بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت354 سوال برای پرسیدن زیاد بود ولی جواب پیرمرد با اون شکل صحبت تیکه تیکه
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت355
از جام بلند شدم. به پیرمرد که ما رو تماشا میکرد نگاه کردم. دفترچه رو بستم و رو بهش گفتم:
-فردا میرم.
راستین پرسید:
-باز کجا؟
دفترچه رو به طرفش گرفتم.
-میخواد این دفترچه رو برسونم به آدرسی که توش هست. یه جوری که عارف متوجه نشه.
دفترچه رو گرفت و هم زمان که بازش میکرد، ادامه دادم:
-طرف غریبه هم نیست، میشناسیمش. همونی که صیغهامون کرد.
نگاهی کوتاه به صورتم انداخت و بعد به دفترچه نگاه کرد.
پیرمرد گفت:
-می ...شـ....میشنا...سیش؟
نگاهش کردم و سر تکون دادم:
-آره، عارف معرفیش کرد بهمون، خودشم اومد اونجا، صیغه محرمیتمون رو خوند.
سوال من رو راستین از پیرمرد پرسید:
-چرا نباید عارف بفهمه؟
صدای زنگ خونه اجازه صحبت به پیرمرد رو نداد. دلم هری ریخت. کی میتونست باشه؟ راستین به در نگاه کرد. من ساعدش رو گرفتم و سریع و آهسته گفتم:
-اول مطمئن شو کیه، بعد باز کن...اصلا ولش کن، عارف که کلید داره، بقیهام هر کی که هست، به ما ربطی نداره.
دستش رو روی بینیش گذاشت و به سمت در رفت. از چشمی نگاه کرد. دلم شور میزد، نزدیکتر رفتم.
با حرکتم سرم از مخاطب پشت در پرسیدم. سر بالا انداخت و بی اهمیت به زنگ دومی که به صدا در اومد.
من رو به سمت آشپزخونه هول داد و آروم کنار گوشم گفت:
-یه زنه است، شاید همسایهاست. تو برو یه چیزی درست کن بخوریم.
به پیرمرد نگاه کرد و به سمتش رفت. آهسته چیزی گفت که از فاصله نشنیدم. نزدیکشون رفتم. پیرمرد به نگرانی هر دومون نگاه کرد و سر بالا میداد.
راستین به من نگاه کرد و آهسته گفت:
-حاجی هم نمیدونه...ولش کن.
به گوشی توی دستش اشاره کردم و لب زدم:
-زنگ بزن از عارف بپرس، اصلا شاید آدم سعید باشه جامونو پیدا کرده. شایدم پلیس باشه. چه میدونم!
آب دهنش رو قورت داد. از پیشنهادم استقبال کرد و در حال روشن کردن موبایلش به سمت اتاق خواب رفت. دنبالش رفتم.
وارد اتاق خواب شد. پشت سرش وارد شدم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. چند لحظه بعد الویی آروم گفت و بی مقدمه پرسید:
-منتظر کسی بودید؟
-هیچی، یکی زنگ خونه رو زد، از چشمی نگاه کردم، یه زنه بود.
-من چه میدونم! رنگ مو و چشم یادم نیست.
چونه بالا داد و با مکثی کوتاه گفت:
-بابا من اینقدر استرس داشتم چیزی یادم نموند. فقط دیدم زنه.
-خیلی خب، ولش کن، دیگه اونم رفت.
رسیدید، چه خبر؟
-آوردیم. ولی چکهها، پنجاهم نیست خیلی بیشتره. نقد کردنش میمونه واسه فردا.
-ای بابا!
کنجکاوی زبونم رو به کار انداخت.
-چی میگه؟
با دستش به سکوت دعوتم کرد و به مخاطب پشت خطش گفت:
-حالا همین الان که نمیخوان ببرنش واسه عمل.
سر تکون داد و گفت:
-باشه، ببین چی میشه، هر چی شد خبر بده.
تماس رو قطع کرد و رو به من گفت:
-انگار جلال باید عمل شه.
ابرو بالا دادم و گفتم:
-به این سرعت رسیدن؟
-نرسیده بودن، اینا رو همون اولی که رفته بیمارستان فهمیده، منتها گذاشته الان گفته. شیش میزنه پسره، خب تو که میدونستی وضعش اینقدر خرابه، چرا گذاشتی الان میگی، از اول بگو. شاید اصلا من نمیومدم اینجا، یا اصلا میزدم زیر پول دادن.
دستم رو روی دستش گذاشتم.
-ولش کن عشقم!
کمی نگاهم کرد. لبخند زد و جلو اومد. دستش دور کمرم حلقه شد:
-تو چرا تو هال که بودیم، اینقدر غلیظ گفتی جانم؟ نمیگی دلم شاید یه جوری بشه، شاید...
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
این عشق عصبیم کرده بود
پرخاشگر .
بی منطق .
دیگه دختر شاد و سر زنده قبلی نبودم .
به مادرم هم نگفته بودم .
فقط کارم شده بود شب ها قبل از هیئت دلشوره و انتظار رسیدن به ...😔
کم اشتهایی و غذا نخوردن و موقع خوابم فکر کردن بهش تاوقتی که خوابم ببره .
به نظرم بهترین انتخاب بود . سید بر خورد خوبی با پسر بچه ها
نداشت، پرخاشگریهاش رو میگذاشتم پای غیرتش . کارهای بچه گانش را پای سر زندگی . و اینکه موقع صحبت کردن توی چشم هایم نگاه می کرد را پای دوست داشتن
به معنای واقعی کلمه...💔
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
با یه سلام حرم بیام/با رفیقام حرم بیام
🔹تویی فقط پناه من...
🔸ای روشنی راه من....
🔹تو رو از من گرفته بود...
🔸یه مدتی گناه من...
#امام_حسین علیه السلام #محرم #مداحی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🎬 نگویید خانم چادری بلکه بگویید
شهیدزنده، مجاهد فی سبیل الله
#تا_آخر_ایستاده_ایم #حجاب
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از کارهای شوهرم با خبر بودم ی شب که همه خونمون دعوت بودن صدای در بلند شد پدرشوهرم در و باز کرد سرو صدا و جیغ های زنی به گوشمون رسید شوهرمو صدا میکرد و میگفت بیا تکلیف منو مشخص کن برادرهامبه شوهرم حملهکردن و حسابی زدنش گفتن باید خواهرمون رو طلاق بدی اما پدرشوهرم حرفی زد که همه خشکمون زد باورمون نمیشد که...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
ادامه داستان هیجان انگیز وعبرت آموز👆
🍃🌹🍃
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
#امام_حسین علیه السلام
#محرم
#سلامصبحبخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
تو انگلیس اگه همسر یه شخصی بخواد بره تغییر جنسیت بده نه تنها نمیتونه مانعش بشه بلکه باید هزینهی عملش رو هم
پرداخت کنه!!!😱
#باغ_اروپا
📝 پاورقی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت355 از جام بلند شدم. به پیرمرد که ما رو تماشا میکرد نگاه کردم. دفترچه رو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#سپیده
#پارت356
سینی چای رو روی میز گذاشتم. زندایی گفت:
-اینجوری که من بد عادت میشم.
لبخند زدم و نشستم.
-زحمتم این چند روز همهاش سر شما بود، الانم یه میز چیدم، کاری نکردم.
لیوان چایی رو از روی سینی برداشت و گفت:
-این جوری میگی ناراحت میشما، تو هم مثل دختر خودمی. بعدم چه زحمتی داشتی!
لبخند زدم و خواستم حرفی بزنم که صدای در خونه بلند شد. زندایی چادر سفیدش رو از روی صندلی کناریش برداشت و گفت:
-حتما سد مرتضی است. مهراب اینجوری در نمیزنه.
از جام بلند شدم و گفتم:
-من باز میکنم.
برای احتیاط، بین راه روسریم رو هم برداشتم و بلند اومدمی گفتم. جلوی در روسری رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم. زندایی درست میگفت، دایی مرتضی بود. ولی مگه مهراب چطوری در میزد؟
سلام کردم. جوابم رو داد و یاالهی گفت. زندایی از توی همون آشپزخونه بلند گفت:
-بفرما تو سید! منتظرتون بودیم.
دایی پا توی هال گذاشت و زندایی بلند سلام کرد و صبح بخیر گفت. چاق سلامتیها شروع شد. توی راهپله رو نگاهی انداختم و خواستم در رو ببندم که صدای مهراب اومد.
-منم هستم، نبند.
در رو نیمه باز رها کردم ولی هر چی تو راه پله رو نگاه کردم نبود.
شونه بالا دادم.
-سد ممد حمومه، الان اونم میاد. بفرمایید، بفرمایید ما هم تازه نشسته بودیم سر میز.
این جملات زندایی، جملات انتهایی تعارفات بود، چون بعدش دایی دیگه یااله گویان به سمت آشپزخونه قدم برداشت.
پشت سرش رفتم.
از پشت سر هیکلش رو ورنداز کردم، اصلا شبیه دایی ممد نبود.
قدشون تقریبا یکی بود ولی هر چی دایی ممد لاغر بود و کشیده، دایی مرتضی چهار شونه و پهن بود.
برای لحظهای برگشت. نگاهم کرد و با لبخند پرسید:
-خوبی دایی جان!
تشکر کردم. جلوی در آشپزخونه ایستاد تا من اول وارد بشم. خجالت کشیدم و عقب ایستادم.
-بفرمایید دایی، این چه کاریه!
-بچههای الهام عزیز دل منن. دورم ازتون، ولی هستم دایی.
به تعارفش لبخند زدم. دست روی شونهام گذاشت و مجبورم کرد که جلوتر از اون وارد بشم.
باقی چاق سلامتیش رو با زندایی مهدیه از سر گرفت و بالاخره نشست.
برای ریختن یه چای دیگه به سمت کتری رفتم. دایی گفت:
-زنداداش، نمیخوام تو کار خانوادگیتون دخالت کنما، ولی این مهراب زن واجبه.
زندایی روی صندلی نشست. لبخند زد و گفت:
-مگه چی شده؟
لیوانی چای توی سینی رو برداشت و جواب داد:
-چی شده؟ برداشته کل خونه رو یا سیاه کرده یا سفید. خب آخه این کاره که برداشتی همه رنگها رو از زندگیت حذف کردی! نه یه گلی، نه یه بوتهای. توی اتاقام که پر از سنگ و آت و آشغال.
صدای مهراب از جلوی در بلند شد.
-ای بابا سید خدا، صبر کن صبح بشه بعد غیبت رو شروع کن!
دایی به سمت در هال برگشت. مهراب با نیش باز به سمتمون میاومد. دایی گفت:
-غیبت چی پدر صلواتی! جلو خودتم میگم. آخه این زندگیه تو واسه خودت درست کردی!
مهراب از پشت کانتر به من و زندایی صبح بخیر گفت.
جوابش رو دادیم و اون مسیرش رو به سمت ورودی ادامه داد.
با ورودش به آشپرخونه، دایی مرتضی رو نشونه گرفت.
-از دیشب تا حالا گیر رنگ خونه زندگی منییا! خب من خوشم میاد اونجوری.
دایی لیوانی چای از توی سینی برداشت و گفت:
-خونه باید رنگ و روح داشته باشه پدر جان! چهار تا خط کشیده پشت تلویزیون و چند تا زنگوله، بهش میگه مدرن. مدرنم مگه شد زندگی! زن بگیر بزار یه رنگی، یه عطری، یه گل و بوتهای، چیزی تو زندگیت بیاد. اون آت و آشغالا رو از اتاقات جمع کنه.
مهراب روی صندلی نشست و گفت:
-آتا آشغال چیه سید! اونا کلکسیونن.
دایی متاسف لب زد:
-همینه دیگه! زن بگیری، حوصلهات سر نمیره که پاشی تو بر و باغ دنبال قلوه سنگ بگردی، اصلا وقت نمیکنی. بعدم یه رنگ سبزی، کرمی چیزی میزنه به در و دیوار خونهات، صدای بچه میپیچه تو زندگیت.
زندایی مهدیه گفت:
-خدا از زبونت بشنوه سید، بلکه حرف شما رو گوش بده، ما که زبونمون مو در آورد.
دایی گفت:
-اگه راضی باشه، ما تو فک و فامیل دختر خوب و خوشگل زیاد داریم.
مهراب بلند خندید.
-بی خیال حاجی، یه شب اومدی خونه ما خوابیدیا، بزار زندگیمون رو کنیما.
دایی ابرو بالا داد و گفت:
-اون زندگیه، تک تنها، بی رنگ، بی گل، بی صدا...تو خونه ما از جلوی در، تا ته خونه پر از گل و گیاهه. این حاج خانمم یکسره داره بهشون ور میره. اصلا رنگ سبز تو خونه رنگ زندگیه. حالا در و دیوارو سیاه و سفید کردی، چهار تا گلدون بزار تو خونه. روح بیاد توش.
ناخواسته لبخند زدم و گفتم:
-منم گل و گلدون خیلی دوست دارم، مخصوصا گلهای مینیاتوری کوچیک و کاکتوسم دوست دارم.
دایی نگاهم کرد و گفت:
-شما جوونا چرا اینجوریاید؟ کاکتوس مگه گله! گل باید برگ و رنگ داشته باشه.
خندیدم و گفتم:
-عمه مصی هم خوشش نمیاد، یه بار گرفتم، کلی غر زد که این تیغالهها چیه میخری.
ڪَهی با مهر خود ،جانانه سازے
ڪَهی با قهرخود ،بیڪَانه سازے
چه سودے دارد این دیوانه بازے
ڪه این دیــوانه را دیوانه سازی
🟢🟢
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس ، کس نمی گردد از این بالا نشستن ها ...
من از افتادن نرگس به روی خاک دانستم
که کس ، ناکس نمی گردد از این افتان و خیزان ها ...
🍁
این چنین
زیر و زبر عالم نمی ماند مدام
می نشاند چرخ ،
هر کس را به جای خویشتن.
#صائب_تبریزی
#محمدرضا_شجریان
🍁
زحمت دارد
آدم بودن را مے گویم
این را میشود
از مترسک ها آموخت
آنها تمام عمر مے ایستند
تا آدم حسابشان کنند...
⚽🌹🦜♥️