eitaa logo
بنده امین من
2.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ به برنامه‌ریزی‌هایتان با دقت عمل کنید... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1506🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
43.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (پوریای ولی : قسمت پنجاه و سوم : وصیت خاجه سهیل) لینک کانال ۸تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚 1507 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🍃 .
🤚 ♥🌸♥ 🌞خورشید من از دیار شب کرده عبور... ای کاش کند ز مشرق عشق ظهور... 🌺هر لحظه در انتظار آنم برسد..‌. با خود ببرد مرا به مهمانی نور.‌‌... سلام به روی ماهتون 🤚☺️💕 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 💕💕💕💕💕 مورچه_شکمو 🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.» یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.» مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند» مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.» بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.» بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.» بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.» مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.» مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.» مورچه گفت:«ممنونم ، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!» مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.» مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد. 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1508🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#,احکام 🔺 🔺 👆👆 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1509🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 🛋 ساختن لوستر و جاشمعی 🪔🕯 با قاشق یکبارمصرف 🥄 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1510🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ آدم برای رسیدن به اهدافش نیاز به انگیزه دارد... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1511🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_839413276.mp3
11.39M
•پویانفر •از ازل‌من‌بودم‌عاشقو ... ◾️ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1512🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت چهاردهم) لینک کانال ۱۲تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry12_14 ═══••••••○○✿ 🔚1513 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌼بسم‌ الله الرحمن الرحیم🌿 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 👋 صبحتان بخیر🙂 برایتان صبحے زیبا🌹 پرازرحمت و🌺 ڪرامت الهے پراز💐 خیرو برڪت🌷 پراز عشق و مهربانی🌼 و خالے ازغم🌸 وغصه و نامهربانی🌻 آرزومندم.🌾 🌷🍃🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان هایی از امام هادی علیه السلام 💢دستِ ادب💢 خلیفه وقت بیرون کاخش، چشم‌به‌راه ایستاده بود. قرار بود علی بن محمد علیه‌السلام وارد کاخ شود😍. تا امام به کاخ رسید، همه دست روی سینه گذاشتند و احترامش کردند. وقتی امام گذشت، اطرافیان خلیفه، محض خودشیرینی، صدا بلند کردند: «یعنی چه که ما با این‌ سن و سال، به یک‌ کودک احترام بگذاریم؟ به خدا قسم بخواهد از کاخ بیرون بیاید، از این ‌اسب‌ها پایین نمی‌آییم». امام بیرون آمد. نفهمیدند چه شد. به خودشان که آمدند، دیدند از اسب پیاده شده و دست ادب به سینه گذاشته‌اند، بی‌اختیار.☺️ ۲ 💢نگین نصف شده💢 صدایش می‌لرزید. سخت ترسیده بود. هراسان به چهره امام نگاه کرد و گفت: «خانه و زندگی‌ام را به شما می‌سپارم». امام، آرام نگاهش کرد: «یونس! چه خبر شده؟» یونس درمانده گفت: «وزیر خلیفه نگین گران‌بهایی را به من داده بود برای حکّاکی. 😞 داشتم کار می‌کردم که نا غافل شکست و نصف شد. باید فرار کنم».😔 امام علی بن محمد علیه‌السلام گفت: «آرام باش. برگرد خانه‌ات. ان‌شاءالله درست می‌شود». یونس می‌دانست علم آسمان‌ها و زمین پیش امام است. دلش هنوز نگران بود، اما «چشم» گفت و برگشت به خانه.😢 فردا وزیر او را خواست: «میان همسرانم دعوا شده! برو آن نگینی را که به تو سپرده بودم، نصف کن و با آن، دو انگشتر بساز؛ مثل هم. مزدت هم دو برابر!»😍 💢آرام‌تر از همیشه💢 از مرگ می‌ترسید. سکرات موت به سراغش آمده بود. وحشت‌زده، گریه می‌کرد و ضجه می‌زد. 😭😭 همین وقت‌ها بود که امام به عیادتش آمد. ❤️ علی بن محمد علیه‌السلام نشست بالای سرش، آرام دستان مرد را در دست مبارکش گرفت و گفت: «از مرگ می‌ترسی؟ اگر بدنت کثیف باشد، حمام نمی‌روی؟ مرگ هم مثل حمام! از گناهان پاکت می‌کند و تو را به آرامش می‌رساند». مرد، آرام شد. دست‌های امام را در دست فشرد و جان داد.🍃 ۴ 💢بالاتر از گذشت💢 پیک، زانو زد و پوست مهروموم ‌شده را گرفت جلوی متوکل: «نامه‌ای است از امام جماعت مدینه». متوکل نامه را باز کرد. چندمین ‌نامه بود با محتوایی یکسان. مرد، بازهم او را علیه امام هادی علیه‌السلام شورانده بود: «مدینه را اگر می‌خواهی، باید علی بن محمد را از آن بیرون کنی». متوکل بذر کینه امام را از خیلی قبل‌تر در سینه داشت. قبول کرد. دستور داد امام مدینه را ترک کند.😔 امام هادی علیه‌السلام آماده ترک شهر شده بود که امام جماعت آمد. مقابلش ایستاد به خط‌ونشان ‌کشیدن: «اگر بروی شکایت من را پیش متوکل بکنی، خانه‌ات را آتش می‌زنم. به بچه‌هایت هم رحم نمی‌کنم». امام گفت: «من مثل تو آبرو ریز نیستم. شکایتت را به کسی می‌کنم که من و تو و خلیفه‌ات را آفرید». مرد، سرخ شد از خجالت. افتاد به‌پای امام تا از گناهش بگذرد.🌺 💢شکر نعمت💢 روزگار به او سخت گرفته بود. طلبکارها مدام می‌آمدند پی‌اش. درمانده شده بود. رفت پیش امام هادی علیه‌السلام. تا آمد چیزی بگوید، امام گفت: «اباهاشم! شکر کدام ‌یکی از نعمت‌های خدا را می‌خواهی به ‌جا بیاوری؟ به تو ایمان داده و بدنت را بر آتش حرام کرده. سلامتی و عافیت داده تا قوت داشته باشی و طاعتش را به‌ جا بیاوری...» امام دانه‌دانه نعمت‌های خدا را برای اباهاشم برمی‌شمرد و او در سکوت، گوش می‌داد. حرف امام که تمام شد، اباهاشم همان‌طور در فکر نعمت‌ها و شکرهای به‌جا نیاورده، بلند شد برود که امام گفت: «سپرده‌ام صددینار به تو بدهند. دم در بگیرشان و برو».🍃 ۶ 💢زیارت جامعه کبیره💢 امام را خیلی دوست داشت. ❤️ هنرش هم این بود که بلد بود از نعمت حضور امام استفاده کند. دو زانو نشست جلوی امام هادی علیه‌السلام و گفت: «آقا! به من کلامی یاد بدهید که با آن، شما اهل‌بیت را بشناسم و زیارتتان کنم».☺️ امام، مهربان و صبور، گفت: «غسل کن. به حرم که رسیدی، شهادتین را بگو. بعد، صد تکبیر و بعد...» جمله‌ها، یکی درخشان‌تر از دیگری، پشت هم ردیف شدند. خصائل و ویژگی‌های اهل بیت، دانه به دانه در دل جمله‌ها بودند؛ جمله‌هایی که در سینه مرد ماندند و از آن سینه به ما رسیدند؛ جملات زیارت جامعه کبیره.🌹 پی‌نوشت منابع ۱- بحارالانوار، ج۵۰ ۲-نگاهی به زندگی چهارده‌معصوم، شیخ عباس قمی، ص ۴۳۰ ۳-اعیان شیعه، ج ۲، ص ۳۷ ۴-شگفتی‌های عالم برزخ، علی غضنفری، ص ۱۴ ۵-آفتاب در حصار، زهرا مرتضوی، سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان، ۱۳۸۶ ۶-شمشیرهای آسمانی، مسلم ناصری، پیام آزادی لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1514🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا