🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#چشمه
خورشید خانم بالای آسمان آمد.
همه جا را گرم و روشن کرد.
صدای آواز پرنده ها در جنگل پیچیده بود.
صدای قهقهه خرگوشی و خرسی به گوش رسید.
آن ها کنارِ چشمه بازی می کردند.
خرسی پشتِ درخت قایم شد.
خرگوشی تا ده شمرد.
بعد به دنبالِ خرسی گشت.
یکی یکی پشتِ درخت ها را نگاه کرد.
اما خرسی را پیدا نکرد.
صدا زد:" خرسی...خرسی..."
صدای خرسی را از جایی دورتر شنید.
شروع به دویدن کرد.
ولی هرچه می رفت خرسی دورتر می شد.
خرگوشی خسته شد. کنارِ درختی ایستاد. به اطراف نگاه کرد. خیلی از خانه و چشمه دور شده بود. صدای قار و قور شکمش را شنید. ای وای! از صبح چیزی نخورده بود. به آسمان نگاه کرد. خورشید خانم داشت آرام آرام به کوه ها نزدیک می شد. با صدای بلند خرسی را صدا زد.
خرسی از پشتِ درختی بیرون پرید و گفت:" من اینجام." خرگوشی گفت.:"
من گرسنه ام."
خرسی نگاهی به اطراف کرد و گفت:" نگران نباش. الآن برات خوراکی پیدا می کنم.:" بعد با سرعت دوید و کمی دور شد.
خرگوشی به درختی تکیه داد و نشست.
خرسی با چند هویج خوشمزه برگشت.
خرگوشی هویج هارا گرفت و تشکر کرد.
دستش را روی شکمش گذاشت.
دلش از گرسنگی درد گرفته بود.
تند تند هویج ها را خورد.
خرسی گفت:" حالا بهتره برگردیم."
هر دو به طرف چشمه حرکت کردند.
به چشمه رسیدند. خرگوشی با سرعت جلو رفت و تند تند آب خورد.
خرسی گفت:" خیلی آب خوردی."
خرگوشی گفت:" تشنه بودم."
چند قدم رفتند. یک دفعه خرگوشی دلش را چسبید. روی زمین نشست. با صدای بلند ناله زد. " وای دلم. وای دلم."
خرسی گفت:" اِی وای. حالاچه کار کنم؟"
خرگوشی فقط ناله می کرد. خرسی با سرعت رفت. با خانم خرگوشی برگشت.
خانم خرگوشی، پسرش را بلند کرد. به او جوشانده داد.
خرگوشی بغل مادرش، آرام شد.
خرسی گفت:" تقصیره منه. هویج نشسته بهش دادم.:"
خانم خرگوشی گفت:" حتما دستهاش را هم نشسته بود. شما بچه ها باید بدانید
هر کاری آداب خودش را دارد. غذا خوردن هم آداب خودش را دارد."
صبح روز بعد خرسی دنبالِ خرگوشی آمد. مادرِ خرگوشی گفت:" از امروز قبل از بازی کردن باید هر روز آداب یکی از کارها را یاد بگیرید تا دیگر بیمار نشوید."
خرگوشی گفت:" من دیروز خیلی درد کشیدم. از این به بعد قبل از هرکاری از شما آدابش را می پرسم."
هر سه خندیدند. مادر برایشان دمنوش آورد.
(فرجام پور)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙243🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#مادرم_پدرم
مثل یک صبح بهار
خنده هایش زیباست
مادرم دشت گل است
مادر من دریاست
* * * * *
حرفهای پدرم
مثل عطری خوشبوست
پدرم خورشید است
روشنیها از اوست
* * * * *
خانهی ما باغی است
بچه ها جای گل اند
پدر و مادر من
باغبان های گل اند
* * * * *
گرمی خانه ما
خنده و مهر و وفاست
زندگانی آرام
زندگانی زیباست
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙244🔜
دیزاین زیبای میوه بشقاب کودک برای بچه هایی که بد غذا هستن و میوه دوست ندارن ☺️😍
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙245🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#نقاشی_فیل
گام به گام فیل
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙246🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#کلیپ
#آموزش_کارت_هدیه_سه_بعدی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙247🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#عروسک_کوکی
زهرا وزهره 2تا خواهر دوقلوی مهربان
بودند که
مامان وبابار اخیلی دوست داشتند 👩❤️👩
هردو باهم مدرسه می رفتند وخوب درس می خواندند.
هر وقت مامان یا بابا برای آنها هدیه می خرید.
هدیه ها شبیه هم بود.
لباسهایشان و کیف وکفششان هم شبیه هم بود👚🎒👞
وهیچ وقت هیچ کدام اعتراض نمی کردند.
وبه انتخاب پدرومادر احترام می گذاشتند.
آن روز قرار بود،
به جشن تولد فرشته 👧بروند.
لباسها وکفشهایشان را پوشیدند
وهمراه مامان به تولد رفتند.
فرشته یک برادر کوچک داشت
که خیلی شلوغ می کرد👦
دخترها با مامانها می گفتندومی خندیدند.
اما وحیدکه هفت سالش بود اصلا آرام نبود.
وهمه چیز را به هم می ریخت.
چند بار مامان فرشته وحید را به اتاق برد وگفت:
خواهش می کنم، مهمانی را به هم نزن وآرام باش.
ولی وحید اصلا گوش نمی کرد👦
تااینکه نوبت رسید به نشان دادنِ کادوها
ومامان کادوها را باز می کرد واز مهمانها تشکر می کرد.
کادوی زهرا وزهره یک عروسک قشنگ بود که اواز می خواند💃
مامان فرشته از انها تشکر کرد وفرشته
با خوشحالی آمد تا عروسک را بگیرد
ولی وحید سریع پرید وعروسک را گرفت وبا خودش به اتاق برد.
وفرشته به دنبالش
زهرا وزهره با تعجب نگاه می کردند.
چرا وحید به حرف مادرش گوش نمی کرد❓
چرا به مادرش بی احترامی می کرد❓
وچرا هر کاری دلش می خواهد می کند❓
بالاخره فرشته ومامانش از اتاق بیرون امدند
ولی عروسک قشنگ دیگر قشنگ بنود😔
لباسش پاره شده بود ودستش کنده شده بود ودیگر اواز نمی خواند
وفرشته از ناراحتی گریه می کرد😭
وقتی از جشن تولد برگشتند
زهرا وزهره
از مامان پرسیدند
_مامان جان چرا وحید این کارها را می کرد❓
_دخترهای گلم
وحید باید یاد بگیرد که به پدرومادرش احترام بگذارد.
ونباید وقتی مادرش به او چیزی می گوید نافرمانی کند
وباید یاد بگیرد که
نباید هر کاری دلش می خواهد انجام بدهد
اوباید یاد بگیرد که پدرومادر هرچه به فرزندشان می گویند
به نفع خود اوست
وباید انجام دهد
شاید تاحالا متوجه نشده باشد
ولی ازاین به بعد باید
پدرومادرش اینها را به او یاد بدهند
دخترهای گلم شما نُه سال دارید .
شماهم باید بدانید که
همیشه باید به پدرومادر احترام بگذارید
چون خداوند کسانی را که به پدرومادرشان احترام می گذارند
خیلی دوست دارد 😊
زهره وزهرا خوشحال بودند
که مامان به این خوبی با انها صحبت می کند
وخوشحال تر بودند که همیشه
به پدرومادرشان احترام میگذاشتند.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙248🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#بانوی_باران
بانوی باران آمدی بر ما بباری
با مهربانی بوته ی گل را بکاری
از آفتاب مهر تو گل می شود باز
یاد تو قلب کوچکم را می کند باز
نام تو چون خورشید می تابد به هر جا
از گرمی آن می شود گل ها شکوفا
بانوی من ای باغبان مهربانی
روی زمین تو هدیه ای از آسمانی!
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙249🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#رد_شدن_از_نوار
نوارهایی به دو طرف دیوار بچسبانید تا کودک ازبین آنها رد شود
این بازی کمک به توانایی حل مساله در کودک میکند و باعث تقویت عضلات بدن کودک میشود.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙250🔜
#معرفی_کتاب
#کتاب
📖 بانوی شهر قم
📘 نویسنده: مرتضی دانشمند
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙251🔜
4_342117879115691973.pdf
7.08M
#پی_دی_اف_کتاب
📖 بانوی شهر قم
📘 نویسنده: مرتضی دانشمند
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙252🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#کلیپ
#خلاقیت_با_جوراب
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙253🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#وروجک
صدای قهقه وروجک بلند شد.
هادی و هدی چشم هایشان را باز کردند.
هادی به هدی نگاه کرد و گفت:" باز این وروجک بیدار شد." هدی از تخت پایین پرید و گفت:" الان بهش نشون می دم."
بعد دنبال وروجک کرد. از این طرفِ اتاق به آن طرفِ اتاق.
وروجک روی پاهای فنری اش پرید و توی تختِ هادی افتاد. هادی خندید وگفت:" دیگه گیر افتادی."
بعد وروجک را لای ملافه پیچید.
به هدی نگاه کرد و گفت:" الان محکم می بندمش که دیگه امشب راحت بخوابیم."
وروجک التماس کرد.:" نه من رو نبند. قول می دم اذیت نکنم."
هدی گفت :" ولش کن." هادی وروجک را رها کرد. و او دوباره بالا و پایین پرید.
دوتایی دنبالش کردند. وروجک بالای کمد پرید. برای آن ها شکلک در آورد. هادی و هدی هم ادای او را در آوردند. می خواستند دوباره او را بگیرند.
ولی دستشان به بالای کمد نمی رسید.
هادی چار پایه کوچک را آورد. هدی از چار پایه بالا رفت. اما وروجک از بالای کمد، روی تخت پرید.
هدی خواست او را در هوا بگیرد. که چارپایه از زیر پایش در رفت. او روی زمین افتاد. هادی فریاد زد. هدی گریه کرد. در اتاق باز شد. مادر وارد شد. با دیدنِ هدی گفت:" چی شده؟"
هادی گفت:" همه اش تقصیره وروجکه."
مادر هدی را بلند کرد. نگاهی به دورتا دور اتاق کرد.
و گفت:" وروجک که روی تخت خوابه."
هادی وروجک را برداشت. اورا تکان داد.
ولی او حرکت نکرد. هادی برایش شکلک درآورد. مادر گفت:" هادی! این کار خیلی زشته." هادی گفت:" از وروجک یاد گرفتم."
مادر هدی را روی تخت خواباند.
بعد گفت:"به جای این کارها مواظب خواهرت باش. تا براش شربت بیارم."
مادر از اتاق بیرون رفت.
وروجک از دست هادی پایین پرید.
دوباره شکلک در آورد و فرار کرد.
مادر به اتاق آمد. برای بچه ها شربت آورد. هادی گفت:"مامان دوباره وروجک شکلک در آورد."
مادر وروجک را برداشت و گفت:" پسرم باید یادت باشه؛ ما نباید هر کاری را که می بینیم تکرار کنیم. باید خوب فکر کنیم و بهترین کار را انجام بدیم."
بعد وروجک را که عروسکِ چوبی با پاهای فنری بود، با خود از اتاق بیرون برد.
(فرجام پور)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙254🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#شعر_کودکانه_در_مورد_امام_زمان
سلام من به مهدی و به قلب آسمانیش
سلام من به پاکی و به لطف و مهربانیش
سلام من به لحظه ای که می رسد ظهور او
سلام من به لحظه ای که میرسد عبور او
سلام من به بوسه ای که میرسد به دست او
سلام من به حضرتی که داده مهر و آبرو
سلام من به قد او سلام من به قامتش
سلام من به دست او به قدرت امامتش
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙255🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#راه_رفتن_با_گونی
❇️بچّه ها باید هر دو پایشان را درون گونی کرده، لبه های گونی را در دست بگیرند.
🔆مسیر مسابقه را هم از قبل تعیین کنید.
✅با اعلام شما، بچّه ها باید جفتْ پا به همراه گونی بپرند و مسیر مسابقه را طی کنند.
❌اگر بچّه ها با همان گونی به صورت معمولی راه بروند یا این که گونی از پایشان در بیاید، دچار خطا شده اند.
🔹هیجان و بالا رفتن توانمندی در موقعیّت های خاص، از ویژگیهای این بازی است.
📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۱۱۳
#بازی_بازوی_تربیت
#محسن_عباسی_ولدی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙256🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#کاردستی_متحرک_ساعت
کاردستی ساعت که ميتونيد با مقوا و سی دی درست کنيد. مرکز عقربه ها را با يک دکمه فشاري به هم وصل کنيد تا عقربه ها امکان چرخش داشته باشه.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙257🔜
49.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#انیمیشن
#جشن_شکوفه_ها
داستان جشن تکلیف
✳️کاری از تولیدات فرهنگی حرم مطهر حضرت امام رضا علیه السلام
✅کبوترانه حرم حضرت رضا علیه السلام
کودکان
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙258🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#من_و_مشقم
مریم از مدرسه برگشت.
بعد از ناهار خوردن و کمک به مادر سریع
دفتر و کتابش را از کیف بیرون کشید و مشغول به نوشتن شد.
مادرش گفت:
-دخترم الان زندایی و بقیه میرسند هر کاری داری زود باش که باید حاضر شویم، دیر میشود.
مریم ابروهایش را با نگرانی چین داد و گفت:
- مامان کاش حداقل یک ساعت بعد بیایند من اگر الان درسهایم را ننویسم تا شنبه وقت نیست.
تازه شنبه املا هم داریم.
مادرش با ناراحتی گفت:
اینبار همهچیز یکهویی شدهاست، تو هم از دَرس ماندهای...
مریم خودکار آبی را درآورد و شروع به نوشتن کرد.
هنوز یک صفحه ننوشته بود که زنگ در به صدا درآمد.
مریم و مادر هردوبه هم نگاه کردند و خندیدند.
مریم با لبخند گفت:
-دیگر چارهای نیست...
مادر دستش را مشت کرد و چشمانش را باز و بسته کردو گفت:
-آفرین...
در باز شد و زندایی با دو بچهی بازیگوش به داخل آمدند.
مریم عاشق بچهها بودـ
ولی دوباره خودکار به دست شد و ادامه داد.
داداش کوچولو از خواب بیدار شد.
مریم سریع خودکار را روی زمین گذاشت، و لوگوهای بازی را از کمد بیرون آورد.
از آنطرف آرش و سروش هم آمدند و با داداش کوچولو شروع به ریخت و پاش کردند.
با هر زوری بود یک صفحه هم نوشت.
فقط دو صفحه مانده بود، که دوباره زنگ خانه به صدا درآمد.
مریم در را باز کرد، مادربزرگ به آرامی داشت میآمد.
مریم به آشپزخانه دوید ،و کنار مادر ایستاد.
مادر گفت:
-چیزی میخواهی بگویی؟
مریم روی نوک پا ایستاد و آرام چیزی در گوشِ او گفت.
مادر لبهایش را به هم مالید، کمی فکر کرد و گفت:
-نمیدانم، شاید ناراحت شود، شاید هم نه...
مریم با نگرانی از آشپزخانه بیرون آمد.
مادربزرگ به در ورودی رسیده بود، مریم کمک کرد تا بنشیند، و برای او متکا آورد.
مادربزرگ گفت:
-دخترم هنوز حاضر نشدهای؟
مریم با کمی خجالت گفت:
-حاضر میشوم، راستش کمی درس دارم که باید بنویسم.
مادربزرگ گفت:
-آفرین پس بیاور و همینجا بنویس.
مریم با خودش گفت، فکر خوبی است هم مادربزرگ تنها نمینشیند و هم من مشقم را مینویسم.
صفحهی آخر را هم نوشت و فقط دو خط دیگر ماند.
پدرش آمد و تا از در وارد شد، گفت: بچهها سریع حاضر بشوید که دیر است. الان دایی کاظم هم میآید باید حرکت کنیم جادهی شمال شلوغ میشود.
مریم میخواست بنشیند آن دو تا خط را هم بنویسد که؛
یک لحظه خودکارش را نگه داشت.
پدرش عجله دارد!
درسش هم فقط یک کمی مانده است!
جنگی داخل مغزش شروع شد!؟
کدام مهمتر است؟! کدام واجبتر است؟!
کدام را اول باید انجام دهم؟!
خودکارش را داخل جامدادی جا داد. سریع وسایلش را جمع و جورکرد، و مرتب کناری گذاشت.
جورابهای داداش کوچولو را پوشاند.
روسری و چادرش را هم پوشید.
پدر دمِ در ایستاده بود.
با لبخند به مریم نگاه کرد و رو به مادر گفت:
-این دختر همیشه هر کاری را سر وقتش انجام میدهد، فکر میکنم اخلاقش مثل خودم است.
مادرش با خنده گفت:
-بله همینطور است.
مریم در دلش از خدا تشکر کرد و به داداش کوچولو کمک کرد تا باهم سوارِ ماشین شوند.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙259🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#امام_زمان
سلام سلام بچه ها
گل های باغ خدا
می خوام بگم براتون
از امام خوبمون
مهدی صاحب زمان
ولی حق در جهان
همون که بهترینه
منجی این زمینه
آخرین امام دینه
رهبر مومنینه
کسی که دوستش بشه
عاقبتش خیر میشه
اگر دعا کنیم ما
زودتر میاد اون آقا
اون خیلی مهربونه
داده به ما نشونه
میخواد که ما غرق نشیم
یه وقتی گمراه نشیم
میخواد توی طوفانها
کمک کنه به ماها
اگر که ما خوب باشیم
اهل بدی نباشیم
میشیم ما یار مولا
اهل بهشت اعلا
اون وقت خدا راضیه
این زمینه سازیه
برای ظهور مولا
این دستوره از خدا
با ظهور امام زمان
میشه بدی ها نهان
فقر و بدی پاک میشه
از این جهان همیشه
عدالت برپا میشه
ظلم و گناه نمیشه
دنیا میشه گلستان
تحت لوای قرآن
راه نجات دنیا
فقط هستش این ندا
مهدی صاحب زمان
زودتر بیا مولاجان...
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙260🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#نقاشی_خرگوش
آموزش مرحله به مرحله نقاشی خرگوش
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙261🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#کلیپ
☢ نمایی از یک مدرسه ژاپنی در امر تربیت دانش آموزان
👈🏻 آموزش سبک زندگی به صورت عملی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙262🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#کرم_ابریشم
هوا خیلی سرد بود.
ومامان هرچی حامد وصدا می زد.
بلند نمی شد وبیشتر پتو را به خودش می پیچید.
مادر به ناچار به طرفش رفت وپتو را کشید
وحامد را از جایش بلند کرد
تا مدرسه اش دیر نشود
اما حامد خواب الود گفت :مامان جان بگذار بخوابم .
مامان گفت:نه پسرم باید به مدرسه بروی
خلاصه با هر ترفندی بود حامد را به مدرسه فرستاد
توی کلاس سهیل گفت:حامد چرا این قدر کسلی⁉️
حامد گفت: اخه من اصلا نمی دانم چرا باید درس بخوانم ⁉️
در این هوای سرد خوابیدن کنار بخاری وزیر پتو .چه قدر لذت بخش است
بعد ما باید به مدرسه بیاییم 😡
سهیل گفت :بله تودرست می گویی
ولی بالاخره باید درس بخوانیم
زنگ تفریح شد
اقای محمدی که معلم پرورشی بود
بچه های کلاس پنجم را صدا زد
وگفت :بچه ها باید روی موضوعِ زندگی کرم های ابریشم تحقیق کنید
ونتیجه را برای من بیاورید🤔
حامد اصلا حوصله مطالعه را نداشت
هرچه می دانست نوشت
وقتی بچه ها
حاصل تحقیقاتشان را به مدرسه اوردند
اقای محمدی همه را بررسی کرد
ودر نهایت تحقیق چند نفر را انتخاب کرد ✅
وبعد حامد را به دفتر خواند
وبه اوگفت:حامد جان چرا تحقیق تو این قدر ناقص بود🙊
حامد گفت :ببخشید من خیلی حوصله کتاب خواندن ندارم بعدش هم خودم می دانستم ✅
اقای محمدی گفت:حامد جان ما باید مطالعه کنیم تا اگاهیمان بالا برود
واگاهی به عقلمان کمک می کند
تا بتوانیم بهترین علاقه ها را انتخاب کنیم 🤔
متاسفانه تو نتوانستی انتخاب درستی بینِ علاقه هایت انجام دهی
وبینِ استراحت ومطالعه
تنبلی واستراحت را انتخاب کردی
من دوست داشتم امروز تحقیق تو از همه بهتر باشد
ولی متاسفانه از همه بد تر بود😔
حامد جان اگر این طوری پیش بروی
اخر سال هم نمره خوبی از درس هایت نمی گیری😔
ولی اگر بخواهی من کمکت می کنم
تا با یک برنامه منظم موفق شوی 😊
حامد که خودش هم از این وضعیت درسی اش راضی نبود
پیشنهاد اقای محمدی را قبول کرد
وبابرنامه ای که اقای محمدی برای درس خواندن به او داد
توانست علم واگاهی اش را بالاببرد
وبه وسیله عقلش
تصمیم درستی بگیرد ☺️
و خودش متوجه شد که
برای رسیدن به زندگی بهتر باید توانایی انتخاب بین علاقه هایش را داشته باشد
وبتواند بهترین انتخاب را انجام دهد✅
واخر سال وقتی کارنامه اش را گرفت
از خوشحالی با لا وپائین می پرید 😍
وبا خوشحال به طرف اقای محمدی رفت واز او تشکر کرد.
(فرجام پور)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙263🔜