رید. روحیه‌ات هم عوض می‌شه. اگر این پیشنهاد برای یک هفته پیش بود، حتما از خوشحالی تا مرز سکته می‌رفتم. اما الان واقعاً هیچ رغبتی برای خرید نداشتم، ولی حوصله مخالفت در جمع رو هم نداشتم. اونشب رو اون جا موندیم و من اعتراضی نکردم. مهیار چند دست لباس راحتی از مهسان برام گرفت و من یکیش رو پوشیدم. تشکی وسط اتاق پهن کرد. معمولاً از این کارها نمی‌کرد. اگر تو شرایط روحی معمولی بودم، حتما تعجبم رو بهش اعلام می‌کردم، ولی در حال حاضر حتی حوصله تعجب کردن هم نداشتم. صبح شده بود و من دلم نمی‌خواست از جام بلند شم. سر جام بی‌خودی غلت می‌خوردم که صدای مهیار کنار گوشم نشست. - اگه بیداری خب بلند شو. چشم‌هام رو باز کردم. نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم. نزدیکم شد و صورتم رو بوسید. - سلام، صبح بخیر. سلام زیر لبی گفتم که مهیار ادامه داد: -پاشو، دیشب هم شام درست نخوردی، الان ضعف می‌کنی. یه چیز بخور، می‌خوام ببرمت یه جا برای عروسی هر چی می‌خوای بخری. پوزخندی زدم و پتو رو روی سرم کشیدم. مهربون شده بود. حالا که من رو به افسردگی رسونده بود، مهربون شده بود. حالا که من اصلا دلم نمی‌خواست پا توی خیابون بزارم، مهربون شده بود. -من نمیام. پتو رو از روی سرم کنار کشید و گفت: -نمی‌شه، تو اولین باره که می‌ری رشت. تو چشمی. نمی‌خوام هیچ کم و کسری داشته باشی. روم رو برگردوندم و گفتم: -نمی‌ترسی بیام تو خیابون یکی بخواد من رو بخوره، یا ببرم، یا من یه دفعه هوا ورم داره. اخماش توهم رفت و با خشم و عصبانیت گفت: - غلط کرده کسی بخواد یه همچین کاری بکنه و دیگه هم من یه همچین حرف بی‌جایی رو از دهنت نشنوم. من هنوز خط قرمزهام همونه. پوزخندی زدم و لب زدم: - آخه تا هفته پیش این جوری فکر می‌کردی! -حالا نظرم عوض شده. -نظرت عوض شده یا عوضش کردند؟ چند تا نفس عمیق کشید. معلوم بود سعی داره که خودش رو کنترل کنه. - الان تو می‌خوای دعوا کنی؟ - نه، فقط می‌خوام با من کاری نداشته باشی. می‌گی بیا رشت، عروسی دختر داییم، می‌گم چشم، ولی دوست ندارم بیام خرید. سایزم رو که می‌دونی، مثل همیشه برو هر چی که فکر می‌کنی لازمه بخر بیار. - تو که دوست داشتی بری خرید! -چطور نظر تو می‌تونه عوض بشه، ولی برای من نمی‌تونه؟ روی تشک نشست و نگاهی به من انداخت. کلافه و درمونده گفت: -بهار خواهش می‌کنم. من به اندازه کافی عذاب وجدان دارم، تو بیشترش نکن. چشمهام رو بستم. می‌دونستم بالاخره کاری رو که می‌خواد انجام می‌ده و مقاومت من هم هیچ تاثیری نداره. پس دیگه چیزی نگفتم و فقط تو دلم زمزمه کردم: -«حتما باید از حق مادرشدن محرومم می کردی تا از موضعت کوتاه بیای؟ الان که هیچ لذتی از خریدن نمی‌برم می‌خوای من رو ببری تا لباسم رو خودم انتخاب کنم!» بااصرار مهیار اجباراً از تشک دل کندم. صبحونه خوردیم و مهیار از من خواست تا آماده بشم. با بی‌حالی آماده شدم و راهی طبقه پایین می‌شدم که متوجه صدای بابا شدم که از لای در باز اتاق مشترکشون می‌اومد. - حالا که این پسره راضی شده بهار رو ببره بیرون، نمی‌شه تنهایی بره. باید یکی باهاشون باشه. صدای مامان مهری ضعیف تر اومد. -خودمم داشتم به همین فکر می‌کردم. -پس حاضر شو ما هم باهاشون بریم. از اتاق رد شدم و پا روی پله ها گذاشتم. مهیار آماده توی سالن نشسته بود. با دیدنم ایستاد. به طرفش رفتم که صدای مامان از پشت سرم بلند شد. -مهیار جان، وایسا تا باهم بریم. با این حرف مامان، مهیار دوباره نشست. چند دقیقه بعد مامان و بابا هم به جمع ما اضافه شدند. پویا رو به مهسان سپردیم. به حیاط رفتیم و بعد از سوار شدن به ماشین خارجی و شاسی بلند پدرشوهرم، به مقصدی که مهیار می‌گفت، حرکت کردیم. ای کاش یک نفر تو این جمع حس و حال من رو درک می کرد.
کاش میشد لحظه ای در گوشه ای خلوت در افکار خودم باشمو بی توجه به دنیای اطرافم جرعه ای چای بنوشمو ☕️ در کتابی غرق شوم....📖 پاتما✨