#داستان
گنبد فیروزه ای امامزاده
مشدی ظفر روی سکوی جلوی خانهاش نشسته بود و بازی بچهها را تماشا میکرد. او هر روز کارش همین بود، صبح زود
پسرش رمضان او را روی پشتش مینشاند و روی سکو میگذاشت بعد هم می رفت سراغ کارهای کشاورزی و دامها، ظهر
بر میگشت مشدی ظفر را میبرد توی خانه.
بچهها مثل روزهای گذشته دور مشدی ظفر حلقه زدند.
مهدی گفت:«مشدی ظفر امروز قصهی آهوبچه را برایمان تعریف
کن»
ارسلان جلو رفت و گفت:«نه مشدی قصهی آهوبچه تکراری است، قصهی جدید بگو»
مشدی ظفر آهی کشید و گفت:«بروید بازی کنید که مشدی امروز حوصلهی قصه گفتن ندارد عزیزانم»
علی کنار مشدی نشست، دستش را روی دست چروکیدهی مشدی ظفر گذاشت و گفت:«چرا مشدی؟ چیزی شده؟ چرا امروز
ناراحتی؟»
مشدی با گوشهی دستمال سفید چشمان خیسش را پاک کرد و گفت:«زمانی جوان بودم فرز و قوی زرنگ و سریع پر زور و
توانا، اما حالا حتی نمیتوانم تا امامزاده بروم»
نگاهی به گنبد فیروزه ای امامزاده کرد ادامه داد:«بچه که بودم با دوستانم تا امامزاده مسابقه میدادیم مثل حالا نبود،
راهش خاک و سنگ بود، حالا آسفالت شده»
مهدی دستش را روی چانهاش گذاشت:«به پدرم بگویم تراکتورش را بیاورد برویم امامزاده؟»
مشدی ظفر به سکو تکیه داد:«نه پسرجان، من دلم میخواهد هر وقت خواستم بدون زحمت دادن به کسی بروم
امامزاده، پدرت الان سر زمین کلی کار دارد»
کلاهش را جا به جا کرد:«بروید بازیتان را بکنید، بروید»
بچهها از مشدی ظفر که فاصله گرفتند، ارسلان با لب ولوچهی آویزان گفت:«کاش میشد کاری کنیم»
علی توی فکر بود که مهدی یک دفعه دادزد:«صندلی چرخدار»
بچهها به مهدی نگاه کردند مهدی ادامه داد:«برایش یک صندلی چرخ دار تهیه میکنیم»
ارسلان اخم کرد:«حرفهایی میزنی علی! پولمان کجابود؟»
علی سرش را پایین انداخت، مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«میسازیم!»
علی با دهان باز گفت:«افرین مهدی چه فکر خوبی!»
ارسلان ابرویش را بالا داد و گفت:«چطور میسازیم؟ ما که وسایلش را نداریم تازه بلد هم نیستیم»
ادامه دارد...
داستان نوجوان
#باران
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2030🔜
سلااام خدمت شما عزیزان☺️
این طور که اطلاع دارم امروز، روز آخر کلاسهای شما آقا پسرا و دختر خانم های گل دبستانی هست.😊
1400/2/29
آرزوی موفقیت و سربلندی دارم برای تکتک شما عزیزان دلم🌸
انشاءالله هرکدوم با درس خواندن باعث سربلندی پدرو مادرتون بشین🤲🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
بنده امین من
احکام خوشمزه😋 دم غروب اوستا مراد با خر محبوبش و یک گله ی گوسفند می خوان چهارنعل بیان سمت ده چون ن
سلاااام✋
این آقا پسرا و دختر خانم های گلم 🌹 دیروز و امروز به سؤال احکاممون جواب دادن:
♥️ تسنیم بخشی ۹ساله از تهران☺️😍😊: اوستا مراد باید تیمم کند💧❌
چون وقتی آب نیست برای نماز باید تیمم کنیم📿📿📿
♥️ سارا شیخ محمدی ۱۱ساله از استان البرز: چون اونجا آب نبوده اوستا مراد می تونه تیمم کنه.
♥️ علیرضاموذنی: جواب میشه غسل کردن.
❤️ حنانه: اوستا مراد یادش افتاد که حاج آقا گفته که اگه جایی آب در دسترس نبود که میتونیم با خاکی که پاک باشه
تَیّمُم کنیم و زود نماز مون رو بخونیم.
♥️ ریحانه زینلی ۱۳ ساله از اصفهان:
چون گوسفند ها نمیتونندسریع برند اوستا مراد همونجا تیمم میکنه و نمازش را میخونه.
♥️ محمد مهیار شهامتی۹ساله از اردبیل: مسابقه استاد مراد اینه حاج آقا به اوستا گفته که تیمم بگیره.
♥️ فاطمه زهرا برنا ۱۰ ساله از اهواز: برای احکام این هفته اوستا مراد می تونسته تیمم کنه.
♥️ علی کده ۱۲ ساله از زاهدان: اوستا مراد یادش افتاد که می تواند تیمم کند.
♥️ محمــــد سجـــــاد فــــریدزاده (۷ ساله از اصفهان)😁: اوستا مراد یادش افتاده بود که حاج آقا بهش یاد داده جایی که آب نیست باید تـیـمـم کنه.
♥️ امیرعلی زنگی آبادی زاده ١٠نیم ساله از استان کرمان شهر زنگی آباد: «شاید حاج آقا به اوستا مراد تیمّم رو به اوستا مراد یاد داده بود.»
♥️ سید محمدحسین حسینی 10ساله از شیراز: اوستا مراد میتونه تیمم کنه چون وقت کمه.
♥️ سیده فاطمه: اوستا مراد تیمّم میکنه و نمازش رو میخونه.
♥️ حنانه سادات: جوابش میشه تیمم، آدم وقتی که اطرافش آب نیست، میتونه با خاک وضو بگیره که بهش میگن تیمم.
۵تا دسته گل💐صلوات💐 تقدیمشون کنیم که خدا برای پدر و مادرشون حفظشون کنه که اینقدر خلاقند و احکام نمازشون را خوب بلدند😊
مرحبا بندهی خوب خدا👏👏👏👏
هفتهی بعد منتظر سؤال بعدی احکام اوستا مراد باشید😊
🍃
اوستا مراد شنیده بود که آق قربون مریض شده و نمیتونه گله گوسفندهاش رو به چرا ببره. برای همین اوستا تصمیم گرفت به آق قربون کمک کنه و به جای او، چوپانی گلهاش رو بکنه...
یکروز اوستا مراد وضو گرفت و با گوسفندها و یار همیشگیش 🐴 به دشت و دمن رفتند... جای همه بچه ها خااالی که دشت پر از گل🌹🥀🌺🌸🌼 بود و هوا پر از بوی بهاااار 🦋🐌 و صدای پرندگان🐦 گوش را نوازش می داد... اوستا مراد بعد از ناهار چرتش گرفت و زیر یک درخت باصفا 🌳خوابش برد... کلی خواب های قشنگ🌈 دید... از خواب شیرینش که بیدار شد دید خیلی وقته که خوابیده و نماز ظهر و عصرشم نخونده.
اوستا تازه از حاج آقا یاد گرفته بود که وقتی بخوابه و گوشش هم چیزی نشنوه وضوش باطل میشه...
دنبال آب توی خورجین خر 🐴محبوبش گشت، اما ای دل غافل که دبه آب رو جا گذاشته بود... تصمیم گرفت زودتر راه بیفته که قبل از غروب به ده برسه تا نمازش قضا نشه... با سگ گله🐶 شروع کرد به جمع آوری ببعی های شیطون... اما مگه میشد این گوسفندای شکمو رو از علفای خوشمزشون جدا کرد!!! تا ببعی 🐑 سفیده رو هی میکرد، قهوه ای🐐 میرفت از گله بیرون... تا سیاهه رو میاوردن تو گله، قوچ های شیطون🐏 با شاخ های بامزه شون با هم مسابقه میدادند... خلاصه اوستا مراد به نفس نفس افتاده بود و می گفت اصلا خر ما از کرگی دم نداشت.
نگاهی به خورشید کرد که داشت میرفت پشت کوه... با غصه گفت حالا نمازم رو چیکار کنم؟ تصمیم گرفت سوار الاغ بشه و با سرعت به سمت ده بره ولی گوسفندها گوششون بدهکار نبود که نبود. یه نفس عمیق کشید و سعی کرد خوب فکر کنه که چی کار بکنه.
یادش اومد که حاج آقا قبلاً گفته بودن که وقتی وقت نماز داره میگذره و آب هم در دسترس نیست باید تیمم کنه.
خدارو شکر کرد و به مغزش افتخار کرد چنین مسأله ای رو یادش اومده. بعد سریع رفت تیمم کنه و توی دشت و دمن نمازش رو بخونه تا حالا که اومده ثواب کنه و به آق قربون کمک کنه یه وقت کباب نشه و نمازش قضا بشه...
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2031🔜