فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#نقاشی_حیوانات_دریایی
#لاک پشت
همراه با رنگ آمیزی❤️🧡💛💚
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1129 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_مثل_نامه (قسمت چهل و دوم : چوپان دروغگو)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1130 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_دورت_بگردم_ایران(قسمت چهارم)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1131 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#کاردستی
این جامدادی و وسایل مدرسه را پسر پرتلاشم آقای علی رومنجانی ۱۰ ساله از مشهد به تنهایی ساخته😍👏👏👏
#ارسالی_از_کاربر
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#داستان
#داروساز_کوچک
سجاد کاسه را پر از آب کرد و توی سینی گذاشت، چندتا لیوان و پوست نارنگی هم کنارش گذاشت، مادر با چشمان گرد پرسید:«این ها را برای چه می آوری پسرم؟»
سجاد در حالی که پوست نارنگی را توی کاسه می ریخت گفت:«دارم آزمایش می کنم، من یک مرد آزمایش کن هستم»
مادر لبخند زد و گفت:«فقط مواظب باش آب روی فرش نریزی»
سجاد چندبار پوست نارنگی را توی آب فشار داد رنگ آب زرد شد از جا پرید و گفت:«مادر ببین من یک دارو ساختم!»
مادر لبخند زد و گفت:«من مطمئنم یک روز داروساز خوبی می شوی عزیزم»
سجاد دارویی که ساخته بود توی بطری ریخت و کناری گذاشت. بابا از سرکار برگشت. سجاد دوید، خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:«سلام بابای خوبم برای پا دردت دارو ساختم تا بخوری و زودتر خوب شوی»
بابا لبخند زد دستانش را شست سجاد را بغل گرفت و گفت:«سلام پسر مهربانم ممنونم که به فکر من بودی»
بعد از شام سجاد بطری را آورد گفت:«بابا لطفا این دارو را بخور تا پایت خوب شود»
بابا دستی سر سجاد کشید و گفت:« داروی پادرد را روی پا می مالند دارو را بده تا روی زانویم بمالم» سجاد کمی فکر کرد و گفت:«اما، من داروی خوردنی درست کردم»
مادر گفت:«سجادم می دانی دکترها چطوری دارو می سازند؟»
سجاد سرش را بالا گرفت و پرسید:«چطوری؟»
مادر گفت:«با دستکش و در ظرف های تمیز با موادی که فایده های مختلف دارند»
کنار سجاد نشست و ادامه داد:«می خواهی باهم یک داروی خوب برای بابا درست کنیم؟»
سجاد با خوشحالی گفت:«بله می خواهم»
مادر دست سجاد را گرفت و به آشپزخانه برد، قوری را به دستش داد گفت:«من چندتا گیاه دارویی می دهم توی قوری بریز»
سجاد چَشمی گفت و منتظر ماند، مادر کمی چای کوهی، پونه و اویشن به سجاد داد، سجاد از هرکدام مقداری داخل قوری ریخت. با کمک مادر دو لیوان آب اضافه کرد. مادر قوری را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد، ده دقیقه بعد داروی گیاهی سجاد آماده بود.
(باران)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1132 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#اوریگامی
#دایناسور
🦖🦖🦖🦖🦖🦖🦖🦖🦖🦖
🦕🦕🦕🦕🦕🦕🦕🦕🦕🦕🦕
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1133 🔜
30.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_پهلوانان (پوریای ولی : قسمت چهل یکم : فرخ لقا)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1134 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_سمنو_و_شقاقل(قسمت چهارم)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1135 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_ماجراهای_کوشا(قسمت چهل و دوم : منابع انرژی )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1136 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
❤️میلاد باسعادت امام حسن عسکری علیه السلام را به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وعموم شیعیان تبریک عرض مینماییم🍃🌼🍃
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1137 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#داستان
#یک_روز_بارانی
وقتی سعید داشت کتابش را از توی کیفش بیرون می آورد، دفترچه یاداشتش از لابه لای کتاب ها بیرون افتاد، درست کنار باغچه ی گوشه حیاط مدرسه.
برگه های سفیدش را جمع کرد و سعی کرد سعیدرا صدا کند، تند و تند کاغذهایش را تکان داد، اما هرچه تلاش کرد صدای کاغذهایش به گوش سعید نرسید. حتی بخاطر تندتند ورق زدن گوشه ای از جلدش تا شد.
باد محکمی وزید و دفترچه را پرت کرد وسط گل های محمدی، بوی گل محمدی تمام ورق هایش را پر کرده بود. گل محمدی که دید اخم های دفترچه توی هم است با برگ هایش او را غلغلک داد، دفترچه یادداشت خندید و گفت:«نکن حوصله ندارم»
گل محمدی برگهایش را کنار کشید گفت:«ناراحت نباش بالاخره سعید دنبالت می آید»
دفترچه یادداشت آهی کشید و گفت:«امیدوارم»
باد دوباره هوهو کنان وزید، گل گفت:«محکم مرا نگه دار» دفترچه ساقه ی گل محمدی را محکم گرفت، کم کم سر و کله ی ابرها در آسمان پیدا شد، دفترچه یکی ازکاغذ هایش را مچاله کرد و گفت:«ای وای الان باران می بارد و من از بین می روم»
گل به اطراف نگاه کرد و گفت:«نگران نباش باید راهی برای نجاتت باشد»
چشمش به یک تکه نایلون افتاد که کمی آن طرف تر افتاده بود، او هم مسافر باد بود. گل صدا کرد:«اهای نایلون جان»
نایلون جواب نداد،گل بلندتر صدا زد:«نایلون، نایلووووون»
نایلون عطسه ای کرد و گفت:«هاپچی....بله چه کسی مرا صدا کرد؟»
گل گفت:«من اینجا سمت راستت توی باغچه هستم»
نایلون نگاهی به گل کرد و گفت:« عجب گل زیبایی»
دفترچه به گل گفت:«چه فکری داری؟»
گل رو به نایلون گفت:«هوا ابری است می شود کمی جلوتر بیایی و روی دفترچه را بگیری تا زیر باران خیس نشود؟»
نایلون که تازه متوجه دفترچه شده بود گفت:«خب من خیس می شوم»
دفترچه جلدش را پایین انداخت، گل گفت:«تو که خیس شوی خراب نمی شوی اما دفترچه اگر خیس شود خراب میشود»
نایلون کمی فکر کرد و گفت:«بله خب این هم حرفی است»
گل لبخند زد، عطرش را پخش کرد و گفت:«قبول؟»
نایلون بوی گل را حس کرد و گفت:«قبول»
باد بعدی که وزید نایلون خودش را به گل رساند و بالای دفترچه ایستاد، کم کم باران شروع به باریدن کرد، صدای قطره های باران که به نایلون می خوردند توی شاخه های گل پیچید.
صبح روز بعد دفترچه با صدای سعید از خواب بیدار شد و خودش را توی دستان او دید، چشمکی به نایلون و گل زد و همراه سعید از آنجا دور شد.
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1138 🔜