eitaa logo
بنده امین من
2.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 صدای قهقه وروجک بلند شد. هادی و هدی چشم هایشان را باز کردند. هادی به هدی نگاه کرد و گفت:" باز این وروجک بیدار شد." هدی از تخت پایین پرید و گفت:" الان بهش نشون می دم." بعد دنبال وروجک کرد. از این طرفِ اتاق به آن طرفِ اتاق. وروجک روی پاهای فنری اش پرید و توی تختِ هادی افتاد. هادی خندید وگفت:" دیگه گیر افتادی." بعد وروجک را لای ملافه پیچید. به هدی نگاه کرد و گفت:" الان محکم می بندمش که دیگه امشب راحت بخوابیم." وروجک التماس کرد.:" نه من رو نبند. قول می دم اذیت نکنم." هدی گفت :" ولش کن." هادی وروجک را رها کرد. و او دوباره بالا و پایین پرید. دوتایی دنبالش کردند. وروجک بالای کمد پرید. برای آن ها شکلک در آورد. هادی و هدی هم ادای او را در آوردند. می خواستند دوباره او را بگیرند. ولی دستشان به بالای کمد نمی رسید. هادی چار پایه کوچک را آورد. هدی از چار پایه بالا رفت. اما وروجک از بالای کمد، روی تخت پرید. هدی خواست او را در هوا بگیرد. که چارپایه از زیر پایش در رفت. او روی زمین افتاد. هادی فریاد زد. هدی گریه کرد. در اتاق باز شد. مادر وارد شد. با دیدنِ هدی گفت:" چی شده؟" هادی گفت:" همه اش تقصیره وروجکه." مادر هدی را بلند کرد. نگاهی به دورتا دور اتاق کرد. و گفت:" وروجک که روی تخت خوابه." هادی وروجک را برداشت. اورا تکان داد. ولی او حرکت نکرد. هادی برایش شکلک درآورد. مادر گفت:" هادی! این کار خیلی زشته." هادی گفت:" از وروجک یاد گرفتم." مادر هدی را روی تخت خواباند. بعد گفت:"به جای این کارها مواظب خواهرت باش. تا براش شربت بیارم." مادر از اتاق بیرون رفت. وروجک از دست هادی پایین پرید. دوباره شکلک در آورد و فرار کرد. مادر به اتاق آمد. برای بچه ها شربت آورد. هادی گفت:"مامان دوباره وروجک شکلک در آورد." مادر وروجک را برداشت و گفت:" پسرم باید یادت باشه؛ ما نباید هر کاری را که می بینیم تکرار کنیم. باید خوب فکر کنیم و بهترین کار را انجام بدیم." بعد وروجک را که عروسکِ چوبی با پاهای فنری بود، با خود از اتاق بیرون برد. (فرجام پور) ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙254🔜
🦋🌸🌼🦋👦 سلام من به مهدی و        به قلب آسمانیش      سلام من به پاکی و         به لطف و مهربانیش سلام من به لحظه ­ای       که می رسد ظهور او سلام من به لحظه ­ای       که می­رسد عبور او سلام من به بوسه­ ای       که می­رسد به دست او سلام من به حضرتی       که داده مهر و آبرو سلام من به قد او           سلام من به قامتش سلام من به دست او      به قدرت امامتش ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙255🔜
🦋🌸🌼🦋👦 ❇️بچّه‏ ها باید هر دو پایشان را درون گونی کرده، لبه‏ های گونی را در دست بگیرند. 🔆مسیر مسابقه را هم از قبل تعیین کنید. ✅با اعلام شما، بچّه ‏ها باید جفتْ پا به همراه گونی بپرند و مسیر مسابقه را طی کنند. ❌اگر بچّه ‏ها با همان گونی به صورت معمولی راه بروند یا این که گونی از پایشان در بیاید، دچار خطا شده‏ اند. 🔹هیجان و بالا رفتن توانمندی در موقعیّت‏ های خاص، از ویژگی‏های این بازی است. 📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۱۱۳ ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙256🔜
🦋🌸🌼🦋👦 کاردستی ساعت که ميتونيد با مقوا و سی دی درست کنيد. مرکز عقربه ها را با يک دکمه فشاري به هم وصل کنيد تا عقربه ها امکان چرخش داشته باشه. ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙257🔜
49.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 داستان جشن تکلیف ✳️کاری از تولیدات فرهنگی حرم مطهر حضرت امام رضا علیه السلام ✅کبوترانه حرم حضرت رضا علیه السلام کودکان ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙258🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 مریم از مدرسه برگشت. بعد از ناهار خوردن و کمک به مادر سریع دفتر و کتابش را از کیف بیرون کشید و مشغول به نوشتن شد. مادرش گفت: -دخترم الان زندایی و بقیه می‌رسند هر کاری داری زود باش که باید حاضر شویم، دیر میشود. مریم ابروهایش را با نگرانی چین داد و گفت: - مامان کاش حداقل یک ساعت بعد بیایند من اگر الان درس‌هایم را ننویسم تا شنبه وقت نیست. تازه شنبه املا هم داریم. مادرش با ناراحتی گفت: این‌بار همه‌چیز یک‌هویی شده‌است، تو هم از دَرس مانده‌ای... مریم خودکار آبی‌ را درآورد و شروع به نوشتن کرد. هنوز یک صفحه ننوشته بود که زنگ در به صدا درآمد. مریم و مادر هردوبه هم نگاه کردند و خندیدند. مریم با لبخند گفت: -دیگر چاره‌ای نیست... مادر دستش را مشت کرد و چشمانش را باز و بسته کردو گفت: -آفرین... در باز شد و زندایی با دو بچه‌ی بازیگوش به داخل آمدند. مریم عاشق بچه‌ها بودـ ولی دوباره خودکار به دست شد و ادامه داد. داداش کوچولو از خواب بیدار شد. مریم سریع خودکار را روی زمین گذاشت، و لوگوهای بازی را از کمد بیرون آورد. از آن‌طرف آرش و سروش هم آمدند و با داداش کوچولو شروع به ریخت و پاش کردند. با هر زوری بود یک صفحه هم نوشت. فقط دو صفحه مانده بود، که دوباره زنگ خانه به صدا درآمد. مریم در را باز کرد، مادربزرگ به آرامی داشت می‌آمد. مریم به آشپزخانه دوید ،و کنار مادر ایستاد. مادر گفت: -چیزی میخواهی بگویی؟ مریم روی نوک پا ایستاد و آرام چیزی در گوشِ او گفت. مادر لب‌هایش را به هم مالید، کمی فکر کرد و گفت: -نمی‌دانم، شاید ناراحت شود، شاید هم نه... مریم با نگرانی از آشپزخانه بیرون آمد. مادربزرگ به در ورودی رسیده بود، مریم کمک کرد تا بنشیند، و برای او متکا آورد. مادربزرگ گفت: -دخترم هنوز حاضر نشده‌ای؟ مریم با کمی خجالت گفت: -حاضر می‌شوم، راستش کمی درس دارم که باید بنویسم. مادربزرگ گفت: -آفرین پس بیاور و همین‌جا بنویس. مریم با خودش گفت، فکر خوبی است هم مادربزرگ تنها نمی‌نشیند و هم من مشقم را می‌نویسم. صفحه‌ی آخر را هم نوشت و فقط دو خط دیگر ماند. پدرش آمد و تا از در وارد شد، گفت: بچه‌ها سریع حاضر بشوید که دیر است. الان دایی کاظم هم می‌آید باید حرکت کنیم جاده‌ی شمال شلوغ می‌شود. مریم می‌خواست بنشیند آن دو تا خط را هم بنویسد که؛ یک لحظه خودکارش را نگه داشت. پدرش عجله دارد! درسش هم فقط یک کمی مانده است! جنگی داخل مغزش شروع شد!؟ کدام مهم‌تر است؟! کدام واجب‌تر است؟! کدام را اول باید انجام دهم؟! خودکارش را داخل جامدادی جا داد. سریع وسایلش را جمع و جورکرد، و مرتب کناری گذاشت. جوراب‌های داداش کوچولو را پوشاند. روسری و چادرش را هم پوشید. پدر دمِ در ایستاده بود. با لبخند به مریم نگاه کرد و رو به مادر گفت: -این دختر همیشه هر کاری را سر وقتش انجام می‌دهد، فکر می‌کنم اخلاقش مثل خودم است. مادرش با خنده گفت: -بله همین‌طور است. مریم در دلش از خدا تشکر کرد و به داداش کوچولو کمک کرد تا باهم سوارِ ماشین شوند. ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙259🔜
🦋🌸🌼🦋👦 سلام سلام بچه ها گل های باغ خدا می خوام بگم براتون از امام خوبمون مهدی صاحب زمان ولی حق در جهان همون که بهترینه منجی این زمینه آخرین امام دینه رهبر مومنینه کسی که دوستش بشه عاقبتش خیر میشه اگر دعا کنیم ما زودتر میاد اون آقا اون خیلی مهربونه داده به ما نشونه میخواد که ما غرق نشیم یه وقتی گمراه نشیم میخواد توی طوفانها کمک کنه به ماها اگر که ما خوب باشیم اهل بدی نباشیم میشیم ما یار مولا اهل بهشت اعلا اون وقت خدا راضیه این زمینه سازیه برای ظهور مولا این دستوره از خدا با ظهور امام زمان میشه بدی ها نهان فقر و بدی پاک میشه از این جهان همیشه عدالت برپا میشه ظلم و گناه نمیشه دنیا میشه گلستان تحت لوای قرآن راه نجات دنیا فقط هستش این ندا مهدی صاحب زمان زودتر بیا مولاجان... ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙260🔜
🦋🌸🌼🦋👦 آموزش مرحله به مرحله نقاشی خرگوش ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙261🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 ☢ نمایی از یک مدرسه ژاپنی در امر تربیت دانش آموزان 👈🏻 آموزش سبک زندگی به صورت عملی ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙262🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 هوا خیلی سرد بود. ومامان هرچی حامد وصدا می زد. بلند نمی شد وبیشتر پتو را به خودش می پیچید. مادر به ناچار به طرفش رفت وپتو را کشید وحامد را از جایش بلند کرد تا مدرسه اش دیر نشود اما حامد خواب الود گفت :مامان جان بگذار بخوابم . مامان گفت:نه پسرم باید به مدرسه بروی خلاصه با هر ترفندی بود حامد را به مدرسه فرستاد توی کلاس سهیل گفت:حامد چرا این قدر کسلی⁉️ حامد گفت: اخه من اصلا نمی دانم چرا باید درس بخوانم ⁉️ در این هوای سرد خوابیدن کنار بخاری وزیر پتو .چه قدر لذت بخش است بعد ما باید به مدرسه بیاییم 😡 سهیل گفت :بله تودرست می گویی ولی بالاخره باید درس بخوانیم زنگ تفریح شد اقای محمدی که معلم پرورشی بود بچه های کلاس پنجم را صدا زد وگفت :بچه ها باید روی موضوعِ زندگی کرم های ابریشم تحقیق کنید ونتیجه را برای من بیاورید🤔 حامد اصلا حوصله مطالعه را نداشت هرچه می دانست نوشت وقتی بچه ها حاصل تحقیقاتشان را به مدرسه اوردند اقای محمدی همه را بررسی کرد ودر نهایت تحقیق چند نفر را انتخاب کرد ✅ وبعد حامد را به دفتر خواند وبه اوگفت:حامد جان چرا تحقیق تو این قدر ناقص بود🙊 حامد گفت :ببخشید من خیلی حوصله کتاب خواندن ندارم بعدش هم خودم می دانستم ✅ اقای محمدی گفت:حامد جان ما باید مطالعه کنیم تا اگاهیمان بالا برود واگاهی به عقلمان کمک می کند تا بتوانیم بهترین علاقه ها را انتخاب کنیم 🤔 متاسفانه تو نتوانستی انتخاب درستی بینِ علاقه هایت انجام دهی وبینِ استراحت ومطالعه تنبلی واستراحت را انتخاب کردی من دوست داشتم امروز تحقیق تو از همه بهتر باشد ولی متاسفانه از همه بد تر بود😔 حامد جان اگر این طوری پیش بروی اخر سال هم نمره خوبی از درس هایت نمی گیری😔 ولی اگر بخواهی من کمکت می کنم تا با یک برنامه منظم موفق شوی 😊 حامد که خودش هم از این وضعیت درسی اش راضی نبود پیشنهاد اقای محمدی را قبول کرد وبابرنامه ای که اقای محمدی برای درس خواندن به او داد توانست علم واگاهی اش را بالاببرد وبه وسیله عقلش تصمیم درستی بگیرد ☺️ و خودش متوجه شد که برای رسیدن به زندگی بهتر باید توانایی انتخاب بین علاقه هایش را داشته باشد وبتواند بهترین انتخاب را انجام دهد✅ واخر سال وقتی کارنامه اش را گرفت از خوشحالی با لا وپائین می پرید 😍 وبا خوشحال به طرف اقای محمدی رفت واز او تشکر کرد. (فرجام پور) ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙263🔜
🦋🌸🌼🦋👦 🔹خدای خوب و مهربون خالق زمین و آسمون 🔸داده به ما یه نعمتی بزرگتر از این دنیامون 🔹اون داده توی این زمون امامی خوب و مهربون 🔸امام این زمان ما مهدی گرفته نام اون 🔹توخوبی ها بی نظیره ولایت داره آقامون 🔸اون آخرین ذخیره هست بقیت الله اسمشون 🔹اون گل باغ عسکریست نرجس خاتون مادرشون 🔸او یادگار احمده آخرین امام دینمون 🔹اگر بدونیم قدرشو راضیه خدا از هممون 🔸بیایید با مهدی دوست بشیم غریب نمونه آقامون 🔹حتی یه ذره دور نشیم با بدی یا گناهمون 🔸باید با کار خوبمون اون رو بیاریم پیشمون 🔹اون خیلی وقته منتظر مونده بیاد تو این زمون 🔸تا دردها رو دوا کنه تموم بشه غصه هامون 🔹ما میتونیم با دعامون کمک کنیم به آقامون 🔸تا دوری ها تموم بشه با ظهور اماممون 🔹رنج ها دیگه تموم میشه بهشت میشه جهانمون.. سروده: ن. علی پور ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙264🔜
🦋🌸🌼🦋👦 ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙265🔜
🇮🇷 به یاد خدا باشید 🇮🇷 تا خدا نیز ، به یاد شما باشد ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙266🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعریلدامهدوی.mp3
2.79M
🦋🌸🌼🦋👦 تشبیه غیبت طولانی امام زمان علیه السلام به 🌃 مناسب دبستان ✨چه خوبه شب یلدا شبی بلند و زیبا✨ ✨کنیم یاد خدا را بخونیم این دعا را✨ ✨خدای مهربونم تو که یلدا میاری✨ ✨برف و سرما میاری بعد برف و زمستون✨ ✨گل به صحرا میاری بیار امسال برامون✨ ✨مهدی صاحب زمون انار دونه دونه ✨ ✨آقا چه مهربونه هر آدمی تو دنیا✨ ✨هر کجایی که باشه آقا بیادشونه✨ ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙268🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 🔻ویژه 💢 ۲ بازی ساده و جذاب با چند لیوان پلاستیکی و بادکنک ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙269🔜
🦋🌸🌼🦋👦 روزی روزگاری پسر بچه ی بی نظمی بود که هیچ وقت وسایلش رو جمع نمی کرد .هروقت مادرش بهش می گفت وسایل مدرسه اتو جمع کن .می گفت چرا باید جمع کنم وقتی می تونم همه رو پرت کنم ، تازه خیلی هم بیشتر حال میده . تا اینکه یک روز که از مدرسه اومد خونه وسایلش رو مثل همیشه به گوشه ای پرت کرد و فردا صبح که می خواست بره مدرسه هر چه دنبال جورابش گشت اونو پیدا نکرد و خیلی کلافه شد.به ساعت نگاه کرد دید داره دیرش میشه شروع کرد به گریه کردن . مادرش گفت چی شده عزیزم چرا گریه می کنی ؟ گفت جورابامو پیدا نمی کنم . مادرش گفت ببین پسرم وقتی من بهت میگم هر چیزی رو سر جای خودش بذار بخاطر همینه. حالا فهمیدی؟ پسر بچه گفت :من فکر نمی کردم که این مشکلات پیش بیاد . ولی قول میدم از این به بعد نظم داشته باشم و وسایل خودمو در جای مخصوص بذارم . مادرش هم او را بوسید و یک جوراب دیگر آورد و او پوشید و به مدرسه رفت . در راه مدرسه با خودش فکر می کرد که از امروز پسر منظمی خواهم شد. ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙271🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 ❤️ حمید روی تخت بیمارستان بود. ملافه‌ی سفیدی سرش کشیده بود و آرام آرام اشک می‌ریخت. دو روز بود که از عمل او می‌گذشت. حمید حوصله‌اش حسابی سر رفته بود. او یک غصه‌ی بزرگ دیگر هم داشت. او فکر می‌کرد در اتاق بیمارستان نمی‌تواند نماز بخواند. دلش برای مسجد، بچه‌های مسجد و تکبیر گفتن در نماز جماعت تنگ شده بود. یک‌دفعه صدای در آمد. نگاه حمید به آقای سبحانی، روحانی مسجد، افتاد. او با دوستان حمید به عیادتش آمده بودند. آن‌ها با حمید سلام و احوالپرسی کردند. آقای سبحانی دست حمید را در دست گرفت و برای شفایش دعا کرد و بچه‌ها آمین گفتند. آقای سبحانی گفت: «حمیدجان! چیزی احتیاج نداری؟» حمید گفت: «نه. فقط از این ناراحتم که نمی‌توانم از روی تخت بلند شوم و نماز بخوانم.» آقای سبحانی گفت: «می‌توانی تیمّم بگیری و نشسته و حتی خوابیده نماز بخوانی.» حمید گفت: «خوابیده؟» آقای سبحانی گفت بله پسرم کسی که نمی‌تواند ایستاده نماز بخواند، باید نشسته بخواند؛ و اگر نشسته هم نمی‌تواند بخواند، باید خوابیده بخواند. آقای سبحانی گفت: «خدا دوست دارد در هر حال بندگانش با او گفت‌وگو کنند و صدای آن‌ها را بشنود؛ و وقتی که صدای اذان بلند می شود ،خدای مهربان هست که صدایمان می زند و منتظر ماست❤️❤️ مثلا وقتی صدای بابابزرگ و مامان بزرگ مهربون میاد چقدر منتظرش می گذاری ؟ ! خوب معلوم است دیگر، سریع به سمتشان می دوی...، حال کسی صدایت می زند که هزاران برابر بیشتر از هرکس دوستت دارد،مخصوصا در تنهایی‌های بیمارستان خداوند به تو توجه بیش‌تری دارد.» حمید خوشحال شد. آقای سبحانی و دوستان حمید نیم‌ ساعتی کنار حمید نشستند. آقای سبحانی به ساعت نگاه کرد و گفت: «خُب حمیدجان، ملاقات تمام است. ان‌شاءالله زود خوب شوی و دوباره به مسجد بیایی. فقط قول بده اگر ما مریض شدیم، تو هم به عیادت‌ مان بیایی و برایمان کمپوت بیاوری. قول می‌دهی؟» حمید گفت: «چشم، حتماً می‌آیم و کمپوت می‌آورم!» آقا گفت: «نگو چشم می‌آیم. بگو خدا نکند که مریض بشوید.» حمید خندید، بچه‌ها هم خندیدند. ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙272🔜
🦋🌸🌼🦋👦 🍃 شعر برای ورزش صبحگاهی مدرسه ای بچه های با نظم همه بیاین توی صف پاشو پاشو ورزش کن تنبلی رو ولش کن نرمش بکن پویا باش از تنبلی جدا باش حالا بزن تو در جا با اون پاهای زیبا حالا بشین و پاشو در حرکات کوشا شو حالا بایست تو ثابت یک ایست خوب و جالب درجا بزن ببینم افسردگی نبینم یه گردش به راست گردش بعدی به چپ بپا نیفتی عقب حالا دوباره درجا با اون پاهای زیبا نرمش بکن پویا باش از تنبلی جدا باش . . . ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ یک که می‌گم دستا بالا ،۱ ، ۲، ۳، ۴ دو که می‌گم دست راست بالا ، ۱ ، ۲، ۳، ۴ سه که می‌گم دست چپ بـالا، ۱ ، ۲، ۳، ۴ چهار که می‌گـم بپـر بالا ،۱ ، ۲، ۳، ۴ با شماره پنج به راست، با شماره شش به چپ هفت که میگم کمر به راست، هشت که می‌گم کمر به چپ با شماره نُه بشین ، بــــــا شماره ده پا شـو دستامونو می‌بریم بالا با هم دیگه می‌کنیم دعا شکر خدای کریم ،‌ خدای خوب و رحیم ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙273🔜
🦋🌸🌼🦋👦 این بازی مثل وصل کردن دو کلمه غیرمرتبط بر اساس املای آنهاست. تعداد بازیکنان: شش یا بیشتر نحوه بازی: کلمه ای را روی تخته بنویسید. اولین دانش آموز باید با سه یا چهار حرف آخر آن کلمه، کلمه جدیدی بسازد. دانش آموز دوم هم همین کار را می کند، و  این زنجیره ادامه می یابد تا  زمانی که یک دانش آموز نتواند کلمه جدیدی بسازد. دانش آموزی که موفق نمیشود کلمه جدیدی بسازد و یا غلط املایی دارد از بازی خارج میشود. از اضافه کردن حروف اضافه برای ساختن کلمات جدید خودداری کنید. برای پیچیده کردن بازی میتوانید بازی را محدود به کلماتی حول یک موضوع یا مطلب خاص انجام دهید. ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙274🔜