eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت349 صاف نشستم، دل به دلش داده بودم که یادم بره خواهر نفهمش چی گفته بود و
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تو سکوت و بهت کمی نگاهم کرد و گفت: -امکان نداره، اولاً که قیافه‌اش بهشون نمی‌خوره، بعدم تو می‌گی کلی اموال دارن اینجا، اونم تو تجریش و بازار بزرگ که به مادرش ارث رسیده. دو دو تا چهار تا هم که بکنی، اون بنده‌های خدا کی وقت کردن از جنگِ توی کشورشون فرار کنن، بعد بیان اینجا ملک بخرن که بعد بخوان برای دخترشون ارث بزارن. بعدم اون افغانستانی‌های پولدارشون که اینجا نمی‌مونن، می‌رن کشورهای اروپایی که بتونن درست سرمایه گزاری کنن. دستم رو بالا گرفتم که بس کنه و گفتم: -نه...نه، مادرش ایرانیه، بچه ناف تهرانم هست اتفاقاً. خانواده‌اش سال شصت و پنج تو بمبارون عراق زیر آوار موندن و شهید شدن، پدربزرگ نوید از این حاجی بازاریا بوده، کلی زحمت کشیده بابت این املاک و اموال. بحث من سر پدر نویده، فکر می‌کنم ایرانی نیست. یکم نگاهم کرد و گفت: -خودش بهت گفت؟ -نه، تا حالا مستقیم نگفته، ولی داستانش رو داد من بخونم، اون موقع گفت که داستان یه عشق واقعیه. من نصفش رو خوندم یعنی تا اونجایی که نوشته بود و به من داده بود، حال و هوای عشق برمی‌گرده به سال هفتاد و یک و دو. -یعنی مادرش عاشق یه مرد افغانی شده و اون داره این عشق رو می‌نویسه؟ از کجا معلوم قصه پدر و مادرش باشه. -مطمئن نیستم، ولی امروز که تو اتاقش بودم، گفت اینجا قبلا مال مادرم بوده. در اتاقم شکسته بود، خوب که دقت کردم دیدم توی رمانش هم دقیقا همون اتاق رو فضاسازی کرده بود. یه اتاق با دو تا پنجره بزرگ که دختر داستانش رو عموش توی اون اتاق به خاطر عشقش به یه پسر افغانی زندانی کرده بود. امروزم داشت از مخالفت عموش با این ازدواج می‌گفت. -پس حتما داستان پدر و مادر خودشه! سرم رو تکون دادم و گفتم: -فکر می‌کنم همینه. -پس دو رگه است؟ نمی‌شه گفت کاملاً افغانستانیه! و بعد زمزمه کرد: -مادر ایرانی و پدر افغان. و بعد گفت: -شناسنامه‌اش چی؟ ایرانیه؟ چون نمی‌دن شناسنامه به بچه‌ای که پدرش ایرانی نباشه. الان شاید بدنا، ولی اون موقع نمی‌دادن، پسره چند سالشه؟ -بیست و سه چهار. -شناسنامه که داره؟ سرم رو تکون دادم. شناسنامه‌ قطعا داشت ولی نه به اسم فروغ و جعفر، به اسم پیمان و آرزو. -یکم پیچیده است، ولی شناسنامه ایرانی داره. اصلا دانشجوعه، شناسنامه نداشت می‌تونست! ایران دنیا اومده، ولی مامانش وقتی هند بوده حامله شده، نوید خودش بچگیش رو توی کانادا بزرگ شده، نوجوونیش رو تا الان تو ایران گذرونده. -اوه...چه قاتی پاتی شد! -آره، به خودشم گفتم خانواداه‌اش یکم بین المللی‌ان. اینا هم حدسیات منه، نویدم تا حالا مستقیم بهم نگفته ولی فکر کنم همین باشه. به روبه‌روش خیره شد و من پرسیدم: -تو می‌گی چی کار کنم محدثه؟ شونه بالا داد: -به نظرم باید بر اساس شخصیت خودش نظر بدی، نه این چیزا. البته باید ... میون حرفش پریدم: -محدثه من اول شرایطم رو بگم... من الان بیست سالمه، مثل سحر و ثریا خوشگل و قد بلند نیستم. -این چه حرفیـ.. دستم رو بالا گرفتم که ساکت بشه و لب زدم: -نپر وسط حرفم، پشیمون بشم دیگه هیچی نمی‌گما. سرش رو تکون داد و من ادامه دادم: -من نمی‌دونم این از چیه من خوشش اومده، من تا همین امروز حتی یه خواستگارم نداشتم، البته به غیر از میلاد که شانس عمه من، توی عوضی بودن لنگه نداره. غیر از اون حتی یه دونه خواستگار معمولی هم نداشتم، چه برسه به خواستگار عاشق، که وقتی ازش بپرسن عاشق چی این دختر شدی، بگه من با لبخند اولش عاشق شدم. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
همدردیت کجاست؟ هوایِ دلم گرفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ ده راهکار جلوگیری از گرمازدگی در 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت351 تو سکوت و بهت کمی نگاهم کرد و گفت: -امکان نداره، اولاً که قیافه‌اش
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 من هیچ مزیت دیگه‌ای ندارم، نه پول، نه خانواده تحصیل کرده، نه خودم تحصیلاتی دارم. مکثی کردم و گفتم: - به قول حدیث من دختر اصغر مارمولکم. کی میاد منو بگیره؟ -این چه حرفیه دختر! -نه دیگه! با خودم که رو دربایستی ندارم، من اینم، یعنی ما اینیم. الان ثریا رو ببین، خوشکلی داشت و داره. شهرام عاشقش شد، یه دخمه ساخته بالای خونه مادرش و خواهر منو برداشته برده اون تو. طفلک صبح تا شب داره حمالیه مادرشوهرشو می‌کنه، کتک می‌خوره، یک سره داره حرف می‌شنوه، تهش یه نصف روز قهر کنه بیاد خونه ما که بعدشم شهرام بیاد دنبالش حالا یا نازشو بکشه، یا با تهدید ببرش. چرا جرات می‌کنه اینطوری کنه با خواهر من؟ چرا وقتی مادرش حقوق بیمه پدرش رو می‌گیره، به جای اینکه خرج خودش کنه، میبره می‌ده به دخترش و خرج خودش و مریضیش رو از جیب شهرام برمیداره و خواهر من نمی‌تونه اعتراض کنه؟ چون کسی پشتش نیست. به اصغر آقا هم که امیدی نیست. اونم از سحر که به اصرار بابام با سعید نامزد شد، در واقع بابام سحرو بهش فروخت، چون به بابای سعید بدهکار بود. اونم که یه عوضی زن باز از آب در اومد. سحر بیچاره اون اولا هی می‌اومد می‌گفت. گریه می‌کرد، می‌گفت با این و اونه، منو برای مترسک بودن می‌خواد. بهش می‌گفتن خفه شو، بشین سر زندگیت، زن باشی درستش می‌کنی، زنیّت کن. سحر اینقدر گفت و کسی محلش نذاشت و سعیدم کار خودشو کرد که سحر سِر شد. می‌دیدم که دیگه به هیچ چیز سعید واکنش نداره. براش مهم نبود سعید چی کار می‌کنه. برای اینکه خودشو آروم کنه هی آرایش می‌کرد، هی آهنگ می‌زاشت، هی می‌رقصید که مثلا چیزیم نیست، من خوشحالم. کی فکرش رو می‌کرد یهو بزاره بره. الانم همه نشستن که پیداش کنن بکشنش. تو چشم‌هام زل زده بود و حرفی نمی‌زد. -منم خواهر اونام دیگه. شل بگیرم بابام می‌فروشم به میلاد ... سعید اومد جلوی در خونمون هوار زد که من با سپیده رو تخت خوابیدم، ازش کام گرفتم... -ولش کن سپیده! -گوش بده محدثه... داد زد، همه شنیدن، عکسم باهاش تو اینترنت پخشه، آرایشم توی اون عکس لعنتی زیاده ولی کسی منو بشناسه می‌فهمه منم. اشکم رو پاک کرد و گفت: -بسه دختر، رنگت پریده. ولی من نمی‌خواستم بس کنم. یکم نگاهش کردم و گفتم: - با این شرایط من... دستش رو جلوی دهنم گذاشت. -حالت بد می‌شه. داری می‌لرزی، بسه. دستش رو از روی دهنم برداشت و گفت: -آروم باش، باشه؟ سر تکون دادم و باقی اشکی که نفهمیدم کی شروع به باریدن کرده بود رو پاک کردم. نگاهم رو روی پالتوی خز دار روی دستم انداختم و گفتم: -امروز فقط لباسام رو با لباسای نوید مقایسه کردم ... نگاهم بالا اومد و با نگاه مهراب یکی شد. از کجای حرفهام رو شنیده بود؟
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ خودشون فیلم‌ میگیرن خودشون منتشر میکنن خودشون تیتر میزنن بعد خودشون میگن این کار جمهوری اسلامی بود!!!😁 📝 پاورقی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت352 من هیچ مزیت دیگه‌ای ندارم، نه پول، نه خانواده تحصیل کرده، نه خودم تح
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 محدثه گفت: -چی شد دایی؟ منظورش از سوالش بر می‌گشت به اتفاق چند دقیقه پیش. نگاه مهراب از من کنده شد و به سمت خواهر زاده‌اش رفت. کمی بهش خیره موند و بدون اینکه جوابی بده، نگاه گرفت و به سمت در خونه‌اش چرخید. کلید رو توی قفل انداخت و وارد خونه شد. محدثه ایستاد و گفت: -الان میام. مخاطبش من بودم. صدای شکستن چیزی از توی خونه بلند شد. -چی شد؟ این سوال رو محدثه پرسیده و نپرسیده تند و سریع پله‌ها رو پایین رفت و وارد خونه داییش شد. -چی شد دایی؟ صدایی از مهراب نیومد. دوباره صدای محدثه اومد: -ای وای! اینو شکستی! مهراب گفت: -دستم خورد بهش. -ولش کن من جمعش می‌کنم. صدای تق و توق می‌اومد. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به پالتوی حدیث که توی بغلم بود نگاه کردم. دستم رو آروم روی خزهای سیاهش کشیدم. نرم بودند، خیلی نرم بودند. به انگشتهام نگاه کردم، محدثه راست می‌گفت که می‌لرزید. قبلا این طوری نبودم، این حالت جدید بود که وقتی عصبی و ناراحت می‌شدم می‌لرزیدم، دقیقا از وقتی که پای سعید و کیمیای غرق به خون تو تنهایی‌هام باز شده بود. -دایی جمع می‌کنم، ولش کن. صدای محدثه کنجکاوم کرده بود که چی شکسته، ولی از جام تکون نخوردم. اون خواهرش چشم و ابرو اومد که مهراب به خاطر کی و چی دائم تو خونه خواهرشه، ممکن بود با کنجکاوی من و ورود به خونه‌اش چشم و ابروی این یکی خواهر هم به اون سمت و سو بره. -دایی، راستی، یادم رفت بهت بگم، امروز صبح نرگسو دیدم. نرگس؟ دختری که مهراب دوستش داشت. مگه نگفته بود رفته نروژ؟ -کیو؟ این سوال مهراب بود و جوابش رو محدثه توی دو کلمه داد: -نرگسو دیگه! -اشتباه دیدی، اون رفته نروژ. - از کی تا حالا اسم خیابون جلوی دفتر شده نروژ؟ یعنی هم اشتباه دیدمش و هم توّهم زدم که باهاش حرف زدم؟ مهراب گفت: -درست حرف بزن ببینم چی شده؟ -می‌گم نرگسو دیدم، اومده بود جلوی دفتر، اولش منم فکر کردم اشتباه دیدم، چون خودشو قایم کرده بود. انگار نمی‌خواست دیده بشه، بعدش که دید من سمج شدم، اومد جلو، سلام کردیم، دست دادیم، گفت از صبح منتظر توعه که ببینت، پرسید نمی‌‌دونی میاد دفتر یا نه، گفتم نمی‌دونم، همون موقع بهت زنگ زدم که رد زدی. -خب پیام می‌دادی! این صدای فریاد مهراب بود. -چرا داد می‌زنی؟ پیامم دادم بهت، گفتم بهم زنگ بزن، کار واجب دارم. -کار واجب چیه! می‌گفتی نرگس اینجاست، بیا. باز هم فریاد زده بود. -سر من داد نزن دایی، از این به بعدم به جای رد تماس زدن، جوابمو بده و پیامات رو چک کن. من صبح پیام دادم هنوز ندیدی. نیم تنه محدثه از در هال بیرون اومد. دست مهراب رو دیدم که از پشت گرفتش. -ولم کن دایی. مهراب رهاش کرد و آروم گفت: -دایی جان، ببخشید، اعصابم خرابه، تو هم... مهراب تو دیدم نبود، ولی حرکت دستهاش رو می‌دیدم که سعی داشت محدثه رو آروم کنه تا بتونه اطلاعات بیشتری از دختری که دوستش داره بگیره. از جام بلند شدم. کمی سردم شده بود. پالتوی حدیثه رو پوشیدم. چقدر سبک بود و چقدر نرم! عطرش بوی رز می‌داد، تقریبا شبیه عطری که امروز از فروغ به مشامم می‌خورد. محدثه گفت: -نرگس گفت اومده تو رو ببینه، یه جوری هم بود انگار می‌ترسید کسی ببینش، گفت مسدودش کردی، گفت بهت بگم از بلاک درش بیاری، رنگش پریده بود، دستاشم سرد سرد بود. بهش گفتم بریم دفتر یه چایی بخوره که گرم شه بعد بره، گفت نه، عجله دارم، تو فقط به مهراب بگو به من زنگ بزنه. -نرفته نروژ! به در خرپشته نگاه کردم. پشت اون در یه گلخونه بود یا به قول محدثه روف گاردن، یعنی باغ پشت بومی. به مهراب که حالا تو دیدم بود و دستش رو به پیشونیش گرفته بود و به حرفهای محدثه گوش می‌داد نگاهی کوتاه انداختم و به سمت در پشت بوم حرکت کردم. زانوهام می‌لرزید، این آثار درد دل برای دختر داییم بود.
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت353 محدثه گفت: -چی شد دایی؟ منظورش از سوالش بر می‌گشت به اتفاق چند دقی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 در پشت بوم رو باز کردم. سرما تو صورتم زد. لبه‌های پالتوی بیش از حد نرم حدیثه رو به هم نزدیک کردم. راستش به این حد از سبکی یه لباس گرم عادت نداشتم. اون کاپشنی که با حسین شریکی می‌پوشیدیم، به قول حسین به اندازه پالون خر سنگین بود. شاید دلیل فراری بودن حسین از اون کاپشن هم همین بود. -...خلاصه که زنگ بزن بهش، طفلک خیلی حالش خراب بود. این آخرین جمله محدثه بود که شنیدم. به پشت بوم نگاهی کلی انداختم. تاریک بود و چیزی به اون شکل مشخص نبود. به دنبال کلید برق، اطرافم رو وارسی کردم. یکی پیدا کردم و با فشار دادنش، کل پشت بوم روشن شد. فضایی کنار خر پشته، داربستی آهنی داشت و با مشما پوشونده شده بود. این قطعا همون گلخونه‌ای بود که محدثه ازش حرف می‌زد. به دیوار بخار زده مشماییش نگاه کردم و به سمت دیوار کوتاه لب پشت بوم رفتم. پشت بوم خونه کناری رو نگاه کردم و بعد فضای نورانی کوچه که از اینجا به راحتی معلوم بود. -اینجایی؟ سر چرخوندم و به محدثه که وارد پشت‌بوم می‌شد نگاه کردم. به طرفم اومد و گفت: -دیدی گلخونه رو؟ کامل برگشتم و در حالی که به دیوار تکیه می‌زدم گفتم: -نه. -یادمه گل خیلی دوست داشتی! گفتم الان حسابی ذوق می‌کنی با اینجا. ذوق برای بچگیهامون بود، برای وقتی که نمی‌فهمیدم فقر چیه، اعتیاد چیه، عشق چیه، حمایت چیه. اون موقع‌ها می‌‌دونستم مشکلات زیادی داریم اما نه تا این اندازه‌اش، می‌دونستم که نمی‌تونم هر چیزی رو که بخواهیم داشته باشیم ولی نه تا این حدش. گل و گلدون برای وقتیه که آرامش مهمون دلت باشه نه منی که هنوز دست و پام از صحبت‌های توی راه پله می‌لرزه. محدثه کنارم ایستاد و مثل من به دیوار تکیه زد و گفت: -حالا جوابت چیه، بالاخره باید یه چیزی تو ذهنت باشه. نگاهش کردم و اون گفت: -به نظر من نباید عجله کنی، باید به شخصیتش نگاه کن و خوب فکرات رو بکن، به هر حال زندگی با کسی که رگ و ریشه‌اش مال این کشور نیست مشکلات خودشو داره. ولی در کل عجله... پوزخند زدم و نگاهش کردم. -عجله؟ به سمت کوچه برگشتم، مهراب داشت سوار ماشینش می‌شد. عجله هم داشت. حتما داشت برای دیدن نرگس می‌رفت. -مشکل اینه که من نه می‌تونم عجله کنم و نه نکنم. عجله کنم... عروس شدن که بی پول نمی‌شه، من پولی ندارم که بخوام برای جهیزیه‌ام خرج کنم. عجله نکنم هم که، همین یه خواستگارم از دستم می‌پره و باید بشینم ببینم که بابام کی مجبورم می‌کنه زن میلاد شم. ماشین مشکی مهراب حرکت کرد و من گفتم: - عجله کنم، سعید پیداش شه و آبرو برام نزاره، عجله نکنم... به محدثه نگاه کردم، مسیر نگاهش داشت ماشین داییش رو دنبال می‌کرد. نگاهم رو که حس کرد، بهم چشم دوخت. -محدثه، حساب دو دو تا چهار تاست، من دختر اصغر آقام، همونی که به مارمولک و پنج شنبه و شیره‌ای و کلّاش معروفه، من خوشم نمیاد ولی نمی‌تونم جلوی دهن مردمو بگیرم. من خواهر سحرم، سحری که با معشوقه‌اش شب عروسیش فرار کرد. سعید وسط کوچه از من و رابطه‌اش گفته، حالا من بیام منکر شم، نه فیلم و عکسم باهاش رو می‌تونم از موبایل‌ها جمع کنم، نه اینکه کسی قبول می‌کنه، می‌گن خواهرش اونطور، عمه‌اش اونطور، حتما یه چیزی بوده. اسفندیارم که فقط پلیس گویا نمی‌دونه تو کار پخش و پخت و پز مواده، هفته‌ای یه بار جلوی در خونمونه. اصلا بگیم طرف ما رو نمی‌شناسه و یهو پیداش می‌شه از کسی هم چیری نمی‌پرسه، ولی سر و وضع زندگیمون رو که نمی‌تونم جادو کنم... عمه‌‌ام کسیه که وقتی حرف می‌زنه از ده تا کلمه‌اش، پنج تاش فحشه ... اون روز تو کوچه بودم شنیدم همسایه‌ها داشتن می‌گفتن خدا رو شکر می‌خوان برن از اینجا، فقط به حمید بنگاهی بگید به یه آدم درست بفروشه. محدثه نفسش رو سنگین بیرون داد. همه‌اش واقعیت بود، همه هم می‌دونستند و به رو نمی‌آوردند. -با این شرایط کی میاد در خونه ما رو بزنه که من نویدو رد کنم.
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57