࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
قبرش خاكى ماند
تا كسى فراموش نكند
كوچه هاى مدينه را...
چادر خاكى را...
...اگر در بقيع
قبر مادرمان پيدا شود
چه بين الحرمينى ميشود
از حرمِ پسر تا حرمِ حضرت مادر ...
🥀🍂
🏴شهادت مظلومانه رسول اکرم صلی الله علیه و آله و امام حسن مجتبی علیه السلام را محضر مقدس حضرت ولیعصر ارواحنافداه تسلیت عرض مینماییم.
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1060 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#داستان
#اخلاق_امام_حسن📖
آقا امام حسن مجتبی علیه السلام بسیار با گذشت و بزرگوار بودند و از ستم دیگران چشم پوشی می کرد. بارها پیش می آمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار می شد. در همسایگی حضرت، خانواده ای یهودی زندگی می کردند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نَم از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه ی آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی خدمت حضرت آمد و پوزش خواست و از اینکه امام ، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود ، شرمنده شد. امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمودند: از جدم رسول خدا صل الله علیه و آله شنیدم که فرمود: با همسایه مهربانی کنید. یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد.
تحفة الواعظین، جلد ۲ ، صفحه ۱۰۶
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1061 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_شهادت_امام_حسن_علیه_السلام
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1062 🔜
41.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_پیامبری_به_نام_محمّد(صلی الله علیه وآله🔅
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1063 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#یک_مراسم_مهم(قسمتهفتم)
محمد همراه پدر، حاج آقا و اهالی محل حبوبات، ماکارانی و روغن ها را بسته بندی و آماده کردند تا در روز عاشورا بین همسایه های نیازمند تقسیم شود.
بعد از تقسیم بندی بسته ها گفتند:«دوستان و هم محلی های عزیز متاسفانه شنیدیم یکی از عزیزان محله مدتی است بیکارند و همسرشان هم بیماری قلبی دارند و باید هرچه زودتر عمل جراحی شوند.»
آقای احمدی تعمیرکار لوازم خانگیِ محله جلو آمد و گفت:«حاج آقا چند روزی است که شاگردم در محل دیگری برای خودش مغازه ای دست و پا کرده و من دست تنها هستم بگویید بیاید پیش خودم کار کند»
محمد خندید و به صورت پدر نگاه کرد، چشمان هردوی انها از خوشحالی برق می زد.
آقای شریفی دستش را روی شانه ی آقای احمدی گذاشت و گفت:«خداخیرتان بدهد» بعد رو به حاج آقا کرد و گفت:«هزینه ی عمل چقدر است؟ می توانیم گلریزان کنیم»
محمد آرام در گوش پدر گفت:«بابا گلریزان یعنی چه؟»
پدر لبخندی زد و گفت:«یعنی هر کس هرچقدر در توان دارد و می تواند پول بگذارد و همه با کمک هم هزینه عمل را بدهند.»
محمد دستانش را به هم مالید و گفت:«بهتر از این نمی شود»
حاج آقا گفت:«بسیار خب من هماهنگ میکنم و ایشان را در بیمارستان بستری می کنیم هزینه عمل را به اطلاع شما می رسانم»
جلسه که تمام شد محمد دست در دست پدر به خانه برگشت.
او ازاینکه توانسته بود به دوستش کمک کند خیلی خوشحال بود.
پایان🏁
(باران)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1064 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#اوریگامی
#تزئینات🎉🎉
😍👌
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1064 🔜
27.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_پهلوانان (پوریای ولی : قسمت سی وششم : فدایی)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1065 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#داستان
#کتاب 🌹
فائزه در اتاق نشسته بود و بازی می کرد.
چادر سفید گل گلی را که مادرش برایش دوخته بود، سر کرده بود.
عروسکش را بغل کرد.
دستی بر روی موهای عروسک کشید.
با خودش گفت:"کاش مامان برای عروسکم چادر می دوخت." یادِ دستمالِ سفیدش افتاد.
عروسک را زمین گذاشت و به اطراف نگاه کرد. درِ کشوی لباس را باز کرد.
هر چه گشت، دستمالش نبود.
باید پیدایش می کرد.
کشوی بعدی را هم گشت. ولی نبود.
یادش آمد که دفعه قبل که بازی می کرده، آن را روی تخت گذاشته.
آنجا راهم نگاه کرد ولی نبود.
به طرفِ قفسه کتاب رفت.
وای، کتاب ها نامرتب بودند.
لابه لای کتاب ها را نگاه کرد.
چقدر کاغذِ باطله و دفتر های پرشده.
باید انجا را مرتب می کرد.
کیسه نایلونی را برداشت و تمامِ دفترهای باطله و کاغذهای مچاله شده را داخلش انداخت. کتاب ها را مرتب کنارِ هم چید.
چقدر کتابخانه، مرتب و زیبا شد.
خسته شده بود. کنارِ عروسکش نشست.
بالش را برداشت و سرش را روی آن گذاشت.
چشمش به زیر تخت افتاد و دستمالش را آنجا دید.
با خوشحالی دستمال را برداشت و روی سرِ عروسکش انداخت.
مادرش به اتاق آمد.
وقتی کیسه کاغذهای باطله را دید.
لبخند زد و گفت:" آفرین دخترم چه فکر خوبی کردی. می خواستم بیام و خودم کتاب های درسی سالِ گذشته و دفتر های باطله را جمع کنم. چون از مدرسه بهم پیام دادند تا این ها را ببریم و تحویل بدیم. تا دوباره ازشون استفاده بشه."
بعد فایزه را بغل کرد وبوسید.
فایزه عروسکش را بالا گرفت و گفت:"تازه برای عروسکم هم چادر درست کردم."
(فرجام پور)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1066 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_ماجراهای_کوشا(قسمت سی و هفتم : دریای خزر )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1067 🔜
دوستان خوبم سلام ✋
روزتون بخیر و سلامتی
عذرخواهی می کنم بابت دیروز که به علت برخی از مشکلات اینترنتی کارتون دانلود نشد 😔
برای جبران امروز برنامه روز سه شنبه و چهارشنبه با هم گذاشته میشه ❤️🌺
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#داستان
#چی بهتره؟
صدای چرخاندن کلید در قفل آمد.
علی و حنانه از جا بلند شدند.
با عجله به طرف در رفتند.
پدر با پاکتی وارد شد.
آن ها سلام دادند. پدر جواب سلامشان را داد.
آن ها می خواستند مثل همیشه به آغوش پدر بپرند. اما پدر گفت:
- نه نه. فعلا نمی توانم به شما دست بزنم.
حنانه بغض کرد و به طرف مادر رفت.
مادر او را بغل کرد. حنانه سرش را روی دوش مادر گذاشت و گریه کرد.
علی با تعجب به رفتار پدر نگاه کرد.
او پاکت را زمین گذاشت. از داخل آن ظرفی را بیرون آورد.
با لبخند رو به آن ها کرد و گفت:
- بچه ها، من از صبح بیرون بودم. الان دست های من آلوده است. اول باید دست هایم را با این مایع بشویم و ضد عفونی کنم.
بعد به طرف دستشویی رفت.
مادر حنانه را بوسید و زمین گذاشت.
بعد گفت:
-بهتراست ما هم برای پدر دمنوش بیاوریم.
حنانه هنوز ناراحت بود.
علی ساکت ماند و منتطر پدر نشست.
مادر چند استکان دمنوش آورد.
پدر از دستشویی بیرون آمد. دست هایش را خشک کرد.
حنانه را بغل کرد و بوسید.
علی را هم بغل کرد و گفت:
- خیلی دلم برایتان تنگ شده بود. ولی برای اینکه شما بیمار نشوید. باید این کار را می کردم.
مادر خندید و گفت:
-ان شاءالله هیچ کس بیمار نشود.
برای آوردن شام به آشپزخانه رفت.
وقتی برگشت، دید که بچه ها حسابی با پدر مشغول بازی و خنده هستند.
مادر گفت:
-خب حالا ببینید این بهتره.
(فرجام پور)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1068 🔜