#پارت492
-تو فکر میکنی من خوشحالم بچهام مرده! من نمیدونستم وگرنه...
صدای مهرزاد میلرزید. نگاهش رو پایین انداخت و ادامه نداد. دروغه بگم دلم براش نسوخت.
-حالا دونسته و ندونسته مقصر تویی، پاشو برو از دلش در بیار، یکم تلاش کن بزار زندگیت درست بشه. منم مثل تو با عشق ازدواج نکردم. بابا گفت صفورا خوبه، منم قبول کردم. رفتیم خواستگاری و بعدم شروع کردیم با هم به زندگی، ولی الان خوبه!
دستی به موهای برادرش کشید و مجبورش کرد نگاهش کنه. چشمهای مهرزاد تر بود.
-نزار کسی تو زندگیت دخالت کنه، داداشی! یه کاری کن روناک بتونه حرفش رو بهت بزنه. این فکرهای مسخره طلاق و سکه و هر کی بره دنبال کار خودش رو هم بزار کنار. بزرگ شو. مرد شو.
مهرزاد تو چشمهای مهدی بدون هیچ عکس العملی نگاه میکرد. مهرداد کنارشون روی زانو نشست و گفت:
-اگه زندگیت رو بهم بزنی، همین سامان هر جا بشینه میگه دیدید اشکال از مهرزاد بود، خواهرشون رو روی تخم چشمم نگه داشتم، عُرضه نداشت خواهر پونزده ساله من رو رام خودش کنه!
شکل نگاه مهرزاد عوض شد. جدی شد و از جاش بلند شد. چادر رو روی لبم کشیدم، خندهام گرفته بود. مهرداد رگ خواب برادرش رو خوب میشناخت.
برادرهاش هم بلند شدند. خودشون رو تکوندند. مهرزاد به مهدی و مهرداد نگاه کرد.
-خب بگید چی کار کنم؟
مهدی گفت:
-روناک چی دوست داره، براش بخر و ببر از دلش در بیار، فردا صبحم سویچ پراید رو بردار ببرش دکتر، معاینهاش کنند ببینند مشکلی پیش نیومده باشه. باهاش خوب حرف بزن، مهربون باش.
-خب چی بگیرم؟
مهرداد گفت:
-ببین چی خوشحالش میکنه!
هاج و واج نگاهشون میکرد که من جلو رفتم و گفت:
-چیبس دوست داره و بادکنک.
نگاهها به طرف من کشیده شد. مهدی سعی کرد لبخندش رو کنترل کنه و موفق نبود. مهرزاد انگشتش رو به طرف مهدی گرفت.
-من بادکنک نمیخرما!
مهرداد که خوددار تر از مهدی بود به شونه برادرش ضربهای زد و گفت:
-بادکنک نخر، یه شاخه گل هم براش ببری خوشحال میشه، اصل رفتارته که باید درستش کنی.
مهدی پشت به جمع کرد و به طرف ماشین رفت و همزمان گفت:
-حالا اگه بادکنکم نخری ما خونمون داریم، بهت میدم.
مهرزاد حرصی به برادرش خیره شد. مهرداد دست پشت برادرش گذاشت و به طرف ماشین هدایتش کرد.
-مهدی سر به سرش نزار، نمیبینی داداشمون بی اعصابه!
مهدی در ماشین رو باز کرد و روی صندلی عقب نشست.
-حالا بشین، بریم اول یکم تنقلات بگیر بزار خونه، بچههای من از دست زن تو جرات نمیکنند با یه چیبس یا پفک برن تو حیاط. سریع خودش رو باهاشون شریک میکنه.
مهرزاد جلوی در ماشین ایستاد. نگاهش رو سریع به طرف من داد و لب زد:
-واقعا؟
مهرداد در رو باز کرد و لب زد:
-وقتی تو براش نگیری، اینطوری میشه!
مهرداد با سر به من اشاره کرد که سوار شم. در جلو رو باز کردم و نشستم. مهرداد هم پشت فرمون نشست.
-خب کجا برم؟
مهدی گفت:
- بقالی عمو اسد که نمیشه بریم. با چوب و چماق دنبالمون میکنه. برو اون یکی بقالی.
مهرداد چرخید و رو به برادرش گفت:
-اون چیز خاصی نداره ها.
مهرزاد کلافه و پر حرص مداخله کرد.
-دو تا چیبس میخوام بگیرم دیگه، چقدر استخاره میکنید.
دست روی دستگیره گذاشت.
-اصلا ولش کن.
مهدی دستش رو گرفت و اجازه نداد. نگاهی به مهرداد کرد و گفت:
-برو دیگه مهرداد تا این پشیمون نشده.
مهرداد برگشت و استارت ماشین رو زد. ماشین به حرکت در اومد.
#پارت492
با دست به پیشونیش کوبید و گفت:
-آره، الان که فکر میکنم میبینم اشتباه داده.
برگه رو ازش گرفتم.
این برگه دفترچه یادداشت خودم بود. همونی که به توصیه مامان سعی داشتم توش برنامه ریزی کنم تا ساعتهام بی خودی هدر نره.
خب، جوهر مخفی که نه، ولی این جا به جایی برگه بیشتر به صفا میاومد. این چیزها اصلا ازش بعید نبود.
نفسم رو سنگین بیرون دادم. نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
چه ذوقی کرده بودم که پیامی یا خبری ازش میشنیدم. به طرف آشپزخونه رفتم. هومن دنبالم اومد.
خم شد و کنار گوشم آروم گفت:
-نوشته بود بهم زنگ بزن. کیان موبایل داره، بیا بریم ازش بگیریم. اونجوری هم تو به عشقت زنگ میزنی، هم بعدش من به یه رستوران زنگ میزنم که از گشنگی تلف نشم.
برگشتم و نگاهش کردم.
-پول داری میخوای به رستوران زنگ بزنی؟
صاف ایستاد. معلوم بود که پول نداشت.
-رستوران غذا برای کسی نمیفرسته که جاش ماچ بگیره، پول میخواد. منکه ندارم، تو داری؟
به طرف اجاق گاز رفتم و گفتم:
-بیا همین تخم مرغها رو آبپز کنیم. منم برای تماس با صفا یه کاری میکنم.
روی صندلی آشپزخونه نشست و گفت:
-من تخم مرغ دوست ندارم.
به طرف قابلمه روی سینک رفتم و گفتم:
-پس معلومه گشنهات نیست، چون آدم گشنه پاره آجرم بزارن جلوش میگه دستت درد نکنه.
باز شدن در سالن نگاه هر دو مون رو به طرف خودش کشوند.
بابا بود و البته سیا و یه نفر دیگه که جدید بود.
چند تا جعبه پیتزا هم توی دستش بود.
هومن هیجان زده بلند شد و به طرفش رفت.
بابا به من نگاه کرد و لبخند ریزی زد. دخترش توی خونهاش بود، باید هم میخندید.
جعبهها رو تحویل هومن داد و گفت:
-اومدی استقبال من یا اینا؟
جلو رفتم و سلام کردم. جوابم رو داد و گفت:
-فکر نمیکنم تو دنیا کاری سختتر از قانع کردن مادر تو باشه. بردمش یه جای امن.
هومن جعبهها رو روی میز گذاشت.
-جای امن منظورت خونه عمه پروینه؟
لبخند از لبم پاک شد. خونه عمه پروین و پیش منوچهر!
به بابا نگاه کردم.
بابا به تایید حرف پسرش سر تکون میداد.
تا جلوی کانتر رفتم و گفتم:
-بابا، منوچهر جاسوس دو جانبه است، من خودم شنیدم که با نادری داشت حرف میزد و نادری بهش گفت جاسوس دو جانبه. مامانم اونجا جاش امن نیست.
بابا نگاهی به کیان و سیا انداخت و گفت:
-نگران نباش، جاش امنه. منوچهر خودشم پاش گیره، پس حواسش هست. اون مدارکی که از من دست قرایی مونده به منوچهر هم مربوط میشه، پس حواسش هست.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
بهار🌱
#پارت491 🌘🌘 -اینقدر بد بودم که تو این چند ماهی سراغ از من نگرفتی. مامان، یعنی خاله ملی رو دیدی ولی
#پارت492
- ببین آرش، یه شرط دیگه هم دارم که می خوام بین خودم و خودت بمونه!
منتظر نگاهم کرد و من ادامه دادم:
- یه زن دلش میخواد به همسرش تکیه کنه، منم دلم می خواد بتونم بهت تکیه کنم.
-منظورت چیه؟
- من سه سال باهات زندگی کردم و همیشه این اخلاقت اذیتم میکرد، که منتظر بودی تا دیگران برات تصمیم بگیرند و تو اجرا کنی؛ دیگران که نه، پدر و مادرت! به خاطر همین هیچ وقت نمی تونستم به عنوان یه تکیه گاه بهت نگاه کنم. می خوام این اخلاقت رو ترک کنی، یا حداقل سعی کنی.
نگاهش رو از من گرفت و به اطرافش داد.
- همین؟
- چیز کمیه؟
با اخم نگاهش کردم.
- من می دونم که سیمین نمی تونه از تو دل بکنه. حاضرم دوباره بیام و باهاش تو یه خونه زندگی کنم، ولی می خوام که تو هم مرد باشی.
- باشه، دیگه؟
چشم هام ریز کردم.
- اون روز خونه فرهنگ، مامانت یه چیزی رو می خواست بهم بگه، که تو گفتی خودم می گم. حالا بگو!
حالت چهره اش عوض شد. اخمش باز شد. حس کردم چشم هاش پر از اضطرابه.
- چیزی نیست. من... من... ماشینمو فروختم، میگفت بگو.
- اون سمند رو دیگه نداری؟
- نه دیگه، فروختمش.
- خیلی هم مهم نبود که مامانت اینقدر اصرار داشت.
کمی فکر کردم و گفتم:
-پس اون ماشین خارجیه مال کی بود؟
- اون سراتو رو می گی؟ مال مامانه.
- اسمش سراتوعه؟ بابات براش خریده؟
سر تکون داد. یکم فکر کردم و گفتم:
- سمند رو فروختی، پولشو چیکار کردی؟... البته می تونی نگی، چون به من ربطی نداره.
- چرا! بذار بهت بگم. سمندو فروختم، پولشو دادم به نوشین.
تو چشمهاش زل زدم و اون ادامه داد:
- آخه بعد از این که تو رفتی، من صیغه رو فسخ کردم. اونم مهریه اش رو خواست. بابا همه رو بهش نداد، من مجبور شدم ماشینو بفروشم بهش بدم که از زندگیم بره.
نمی دونم چرا هر بار اسم نوشین می اومد بدنم شل می شد. به طرف پله ها رفتم و روی پایین ترین پله نشستم.
-بابات ناراحت نشد چه قدر فسخش کردی و اون به آرزوی پدربزرگ شدنش نرسید.
- خیلی با هم دعوا کردیم، ولی دیگه من فسخ کرده بودم.
- چرا همون موقع این کارو نکردی که زندگیمون از هم نپاشه.
کنارم نشست.
- نتونستم به بابام نه بگم. نمی چرخید تو دهنم. ولی وقتی جای خالی تو رو دیدم، نفهمیدم دارم چیکار می کنم.
- چه تضمینی هست که دوباره پدرت همچین چیزی ازت نخواد و تو بتونی بهش نه بگی!
تو چشمهام خیره شد. یه کم به جمله ام فکر کردم. تضمین؟ خاک بر سرت مینا! این چه کلمه ای بود استفاده کردی؟
آب دهنم رو قورت دادم و از جام بلند شدم. ازش فاصله گرفتم.
هنوز پشتم بهش بود که گفت:
- به جون خودت قسم.
برگشتم و نگاهش کردم.
- لازم نیست به جونمو من قسم بخوری، چون اگه این کارو بکنی، مهریهای که تعیین کردمو ازت می گیرم.
کامل چرخیدم و وسط حیاط ایستادم.
-ارش من همون مینام، حتی ممکنه نتونم بچه دار بشم. اون یه بارم...
وسط حرفم پرید.
-بسه، تو همون مینایی. بچه هم خدا بهمون می ده. ندادم مهم نیست. من خودم جواب همه رو می دم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت491 نرگس نفسش رو بیرون فوت کرد. رضا رفت. شیشه رو بالا دادم و ماشین دوب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت492
-الان یکی به من بگه شغلت چیه، درآمدت رو از کجا در میاری، میگم من تو کار معماریم، استاد نقاشی و طراحیم، گاهی نمایشگاه میزنم، از طریق پدرم تو چند تا کار سرمایهگذاری کردم، یا مثلاً به مهراب بگن شغلت چیه، میگه مترجمم، شغل رضا پرستاره، ولی سروش چی میخواست بگه اگه بهش میگفتن شغلت چیه؟ که نقش عاشق دلباخته دختر خالمو بازی میکنم! این شغله؟
مکثی کرد و گفت:
- خلاصه خانوادهی دختره این موضوع رو به فال نیک گرفتن و دخترشونو در اسرع وقت دادن به یه ادم درست حسابی.
چراغ سبز شد و ماشین به حرکت در اومد.
آهسته گفتم:
-بقیهشو میشه حدس زد.
- آره، باقیش معلومه. سروش برای تلافی، وقتی مهراب آزاد شد، خودش نه، خودش جلو نیومد، یکیو فرستاد پیش مهراب و هر چی فیلم و عکس داشت، نشونش داد. بعدم گفته بود تو زندان بودی این افتاده بود دنبال پسر خالهاش، پسر خالهاشم چند سال پیش ولش کرد و رفت. اینم خیلی دنبالش رفت که راضیش کنه که با هم باشن، ولی اون قبول نکرده. نرگسم گفته کی بهتر از مهراب که آویزونش شم، که قبلاً هم میخواسته منو. البته دقیق نمیدونم چیا گفته و چطوری گفته، ولی مهراب رفتارش باهام تغییر کرد. اون روزا مهراب داشت دکور خونهاشو بر اساس سلیقه من میچید، همون سیاه و سفید. دیگه هر چی من و رضا براش توضیح دادیم، قبول نکرد که نکرد. گفت رفتی با بابات مافیا بازی کردید منو انداختید اون تو که خودت بری با پسرخالهات بگردی، حالا الان که اون رفته باز اومدی سراغ من. با یه مشت اراجیف دیگه. چند ماه پیش کم آوردم و گفتم به جهنم، میرم نروژ پیش عمهام، تا الان که مجرد بودم، مگه چقدر از عمرم مونده، باقیشم مجرد میمونم. ولی نتونستم. تا فرودگاه رفتم ولی نتونستم، مخصوصاً وقتی فهمیدم میخواد پا بذاره تو دم و دستگاه نهاوندی.
- الان تو همه اینایی که به من گفتی برای مهرابم گفتی؟
- هر بار نصف و نیمه،نمیدونم اون مرتیکه چیا بهش گفته که مهراب اصلا گوش نمیده.
- اون پسر خالهاتو بیار باهاش حرف بزنه، پولی چیزی بهش بده.
-عمراً نیاد، داره الان کیف میکنه شرایط منو میبینه.
یکم فکر کردم و گفتم:
- خیلی دلم میخواد بهت یه کمکی بکنم ولی هیچی به ذهنم نمیرسه.
لبخند زد:
-ممنون، من سپردم به خدا، به سرنوشت.
حواسم رفت پیش ثریا و گفتم:
- گاهی وقتا نمیشه به سرنوشت سپردا، باید حتماً یه کاری کرد.
نگاهش کردم:
- ببین نرگس جون، من شاید نتونم برای تو کاری بکنم، ولی تو میتونی برای من یه کاری بکنی.
با گوشه چشم نگاهم کرد و من سریع اضافه کردم:
- دردسر برات نداره، ولی شاید کاری رو که برای من میکنی سرنوشت بهت بگه ایول، بعد آستین بالا بزنه که تو رو هم به نوایی برسونه.
- چی؟ با شوهرت میخواستی حرف بزنی که صبح تصویری با هم حرف زدین، اونم که حالش خوب بود.
- نه با شوهرم نمیخوام حرف بزنم، دو تا تلفن باید بزنم، یکیش رو شمارهاشو دارم، یکیو ندارم. اونی که ندارم رو برام پیدا کن، اونی رو هم که دارم گوشیتو بده بهش زنگ بزنم.
به صندلی عقب اشاره کرد.
- گوشی تو کیفمه، رمزشم سیزده پنجاه و نه، دو.
به عقب برگشتم. کیفش رو برداشتم.
گوشیش رو بیرون کشیدم و گفتم:
- اون یکی رو هم یه آدرس بهت میدم، آدرس یه گاراژه، برو اونجا بگو با آقا شهرام کار دارم، بگو دوست خواهرشی، شیرین. بگو لازمه که ببینیش. از نشونیهاشم میتونی از مدرسهتون بگی، بگو همکلاسی بودین مثلا،ً تو دبیرستان هاجر، دخترای بابایوسف همه اونجا دیپلم گرفتن. شیرین یه دختر قد بلنده، با چشمای عسلی و موهای بور. بگو شنیدی که بچهدار شده و میخوای از حالش خبر بگیری. به هر ترفندی شده شمارهاشو برام بگیر.
رمز گوشی رو زدم. رمزش تولد مهراب بود، برج دو سال پنجاه و نه، طبق چیزی که خودش دیروز گفته بود.
- میخوای چیکار کنی؟
آیکون تلفن رو باز کردم و تو جواب نرگس گفتم:
- میخوام زندگی خواهرمو نجات بدم و حق یکیو درست و حسابی بزارم کف دستش.
فکر کردم، این شماره رو خیلی وقت بود که نگرفته بودم ولی رند بود و تو ذهنم مونده بود.
عددها رو دونه دونه لمس کردم و گوشی رو به گوشم چسبوندم. نرگس کنجکاو بود ولی حرفی نمیزد.
صدای ساحل تو گوشم پیچید:
- الو، تو کی هستی که من شمارهاتو ندارم.
لبخند زدم، هنوز همونطور پر انرژی بود.
-سحرم.
با تاخیر شادیش رو نشون داد:
- بیمعرفت، کجا گذاشتی رفتی؟ اسم شوهر اومد روت، نگفتی چهار تا رفیق گرمابه و گلستان داری! یه وقتی یه حالی یه خبری یه چیزی!
- قضیهاش مفصله ساحل جون، این موبایل مال خودم نیست، امانته، زنگ زدم یه کاری میخوام برام بکنی.
- تو جون بخواه سحری، اینقدر با هم نون و نمک سَق زدیم که الان در رکابت باشیم.
- عاشقتم، شوهر موهر که نکردی!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت491 بابا همون طور که دستگیره در توی دستش بود، سوالی به همسرش نگاه میک
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت492
چی کار میخواستم بکنم؟
نمیتونستم پدر و پسر رو روبروی هم قرار بدم. نمیتونستم اجازه بدم مهیار از خانوادهاش کاملاً دست بکشه. نمیتونستم احساسات اعضای این خانواده رو نادیده بگیرم.
سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
- بهش بگید برمیگردم. بگید بیاد دنبالم.
-مطمئنی؟
به طرف مهسان سر چرخوندم و سر تکون دادم.
- نمیتونم تعادل خانواده شما رو به هم بزنم. من به هر حال باید برگردم. تا کی میتونم اینجا بمونم؟
میثم گفت:
- پس بهش بگم بیاد؟
- بله، لطف کنید، بهش بگید.
رو به مهسان کردم و گفتم:
- مهسان، فقط به بابات نگو مهیار میخواست چی کار کنه و من برای چی برگشتم. بگو بهار یه دفعه گفت میخوام برگردم خونه. بگو میخواست برگرده سر زندگیش.
مهسان فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت.
ایستادم که مهسان گفت:
-کاش زیر بار نمیرفتم که باهاش حرف بزنی. صداش رو شنیدی، دست و پات شل شد، وگرنه اینها همهاش بهانه است.
روبروم ایستاد و گفت:
- صبر کن بذار بابا برگرده، باهاش حرف میزنیم و ...
-حرف بزنیم که چی بشه؟ نه بابات کوتاه میاد، نه مهیار. نمیخوام کار به جاهای باریک بکشه. نمیخوام مهیار و پدرش رو روبروی هم بزارم. من اگه برگردم برای همه بهتره.
سرچرخوندم و به اطراف نگاه کردم.
- پویا کجاست؟
- تو اتاقم داشت نقاشی میکرد.
مامان با یه سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد. رو به مهسان گفتم:
-فقط یه مانتو بهم بده، بهت برمیگردونم.
نگاهش رو ازم گرفت و خودش رو روی مبل پرت کرد و گفت:
-برو هر کدوم رو که دوست داری بردار.
مامان که دیگه به ما رسیده بود، گفت:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
میثم همونطور که انگشتش رو روی صفحه موبایل حرکت می داد، جواب داد:
-بهار میخواد برگرده خونهاش. به مهیار پیام دادم بیاید دنبالش.
مامان نگاهی با تعجب به من کرد و لبخندی محسوس به لبهاش نشست.
توجهی به نگاههای پر حرص مهسان و شادی مامان مهری نکردم و به طبقه بالا رفتم و از کمد مهسان، مانتویی برداشتم و روی همون شومیز و دامنی که مالکشون مهسان بود، پوشیدم.
فکر روبهرو شدن با مهیار یکم ترس به دلم مینداخت، ولی باید به این ترس پیروز میشدم.
مهیار هنوز به من علاقه داشت، وگرنه برای برگردوندن من، اینقدر بی تابی نمیکرد. از عصبانیتش هم کم شده، پس وضعیت از حالت قرمز خارج شده و تو منطقه زرد قرار داشت. اگر کمی با احتیاط عمل میکردم، ممکن بود همه چیز درست بشه.