eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتایی که ناراحتی و حالت خوب نیست، این کارها رو انجام بده : اگه احساس تنبلی میکنی : گوشیو بزار کنار. اگه ناراحتی : ورزش کن اگه استرس داری : پیاده روی کن اگه بیش از حد فکر میکنی : فکراتو بنویس اگه عصبانی : یه چیز کمدی ببین اگه احساس بی ارزشی میکنی : سه تا از چیزایی که در مورد خودت دوست داری رو مرور کن. ╭☆°
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت706 پشت به در خوابیده بودم که صدای باز شدن در اتاق اومد. نگاه کردن نداش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 توی آشپزخونه نشسته بودم. سرم رو روی میز ناهارخوری گذاشته بودم و به شعله آبی اجاق خیره بودم که با صدای مهیار سربلند کردم. - مهسان داره بهت زنگ می‌زنه. چرا گوشیت رو گذاشتی رو سایلنت؟ نگاهی به موبایل توی دستش انداختم. تو صفحه سیاه موبایل، اسم مهسان خاموش روشن می‌شد و نوار سبز رنگ زیرش خودنمایی می‌کرد. نزدیکم شد و گوشی رو به سمتم گرفت. انگشت اشاره دست راستم رو بالا بردم و بدون اینکه گوشی رو ازش بگیرم، برعکس روی نوار سبز کشیدم. نوار رو قرمز کردم و دوباره سر روی میز گذاشتم. -چرا رد تماس زدی؟ شاید کار واجب داشته باشه! جوابی ندادم و تو دلم پوزخندی زدم. صدای لرزش موبایل دوباره بلند شد. مهسان ول کن نبود. صدای الو گفتن مهیار بلند شد. - بهار حوصله نداره. - نمی‌تونه، به من بگو. -چرت چرا می‌گی! حالش خوبه، حوصله نداره. -می‌گی یا قطع کنم؟ - مبارکه! امشب؟ -قول نمی‌دم. باید ببینم حال بهار چه طوریه. - سعی می‌کنم. - خداحافظ. روی یکی از صندلی‌ها نشست. گوشی موبایل رو روی میز گذاشت. -مهسان گفت، امشب مراسم بله برون شه. گفت می‌خواسته که خودش بهت بگه. جوابی ندادم، ولی ته دلم براش خوشحال بودم. امشب ما هم باید اونجا باشیم. سر بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. تو مراسم بله برون خودش نبود، ولی می‌خواد تو مراسم خواهرش باشه. از جام بلند شدم. - از طرف من بهش تبریک بگو. از کنارش رد شدم و به طرف اتاق خواب رفتم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت707 توی آشپزخونه نشسته بودم. سرم رو روی میز ناهارخوری گذاشته بودم و به
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 جلوی میز آرایش نشستم و به زن جوون توی آینه خیره شدم. توی این چند روز حتی موهام رو شونه هم نکردم. سیاهی دور چشمم بیشتر شده بود. آه کشیدم. دستهام رو روی میز حلقه کردم و سرم رو روی میز آرایش گذاشتم. صدای باز شدن در اتاق اومد. با گوشه ی چشم سایه ی مردونه ی مهیار رو دیدم. چیزی نگفت و یه کم نگاهم کرد. لب تخت نشست. - تو اگه نیایی، خیلی زشته. بعد فامیلهای داماد نمی‌گن عروس این خانواده کجاست. همونطور که سرم روی میز بود، لب زدم: -یه مردی رو می‌شناسم که بله برون خودش هم نیومد، حالا هم اگه زن داداش عروس نباشه، هیچ اتفاقی نمیوفته. کمی مکث کرد. صدای نفس‌های سنگینش رو می‌شنیدم. بالاخره لب باز کرد: - الان وقت تلافی نیست. بهار جان، تو اگه بخوای تلافی هم بکنی، باید سر من تلافی کنی نه مهسان. باید پاشی با من دعوا کنی. سرم داد بزن، هرچی دلت می خواد بگو. مهسان با تو خیلی صمیمیه، الان بیشتر از این که دلش بخواد من اونجا باشم، دلش می‌خواد تو اونجا باشی. اگه نیایی مهسان خیلی ناراحت می‌شه. ببین الان به جای اینکه به من زنگ بزنه به تو زنگ زده. -از دل مهسان بعداً در میارم. قصد تلافی کردن هم اصلا ندارم. فقط حوصله ندارم. دلم می‌خواد تنها باشم. - می‌ریم اونجا، جو اونجا رو که ببینی حالت بهتر می‌شه. جوابی ندادم و سرم رو بیشتر توی دست‌هام پنهان کردم. حتی حوصله جواب دادن بهش رو هم نداشتم. صدای باز و بسته شدن درب کمد اومد. تغییر حالت ندادم. صدای مهیار از پشت در کمد اومد. - این کت و دامنه خوبه برای امشب. در کمد رو بست و گفت: - پاشو بپوش ببینم چجوری می‌شی. با گوشه چشم نگاهی به کت و دامن لیمویی رنگ توی دستش انداختم و لب زدم: - بهم میاد. خیلی ملایم و زمزمه وار گفت: - می‌خوام تو تنت ببینم. - حس عوض کردن لباس ندارم. دست زیر بازوم انداخت و گفت: -اصلا خودم برات عوض می‌کنم. دستم رو کشیدم و لب زدم: -خودم می‌پوشم. می‌دونستم که مهیار به هر شکلی که شده، من رو با خودش به این مهمونی می‌بره. پس مقاومت کردن بی فایده بود. در اصل حوصله مقاومت نداشتم. نیم نگاهی به چهره پیروزمندش انداختم و کت و دامن رو از دستش گرفتم. با صدای زنگ موبایلش که از سالن می‌اومد، مهیار از اتاق بیرون رفت و من کت و دامن رو پوشیدم. این کت و دامن رو عمو برام خریده بود. اون هم همیشه تو انتخاب لباس، پوشیده ترینش رو انتخاب می‌کرد. نگاهی به ساعت کردم. وقت خوردن قرص‌هام شده بود. اگه سر وقت نمی‌خوردم، نمی‌تونستم درد زیر شکمم رو تحمل کنم. از اتاق بیرون رفتم. صدای مهیار از اتاق پویا می‌اومد. اولش فکر کردم داره با پویا حرف می‌زنه، ولی شکل حرف زدنش نشون از یه مکالمه تلفنی می‌داد. - دارم راضیش می‌کنم. - نه قهر نیست، حرف می‌زنه، ولی در حد ضرورت. -می‌گه نمیام، حوصله ندارم. -می‌گه اگه زشته، تو خودت چرا تو بله برونت نبودی. به آشپزخونه رفتم. حوصله شنیدن هیچ حرفی رو نداشتم. دامن بلند لیمویی رنگم رو بالا گرفتم تا توی پام نپیچه. داروهام رو خوردم و همونجا روی صندلی آشپزخونه نشستم. مهیار وارد آشپزخونه شد. با دیدنم لبخند زد و گفت: -بلند شو ببینمت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت708 جلوی میز آرایش نشستم و به زن جوون توی آینه خیره شدم. توی این چند ر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 آروم گفتم: - همینجوری ببین. دستم رو گرفت و مجبورم کرد که بلند شم. - پاشو دیگه. ایستادم. رو‌به‌روم ایستاد. می‌دونستم داره به صورتم نگاه می‌کنه، ولی من ترجیح می‌دادم به پایین‌ترین دکمه تیشرت سه دکمه‌اش نگاه کنم. صورتم رو با دستهاش قاب کرد و مجبورم کرد، سربلند کنم. نگاهم توی چشمهای سیاهش افتاد. - بهار من یه غلطی کردم، به خدا اصلا اون‌ موقع تو حال خودم نبودم. از صبح تو همه‌اش گفتی تو خونه‌ام، تو آشپزخونه‌ام، تو باغم، بعد اومدم یهو دیدم تو جلوی یه مردی ... لبهاش رو بهم فشار داد و گفت: - شاید باور نکنی، ولی این لگدی رو که می‌گی من اصلاً یادم نمیاد. فقط به من بگو من چیکار کنم تا از این حالت در بیای. فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. ادامه داد: - یه فروشگاه می‌شناسم، کفش‌های زنونه قشنگی داره. می‌خوای با هم بریم برای این کت و دامن یه کفش ست بخریم. - نه، حوصله ندارم. - تو که همیشه دوست داشتی بری خرید! - دیگه دوست ندارم. - پس چی دوست داری، بگو همون کار رو می‌کنم. -بزار تنها باشم. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: - نمی‌تونم، نمی‌تونم تنهات بزارم. مکثی کرد و ادامه داد: - مثل یه دختر خوب حاضر شو بریم خونه مامان اینا. مهسان داره عروس می‌شه. دلش می‌خواد تو هم باشی. حوصله اصرارهای مهیار رو نداشتم. پس بدون مقاومت حاضر شدم و با هم به خونه بزرگ پدرشوهرم رفتیم. وارد خونه شدیم و به سالن قدم گذاشتیم. مهسان روی مبلی نشسته بود. دلهره داشت و حسابی رنگ روشن صورتش پریده بود. سارافون بلند شیری رنگی پوشیده بود. یه کم آرایش هم کرده بود و با ناخن‌هاش بازی می‌کرد. با دیدن من لبخند زد و بلند شد و گفت: - بی معرفت، می‌خواستی نیای؟ ناخواسته لبخند روی لبهام اومد. بعد از چند روز این اولین لبخندم بود. بغلش کردم و بوسیدمش. -بهار از اضطراب دارم می‌میرم، چیکار کنم؟ -نترس، نمی‌میری. چند ساعت دیگه با آقا سبحان به هم محرم می‌شید و می‌شی یه آدم متاهل. - متاهلی سخته؟ لبخند به لبم ماسید. جوابی به این سوالش ندادم. _ببخشید عروس خانوم، من برم لباس عوض کنم. از مهسان جدا شدم و راهی طبقه دوم شدم. پالتوم رو در آوردم و لب تخت ‌نشستم. نمی‌دونم چرا خاطرات بله برون خودم به خاطرم می‌اومد. مهیار وارد اتاق شد. نگاهی به من انداخت. - هنوز هم حوصله نداری؟ جوابی ندادم. مهیار کنارم نشست. - بهار، تو مادر می‌شی، بهت قول می‌دم. خودم خرابش کردم، خودمم درستش می‌کنم. دستش رو دور شونه ام انداخت. -عمو میثم یه آشنایی داره، یه دختری که روانشناسه. می‌گم بیاد یکم باهات حرف بزنه. چشمهام گرد شد. دستش رو از دور شونه‌ام پایین انداختم و کامل به طرفش چرخیدم. اخم کردم و رو بهش گفتم: -چی شد؟ به روانشناس اعتقاد پیدا کردی! نکنه فکر کردی من دیوونه شدم؟ عمیق نگاهم کرد. از کنارش بلند شدم و به طرف در اتاق قدم برداشتم. کنار در ایستادم و به طرفش چرخیدم. -نمی‌خواد دست به دامن نیلوفر بشی، چون الان بهار همونیه که تو می‌خواهی. براش مهم نیست از خونه بیرون بره، دیگه از خرید خوشش نمیاد. اصلاً از هوای آزاد خوشش نمیاد. بغض به گلوم چنگ انداخت و قطرات اشک روی صورتم جاری شد. با صدای لرزون ادامه دادم: - دیگه نمی‌خواد درس بخونه. قول می‌ده هیچ وقت ترکت نکنه و همیشه پیشت بمونه. هرچی بگی می‌گه چشم. اشکم رو پاک کردم. - بریم بله برون، چشم. بشینیم خونه، چشم. این رو نگاه نکن، چشم. با اون حرف نزن. چشم، چشم آقا مهیار، چشم! بهار شده عروسک کوکی. اینجوری دوست داری؟ دیگه برام هیچی مهم نیست مهیار، هیچی. دیگه حتی دلم نمی‌خواد بخندم. با تقه‌هایی که به در خورد در رو باز کردم. بابا مهدی تو صورتم نگاه کرد. نمی‌دونم چی شد، ولی یه دفعه خودم رو توی بغلش انداختم و تا می‌تونستم گریه کردم. بابا هم فقط من رو تو بغلش نگه داشته بود و اصلا سعی نمی‌کرد که آرومم کنه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت709 آروم گفتم: - همینجوری ببین. دستم رو گرفت و مجبورم کرد که بلند شم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نفهمیدم چقدر تو بغل بابا بودم، ولی بالاخره آروم شدم. سر بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. با لحنی خیلی مهربون و گرم گفت: - می‌خوای حرف بزنیم؟ جوابی ندادم و فقط سرم رو پایین انداختم. بابا دستش رو پشتم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. توی اتاق چشم چرخوندم. مهیار نبود. با بابا لب تخت نشستیم. پیچ شالم رو از دور گردنم باز کردم. بابا منتظر به من نگاه می‌کرد. آروم زیر لب گفتم: -چی بگم؟ -هر چی دوست داری؟ چیزی نگفتم، که بابا گفت: -جلوی اشک‌هات رو هیچ وقت نگیر. هر وقت بغض کردی گریه کن. - اگه گرفته بودم که پیرهن شما اینطوری خیس نمی‌شد. نگاهی به لکه خیس روی پیراهن انداخت و گفت: - منظورم به این دو سه روزه. - جلوی اشک هام رو نمی‌گیرم، خودشون هیچ تمایلی به ریختن ندارند. - ولی مهیار چیزی دیگه‌ای می‌گفت. نیم نگاه درمونده‌ای بهش کردم و دوباره به روبروم خیره شدم. بابا نفسش رو سنگین بیرون داد و لب زد: - من الان چندین ساله پزشکم. چیزهایی دیدم که علم پزشکی هیچ جوابی براشون نداشته. من دکتر زنان نیستم که بتونم در مورد تو نظر بدم، اما مهری می‌گفت تو سی درصد هنوز شانس داری. با بیچارگی بهش نگاه کردم و لب زدم: - سی درصد، خیلی کمه. لبخندی زد و گفت: -من مریض بردم توی اتاق عمل، با احتمال یک درصد بهبودی و اون مریض الان داره با خوشحالی زندگی می‌کنه. پس اینقدر نا امید نباش. همچنان با درموندگی نگاهش می‌کردم که ادامه داد: - من به هیچ عنوان نمی‌خوام کار مهیار رو توجیه کنم، پس اینطوری نگاهم نکن. نگاهم رو ازش گرفتم و بابا ادامه داد: -سعی کن یکم شاد باشی. می‌دونم تو این شرایط برات شادی کردن سخته، ولی ناراحتیت رو هم تو خودت نریز. از دست مهیار ناراحتی، باهاش دعوا کن. سرش داد بزن. باهاش قهر کن. -برام دیگه هیچی مهم نیست. بابا نفسش رو سنگین بیرون داد و به جلو خم شد. - چند دقیقه پیش، پویا می‌خواست از پله‌ها بیاد بالا پیش تو، نتونست تعادلش رو حفظ کنه و افتاد. نگران ایستادم و گفتم: -چیزیش نشد؟ لبخند زد و گفت: - تو که گفتی چیزی برات مهم نیست! با تعجب نگاهش کردم که آروم گفت: -نگران نباش، حالش خوبه، فقط می‌خواستم ببینم واقعا چیزی برات مهم نیست. نفس عمیقی کشیدم و سرجام نشستم. بابا کنار گوشم گفت: -بعید می‌دونم با اخلاقی که تو داری، مهیار هم دیگه برات مهم نباشه. مهیار در حق تو خیلی بد کرده، ولی من دوست داشتن رو هنوز توی چشمهات می‌بینم. با بی‌حسی به بابا نگاه کردم. مهیار مهم بود؟ نبود؟ نمی‌دونم، فقط این رو می‌دونم که الان اصلا حوصله‌اش رو نداشتم. حوصله هیچکس و هیچ کاری رو نداشتم. بابا بلند شد و دستی به پیراهنش کشید و گفت: - تا یکی دو ساعت دیگه مهمون‌هامون می‌رسند. به مهگل می‌گم بیاد یه دستی به صورتت بکشه. جوابی ندادم. همونجا نشستم و با نگاهم رفتنش رو دنبال کردم. به خودم نمی‌تونستم دروغ بگم. حرف زدن با بابا مهدی از بار سنگین دلم کم کرده بود. چند دقیقه بعد مهگل وارد اتاق شد و بی توجه به بی میلی من برای اصلاح صورتم کار خودش رو انجام داد. لوازم آرایش آورد و می‌‌خواست که صورتم رو آرایش کنه، که اجازه ندادم. خودم کرم پودری به صورتم زدم و یه ریمل خیلی کم هم به مژه‌هام کشیدم. همین قدر کافی بود. شال سفید رنگم رو روی سرم مرتب کردم و با بی‌حوصلگی تمام راهی طبقه پایین شدم. مهیار با دیدنم روی مبل کمی جابه جا شد. حس عذاب وجدان رو از ته نگاهش می‌تونستم بخونم، ولی اصلا برام مهم نبود. با چشم دنبال مهسان گشتم. روی مبل‌های پذیرایی نشسته بود و هنوز نگران بود. رفتم و نزدیکش نشستم. نگاهی به من انداخت و گفت: -تو هم مثل من همین قدر استرس داشتی؟ کلمات مهسان مثل یه ماشین زمان عمل کرد. چقدر روز تلخی بود! اون روز من استرس داشتم، استرس آبروم، استرس گذشتن از حامد، استرس نبودن حسام و پذیرفتن زندگی با مردی که نمی‌شناختمش. - آره، منم خیلی استرس داشتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر روزهای سختی را در کنار همانی که دوستش داری و دوستت دارد می گذرانی... پس بدان تو دقیقا وسط همه آرزوهای زیبایت نشسته ای... دقیقا همانجایی که خیلی ها آرزویش را دارند... هیما🌱
زنم بهم شک کرده بود بارها ازم پرسید اتفاقی افتاده حس خوبی ندارم ولی بهش میگفتم نگران نباش من و تو دیگه سنی ازمون گذشته. تو دفترم گاهی با نفس بعد کار حرف میزدیم و خوراکی های مختلف میخوردیم و اون مدام میگفت باید عقد دائمم کنی. کم کم برای نفس خونه مستقل گرفتم و با بهترین وسایل پرش کردم تا اینکه یک روز نفس گفت به زنت میگی یا خودم بهش بگو دیگه خسته شدم یا عقدم میکنی یا اینکه من میرم. من دلم نمی خواست نفس بره عاشقش بودم گفتم به زودی میگم. یک روز زنمو و بدون بچه ها بردم بیرون گفتم می خوام باهات حرف بزنم بردمش رستوران قبل اینکه حرف بزنم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو فقط باورش کن خدا خوب میداند چگونه تو را به مقصد برساند.... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
آدَمیزآد وقتـی یکیو دوست داره از اون زیباتر براش وجود نداره.. مثل تــــو براے مـن...♥️ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت21 - فکر کنم عمه خونه نیست. به سمت پله‌ها رفتم و گفتم: - بیا تو داداش، بیا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 -یعنی چی شبا بیاد اینجا! مگه فقط شبه؟ از صبح تا شب چی، تنها بمونه؟ -صبح که مدرسه است... یه ظهر تا شب تنهاست، شبم که سمانه میاد... ناراحتی بیا پیشش بمون. عمه من رو دید. مسیر مونده تا در هال رو رفتم. سلام کردم. از کنار حسام رد شد و جواب سلامم رو داد. -خوبی عمه جان؟ شربت برای داداشت آوردی؟ دست روی زانوش گذاشت و پله‌ها رو بالا اومد. حالا حسام هم به من نگاه می‌کرد. دمپایی پوشیدم و تا پله‌ها رفتم. عمه از کنارم رد شد. رفتنش رو تا جایی تماشا کردم و پله‌ها رو پایین رفتم. فکرم پیش عمه بود و جایی که قرار بود بره. مثل همیشه من غریبه‌ترین بودم. اونی که آخر می‌فهمه، اونی که نباید بفهمه، اونی که بهتره نفهمه. روبروی حسام ایستادم. شربت رو برداشت و یه سره سر کشید. نگاهش با نگاهم یکی شد. -غریبه‌ام دیگه! فقط فامیلیم اعتمادیه، وگرنه غریبه‌ام. لیوان رو توی سینی گذاشت. -چرت و پرت چرا می‌گی؟ قراره بره کربلا. -ایشالا همیشه به زیارت! بره، مگه با مال من می‌خواد بره که ناراحت بشم یا چرت و پرت بگم... ولی آدم سگم که نگهداره تو خونه‌اش، گاهی باهاش حرف می‌زنه، از برنامه‌هاش می‌گه، من قد سگم نیستم. -بسه! با صدای هشدار مانندش ساکت شدم. دردم چی بود خودم هم نمی‌دونستم. باید تو این هشت سال عادت می‌کردم به این شرایط. عمه پیری که زیاد حرف نمی‌زد، برادری که با اعتراض مشکل داشت. لیوان شربت رو توی یکی از دستهام گرفتم و هر دو دستم رو انداختم. رو گرفتم و به سمت پله‌ها رفتم. بی خودی بغض کرده بودم. لب اولین پله نشستم. صدای عمه اومد: -بنفشه، تو زیر این گازو خاموش کردی؟ بغضم رو قورت دادم و بلند گفتم: -آره. بغض نترکید ولی اشکم چکید. سریع پاکش کردم. حسام کنارم نشست. -چته؟ می‌خواد بره کربلا، هوایی میره، نذر کرده، حالا نذرش چیه... اشک روییده شده رو با پشت دستم گرفتم. -الان تو واسه چی گریه می‌کنی؟ دلیلی نداشتم. شاید هم داشتم و نمی‌تونستم بیان کنم. دلم مامان و بابا میخواست، یه خانواده که بشه اسمش رو خانواده گذاشت. یه تکیه گاه امن می‌خواستم که بدونم تا ابد هست. اینجا خونه بود، امن بود، ولی خانواده نبود. اینقدر بزرگ شده بودم که این رو بفهمم. آب دماغم رو بالا کشیدم. -هیچی. -می‌برمت پیش خودمون. چشمهام گرد شد و غم از سرم پرید و جاش وحشت نشست. -چی؟ -چی نداره، نمی‌شه که تنها باشی. یه چند روزه دیگه، بعد که عمه برگشت برمی‌گردی. خدایا غلط کردم، زر مفت زدم. این خونه و عمه خیلی هم خوبند، از سرمم زیادند.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت22 -یعنی چی شبا بیاد اینجا! مگه فقط شبه؟ از صبح تا شب چی، تنها بمونه؟ -صبح
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 از جام بلند شدم و گفتم: -داداش، زرین خانم منو که می‌بینه انگار دشمن آبا و اجدادیشو دیده، بعد تو می‌خوای منو ببری اونجا! پله‌ها رو بالا رفتم و گفتم: -شما بیایید اینجا، من اونجا نمیام. به مسیرم ادامه دادم. صدام زد: -بنفشه. جوابش رو ندادم. دوباره صدام زد. -بنفشه با توئم! خب با من باش، چی کار کنم. من حرفم رو زدم، امکان نداشت اونجا برم. وارد هال شدم. عمه داشت به کلید کولر نگاه می‌کرد. به طرفش رفتم و کلید موتورش رو زدم. -خاموشش نکنی عمه، یه جا بشین بهت باد نخوره، من از گرما می‌میرم...جون من کاری به کولر نداشته باش. خیره خیره نگاهم می‌کرد، حق داشت پیرزن، پا درد می‌گرفت و تا صبح هی خودش رو ماساژ میداد و غلت میزد. اما منم حق داشتم دیگه، گرمم بود. حسام این بار از جلوی در صدام زد. -بنفشه! برگشتم. -چرا جوابمو نمی‌دی؟ -من نمیام اونجا، اصلا امتحانام به جهنم، غایب میشم، با عمه میرم کربلا... یا میرم تهران پیش بهار، بعد شهریور امتحان میدم. عمه روسریش رو از سرش کشید. -چی شده؟ رو به عمه گفتم: -ایشالا همیشه بری زیارت عمه. ایشالا این امام بطلبت، نیومده اون یکی، ولی من خونه زرین خانم نمیرم این ده روزو. -مگه قراره بری اونجا؟ حسام که حالا تو اومده بود گفت: -پس کجا بره؟ به سمت آشپزخونه رفتم. عمه فقط حریف حسام بود و بس. پشت میز ٺشپزخونه نشستم. باد کولر قطع شد. عمه کار خودش رو کرد، بالاخره خاموشش کرد. از اردیبهشت تا آخر گرما من همیشه باهاش مشکل سرما گرما داشتم. پوفی کشیدم و سرم رو روی میز گذاشتم. صدای بحث و جدلشون بلند شد.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت23 از جام بلند شدم و گفتم: -داداش، زرین خانم منو که می‌بینه انگار دشمن آبا و
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 صداشون طوری نبود که نشنوم. حسام از تنهایی یه دختر جوون می‌گفت. عمه دلیل و منطق می‌آورد که این نگرانی یه نگرانی بیجا و بی‌مورده، وقتی که اون حساب همه چیز رو کرده. سرم رو کج کردم. نگاهم به قابلمه استیل افتاد. برق بدنه قابلمه من رو یاد برق نگین تاجی انداخت که الان توی کوله‌ام بود. لب به دندون کشیدم. سینا الان چطور بود؟ با اون ضربه‌ای که به موتور و پاش خورده بود قطعاً الان آسیب دیده بود. با وجود حسام نمی‌تونستم باهاش حرف بزنم و ازش خبر بگیرم. باید تا رفتنش صبر می‌کردم. سرم رو از روی میز برداشتم. خودم رو کش دادم و از در آشپزخونه به کوله‌ام نگاه کردم. دقیقاً بین عمه و حسامِ در حال بحث افتاده بود. حسام متوجه نگاهم شد که با تشر گفت: -ببین چه شری به پا کردی! نگاهم رو از کوله برداشتم و تو چشم‌های برادری زل زدم که حداقل نوزده سال از من بزرگتر بود. - به اون چیکار داری؟ اونی که داره شر به پا می‌کنه اون نیست، تویی. این جمله عمه بود که در حال اومدن به سمت آشپزخونه به زبون آورد. پا توی آشپزخونه گذاشت. حسام هم به دنبالش اومد. صاف نشستم. - من حرف بدی می‌زنم که می‌گم یه دختر تنها تو خونه به این بزرگی خطرناکه، اونم ده روز! عمه چند تا کاسه از توی کابینت روی میز گذاشت و گفت: - نه، حرف بدی نمی‌زنی، ولی تو فکر می‌کنی من با شصت و خورده‌ای سال سن، به اینی که تو فکر می‌کنی فکر نکردم؟ پشت میز نشست و رو به من گفت: - عمه جان پاشو من کمر ندارم، باقی وسایلو تو بزار. از جام بلند شدم. به حسام نگاه کردم. کلافه بود. عمه گفت: - بشین ناهار بخور بعد برو. -کار دارم، باید برم. عمه تشر زد: - بشین گفتم، سر ظهر که میری خونه کسی دعوتت کرد بشینی پای سفره‌‌اش و تو نشینی، یعنی داری بهش بی‌احترامی می‌کنی. حسام نفسش رو پر صدا بیرون داد. با تعلل تصمیم گرفت، ولی بالاخره جای من نشست.