eitaa logo
بهار🌱
19.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت660 وسط حرفش پریدم و گفتم: -اگه من باهاش حرف بزنم، شاید بتونم آرومش کن
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 صدای سکوت یعنی اینکه آروم شده بود. قطعا داشت فکر می‌کرد. آروم لب زدم: - مهیار؟ جوابی نیومد که پرسیدم: -هستی؟ - آره، هستم. صداش آروم شده بود. از عصبانیت چند لحظه پیشش خبری نبود. -پس یه چیزی بگو. -واقعا نمی‌خوای بری دانشگاه؟ - نه، نه تا وقتی که تو رضایت ندی. دوباره سکوت پادشاهیش رو جشن گرفت و این بار سرعت حکومتش خیلی کوتاه بود. - بیام دنبالت برگردیم خونه؟ از حرفش جا خوردم. انتظار این حرف رو نداشتم. لبهام رو به هم فشردم و یکم فکر کردم. باید سریع جواب می دادم، وقت نداشتم. پس گفتم: - بیا اینجا با هم تصمیم می‌گیریم. - تصمیم‌گیری نمی‌خواد، یا میای یا نمیای. با این حرفش عملا کیش شدم و باید برای مات نشدن تلاش می‌کردم. - مهیار من نزدیک شیش روزه که اینجام. الان دیر وقته، همه خوابند. نباید خداحافظی کنم؟ همین طوری سرم بندازم پایین و برم؟ - پس صبح میام دنبالت. نه نباید تا صبح طول می‌کشید، نمی‌تونستم تحمل کنم. - نمی‌شه همین الان بیای اینجا؟ -که پاسم بدی تو اتاق مهبد؟ -نه، نمی‌دم، قول می‌دم. بیا اینجا یکم با هم حرف بزنیم و تصمیم بگیریم. باشه؟ - همه خوابند؟ - آره. -مامان چطوره؟ - خوبه، امروز نرفته سرکار، الان هم حالش خوبه. مکثی کرد و گفت: - بهار، می‌گم چیزه ... موقعیکه مامان حالش بد شد ... تو پایین بودی یا بالا؟ سوالش رو تیکه تیکه و مردد پرسید. اما چرا؟ بود و نبود من اون موقع چه اهمیتی داشت؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت661 صدای سکوت یعنی اینکه آروم شده بود. قطعا داشت فکر می‌کرد. آروم لب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 تو ذهنم دنبال یه دلیل برای پرسیدن این سوال از طرف مهیار گشتم و یه دلیل پیدا کردم. می‌خواست ببینه لحظه سیلی خوردنش رو من دیدم یا نه. چشمهام رو بستم و دلم برای شوهر بیچاره‌ام سوخت. هر چند حرف بدی زده بود و در واقع به مادرش توهین کرده بود. چشم‌هام رو باز کردم و گفتم: - من اصلا نفهمیدم کی حالش بد شد. اون موقع با مهسان بالا بودیم. با سر و صدای مهبد، مهسان هم اومد پایین، منم که... یکم مکث کردم و گفتم: -حالا میای؟ - بابا امشب شیفته؟ - آره. - باشه، تا نیم ساعت دیگه اونجام. لبخند زدم و باهاش خداحافظی کردم. به مامان نگاه کردم. مامان لبخند می‌زد. - اون تو رو خیلی دوست داره. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: - منتظر بودم بیشتر از اینها مقاومت کنه، ولی نکرد. دستم رو گرفت و گفت: -نباید در رو روی خودت قفل می‌کردی. این باعث شد خیلی از لحاظ روحی بهش فشار بیاد. نباید خودت رو ازش دریغ می‌کردی. شرمنده و متاسف سرم رو پایین انداختم و لب زدم: - می‌خواستم بهش فشار بیارم که زودتر تسلیم بشه. - اما حالا خودت تسلیم شدی. این صدای مهسان بود که طلبکار از پشت سرم می‌اومد. چرخیدم و به این فکر کردم که من به چه حسابی به مهیار گفتم که همه خوابند. - تو می‌گی چیکار کنم؟ مهسان دست به سینه شد و با اخم گفت: - هیچی، برگرد به همون قفس. برگرد و زندانی شو. نگاهم رو ازش گرفتم و به روبه‌روم خیره شدم. -کاش فقط مسئله زندان و بند بود. شما هیچ وقت ندیدید لرزش دستهاش رو، ندیدید چطور به کیسه بوکس مشت می‌زنه، چطور رنگ به رنگ می‌شه. وقتی به حالت عصبانیت میوفته، زبونش چطور بند میاد و نمی‌تونه درست حرف بزنه. چطوری خیس عرق می‌شه، شما نشنیدید اون لحظه‌ها تپش قلبش رو. وقتی اونجوری می‌شه هر لحظه می‌گم الان سکته می‌کنه. سعی می‌کنه خودش رو کنترل کنه و نزنه بلایی سر من و پویا بیاره، یا وسایل‌های خونه رو بشکنه. اما تا کی می‌تونه خودش رو اینجوری کنترل کنه؟ تا کی قلبش طاقت این همه فشار رو داره، اگه اتفاقی براش بیوفته من چه خاکی به سرم بریزم. مهیار واقعا باید بره پیش یه دکتر، ولی من واقعاً درمونده شدم. دیگه نمی‌دونم چی‌ کار کنم. فکر از دست دادن من داره دیوونه‌اش می‌کنه، ولی اینجوری داره خودش رو نابود می‌کنه.
وی‌آی‌پی بهار💝💝💝💝💝 هزینه ورود به وی‌آی‌پی ۴۵ هزار تومن فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه شماره‌کارت(روش بزنید کپی میشه)👇 6221061231787153 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای وی‌آی‌پی طولانی‌تره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💚 دَرْماٰن ناٰبٰارْوَري دَرْ کَمٰالِ نٰاٰبٰاوَري💚 ❗️خداوند فرزند را با روزی‌اش می‌دهد❗️خسته نشدی از بس از این مطب به اون مطب با هزار تا پرونده پزشکی دنبال بچه دویدی؟ ❌ چندبار دیگه باید نتیجه IVF منفی بشه تا افسرده تر بشی؟ ❗️نیومدم دعوات کنم اومدم راهنماییت کنم❗️ ✅ مادر شدن حق تو ام هست ✅ ❗️روی لینک پایین بزن تا وارد کانال بشی و بگم چیکار کنی 👇🏾👇🏾👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/3911713138Ccec2b92b2a .
در این تاریکیِ مُطلق محتاج نورم.. یکتا🍃
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت662 تو ذهنم دنبال یه دلیل برای پرسیدن این سوال از طرف مهیار گشتم و یه د
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 اشک هام رو پاک کردم و رو به مامان گفتم: - من به مهیار گفتم همه خوابیدند. لطفاً وقتی اومد خودتون رو بهش نشون ندید. مامان دستم رو فشار داد. نگاهش رو مادرانه بهم دوخت. مهسان کنارم نشست و گفت: -واقعا می‌خوای برگردی؟ - اگه چاره‌ای نداشته باشم، آره برمی‌گردم. -ولی آخه... مامان وسط حرفش پرید و گفت: - مهسان، هزار دفعه گفتم تو اینجور مسائل دخالت نکن. ماشالا بهار خودش هم عاقله و هم بالغ. می‌تونه خودش تصمیم بگیره. مهسان دیگه چیزی نگفت. پونزده دقیقه‌ای مامان و مهسان در رابطه با خواستگار مهسان صحبت کردند و بعد هم به خواهش من راهی اتاق‌هاشون شدند. ده دقیقه بعد، صدای باز شدن در حیاط اومد و بعد هم ورود مهیار به سالن. از روی مبل بلند شدم و نگاهش کردم. چهره‌اش کاملا ژولیده بود و به هم ریخته. نگاهی به من انداخت و بعد چشم‌هاش رو تو سالن چرخوند. قدم‌هاش رو به طرفم برداشت. بغضم با هر قدمش بزرگتر شد. حالا روبروم ایستاده بود. تو چشمهام عمیق شد و آروم گفت: -خیلی بی انصافی، می‌دونی چقدر دوست دارم و خودت رو قایم می‌کنی؟ اشک‌هام دیگه تو کنترل من نبودند. همسرم رو کاملا تار می‌دیدم. دستش رو از زیر روسریم سر داد و روی گردنم گذاشت. آروم گفت: - دیگه با من این کار رو نکن. سرم رو به سمت خودش کشید و روی سینه اش گذاشت. دست دیگه اش رو دورم حلقه کرد. گریه‌ام دیگه به هق هق تبدیل شده بود. گریه‌ام به خاطر خودم، برای مهیار، برای نقشه شکست خورده ام، روح زخمی مردی که تو آغوشش بودم... نمی‌دونم. پس فقط دستهام رو به پیرهنش گرفتم و چند دقیقه‌ای فقط گریه کردم. ازش جدا شدم. به چشم‌هاش که رنگ دلتنگی گرفته بود، نگاه کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت663 اشک هام رو پاک کردم و رو به مامان گفتم: - من به مهیار گفتم همه خوا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نگاهم رو آروم پایین آوردم و به پیراهن مردونه خاکی رنگ توی تنش که از بین زیپ باز کت سیاه زمستونیش خودنمایی می‌کرد، نگاه کردم. یه لکه بزرگ خیس روی سینه‌اش مونده بود. این خیسی رودخونه چشمهای من بود. یه دستش رو از دورم باز کرد و با کف دستش بقایای سیل رو از صورتم پاک کرد. دستش رو آروم پایین آورد. به لبهام خیره شد. اخم کرد و گفت: -چرا لب‌هات اینقدر سفید شده؟ ناخواسته لبهام رو به داخل دهنم بردم. شونه بالا انداختم. - شام نخوردی؟ سرم رو به معنای نه تکون دادم. عمیق و خاص نگاهم کرد. معنی نگاهش این بود که چرا نخوردی. لب باز کردم و گفتم: - از صبح جواب تلفنم رو ندادی، صبحم اونطوری با عصبانیت رفتی. انتظار داشتی بشینم و غذا بخورم! - پس من باید چی بگم؟ شیش روزه تمام، وقتی می‌رفتم از اتاق میای بیرون و وقتی هم برمی‌گردم می‌بینم تو همون اتاقی و درم قفل کردی. نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به لکه خیس روی پیراهنش دادم و چیزی نگفتم. -یه روز نتونستی بی‌محلی من رو تحمل کنی، ببین من شیش روز چی کشیدم. زن و بچه‌ات پشت یه در با قفل بسته رفته باشن و من نتونم ببینمشون. واقعاً چرا بهار؟ - می‌خواستم مجبورت کنم بری دکتر. - واقعاً این دکتر رفتن من اینقدر مهم بود؟ -مهم بود که شیش روز خودم هم توی عذاب بودم. شوهرم بیست قدم باهام فاصله داشت و من به خواسته خودم نمیتونستم ببینمش. می‌دونی چقدر یه زن اذیت می‌شه بدونه کسی که دوستش داره، داره عذاب می‌کشه و اون با خواسته خودتگش داره به کار ادامه می‌ده! لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و گفت: - دوستم داری؟ لبخندش مُسری بود، چون من هم ناخواسته لبخند زدم. - چه سوالیه؟ معلومه که دوست دارم! لبخندش عمیق تر شد. سرش رو پایین آورده بوسه‌ای عمیق روی پیشونیم کاشت. بوسه‌ای عمیق تر از نگاهش.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت664 نگاهم رو آروم پایین آوردم و به پیراهن مردونه خاکی رنگ توی تنش که ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 لبهاش رو از پیشونیم جدا کرد و گفت: - بیا و یه قولی بهم بده. تو چشمهاش که به نظرم الان زیباترین چشم‌های مردونه دنیا بود و کعبه سیاه دل من، نگاه کردم و آروم گفتم: -چه قولی؟ -حتی اگه باهام قهر بودی، ازم فاصله نگیر. داد بکش، منو بزن، محلم نزار، نگاهم نکن، اما ازم فاصله نگیر. مکثی کرد و گفت: - باشه؟ لبخند روی لبهام پهن‌تر شد. سرم رو به معنای باشه تکون دادم. بوسه دیگه‌ای روی پیشونیم کاشت. تنم رو محکمتر تو گره دست‌های مردونه‌اش فشار داد. با یادآوری مهسان و چشم‌های کنجکاوش که تقریبا همه جای این خونه حضور داشت، فشاری به سینه مهیار آوردم و ازش جداشدم. متعجب نگاهم کرد که گفتم: -بریم ببینیم چیزی تو آشپزخونه پیدا میشه بخوریم. تا قبل از اینکه بیای گشنه‌ام نبود، ولی الان دارم ضعف میرم. - منم شام نخوردم.گ، بریم. به آشپزخونه رفتیم. از غذایی که شب مونده بود، کمی گرم کردم و با هم خوردیم. راهی اتاق خواب شدیم. دستگیره در رو گرفتم. لحظه‌ای که پایین فشارش می‌دادم به مهیار که پشت سرم بود نگاه کردم. عصبانی به در خیره بود. دستم شل شد و نگاهم عمیق تر. آروم صداش کردم. نگاهش رو از در گرفت و به چشمهای ملتمس من داد. آروم زیر لب گفتم: -معذرت می‌خوام. پسم زد. دستگیره رو کشید و وارد اتاق شد. پشت سرش رفتم و دوباره گفتم: -معذرت خواهی کردم دیگه! در رو آروم بستم. به چشمهاش خیره شدم. کتش رو به رخت آویز پشت در آویز کرد و گفت: -به نظرت قابل بخشیدنه؟ اخمهام رو تو هم کشیدم و گفتم: -تو خودت ده دوازده ساعت من رو توی زیر زمین بیهوش... وسط حرفم پرید. دستش رو به معنای سکوت بالا آورد و گفت: -باشه، باشه، تو راست می‌گی. من دیگه از این شیش روز حرفی نمی‌زنم، تو هم دیگه نباید اون قضیه رو به روی من بیاری. -هیچ قولی نمی‌دم. درمونده نگاهم کرد و اسمم رو زیر لب صدا کرد. -بهار!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت665 لبهاش رو از پیشونیم جدا کرد و گفت: - بیا و یه قولی بهم بده. تو چ
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 -چیه؟ می‌خوای بهت دروغ بگم؟ اصلا هر چقدر دلت می‌خواد این شیش روز رو به روم بیار، من اگه این کار رو کردم،ک به خاطر خودت بود. فکر می‌کردم اینطوری برای هر دومون بهتره. اما تو برای چی من رو زدی؟ حالا زدی، چرا بی‌هوش ولم کردی و رفتی؟ به خاطر اینکه حرص خودت... وسط حرفم پرید و گفت: - تو درست می‌گی، غلط کردم. اصلا تو خوب کردی شیش روز من رو اینجا راه ندادی. خوبه؟ با حرص نگاهش کردم. فاصله‌اش رو باهام پر کرد و من رو تو آغوشش کشید. -اصلا ببخشید. معذرت می‌خوام. ازم فاصله گرفت و گفت: -بریم بخوابیم. باشه؟ به طرف کمد رختخواب‌ها رفتم. صداش رو از پشت سرم می‌شنیدم. - آخه این چه روزگاریه، هم تو اتاق راهت نمی‌دن، هم مجبور می‌شی معذرت خواهی کنی. بدون اینکه برگردم گفتم: -من که اول معذرت خواهی کردم، خودت شروع کردی. نگاهی به اسباب‌بازی‌های گوشه اتاق انداخت و گفت: -اینها چیه؟ -کتایون سوغاتی آورده برای پویا. -نمی‌دونم این کی می‌ره من راحت شم. چیزی نگفتم. تشک پهنی رو وسط اتاق انداختم و روش خوابیدم. مهیار لبه تخت نشست. سر پویا رو نوازش کرد. گونه اش رو بوسید و گفت: - تو این شیش روز، بهانه من رو نگرفت. مکثی کردم و گفتم: - چه انتظاری داری؟ تو مگه به این بچه توجه می‌کنی؟ اصلا باهاش بازی می‌کنی؟ باهاش حرف می‌زنی؟ فقط از سر کار که میای بغلش می‌کنی و یه وقتا هم می‌بوسیش. ولی هر وقت اشتباه می‌کنه، آماده‌ای برای این که دعواش کنی. بهت وابستگی نداره، خب معلومه بچه بهانه‌ تو رو نمی‌گیره. چیزی نگفت و کنارم دراز کشید. بعد از شیش روز، آرامش به هر دومون برگشته بود. ولی این آرامش تا کی می‌تونست دوام داشته باشه؟ من تا کی می‌تونستم از حقوقم بگذرم؟ مهیار تا کی می‌تونست جلوی خواسته‌های من مقاومت کنه و تا کی می‌تونست از قبول مشکلات روحیش سر باز بزنه؟ - بهار. -جانم! - فردا برمی‌گردیم خونه دیگه؟
وی‌آی‌پی بهار💝💝💝💝💝 هزینه ورود به وی‌آی‌پی ۴۵ هزار تومن فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه شماره‌کارت(روش بزنید کپی میشه)👇 6221061231787153 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارت‌گذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف وی‌آی‌پی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام می‌دید، ولی برای گیرنده ارسال نمی‌شه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای وی‌آی‌پی طولانی‌تره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همه‌اش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، وی‌آی‌پی هم جدا براش گذاشته می‌شه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به محتویات عجیب و غریب لیوان نگاه می‌کردم که نرگس گفت: -تیکه‌های هلو،
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -سپیده رو مطمئنم نمیره، ولی تو چموشی هستی که ... نرگس با هر دو دستش به دست مهراب ضربه زد و گفت: -خب دیگه، برو. مهراب لبخند زد. کمی به نرگس نگاه کرد و رفت. این دو تا هم به قول حسین فازشون معلوم نبود. یک بار اون سوار خر حکمرانی بود و یک بار این. زندگیشون اصلا شبیه زندگی من و نوید نبود. نوید آروم و صبور بود، نهایت شلوغ کاریش سر به سر گذاشتن با من بود. نرگس روبه روم نشست. به لیوان شربتش نگاه کرد. من پرسیدم: -تو میدونی دقیقا مهراب چی کار میکنه؟ سرش رو به اطراف تکون داد. -نمی‌دونم...نمیدونم ولی میفهمم. لبخند زد و گفت: -مرغ شکم پر دوست داری برای شام؟ اینجور که معلومه امشب اینجایید. راستش اصلا نمیدونستم مرغ شکم پر چی هست. جواب نگرفته از جاش بلند شد. از پنجره به حیاط نگاه کرد و گفت: -فکر کنم ماشینم برد...نوید کی میاد؟ ماشین فروغ دستشه؟ با تعجب نگاهش کردم. مهراب همین چند دقیقه پیش بهش گفت نرو. نگاهم رو که دید خندید و گفت: -نمیخوام برم بیرون، زنگ بزن به نوید بگو زرشک و سبزی معطر بخره. چشمهاش رو باریک کرد و دوباره به حیاط نگاه کرد. به نظرم مهراب برای کنترل نرگس باید درها رو سه قفله می‌کرد. هر چند، به نظرم برای مردی مثل مهراب، زنی مثل نرگس هم لازم بود. برای اینکه حواسش از حیاط و مهراب و بیرون رفتن پرت بشه گفتم: -شماره سحرو کی ازش گرفتی؟ نگاهم کرد و گفت: -اون از اینستا پیجمو دنبال میکرد، از عکسش شناختمش، پیام دادم ببینم خودشه یا نه، بعدم شماره‌ دادم که اگر کاری داشت زنگ بزنه. دختر با جَنَمیه، خوشم میاد ازش. روبروم نشست. یکم نگاهم کرد و گفت: -سپیده، یه چیزی رو قلبم سنگینی میکنه، نمیدونم چیه و چه حسیه، فکر میکردم با ازدواجم سنگینی میره ولی نرفته، مثل یه حجم بزرگ سنگین، مثل یه تیکه سنگین، مادی نیست که بشه توضیحش داد، دیشب که تو بغل مهراب بودم، منتظر بودم بره، وقت معاشقه انتظار داشتم که سبک بشم، ولی نشدم. انگار بدترم شده. من این چیزی که میگفت رو خوب می‌شناختم. منتها اون سنگینی برای من توی سرم بود، نه روی قلبم. جلو رفتم، دستش رو گرفتم. دوباره تو مرحله‌ای بودم که نمیدونستم چی بگم. خودش گفت: -اون تراپیستی که میری پیشش، کارش چطوره؟
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -سپیده رو مطمئنم نمیره، ولی تو چموشی هستی که ... نرگس با هر دو دستش ب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 جارو برقی رو خاموش کردم و به آشپزخونه رفتم. کنار عمه که پای سینک ایستاده بود ایستادم و با بیچارگی گفتم: -عمه، خودم میشورم. بشقاب رو آب کشید. -تو بشور بودی، همون دیشب میشستی. زمزمه وار و آروم لب زدم: -نوید گفت من می‌شورم... با نگاه چپی که بهم کرد باقی حرفم رو خوردم. -خاک تو سرت! مگه زن به شوعرش میگه ظرف بشوره! دستهاش رو آب کشید. -خاک تو سر من که ... تو چشمهام براق شد. -کی تا حالا دیدی به سالار یا حسین بگم بیاد ظرف بشوره؟ اون بابات که همیشه تپیده ته خونه رو کی تا حالا دیدی من از بلند کنم که یه قاشق جا‌به جا کنه که تو یاد گرفتی. قیافه‌ام رو مظلوم کردم و گفتم: -خودش گفت، من که ازش نخواستم. دستش رو به شلوارش کشید و گفت: -خودش بگه، زنیت تو کجا رفته؟ دهنش رو کج کرد: -خودش گفت! دست روی بازوش گذاشتم و به سمت هال کشیدمش. -حالا بیا یه دقیقه بشین. -اینقدر شلختگی از زندگیت وور وور می‌رزه که مگه میشه نشست. روی مبل نشست. -فکر کن اون فروغ بیاد اینجا رو ببینه. لپش رو کشید و گفت: -یا یهو برسه پسرشو ببینه داره ظرف می‌شوره... دستش رو تو هوا پرت کرد و گفت: -خاک... به فرش نگاه کرد. -اینجا رو چرا تموم نکردی؟ جاروبرقی رو گوشه‌ای گذاشتم و حرصی گفتم: -چون میخوام یه دقیقه بشینم پیش عمه‌ام، پیش کسی که حق مادری گردنم داره، میخوام حالشو بپرسم، از حال خودم بگم، از خونه بپرسم.... عمه ول کن کارو، وقت زیاده، همه رو انجام میدم. با این سخنرانی غرام بالاخره کوتاه اومد. به کوتاه اومدنش و اون لبهایی که غنچه کرده بود لبخند زدم و نشستم. -شربتت رو بخور. چشم و ابرو اومد. -قند دارم. لبخند زدم: -نداری، بخور. صورت تپلش رو بوسیدم و گفتم: -فروغ با ظرف شستن پسرش مشکل نداره، خودش گفت به نوید گفت زنت کار داره، گاهی کمکش کن. -مگه تو سر کار میری؟ -سه روز در هفته، کارای حسابرسی شرکتشون رو انجام میدم. به لپتاپ روی عسلی اشاره کردم و گفتم: -دائم پای اونم، یا دارم سفارش میگیرم، یا سفارش میدم. به لپتاپ نگاه کرد و گفت: -همون که با مهراب شریکن؟ سر تکون دادم. روی مبل جابه‌جا شد و گفت: -بازم زشته اون کار خونه کنه، نگارو ببین، همه کارای خونه رو میکنه، خرج خودش و اصغرم داره میده. بچه‌اشم نگه میداره، حواسش به حسینم هست... زن یعنی همین دیگه! به افکار قدیمیش که قطعا نمی‌شد تغییرش داد، لبخند زدم و گفتم: -سعی میکنم دیگه نزارم دست بزنه به ظرفا، خوبه؟ نفسش رو با صدا بیرون داد، جوری که حس باشه گول خوردم رو القا می‌کرد. -از ثریا چه خبر؟ -چه خبر! گیر زندگیشه، صبح پا میشه اون بچه‌ها رو کهنه میکنه میزنه زیر بغلش میره مغازه، کرکره رو نصفه میده بالا که یعنی بازه، به خاطر این وبائه میگن باز نباشید، میدونی که؟ سر تکون دادم. -بهش گفتم بتمرگ خونه، بچه‌هاتو جمع کن، وبا میگیریا، میگه کدوم خونه، بمونم کبری زر زدنش شروع میشه، اینجوری هم سرم گرمه، هم زر مفت اونو نمیشنوم. روی پاش زد و گفت: -فهمیدی که اون برادرشوهرش گفته بیایید خونه رو سه طبقه بسازیم. گوشهام تیز شد. -شهاب؟ -اره همون، یه برادر که بیشتر نداره اون شهرامه، ولی شهرام قبول نکرده. گفته بسازید، سهم منو بدید، به ثریا هم گفته نمیخوام باهاش یه جا باشم. اخم ریزی کردم، یعنی میدونست برادرش چی کار کرده. گفتم: -نگفت چرا؟ سر بالا انداخت. -نه. ولی خدا رو شکر که قبول نکرده، مادرشوهر و خواهرشوهر کم بود، مونده جاری و برادرشوهرش چشم چرونم بهش اضافه بشه. سالار گفت بهش بگم بیاد خونه ما رو اجاره کنه، همه موافق بودن، گفتم به تو هم بگم، بالاخره سهم داری از اونجا. خودمونن که فعلا همین جا نشستیم. سهم؟ من از خونه سهمی نداشتم! من مهراب رو داشتم، مهرابی که دیشب شاکی بود که چرا بهش نمی‌گفتم بابا. من شراره رو داشتم، شراره‌ای که هر روز بهم زنگ میزد و حالم رو می‌پرسید و کلی باهام حرف می‌زد. همین روزها هم قرار بود به تهران بیاد و کلی خوراکی محلی برام بیاره. لبخند زدم و گفتم: -عمه، من سهمم رو از اون خونه میخوام ببخشم به خواهر و برادرام، نمی‌خوام چیزی. اخم کرد. -عمه ارث شیرینه، الان میگی، چار روز دیگه... میون حرفش پریدم: -نمی‌خوام عمه. من شوهرم درآمدش خوبه، این کرونا هم تموم بشه بیشترم میشه، هر چی هم فروغ داره مال نویده دیگه. سهمم از یه خونه شصت هفتاد متری به چه کارم میاد.