فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه است و ياد درگذشتــگان😔
🕯✨اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏
🙏 التــــــماس دعا 🙏
✨پنج شنبه ای دیگــر
🕯یک دانه شــمع و یک شیشه گــلاب
✨چه مــلاقات ساده ای دارند امــوات
🕯شادی روح امــوات فاتحه و صلوات✨🙏
🕯اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
✨وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🕯وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم
#یاد_عــزیزان_آســمانی_گــــرامی
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت364 زندایی زمزمه کرد: -اینم امروز برو و بیاش گرفتهها. از جاش بلند ش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت365
برگشتم.
کتری رو برداشتم و پروسه چایی ریختنم رو تموم کردم.
اهالی تو هال با هم حرف میزدند.
با سینی وارد هال شدم.
مهراب گفت:
-راستش وقتی جلوی در آبجی گفت شما اینجایید، گفتم منور کردید که قرارداد بنویسیم.
عمه گفت:
-این چیزها که با مرداست.
-زن و مرد نداره حاج خانوم، شما بزرگتری، تاج سری.
مهراب به من نگاه کرد.
متوجه چهره دلخورم شد که لبخندش رو جمع کرد.
جلوی عمه خم شدم.
زندایی گفت:
-مصی خانوم اومده دنبال سپیده جان.
عمه لیوانی برداشت.
به سمت زندایی چرخیدم و برای لحظهای چشمهای باریک شده و متحیر مهراب رو دیدم.
زندایی یه لیوان چای برداشت و گفت:
-میخواد ببرش عیادت.
و بعد رو به عمه پرسید:
-عیادت کردید بر میگردید دیگه؟
به سمت مهراب رفتم.
با گوشه چشمم عمه رو میدیدم.
سرش رو تکون داد و گفت:
- باید برش گردونم دیگه مهدیه خانم، اینجا باشه جاش امنتره.
سینی رو پایین آوردم تا مهراب بتونه آخرین لیوان رو برداره.
نگاهم رو تو مرکز سینی نگه داشته بودم.
تعللش برای برداشتن لیوان بود که نگاهم رو به چشمهاش داد.
مستقیم بهم خیره بود.
صدای عمه از پشت سرم اومد:
-راستش آقا مهراب، این دختر ما یه خواستگار داره.
نگاه مهراب از چشمهام منحرف شد.
به عمه نگاه کرد.
عمه با آب و تاب ادامه داد:
-هم محلیه، تازه اومدن سمت ما، این همه هم که پشت سر این دختر حرفه، بازم پا پس نکشیدن.
مهراب نگاهم کرد.
کمی طولانیتر از یک نگاه معمولی، اینقدر که من داشتم میرفتم سمت اون جمله رو مخ حدیثه، که سن بالای مهراب به دختر اصغر مارمولک بودن من در.
ولی بالاخره اون نگاه رو گرفت و لب زد:
-چه خوب!
و بالاخره لیوانی برداشت. کمر صاف کردم. سینی رو روی میز گذاشتم و نزدیک عمه نشستم.
عمه گفت:
-پسره به خاطر دسته گل این خانوم، همون روزی که سر خود رفته بود اون دختر در به درو ببینه، هم چاقو خورده هم دندهاش شکسته. منم گفتم حالا زشته دیگه، بریم یه حالی بپرسیم.
نگاهم با کنجکاوی به حالتهای مهراب به سمتش کشیده شد.
دقیقا برعکس تحیر یک دقیقه پیشش، داشت لبخند میزد.
عمه همچنان میگفت:
-والا تو این شرایطی که درست شده، حالا یکی هم این بچه رو خواسته و حرف و تهمت مردمم براش مهم نیست، گفتم بریم دیدنش که نگه اینا طاقچه بالا گذاشتن و بره و دیگه نیاد.
مهراب پا روی پا انداخت.
-دختر به این خوبی، بایدم طاقچه بالا بزاره، مصی خانوم.
عمه گفت:
-والا آقا مهراب، غریبه که نیستی، آخه با این شرایط ما، طاقچه بالایی به کار نمیاد. نویدم پسر خوبیه.
مهراب سریع پرسید:
-نوید داوودی؟
عمه نگاهم کرد و گفت:
-فامیلیش داوودیه؟
سرم رو تکون دادم که یعنی آره. عمه به مهراب نگاه کرد و پرسید:
-میشناسیدش؟
سر بالا داد.
-نه، ولی داستانش رو دست سپیده دیده بودم، گفت هم کلاسیمه.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
از بچگی عاشق بهم ریختن رابطه پدر مادرم بودم خوشم میومد دعوا کنن، گاهی اوقات مامانم میگفت سارا تو با اینکه خیلی بچه ای ولی خیلی سیاست داری و بلدی چیکار کنی، ولی دخترم سعی کن این سیاستت روی کارهای خوب به کار بیاری، نه اینکه فتنه کنی، ولی من به نصیحت های مامان اصلا گوش نمیدادم. نزدیک اومدن بابام که میشد، کل خونه رو بهم میریختم تا ببینه خونه مرتب نیست و دعواشون بشه زمان گذشت و من بزرگ شدم، افتادم تو فکر آزار و اذیت پسرها تو راه مدرسه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
💎 در حسرتِ زندگیِ دیگران.
برای این است که از بیرون که نگاه میکنی، زندگیِ دیگران یک کُل است که وحدت دارد،
اما زندگیِ خودمان که از درون نگاهش میکنیم، همهاش تکهتکه و پارهپاره به نظر میآید.
هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت میدویم...!
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
نسخه، برای کسی که رزقش کم شده... بهم ریخته
و بازهم گره ای...و
مشکل گشایی مثل حسیــــــن (علیه السلام)
#محرم #امام_حسین علیه السلام #اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
نامزدم سر ناسازکاری گذاشته بود و حرف از جدایی و طلاق میزد، یه روز رفتم خونشون و نشستم باهاش به حرف زدن و و دلیلش رو پرسیدم که گفت عاشق یکی دیگه هست و بخاطر فشار خانواده ش جواب مثبت بهم داده غرورم همونجا لگد مال شد شروع کردم به داد و بیداد که تو حق نداشتی منو بازی بدی، کم کم خانواده هامون اومدن و همه جمع شدن همونجا گفتم باید مشخص بشه عاشق کی بودی.با شنیدن اینکه عاشق کی شده برق از چشمم پرید.رو کردم به...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🌊
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش،به جهان ازاین چه خوش تر
توچه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی
#هوشنگ_ابتهاج🖋
🍃
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت319
عمه لیوان چایش رو برداشت.
-آره، مثل خودش مینویسه. سفیده ما که تو کوچه نمیره، احتمالا همونجا دیدش و خواسته.
چای داغ رو مزه کرد و گفت:
-والا ملا بنویسی سفیده به هیچ کاری که نیومد، حداقل یه خاطرخواه براش داشت.
مهراب نگاهش رو برای لحظهای تو صورتم نگه داشت و بعد به میز وسط مبلها داد.
عمه گفت:
-سفیده جان، چایی که واسه خودت نریختی، پاشو حاضر شو زنگ بزنیم آجانس بیاد دنبالمون.
مهراب گفت:
-ماشین هست، چرا آژانس!
به زبون اومدم:
-مزاحم نمیشیم.
با تاخیر لبهاش از هم باز شد و گفت:
-شما مراحمید.
نگاهم رو با دلخوری گرفتم.
به اتاق نگاه کردم، مانتوم اونجا بود. تنهایی چطور میرفتم و برش میداشتم؟
زندایی فهمید که سر پا شد و گفت:
-بیا با هم بریم.
عمه رو به زندایی، در حالی که چشمها و لبش رو نشون میداد، گفت:
-قربون دستت، از این چیز میزام اگه داری، بده بماله که رنگ بیاد به صورتش.
زندایی لبخند زد و سرش رو تکون داد.
ایستادم و همراهش وارد اتاق شدم.
مانتوم رو برداشتم، زندایی یه کیف آرایش از توی کمد بیرون آورد و به سمتم گرفت.
-زیاد نه، به قول عمهات، اینقدر که رنگ بیاد به صورتت.
کیف رو گرفتم و گفتم:
-نوید منو هزار بار همین طوری دیده.
-این بار فرق داره. اون روسری صورتیه رو هم که بهت داده بودمو بپوش. یه عطرم بدم که بزنی.
باشهای گفتم و مشغول شدم.
صدای مهراب و عمه از توی هال میاومد.
-ول کنید این فکرهای سنتی رو مصی خانم. اصلا ازدواج نکنه، بره دنبال پیشرفت، دنبال چیزهایی که خوشحالش میکنه.
-خب با شوهرش بره، هم پیشرفت کنه، هم خوشحال باشه.
-نمیخوام دخالت کنم ولی به نظرم یکم بیشتر تحقیق کنید، وقتی یه پسری به قول خودتون با این شرایط شما پا پس نکشیده، دو حالت داره، یا خیلی عاشقه، یا یه ریگی به کفشش هست.
-ایشالا که ریگی به کفشش نیست.
-مصی خانم، با ایشالا ماشالا که نمیشه دختر داد دست مردم، خوبه شما یه بار از همین سوراخ گزیده شدید.
به لوازم آرایش نگاه کردم.
نا بلد نبودم، حوصله این کارها رو نداشتم.
چرا اصلا باید شوهر کنم؟
مگه سعید چه گلی به سر سحر زد، یا بابا به سر مامان، یا خیلیهای دیگه.
به قول مهراب این فکرهای سنتی رو باید رها کرد، اصلا شاید من بخوام مجرد بمونم و تو تنهایی بمیرم.
ولی همه اینها فقط حرفهای توی مغزم بود.
من معمولا تسلیم بودم و خیلی کم پیش میاومد معترض باشم.
با پوشیدن روسری صورتی مد نظر زندایی و زدن عطری که بوی گل رز میداد، پروسه حاضر شدنم تموم شد.
توی آینه به خودم نگاه کردم.
زندایی گفت:
-ماشالا، اسفند باید برات دود کنم.
از در بیرون رفتم. عمه و مهراب همچنان حرف میزدند، یعنی عمه حرف میزد و مهراب گوش میداد.
-...گذاشت گذاشت وقتی فهمید همه چی زر مفت بوده، بلند شد اومد که بیا رجوع کنیم. آقا مهراب شما جای من، با ...
مسیر نگاه مهراب بود که باعث شد سر عمه به سمت من برگرده.
لبخند به لبش اومد و گفت:
- هزار ماشالا!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هزینه ورود به ویایپی سیهزار تومنه.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
کجا روم ، زدست تو ؟
ز دستِ این ، فراق تو ؟
که جان و دل ، گرفته است ،
خیال تو ، خیال تو ،
🟢🟢