eitaa logo
بنده امین من
2.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ در مهمانی جوری رفتار کنید که پدر و مادر مجبور به عذر خواهی نشوند... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1698🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
52.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (پوریای ولی: قسمت پنجاه و هفتم : گرد سیاه ) لینک کانال ۸تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚 1699🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســـــلام 🌻صبحتون بخیر و خوشی 🌻امروزتون سرشاراز آرامش 🌸مهر و محبت 🌻نشان لبخند خدا 🌸در زندگی است... 🌻ان شا الله نگاه خدا 🌸توجه و لبخند عنایتش 🌻همیشه شامل حالتون بشه 🌸 یکشنبتون پر از خیر و برکت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔭 دوربین‌ باش! 😉 داره شروع میشه، جور دیگر باید دید... پیام رهبر انقلاب❤️ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1700🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💭🎲 نماز پر ماجرا🎲💭 مادر بزرگ به حیاط می‌رود و سر و صورتش را با آب حوض می شوید. فاطمه در اتاق با عروسکش خاله بازی می کند. یکدفعه چشمش به حیاط می‌افتد. آستین هایش را بالا می‌زند و از جا بلند می‌شود تا به حیاط برود. مادر در آشپزخانه غذا درست می کند. تلفن زنگ می‌خورد مادر از فاطمه می‌خواهد تا جواب دهد فاطمه یک نگاه به حیاط می‌اندازد اما می‌داند که اول باید حرف مادر را گوش دهد کسی که پشت تلفن است با مادر کاردارد مادر بزرگ فاطمه را صدا می زند فاطمه جان بیا امروز وضو را یادت بدهم. فاطمه با ذوق می‌خواهد برود که ریحانه ازخواب بیدار می‌شود و بنا به گریه می‌گذارد. فاطمه او را نوازش می‌کند تا آرام شود مادر همچنان در حال صحبت با تلفن است. مادربزرگ وضو میگیرد و به خانه می‌آید فاطمه ناراحت نگاه می‌کند. صدای در پشتی خانه می‌اید فاطمه با تعجب نگاه می‌کند مادربزرگ به آرامی می‌ایدو ریحانه را بغل میگیرد صدای در بلند تر میشود فاطمه می‌دود پایش به گلدان گیر میکند و محکم زمین میخورد تلفن از دست مادر می‌افتد و خودش رابه حیاط میرساند آرنج فاطمه زخمی شده و خون میچکد مادر در را باز میکند بچه های همسایه توپشان را میخواهند مادر توپ را از باغچه پیدا میکند و به آنها میدهد اشک های فاطمه می‌آیند مادر خم میشود و صورتش را میبوسد فاطمه میگوید: _ امروز میخواستم وضو یاد بگیرم مادر دوباره بوسه بر گونه اش مینشاند و میگوید: _ خودم یادت میدهم چرا ناراحتی؟ فاطمه آرنجش رانشان میدهد و میگوید: _ شما موقع وضو آرنج را هم میشویید اما حالا آرنج من زخمی شده فاطمه دوباره میزند زیر گریه مادر دستش را میگیرد و او را به آشپزخانه میبرد بعد هم یک چسب کوچک به زخم میزند و بعد با ذوق میگوید: _ شاید خدا میخواد تو همون اول وضوی جبیره یاد بگیری فاطمهاز ذوق مادر تعجب میکند و میگوید: _ وضوی جبیره چیست؟ مادر لبخندی میزند و می گوید: _ مثل وضوی معمولی است فقط کسی اگر جایی از بدنش زخمی باشد آن را از روی چسب نم میکند مادر می گوید: اول آستین هایت را بالا بزن و دست هایت را بشوی. _حالا با دست راست خودت، روی صورتت آب بریز و روی آن دست بکش. فاطمه همین کار را می کند. مادر می گوید: _ آفرین باید از بالای پیشانی تا چانه ات شسته شود. فقط یادت باشد، باید صورتت را از بالا به پایین بشویی. _ خب حالا با دست چپ آب بردار و از آرنج دست راستت بریز و تا سر انگشتانت بشوی. فاطمه همین کار را می کند. مادر ادامه می دهد: یادت باشد از بالا به پایین بشویی. خب حالا با دست راست آب بردار و از آرنج دست چپ بریز و تا سر انگشتانت را بشوی، روی چسب زخم را هم فقط با دست خیس لمس کن. آفرین! فاطمه با دقت این کار را هم انجام میدهد مادر دست فاطمه را می گیرد و میبوسد و میگوید : حالا با دست راست، روی سرت را مسح کن. فاطمه می پرسد: چه کنم؟ مادر می گوید: با همان رطوبتی که از شستن دستات مانده با دست جلوی سرت را از بالا به پایین مسح کن. و بعد خودش روسریش را بالا می برد و مسح کردن را نشان می دهد. فاطمه این کار را هم می کند. مادر ادامه می دهد. حالا با دست راست، از سر انگشتان پای راس تا بر آمدگی پا را مسح کن. فاطمه خم می شود و پای راستش را مسح می کند. بعد می ایستد و با اشتیاق می پرسد: خب، حالا چی کار کنم؟ مادر می گوید: دیگر هیچ کار! وضو همین بود حالا برویم و با هم نماز بخوانیم. در همین حال دوباره صدای در و تلفن همزمان بلند میشود ریحانه که روی پای مادربزرگ بود هم بیدار شد و شروع به گریه کرد فاطمه و مادر اول تعجب کردند و ناگهان زدند زیر خنده فاطمه گفت چه نماز پرماجرایی شده... 👆👆👆 🎲 💭🎲 🎲💭 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1701🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت هجدهم) لینک کانال ۱۲تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry12_14 ═══••••••○○✿ 🔚1702🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀 | کمک در وضو ❓ اگر بطری آب را کج کنیم تا کسی وضو بگیرد، اشکال دارد؟ ✅ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1703🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 تولدت مبارک سردار قهرمان✨🌱 پ.ن: امروز به تاریخ شناسنامه، تولد سردارمون هست✨ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1704🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استخوان لای زخم گذاشتن (ضرب المثل) قصابی بود که هنگام کار با ساتور دستش را بریده بود و خون زیادی از زخمش می چکید . همسایه ها جمع شدند و او را نزد حکیم باشی که دکتر شهرشان بود بردند . حکیم بعد از ضد عفونی زخم میخواست آن را ببندد که متوجه شد لای زخم قصاب استخوان کوچکی مانده است . می خواست آن را بیرون بکشد اما پشیمان شد و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت : زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم. از آن روز به بعد کار قصاب درآمد . هر روز مقداری گوشت با خود میبرد و با مبلغی به حکیم باشی میداد و حکیم هم همان کار همیشگی را می کرد اما زخم قصاب خوب نشد که نشد . مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه روزی حکیم برای مداوای بیماری از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت و از آنجایی که پسرش طبابت را از او یاد گرفته بود به جای او بیماران را مداوا می کرد . آن روز هم طبق معمول همیشه قصاب نزد حکیم رفت و حکیم باشی دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفونی می خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لای زخم شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصاب گفت : به زودی زخمت بهبود پیدا میکند . دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکیم آمد و به او گفت : تو بهتر از پدرت مداوا می کنی . زخم من امروز خیلی بهتر است . پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدعفونی کرد و بست و به قصاب گفت :از فردا نیازی نیست که نزد من بیایی. چند روزی گذشت و حکیم از سفر برگشت . وقتی همسرش سفره را پهن کرد متوجه شد که غذایش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است . با تعجب گفت : این غذا چرا گوشت ندارد؟ همسرش گفت تو که رفتی پسرمان هم گوشتی نخریده . حکیم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نیامد ؟ پسر حکیم با خوشحالی گفت : چرا پدر آمد و من زخمش را بستم و استخوانی که لای آن مانده بود را بیرون کشیدم . مطمئن باشید کارم را خوب انجام داده‌ام . حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت : از قدیم گفته بودند : نکرده کار ، نبر به کار .پس بگو از امشب غذای ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را لای زخم گذاشته بودم تا قصاب هر روز نزد من امده و مقداری گوشت برایمان بیاورد حالا هم بلند شو زن و بچه ات را هم بردارو از خانه ی من برو بیرون. من نون و آب اضافه ندارم به تو و زن و بچه ات بدهم. پسر حکیم که تا آن روز ازکمک های پدرش بهره میبرد حالا ازینکه بخواهد خودش برای خانواده کارکند میترسید اما با هر زحمتی بود اتاق کوچکی در بیرون اجاره کرد و بچه ها و همسرش را به آنجا برد هر چه پول داشت هم کمی نان برای بچه ها خرید. توکل به خدا کرد و مطب کوچکی هم راه انداخت و مغازه به مغازه رفت و اطلاع داد سپس به خدا گفت من خرج زندگیم را از حرام نمی خواهم خودت راه حلال را برایم باز کن روز بعد در مطب نشست وشروع کردبه ساختن دارو که در به صدا درآمد دو نفر وارد شدند و دست هر دو زخم بودو خوب نمیشد یکی از آنها که سن زیادی هم نداشت گفت: _ من از شهر دیگری آمده ام قصاب به خانه ی ما آمده بود و از شما تعریف زیادی میکرد اگر دستم خوب شود من هم در همه جا از شما و طبابتتان تعریف خواهم کرد پسر حکیم کارش را شروع کرد وبا دقت تمام سعی کرد زخم را پانسمان کند چند ماهی گذشت و حکیم از در خانه ی پسرش میگذشت پسرش بیرون آمد و او را به خانه دعوت کرد ناهار حاضر بود و پدر هم سر سفره نشست پسر برای پدر آبگوشت کشید و پدر شرمنده سر به زیر انداخت و گفت: _ پسرم کمی هم برای مادرت بکش تا ببرم چند روز میشود که غذای درست وحسابی نخورده است. از آن روز به بعد درباره ی کسی که جلوی پیشرفت کارها را بگیرد یا دائم اشکال تراشی کند ، می گویند : استخوان لای زخم می گذارد… امثال و حکم – دهخدا لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1706🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا