#داستان
دوچرخه 🚲
امیر با خوشحالی سوار بر دوچرخه جدیدش امد تو کوچه! بچه ها که داشتند تیله بازی می کردند هیجان زده به سمتش دویدند. سعید با حسرت گفت: وااای چه دوچرخه قشنگی کاشکی منم یکی داشتم.
کیان گفت: امیر میشه منم یه دور با دوچرخه ت بزنم!؟
سامان با قلدری گفت: این که چیزی نیست بابای منم قول داده برام یه دوچرخه بخره .
میلادگفت: وااای چه زنگ قشنگی داره .و چندبار زنگ دوچرخه را به صدا درآورد.
هرکدام از بچها با حسرت در مورد دوچرخه صحبت میکردند تا اینکه امیر گفت: بچه ها من بهتون اجازه میدم سوار دوچرخه م بشید اما یه شرط داره!
بچه ها خوشحال هورا کشیدند و چشم دوختند به دهان امیر تا شرط را بشنوند.
امیر گفت :شرطش اینه که هرکس هر خوراکی خوشمزه ای که خیلی دوست داره بیاره ، خوراکی هاتونو بدید منم دوچرخه مو میدم سوار بشید .
بین بچها همهمه افتاد . سامان که بسته پاپ کورن در دست داشت جلو رفت و گفت : این پاپ کورن مال تو !
امیر گفت :اول نوبت سامانه بقیه هم برن و خوراکی بیارن و بعد دوچرخه را به دست سامان داد .سامان هیجان زده چرخ میزد و میخندید.
سعید به خانه رفت و چندتا سیب رسیده و قرمز از درخت توی حیاط چید و دوان به سمت امیر برگشت: اینم سیبای خوشمزه من مال تو!
حالا نوبت سعید بود که دوچرخه را سوار شود.
کیان گفت: من پول دارم میشه پول بدم و سوار دوچرخه بشم؟
امیر قبول نکرد و گفت: نه نمیشه برو باپولت خوراکی بگیر و بیا
کیان با دوتا بسته پاستیل برگشت : بیا اینم پاستیلای من مال تو!
کیان که سوار دوچرخه شدمیلاد با یک پاکت لواشک از راه رسید : این لواشکارو مامان جونم درست کرده بیا لواشکای من مال تو!
حالا فقط آراد مانده بود. کمی فکر کرد و گفت: الان برمی گردم به خانه رفت و با یک ظرف انار دان شده برگشت :این انارارو مامانم دون کرده ازش اجازه گرفتم و اوردم. بیا اینم انارای من مال تو!
آراد هم سوار دوچرخه شد
وقتی همه با دوچرخه امیر دور زدند و خوشحال دور هم جمع شدند امیر گفت حالا وقت چیه؟
بچها با تعجب به هم نگاه کردند
امیر گفت: وقت جشن دوچرخه ست حالا با خوراکیامون یه جشن حسابی میگیریم و ازین به بعد هرروز نوبتی دوچرخه سواری می کنیم
بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2345🔜
#داستان
آخ جون
ریحانه کنار مادر نشست. پولهایش را جلو برد و گفت:«مامان من میخوام پولهای قلکم رو برای غذایی که میخواید روز عید غدیر برای نیازمندان بپزید بدم»
مادر به چشمان سیاه ریحانه نگاه کرد و گفت:«ولی تو میخواستی با پولهات ساعت بخری»
ریحانه لبخند زد و گفت:«پولهام رو دوباره جمع میکنم و میخرم، بابا میگفت خدا غذا دادن به دیگران تو روز عید غدیر رو خیلی دوست داره»
مادر پیشانی ریحانه را بوسید، پولها را گرفت و گفت:«قبول باشه دخترمهربونم»
ریحانه با صدای در به طرف حیاط دوید. در را برای پدر باز کرد خودش را توی بغلش جا کرد و گفت:«سلام بابایی خسته نباشید»
پدر ریحانه را بوسید و گفت:«سلام دخترنازم، مونده نباشی عزیزم»
بستهی کوچکی توی دستان پدر بود. روی زانو نشست. موهای روی پیشانی ریحانه را کنار زد. بسته را توی دستان ریحانه گذاشت و گفت:«عید دخترم مبارک باشه»
چشمان ریحانه از خوشحالی برق زد. بسته را گرفت و گفت:«هنوز که عید غدیر نشده!»
پدر بلند شد و گفت:«عید قربانه دخترم» به طرف حوض رفت. ریحانه کنار پدر که داشت دستانش را میشست ایستاد. بسته را آرام باز کرد. بالا و پایین پرید و گفت:«اخ جون همون ساعت صورتی که دوست داشتم»
#باران
#مناسبتی
#عیدقربان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2362🔜
#داستان
بوی بهشت
شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود!
از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!»
یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی میخواد دلم آزادی میخواد!»
نگاهی به دوستانش کرد که گوشهی قفس آرام باهم بازی میکردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!»
یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!»
شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟»
یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمیکنی؟»
شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست میگی چه بوی خوبی میاد!»
یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!»
شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیکتر و بیشتر شد!»
شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!»
چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!»
شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!»
یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمیداشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!»
یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!»
امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند.
یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست میکشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت میدید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!»
یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه میکرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب میدیدم، چه خواب شیرینی بود!»
یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2383🔜
#داستان
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچهها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود میگویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخمهایش را در هم کرد و گفت:« میشود»
سعید با لبولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند اینجا بمانیم. باید صبر کنیم تا همهی مسافران خانهی خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همهی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم میچینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکهی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خندهی بچهها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچهها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابهلای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهرهی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبتهای رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرفهای رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز میکرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
#غدیر
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2397🔜
#داستان
سفر
اسبها آمادهی حرکت بودند. مرد بلند قدی بچهها را صدا زد.
رقیه و دوستانش جلو دویدند.
مرد گفت:«بچهها کم کم میخواهیم حرکت کنیم. بزرگترها مواظب کوچکترها باشند. از بزرگترهایتان دور نشوید»
رقیه از دوستانش جدا شد. به طرف عمه زینب دوید. کنار عمه ایستاد.
عمه با مهربانی لباس خاکی رقیه را تکاند و گفت:«زیاد دور نشو میخواهیم حرکت کنیم»
رقیه سری تکان داد و گفت:«چشم میروم پیش عموعباس»
عمه زینب لبخند زد. رقیه خودش را به عموعباس رساند.
عموعباس رقیه را بغل کرد و بوسید. رقیه خندید. دست روی ریش عموعباس کشید و گفت:«عموجان میشود پشتتان سوار شوم؟»
عموعباس رقیه را به سینه فشرد و گفت:«چرا نمیشود دردانهی عمو»
رقیه را روی دوش گذاشت.
رقیه به اطراف نگاه کرد و گفت:«از اینجا همه چیز را میبینم»
به اسب سفیدی که جلوتر از همهی اسبها ایستاده بود اشاره کرد و گفت:«ذوالجناح آنجاست، اسب خوشگل بابا»
عموعباس به ذوالجناح نگاه کرد و پرسید:«دیگر چه میبینی؟»
رقیه سرچرخاند و گفت:«باباحسین جانم، او کمی آنطرفتر ایستاده، دارد با عموعبدالله صحبت میکند»
عموعباس رقیه را از روی دوشش پایین آورد و روی شتری گذاشت و گفت:«شتر سواری دوست داری رقیه جان؟»
رقیه ریز خندید:«بله خیلی، فقط باید خودتان هم باشید من تنهایی سوار شتر شدن را دوست ندارم»
عموعباس لبخند زد و جواب داد:«نور چشمم منکه تورا تنها رها نمیکنم»
رقیه به آسمان نگاه کرد. نورخورشید چشمش را اذیت میکرد. دستش را جلوی پیشانیاش گذاشت. لبهای کوچکش خشک شده بود. رو به عموعباس کرد و گفت:«عموجان من تشنهام، آب میخواهم»
عموعباس، رقیه را از روی شتر پایین آورد و گفت:«همینجا بمان تا برایت آب بیاورم عزیزدلم»
او را به پسرعمو سپرد و گفت:«حواست به رقیه جانم باشد زود برمیگردم»
عمو که رفت رقیه علیاکبر را دید. به طرفش دوید. علیاکبر بلند گفت:«ندو نازنینم زمین میخوری، اینجا بیابان است، زمین پر از خار است»
رقیه قدمهایش را کند کرد. به داداش علیاکبر که رسید لبهایش را غنچه کرد و پیشانی او را بوسید. علیاکبر موهای رقیه را از روی پیشانیاش کنار زد. او را روی پایش نشاند و گفت:«رقیه جانم چشمان قشنگت را ببند دستانت را جلو بیاور»
رقیه این بازی داداش علیاکبر را خیلی دوست داشت. چشمانش را بست دستان کوچکش را جلو آورد. علیاکبر سه تا گردو توی دستان رقیه گذاشت. رقیه با چشمانی که برق میزد به گردوها نگاه کرد. علیاکبر لبخند زد و گفت:«هروقت حوصلهات سر رفت با دوستانت گردو بازی کن» رقیه از روی پای
علیاکبر بلند شد و گفت:«دستتان درد نکند داداش علیاکبر جانم»
صدای گریهی علیاصغر بلند شده بود. رقیه تا صدای او را شنید گفت:«داداش علیاصغر جانم بیدار شد» دوید. علیاکبر صدا زد:«ارام برو جان برادر زمین میخوری اینجا بیابان است، زمین پر از خار است»
رقیه آرامتر رفت. کنار گهوارهی علیاصغر نشست. آرام صدایش زد:«داداشی داداشی گریه نکن، نازی نازی» علیاصغر با صدای رقیه آرام شد. رقیه دستان کوچکش را روی صورت گذاشت. دستانش را برداشت و گفت:«سلام» علیاصغر خندید. رقیه صورت علیاصغر را بوسید. او بازی با علیاصغر را خیلی دوست داشت.
عموعباس با ظرف آب برگشت. رقیه را ندید. از پسرعمو سوال کرد:«رقیه جانم کجاست؟»
پسرعمو، علیاکبر را نشان داد و گفت:«رفت پیش برادرش»
عموعباس به طرف علیاکبر دوید. رقیه را ندید پرسید:«رقیه جانم کجاست؟»
علیاکبر به احترام عمو بلند شد جلو رفت:«نگران نباشید پیش علیاصغر است»
عموعباس دست تکان داد و به طرف گهوارهی علیاصغر دوید. رقیه آنجا هم نبود!
همبازی رقیه داشت با چند دانه گردو بازی میکرد. عموعباس جلو رفت پرسید:«تو رقیه را ندیدی؟» دخترک جواب داد :«رقیه آنجاست» و با دست ذوالجناح را نشان داد. کمی دورتر رقیه توی بغل بابا حسین خوابیده بود.
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2436🔜
#شعر
آمد پدر با شال مشکی
پرچم سیاهی داشت در دست
سربند یا عباس را او
بر روی پیشانی من بست
میگفت باز از راه آمد
ماه محرم ماه ایثار
باید شود خانه، عزادار
با نصب پرچم روی دیوار
امسال توی خانهی ما
یک مجلس تعزیه برپاست
من هستم و مادر، پدر هم
مداح خوب مجلس ماست
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2447🔜
مراسم
مادر سینی چای را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست و گفت:«امروز اگر خسته نیستی سری به انباری بزن چیزی به محرم نمانده»
پدر فنجان چای را برداشت و گفت:«چشم چایی را که خوردم با آقا پوریا میرویم»
پوریا توپش را بغل گرفته بود کنار پدر ایستاد و پرسید:«انباری برای چی؟»
پدر لبخندی زد و جواب داد:«محرم نزدیک است باید آماده شویم!»
پوریا با چشمان گرد پرسید:«حالا که کرونا هست کجا میخواهیم برویم؟»
پدر استکان چای را برداشت و گفت:«جایی نمیرویم پسرم اما باید آمادهی محرم شویم، پرچم سیاه بزنیم و پیراهن مشکی بپوشیم»
مادر آهی کشید و گفت:«یادش بخیر سالهای گذشته توی روضه مراسم سیاهپوشان داشتیم»
پوریا به چشمان پر اشک مادر نگاه کرد و گفت:«الان نمیشود؟»
مادر سرش را پایین انداخت. پدر که چاییاش را تمام کرده بود دست پوریا را گرفت و گفت:«برویم پوریا جان»
پوریا همراه پدر به انباری رفت. چندتا پرچم و یک کیسه لباس مشکی برداشت. پوریا پرچم را از دست پدر گرفت و گفت:«بابا میشود امشب مراسم سیاهپوشان داشته باشیم؟»
پدر کمی فکر کرد و گفت:«چه فکر خوبی! من و تو و مامان با هم مراسم میگیریم»
پوریا پرچم را تکان داد و گفت:«اینطوری مامان خوشحال میشود»
پدر لبخندی زد و همراه پوریا به خانه برگشت. مادر توی آشپزخانه بود. پدر جلو رفت و گفت:«بفرمایید این هم مشکیها» پوریا جلو دوید و گفت:«میخواهیم مراسم سیاهپوشان بگیریم»
مادر به پوریا و پدر نگاه کرد. پدر لبخندی زد و گفت:«وسایل روضه را آماده کن من و پوریا هم مشکیها را به دیوار میزنیم»
چشمان مادر از خوشحالی برق زد.
یک ساعت گذشته بود که همه چیز آمادهی روضه شد.
پوریا با لباس مشکی کنار پدر ایستاده بود و سینه میزد.
#محرم
#داستان
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2451🔜
#داستان
🌸خدایا خودت درستش کن🍃
محمد چند بار پولهای قلکش را شمرد. عصبانی شد و پول ها را روی زمین گذاشت ، مادر کنارش نشست و گفت:« چه شده پسرم؟ میخواهی چیزی بخری؟»
محمد سر روی زانو گذاشت و گفت:« میخواهیم برای تکیه پارچه مشکی بخریم اما پولمان کم است»
مادر کمی فکر کرد، به اتاق رفت؛ چند دقیقه بعد با پارچه مشکی برگشت و گفت :«این چادر مشکی کهنه شده دیگر لازمش ندارم به دردتان می خورد؟»
محمد از جا پرید و گفت:« خیلی ممنونم مامان» چادر را از مادر گرفت و دوید توی کوچه. ایلیا و یاسین گوشه ای نشسته بودند امیر هم کنارشان ایستاده بود. محمد جلو رفت و گفت :«بچه ها زود باشید دیگر وقتی نمانده ها این هم پارچه مشکی»
بچه ها با خوشحالی به هم نگاه کردند، ایلیا با دیدن چادر مشکی گفت:« چه فکر خوبی کردی ولی یک چادر کم است» یاسین گفت:« برویم بپرسیم مامان های ما هم شاید چادر مشکی کهنه داشته باشند.» ایلیا گفت:« فکر خوبی است پس همه برویم قرارمان یک ساعت دیگر همینجا»
بچهها که رفتهاند محمد مشغول وصل کردن چادر مادرش روی دیوار تکیه شد، چند دقیقه بعد ایلیا و یاسین چادر مشکی بدست آمدند. چادرها را روی دیوار تکیه زدند و منتظر امیر نشستند. امیر نفس زنان از راه رسید محمد گفت:« دیرکردی» امیر نفس محکمی کشید و گفت :«دو تا چادر آوردم یکی را هم رفتم از مادر بزرگم گرفتم» ایلیا گفت:« زود باشید دیگر بچه ها این دو تا را هم بزنیم تکیه آماده می شود»
تکیه آماده شد بچه ها توی تکیه نشستند، امیر به دور و بر نگاه کرد و گفت:« خیلی خوب شده » محمد گفت:« بله حالا می توانیم از امشب عزاداری را شروع کنیم» ایلیا دست روی چانه گذاشت و گفت:« بچهها ما که مداح نداریم!»
یاسین با کف دست بر پیشانی اش زد و گفت:« اصلاً فکر اینجایش را نکرده بودیم»
محمد با لب و لوچه آویزان گفت :«حالا چه کار کنیم؟»
امیر از جا بلند شد و گفت:« ما باید از یک مداح دعوت کنیم» ایلیا بلند خندید و گفت:« با پول قلکهای مان؟ مگر چقدر پول داریم؟» یاسین سری تکان داد و گفت :«کدام مداح می آید توی هیئت چهار نفره ما؟ آن هم تکیه چادری؟»
امیر سرش را پایین انداخت و از تکیه بیرون رفت، روی جدول کنار جوی نشست، نگاهی به تکیه چادری کرد، یاد حرف پدربزرگ افتاد:« شما شروع کنید خدا باقی کارها را جور میکند»
چشمانش را بست و در دلش گفت :«خدایا خودت جور کن!» دستی روی شانهاش حس کرد، چشمانش را باز کرد مرد جوانی کنارش نشسته بود.
چهره مرد جوان خیلی آشنا بود امیر گفت:«ببخشید من شما را دیدم اما یادم نیست کجا» مرد جوان لبخند زد و گفت:«این تکیه مال شماست؟»
امیر نگاهی به تکیه کرد و گفت:«بله اما چه فایده؟»
مرد جوان ابرویش را بالا داد و گفت:«تکیه امام حسین(علیه السلام) بی فایده نمی شود »
امیر سر به زیر انداخت و گفت:«مداح نداریم»
مرد جوان لبخند زد و گفت:«من برایتان مداح می آورم خوب است؟»
امیر با چشمانی گرد به مرد جوان نگاه کرد و گفت:«کدام مداح حاضر می شود در تکیه ی چادری ما مداحی کند؟ تعدادمان هم کم است!پول هم نداریم!»
مرد جوان گفت:«مهدی رسولی »
امیر لبش را گزید و گفت:«مسخره ام می کنید؟ راستی یادم امد شما شبیه حاج مهدی هستید»
مرد جوان خندید و گفت:«من مهدی هستم مهدی رسولی برویم در تکیه تان عزاداری کنیم؟»
امیر از جا بلند شد و گفت:«باورم نمی شود واقعا شما حاج مهدی هستید؟»
حاج مهدی لبخندی زد، دست امیر را گرفت و به تکیه برد بچها با دیدن امیر و حاج مهدی از جا بلند شدند. ایلیا سرش را خاراند و گفت:«امیر رفتی حاج مهدی را اوردی؟» یاسین و محمد به هم نگاه کردند، حاج مهدی نشست و شروع کرد به مداحی کردن:«حسین اگر شفا دهد…»
#باران
🖤🖤🖤🖤🖤
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2508🔜
#داستان
نخود هر آش
نخودی روی بوته چسبیده بود و میلرزید. از پشت پردهی سبز آرام گفت:«این صداها برای چیست؟ چه خبر شده؟»
نسیم رو به نخودی کرد و گفت:«نترس عزیزم دارند شما رامیچینند، تو دیگر بزرگ شدی باید از اینجا بروی وگرنه از بین میروی»
نخودی خودش را توی پوستهاش جمع کرد و گفت:«کجا؟ باید به کجا بروم؟»
نسیم لبخند زد و گفت:«باید به دست مردم برسی»
نخودی کمی جابهجا شد نفس راحتی کشید و گفت:«یادم آمد با من غذا میپزند»
نسیم دور نخودی چرخی زد و جواب داد:«بله مثلا با تو میشود هر آشی پخت»
نخودی با چشمان گرد پرسید:«هر آشی؟»
نسیم ریز خندید و گفت:«بله هر آشی مثل آش دوغ، آش شله قلمکار، آش بلغور» لحظهای ساکت شد. یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد بلند گفت:«آش نذری!»
نخودی لبخند زد و گفت:«بله بله آش نذری، مادرم برایم گفته بود که خیلی از دوستانش نخود آش نذری شدند»
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:«کاش من هم نخود آش نذری میشدم»
نسیم شاخهی نخودی را تکان داد و گفت:«چرا که نه، شاید تو هم نخود آش نذری شدی»
نخودی با أین فکر خوشحال و زردتر شد. آقای کشاورز به بوتهی نخودی نزدیک شد و او را هم چید. نخودی که از تکانها حسابی خسته شده بود کم کم خوابش برد.
صبح زود چشم باز کرد. خودش را بیرون از پوستهی سبز دید. به اطراف نگاه کرد. اطرافش پر از نخودهای زرد و درشت مثل خودش بود. حالا یک عالمه دوست وهمبازی داشت.
هنوز خیلی نگذشته بود که مرد قد کوتاه و چاقی کنار گونی پر از نخود ایستاد. مرد جوانی هم کنارش بود. نخودی از دوستانش پرسید:«بنظرتان این مرد ما را برای نذری میخرد؟»
یکی از نخودها جواب داد:«من که فکر نمیکنم توی کیسههایی که در دست دارد خبری از وسایل آش نیست!»
نخودی کمی فکر کرد. نباید به این مرد فروخته میشد. خودش را کنار کشید. مرد فروشنده مقداری نخود توی کیسه ریخت نخودی به گوشهی گونی چسبیده بود. کار مرد فروشنده که تمام شد نخودی نفس راحتی کشید. خودش را رها کرد و گوشهای نشست. مشتری بعدی پسری بود که جلو آمد و پرسید:«ببخشید آقا نخود برای آرد کردن دارید؟» مرد فروشنده سری تکان داد و کیسهای برداشت. نخودی زود خودش را به دیوار گونی چسباند. مرد نخودها را توی کیسه میریخت. نخودی دستش سُر خورد و روی بقیهی نخودها افتاد. میخواست مقدار دیگری نخود توی کیسه بریزد که پسر گفت:«بس است همینقدر میخواستم»
نخودی پوفی کرد و همانجا نشست. هنوز نفسش جا نیامده بود که پیرزنی عصازنان وارد مغازه شد. یکی از نخودها جلو رفت و به نخودی گفت:«این پیرزن شاید ما را برای نذری بخرد!»
چشمان نخودی از خوشحالی برق زد و جلوتر رفت. مرد فروشنده نخودی و دوستانش را توی کیسهای ریخت و روی ترازو گذاشت. نخودی به کیسه نگاه کرد. آرام گفت:«فقط یکی دو مشت نخود؟! فکر کنم اشتباه کردیم ما را برای نذری نمیبرند!»
پیرزن هن و هن کنان کیسه را به طرف خانهاش برد. دیگ کوچکی روی اجاق کوچکی توی آشپزخانهی کوچکش گذاشت و زیرش را روشن کرد. نخودها را همراه مقداری لوبیا توی سینی ریخت. نخودی با چشمان پر اشک گفت:«به آرزویم نرسیدم، آش نذری نشدم»
پیرزن شروع به پاک کردن نخود و لوبیاها کرد. همانطور که نخودها و لوبیاها را جابهجا میکرد خواند:«لالالا گل پرپر، بخواب ای شیرخوار اصغر...»
پیرزن میخواند و اشک میریخت. نخودی به اطراف نگاه کرد. پرچم سیاه کنار ستون آشپزخانه را دید. چشمانش پر شد. پیرزن دستانش را بالا برد و گفت:«خدایا من فقط تونستم کمی نخود و لوبیا تهیه کنم خودت این آش نذری را از من قبول کن»
#باران
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2514🔜
#داستان
یک دانه سیب
خرسی عرق روی پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد. به سیب زرد توی دستش نگاه کرد و با خودش گفت:«کاش یک ظرف عسل هم داشتم» به طرف خانه راه افتاد. توی راه صدای سنجابک را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا آوردی؟ همه جا بخاطر اینکه باران نباریده خشک شده!»
خرسی به سنجابک که روی شاخهی درخت نشسته بود، نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوست کوچولوی من، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود خودم پیدایش کردم» سنجابک آهی کشید. دست روی شکمش کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت»
خرسی خواست برود اما نرفت. سیب را نصف کرد و نصفش را به سنجابک داد. سنجابک با چشمانی که از خوشحالی برق میزد گفت:«ممنون دوست خوبم بچههایم خیلی دلشان سیب میخواست، تو خیلی مهربانی»
خرسی سر تکان داد و رفت. کمی جلوتر صدای لاکپشت را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا چیدی؟ من که چند روز است چیزی نخوردم توی این قحطی خوردنی پیدا نمیشود»
خرسی به لاکپشت که کنار تپهای نشسته بود نگاه کرد و جواب داد:«سلام لاکی جان، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم»
لاکپشت آهی کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت»
خرسی خواست برود اما نرفت. نصف سیب توی دستش را نصف کرد و به لاکپشت داد. لاکپشت با چشمانی که از خوشحالی برق میزد گفت:«ممنون دوست خوبم تو خیلی مهربانی»
خرسی سر تکان داد و رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدای زنبورهای عسل را شنید:«ویز ویز، آقا خرسی سلام، این سیب را از کجا آوردی؟ ما چند روز است چیزی برای خوردن پیدا نکردیم گلهای دشت هم همه خشک شدهاند»
خرسی به زنبورها که روی شاخهی خشک بوتهی گل سرخ نشسته بودند نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوستان عزیز، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم»
زنبورها آهی کشیدند و گفتند:«خوش به حالت، نوش جانت»
خرسی خواست برود اما نرفت. تکهی باقیماندهی سیب را جلوی زنبورها گذاشت. زنبورها با چشمانی که از خوشحالی برق میزدند گفتند:«ممنون دوست مهربان»
خرسی سر تکان داد و به خانه برگشت. روی صندلی نشست. صدای قار و قور شکمش را شنید دست روی شکمش کشید.
چشمانش را بست. تازه خوابش برده بود که صدای تق تق تق توی خانه پیچید. در را باز کرد. با چشمان نیمه باز نگاه کرد، اما کسی پشت در نبود. برگشت روی صندلی نشست. باز صدای تق تق تق را شنید. در را باز کرد اما کسی پشت در نبود. کمی جلو رفت. به آسمان نگاه کرد. قطرههای باران صورتش را خیس کرد.
کمی زیر باران این طرف و آن طرف رفت و خوشحالی کرد اما از گرسنگی بی حال شد و دوباره به خانه اش برگشت
زنبور ها تصمیم گرفتند به او عسل بدهند پس به طرف خانه اش رفتند و در زدند
اما خرسی دوباره فکر کرد باران است
سنجابک از کنار زنبور ها که رد میشد فهمید انها نمیتوانند خوب در بزنند برای همین کمکشان کرد
خرسی با بی حالی از جا بلند شد و با دیدن زنبور ها و عسلی که آورده بودند خیلی خوشحال شد و تشکر کرد
#باران
#گذشت_ایثار
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2518🔜
#داستان
آخ جون نقاشی
سجاد دفتر نقاشیاش را از مادر گرفت. مدادهایش را کنار دفتر گذاشت. با مداد سبز یک مرد کشید. سرش را بالا گرفت. بچهها توی حیاط مسجد دنبال هم میدویدند. به مادر نگاه کرد و گفت:«مامان میشه منم برم باهاشون بازی کنم؟» مادر به بچهها نگاه کرد؛ قبل از اینکه مادر جواب سجاد را بدهد، زنی با ابروهای درهم بچهها را صدا زد و گفت:«یک جا بشینید! اینجا که جای بازی نیست!»
سجاد لبهایش را جمع کرد و گفت:«دعواشون کرد؟» مادر لبخند زد و جواب داد:«باید آروم بازی کنن تا مزاحم بقیه نباشن» سجاد مداد زرد را برداشت و گفت:«دنبال بازی که آروم نمیشه»
مادر ریز خندید. سجاد صورت مرد نقاشیاش را با مداد زرد نورانی کرد. مداد قرمز را که برداشت سرش را بلند کرد. چندتا از بچهها دورش جمع شده بودند. پسربچهای که روی لباس مشکیاش یاحسین نوشته شده بود آرام پرسید:«چی میکشی؟»
سجاد مرد نقاشی را نشان داد و گفت:«امام حسین رو کشیدم میخوام یه شمشیر بکشم براش آدمهای بد رو هم میخوام بکشم اینجا» و گوشهی خالی صفحه را نشان داد.
پسر دیگری که سربند لبیک یا مهدی روی پیشانیاش داشت گفت:«افرین دمت گرم چقدر قشنگ کشیدی» لپهایش را پرباد کرد و ادامه داد:«البته منم خیلی قشنگ میکشمها میخوای برات نقاشی بکشم؟»
سجاد به مادر نگاه کرد. مادر چادرش را روی صورتش کشیده بود و داشت برای امام حسین علیه السلام گریه میکرد.
کمی فکر کرد و جواب داد:«بذار نقاشی من تموم بشه بعد میدم شما هم نقاشی بکشید»
بچهها با چشمانی که از خوشحالی برق میزد به هم نگاه کردند و منتظر تمام شدن نقاشی سجاد شدند.
نقاشی سجاد که تمام شد دفتر و مدادهایش را به دوستان جدیدش داد.
بعد از مراسم دفتر سجاد از نقاشیهای زیبا از امام حسین علیه السلام و روز عاشورا پر شده بود.
#باران
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2522🔜
🌸یک مراسم مهم🍃
#قسمت_اول
بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شمارم» رضا خندید و گفت :«یکم صبر کن الان برایت می شمارم»
شمردن پول ها که تمام شد معصومه گفت :«چه هیئتی بشود امسال! هم میتوانیم شربت بدهیم، هم میوه، هم خرما و چایی»
محمد چپ چپ نگاهی به معصومه کرد و گفت:« نمی شود امسال خوراکی پخش کنیم! تازه تعداد شرکت کننده ها هم کمتر است»
رضا با لب و لوچه آویزان گفت:« یعنی چه؟ ما یک سال پس انداز کردیم برای نذری شب های محرم»
محمد گفت :«نمیدانم باید فکر کنیم، تازه باباعلی میگفت شاید امسال هیئت برگزار نشود»
معصومه پول ها را روی زمین گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:« مگر میشود؟»
محمد دستش را روی شانه معصومه گذاشت و گفت :«همه مراسم توی مسجد برگزار میشود با تعداد کم»
رضا با بغض گفت :«پولها را چه کار کنیم؟»
محمد عقب تر رفت، نگاهی به پولها کرد آهی کشید و گفت:« نمی دانم»
با صدای زنگ بچه ها به سمت در دویدند. پدر با دست پر آمد تو، کیسه هایی که در دست داشت به مادر داد و گفت:« لطفاً این ها را ضدعفونی کن»
مامان کیسهها را ضدعفونی کرد و آورد. بچه ها کنار پدر نشستند و به کیسه ها نگاه کردند رضا گفت:« بابا این ها چیست؟»
پدر از توی کیسه پارچهای مشکی را بیرون آورد و گفت:« بچه ها فردا شب، شب اول محرم است باید آماده شویم»
محمد که پارچه را در دست گرفته بود گفت:« با ما برای هیئت یک عالمه پارچهمشکی داریم»
پدر لبخندی زد و گفت :«میدانم پسرم اما این پارچهها برای هیئت خانگی خودمان است»
معصومه سربند قرمزی از توی کیسه بیرون آورد و گفت:« هیئت خانگی چیست »
سربند را به محمد داد و گفت:« داداش این را برایم ببند»
بابا گفت:« امسال که نمیشود خیلی مراسمات را توی مسجد باشیم، خانهمان را آماده هیئت می کنیم و خودمان هر شب مراسم می گیریم»
محمد با چشمان گرد به پدر نگاه کرد و گفت:« یعنی مهمان داریم؟»
پدر سربند سبز رنگی را بر سر محمد بست و گفت :«مراسمات ما خانوادگی هستند، من، مامان، تو، رضا و معصومه »
بچه ها خوشحال به هم نگاه کردند، مامان جعبه پونز را آورد، همه با کمک هم دور تا دور و روی دیوارها را پارچه سیاه نصب کردند.
محمد در حالی که اضافه پارچه ها را داخل کیسه می گذاشت گفت:« بابا با پول قلک های محرم چه کار کنیم؟ حالا که نمیشود نذری پخش کرد!»
پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت :«نگران نباشید این پول را نذر محرم میکنیم اما یک جور دیگر!»
ادامه دارد...
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2526🔜
بنده امین من
🌸یک مراسم مهم🍃 #قسمت_اول بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شمارم
یک مراسم مهم
#قسمتدوم
محمد بعد از خوردن صبحانه جلوی تلویزیون دراز کشید و به فکر فرو رفت، شبکه های تلویزیون را بالا و پایین کرد، رضا کمی آن طرف تر روی مبل نشست و گفت:« چرا انقدر کانال عوض می کنی؟»
محمد نگاهی به رضا کرد اما چیزی نگفت. معصومه دفتر نقاشی اش را به محمد نشان داد و گفت:« ببین چی کشیدم؟»
محمد تا نقاشی معصومه را دید از جا پرید، نقاشی را با دقت نگاه کرد، معصومه یک دختر که ماسک بر دهان داشت کشیده بود دختر نقاشی معصومه اسپری ضدعفونی کننده در دست داشت، کمی آن طرف تر پسرکی ماسک بر دهان گذاشته بود و طبل می زد.
محمد گفت:«فهمیدم! امسال با پولهای نذری ماسک و ژل ضدعفونی کننده می خریم و پخش می کنیم!»
رو به معصومه کرد و گفت:« آفرین نقاشی خیلی قشنگی کشیدی»
رضا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:« کجا پخش کنیم؟»
معصومه مداد را در دستش چرخاند و گفت:«همه پول را ماسک و ژل بخریم؟»
محمد کمی فکر کرد گفت:«صبر کنید بابا که آمد تصمیم می گیریم»
بچه ها دل توی دلشان نبود تا مراسم شب اول محرم را برپا کنند.
از غروب همه کارهای هیئت را انجام دادند.
معصومه به مادر، در چیدن میوه ها کمک کرد، خرما ها را در ظرف چید، مادر کمی گلاب در گلاب پاش ریخت، بوی خوش گلاب خانه را پر کرده بود.
رضا و محمد روی مبل پارچه سیاهی انداختند، میز را کمی جابه جا کردند و رویش سبد مُهر و دوکتاب دعا و یک قرآن گذاشتند.
بالاخره با آمدن پدر انتظار به پایان رسید، بعد از خوردن شام همگی در محل مشخص شده ی هیئت نشستند.
رضا روی مبل آماده شده نشست و سوره حمد را خواند، پدر چند حدیث کوتاه از شب های محرم گفت و زیارت عاشورا خواند، حالا نوبت معصومه بود که دکلمه ی زیبایی که در مورد امام حسین علیه السلام آماده کرده بود بخواند. صدای صلوات برای سلامتی رضا و معصومه بلند شد.
محمد روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن مداحی، اشک از چشمان مادر سرازیر شد، بعد از سینه زنی و مداحی معصومه با کمک مادر از مهمانان هیئت پذیرایی کردند. همه از برپایی این مراسم خوشحال بودند.
ادامه دارد....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2530🔜
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتدوم محمد بعد از خوردن صبحانه جلوی تلویزیون دراز کشید و به فکر فرو رفت، شبکه های
یک مراسم مهم
#قسمتسوم
بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیکتر بود کشید و گفت :«از همه قبول باشد»
مادر گفت:« قبول حق باشد»
محمد به یاد نقاشی معصومه و تصمیم شان برای نذری افتاد به معصومه گفت:« نقاشی ات را بیاور» معصومه به اتاق رفت و با نقاشی اش برگشت. نقاشی را به دست پدر داد.
پدر نگاهی به نقاشی کرد پیشانی معصومه را بوسید و گفت:« بَه بَه دختر هنرمندم خیلی زیبا کشیدی »
محمد جلوتر آمد و گفت:« بابا فهمیدم پول های نذری را چه کار کنیم» پدر لبخندی زد و گفت:« آفرین چه کاری؟»
رضا که حسابی خسته شده بود سرش را روی پای مادر گذاشت خمیازه ای کشید و گفت:« ماسک بخریم»
مادر دست رضا را گرفت و او را به اتاق خواب برد. پدر گفت:« خیلی خوب است اما فعلا بخشی از پول را ماسک بخرید» معصومه با تعجب گفت:«همه اش را نخریم ؟» پدر گفت:«نه دخترم، با هیئت امنای مسجد صحبت کردم برنامه ویژهای داریم» محمد با چشمان گرد گفت:« چه برنامهای؟»
پدر کاغذی از توی جیبش بیرون آورد و گفت:«میخواهیم بسته های معیشتی برای نیازمندان محله تهیه کنیم و در روز عاشورا به دستشان برسانیم»
معصومه ابرویی بالا داد و گفت:«بسته معیشتی یعنی چه؟»
پدر کاغذ را به دست معصومه داد و گفت:«بلند بخوان»
معصومه شروع کرد به خواندن:«برنج، روغن، نمک، قند، شکر، ماکارانی، حبوبات»
محمد کنار معصومه نشست نگاهی به کاغذ کرد و گفت:« این ها یعنی بسته معیشتی؟»
پدر گفت:«بله درست است » معصومه کاغذ را به پدر دادو گفت:«ماهم می توانیم در این کار شرکت کنیم؟»
پدر سری تکان داد و گفت :«بله حتما هم در بسته بندی کردن و هم در پخش بسته ها به کمک شما نیاز داریم»
بچها خوشحال به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:« بابا ما هم میتوانیم کسانی که نیازمند هستند معرفی کنیم؟»
پدر کاغذ دیگری به محمد داد و گفت:«بله شما هم اگر کسی را می شناسید در این کاغذ بنویسید»
محمد یاد سعید افتاد، پدرسعید مدت ها بود که بیکار بود. می خواست اسم سعید را در کاغذ بنویسد اما یاد حرف سعید افتاد که گفته بود:«این یک راز است باید بین خودمان بماند.» و او گفته بود:«قول می دهم خیالت راحت»
اگر اسم او را روی کاغذ می نوشت حتما سعید ناراحت می شد، پس از نوشتن منصرف شد.
شب بخیری گفت و به سمت اتاقش رفت، پدر گفت:« مگر نمی خواستی کسی را معرفی کنی؟»
محمد خمیازه ای کشید و گفت:«باشد بعدا »
و به اتاقش رفت.
ادامه دارد....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2535🔜
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتسوم بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیکتر ب
یک مراسم مهم
#قسمتچهارم
محمد صبح ماسکش را به صورت زد، به آشپزخانه رفت، به مادر گفت:« مامان می شود به دیدن سعید بروم؟» مادر نگاهی به محمد کرد و گفت:«چی شد یاد سعید افتادی پسرم؟»
محمد کمی فکر کرد و گفت:«می خواهم حالش را بپرسم خیلی وقت است ازش بی خبرم»
مادر سری تکان داد و گفت:«باشد برو ولی زود برگرد»
محمد سوار دوچرخه شد و به خانه ی سعید رفت. ارام در زد، اما کسی در را باز نکرد، این بار محکم تر در زد، اما باز هم خبری نشد. کمی منتظر ماند همسایه ی روبه رویی از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:«نیستن»
محمد به خانم همسایه نگاه کرد و گفت:«ببخشید نمی دانید کجا هستند؟ کِی بر می گردند؟» خانم همسایه گفت:«زهرا خانم باز دیشب حالش به هم خورد بردنش بیمارستان»
محمد زد روی دستش و گفت:«باز؟ یعی چی؟کدوم بیمارستان؟»
خانم همسایه گفت:«مگر خبر نداری؟ زهرا خانم بیماری قلبی دارد باید عمل شود، برو پسرجان، برو بعدا بیا»
محمد اما همان جا ایستاده بود، خانم همسایه گفت:«احتمالا امروز، فردا بیارنش خانه، پول عمل که ندارند بندگان خدا»
رفت و پنجره را بست.
محمد سرش را پایین انداخت و به سختی خودش را به خانه رساند.
دست و صورتش را شست و به اتاقش رفت. مادر که از این برخورد نگران شده بود زیر غذا را کم کرد و پشت در اتاق ایستاد آرام در زد و وارد شد، محمد را دید که زانویش را بغل کرده و گوشه ی اتاق نشسته بود.
جلو رفت و کنار محمد نشست و گفت:«محمدم چیزی شده پسرم؟»
محمد سرش را بالا گرفت و گفت:«نه چیزی نیست»
مادر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«مطمئنی؟»
محمد سعی می کرد گریه نکند با بغض گفت:«نمی توانم بگویم، این یک راز است.»
مادر لبخندی زد و گفت:«یک راز مردانه؟»
محمد سرش را تکان داد، مادر گفت:«باشد پس صبر کن بابا که برگشت راز مردانه ات را به او بگو تا کمکت کند.»
رضا به اتاق دوید، توپش را سمت محمد شوت کرد و گفت:«داداشی بیا بازی کنیم»
محمد توپ را به رضا برگرداند و گفت:«الان نه برو با معصومه بازی کن»
رضا اخم کرد و گفت:«اجی همه اش دارد نقاشی می کشد بامن بازی نمی کند»
محمد که دلش برای رضا سوخته بود بلند شد و گفت:«برویم توی حیاط »
ادامه دارد.....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2538🔜
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتچهارم محمد صبح ماسکش را به صورت زد، به آشپزخانه رفت، به مادر گفت:« مامان می شود
یک مراسم مهم
#قسمتپنجم
پدر که به خانه آمد بچه ها کنارش نشستند، مادر با یک لیوان شربت از پدر پذیرایی کرد. محمد من و من کنان گفت:«پدر... بد قولی کردن گناه دارد؟» پدر ابرویش را بالا داد و گفت:«ادم باید سر حرفی که زده بایستد»
محمد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. پدر ادامه داد:«اما اگر لازم باشد برای رفع مشکل باید با یک بزرگتر صحبت کرد»
محمد به چشمان پدر نگاه کرد و گفت:«من باید با شما صحبت کنم»
پدر لبخند زد و گفت:«لازم است تنها باشیم؟» محمد سری تکان داد و همراه پدر به حیاط رفت.
گوشه ی ایوان نشستند. پدر دستش را روی شانه ی محمد گذاشت و گفت:«من سراپا گوشم، پسرم بگو چه شده؟»
محمد زانوهایش را بغل کرد کمی فکر کرد و گفت:«پدر یکی از دوستانم بیکار است و مشکلات زیادی دارند» پدر ساکت ماند تا محمد حرفش را تمام کند. محمد ادامه داد:« امروز سری به خانه شان زدم، فهمیدم مادرش بیماری قلبی دارد و باید هرچه زودتر جراحی شود»
پدر سرش را تکان داد و با غم گفت:«چه بد! حتما دوستت خیلی ناراحت است.»
محمد به آسمان پر ستاره نگاه کرد و گفت:«من امروز سعید را ندیدم این ها را همسایه شان به من گفت»
پدر دست روی چانه گذاشت و گفت:« سعید؟او را می شناسم! پدرش را هم میشناسم مرد آبرو دار و محترمی است.»
محمد دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:«نمیخواستم اسمش را بگویم از دهانم پرید»
پدر لبخندی زد و گفت:«اشکالی ندارد من به کسی نمی گویم اما می توانیم به آن ها کمک کنیم.»
محمد که چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت:«راست می گویی پدر؟ یعنی می شود؟»
پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«فردا ظهر به خانه می آیم با هم به مسجد می رویم »
بعد هم از جایش بلند شد و گفت:«من به تو افتخار می کنم» دست محمد را گرفت و گفت:«حالا وقت هیئت است، برویم؟»
محمد که اشک خوشحالی در چشمانش جمع شده بود، همراه پدر به خانه رفت، آن ها مراسم شب دوم محرم را برگذار کردند.
ادامه دارد.....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2545🔜
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتپنجم پدر که به خانه آمد بچه ها کنارش نشستند، مادر با یک لیوان شربت از پدر پذیرا
یک مراسم مهم
#قسمتششم
محمد از صبح مدام به ساعت نگاه می کرد و منتظر بود که ظهر شود و پدر به خانه بیاید، تا باهم به مسجد بروند.
با شنیدن صدای زنگ از جا پرید و گفت:«اخ جان پدر آمد»
به سمت در دوید، در را باز کرد و به پدر سلام داد. پدر گفت:« سلام پسرم این سیب زمینی ها را به مادر بده و بیا برویم به نماز برسیم»
مادر از پنجره نگاهی به حیاط کردو گفت:«سلام خسته نباشی »
پدر لبخندی زد و گفت:«سلام حاج خانم درمانده نباشی، ما می رویم مسجد شاید کمی دیر آمدیم به رضا هم بگو بیاید»
محمد خرید پدر را به مادر رساند و همراه رضا به حیاط برگشت.
به مسجد که رسیدند، حاج اقا، محمد را صدا زد و گفت:«بیا پسرم که به موقع امدی مکبر نداریم» محمد جلو رفت. مردم با فاصله نشسته بودند و ماسک بر صورت منتظر شروع نماز بودند.
نماز که تمام شد، پدر صبر کرد تا مردم رفتند. دست محمد و رضا را گرفت و پیش حاج آقا رفت.
حاج آقا دستی بر سر رضا کشید و شکلاتی به او داد. رضا تشکر کرد. پدر رو به حاج آقا کرد و گفت:«حاج آقا راجع به ان مسئله که تلفنی خدمتتان گفتم چه کار کنیم؟»
حاج آقا عبایش را مرتب کرد و گفت:«نگران نباشید الان کم کم بچه ها برای آماده سازی بسته های معیشتی می ایند موضوع را می گوییم خدا بزرگ است.»
پدر نگاهی به محمد کرد و لبخند زد رو به حاج اقا کرد و گفت:«حاج آقا با خودشان صحبت کردید؟ هزینه عمل را پرسیدید؟ کمک ما را قبول می کنند؟»
محمد با ناراحتی گفت:«مگر به حاج آقا گفتید کمک را برای چه کسی می خواهیم؟»
پدر لبخندی زد و گفت:«حاج آقا امین محله هستند و واسطه این کار خیر»
حاج آقا دستی بر شانه محمد گذاشت و گفت:«نگران نباش ما کاری نمی کنیم که آبروی آن ها برود»
چند آقا با ماسک و دستکش وارد مسجد شدند، یکی از آن ها گفت:«حاج آقا بارها را خالی کنیم؟»
حاج آقا به سمت آن ها رفت و گفت :«خدا خیرتان دهد بله خالی کنید»
خودش هم عبا و عمامه اش را گوشه ای گذاشت و به آن ها کمک کرد، پدر و محمد هم برای خالی کردن بارها و بسته ها کمک کردند.
ادامه دارد....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2546🔜
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتششم محمد از صبح مدام به ساعت نگاه می کرد و منتظر بود که ظهر شود و پدر به خانه ب
یک مراسم مهم
#قسمتهفتم
محمد همراه پدر، حاج آقا و اهالی محل حبوبات، ماکارانی و روغن ها را بسته بندی و آماده کردند تا در روز عاشورا بین همسایه های نیازمند تقسیم شود.
بعد از تقسیم بندی بسته ها گفتند:«دوستان و هم محلی های عزیز متاسفانه شنیدیم یکی از عزیزان محله مدتی است بیکارند و همسرشان هم بیماری قلبی دارند و باید هرچه زودتر عمل جراحی شوند.»
آقای احمدی تعمیرکار لوازم خانگیِ محله جلو آمد و گفت:«حاج آقا چند روزی است که شاگردم در محل دیگری برای خودش مغازه ای دست و پا کرده و من دست تنها هستم بگویید بیاید پیش خودم کار کند»
محمد خندید و به صورت پدر نگاه کرد، چشمان هردوی انها از خوشحالی برق می زد.
آقای شریفی دستش را روی شانه ی آقای احمدی گذاشت و گفت:«خداخیرتان بدهد» بعد رو به حاج آقا کرد و گفت:«هزینه ی عمل چقدر است؟ می توانیم گلریزان کنیم»
محمد آرام در گوش پدر گفت:«بابا گلریزان یعنی چه؟»
پدر لبخندی زد و گفت:«یعنی هر کس هرچقدر در توان دارد و می تواند پول بگذارد و همه با کمک هم هزینه عمل را بدهند.»
محمد دستانش را به هم مالید و گفت:«بهتر از این نمی شود»
حاج آقا گفت:«بسیار خب من هماهنگ میکنم و ایشان را در بیمارستان بستری می کنیم هزینه عمل را به اطلاع شما می رسانم»
جلسه که تمام شد محمد دست در دست پدر به خانه برگشت.
او ازاینکه توانسته بود به دوستش کمک کند خیلی خوشحال بود.
پایان
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2549🔜
#داستان
مهمان کوچکِ رود
رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟»
رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!»
خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟»
رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!»
خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟»
رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!»
خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود.
صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود.
در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!»
چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد.
رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود.
نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!»
کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست»
رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود»
کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد.
کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!»
کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!»
رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!»
رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!»
خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد.
به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!»
رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!»
آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟»
او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد.
رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر»
#باران
🌸🍂🍃
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2553🔜
لوبیای سحرآمیز مهدی
مهدی کتاب قصه را کنار گذاشت. زیر سایه درخت ایستاد به عکس روی جلد کتاب نگاه کرد و گفت:«کاش واقعا لوبیای سحرامیز وجود داشت»
آهی کشید و ادامه داد:«اینطوری میتونستم اون بره سفیده رو از میرزا بخرم و به آبجی زهرا هدیه بدم»
کتاب را ورق زد. به تصویر ساقهی بلند و سبز لوبیا که تا ابرها رسیده بود نگاه کرد. سرش را بالا گرفت. ابرها شبیه یک بره چاق و چله به او خیره شده بودند.
صدایی شنید. به طرف صدا برگشت. حاج علی داشت از مزرعه برمیگشت. برای خودش آواز میخواند. مهدی دستش را بالا برد و گفت:«سلام حاج علی اقا خداقوت»
حاج علی همانطور که دور میشد جواب داد:«سلام جانم مونده نباشی»
مهدی کمی فکر کرد. یادش آمد حاج علی آقا توی مزرعهاش لوبیا میکارد. حاج علی آقا هنوز خیلی دور نشده بود. مهدی جلو دوید. حاج علی آقا به سمت مهدی برگشت و پرسید:«چیزی شده جانم؟»
مهدی نفس محکمی کشید و جواب داد:«شما که هرسال لوبیا میکارید تا حالا لوبیای سحرآمیز هم کاشتید؟»
حاج علی به چشمان سیاه مهدی نگاه کرد. با چشمان گرد پرسید:«مگه مدرسه نمیری پسرجان؟ کلاس چندمی؟»
مهدی لبهایش را جمع کرد و گفت:«کلاس سومم! ولی بی بی میگه همهی داستانها از دل واقعیت شروع شدن!»
حاج علی سرش را خاراند و گفت:«بله جانم این هم حرفیه»
مهدی ابرویش را بالا داد و گفت:«تا حالا لوبیای سحرآمیز ندیدید؟»
حاج علی دست روی چانهاش گذاشت و گفت:«نمیدونم جانم»
کیسهای که همراهش بود را روی دوشش جابهجا کرد و راه افتاد. چند قدم که رفت ایستاد. به مهدی نگاه کرد و پرسید:«لوبیای سحرآمیز رو کجا میخوای بکاری؟»
چشمان مهدی برق زد جواب داد:«پشت خونمون یه زمین خالیه که مال هیچ کی نیست آب نداره آقا اونجا میکارم»
حاج علی سرفهای کرد و گفت:«آب نداره که لوبیا در نمیآد جانم»
مهدی ریز خندید و گفت:«با یه ظرف براش از خونه آب میبرم»
حاج علی لبخند زد و گفت:«سختت نمیشه جانم؟»
مهدی به پس کلهاش دست کشید و جواب داد:«اشکال نداره اصلا با یه شلنگ آب میبرم»
حاج علی سری تکان داد. کیسهاش را روی زمین گذاشت. دستش را توی کیسه کرد. دوسه مشت لوبیا توی کیسه کوچک دیگری ریخت و به مهدی داد. مهدی با دهان باز به حاج علی نگاه میکرد. حاج علی گفت:«بیا جانم این لوبیاها رو توی اون زمین که گفتی بکار. بهشون مرتب آب بده شاید توی این لوبیاها یه لوبیای سحرآمیز هم بود خدا رو چه دیدی»
مهدی کیسه را گرفت و گفت:«خیلی ممنون آقا همین الا میکارمشون»
حاج علی کیسهاش را روی دوشش گذاشت و رفت.
مهدی به زمین پشت خانه رفت. بیل کوچکش را برداشت. زمین را کند و لوبیاها را توی چالهها گذاشت. با بیل روی لوبیاها خاک ریخت و با یک سطل برایشان آب آورد.
مهدی هر روز برای لوبیاها آب میآورد و مواظبشان بود.
یک روز صبح به زمین کوچکش سر زد. جوانههای سبز از خاک بیرون آمده بودند. چشمانش از خوشحالی برق زد. کنار جوانهها نشست و گفت:«باید قد بکشید و به آسمونها برسید من میخوام تخم مرغ طلا از اون بالا بیارم تا اون بره تپلی رو برای آبجی زهرا بخرم»
آهی کشید و از آنجا دور شد.
لوبیاها کم کم بزرگ و بزرگتر میشدند. اما خبری از لوبیای سحرآمیز نبود.
یک روز صبح که مهدی کنار لوبیاهایش ایستاده بود حاج علی آمد. کنارش ایستاد و گفت:«سلام جانم میبینم که مزرعه کوچیک لوبیات پر از لوبیای تازه و خوشمزه شده»
مهدی آهی کشید و گفت:«سلام» سرش را پایین انداخت و گفت:«قرار بود توی اینها لوبیای سحرآمیز باشه اما نبود»
حاج علی لبخند زد و گفت:«در عوض تو الان یه مزرعه لوبیا داری»
خم شد و یک شاخه لوبیا چید و ادامه داد:«عجب لوبیاهایی هم هستن»
مهدی لب پایینش را پیچاند و گفت:«این همه لوبیا به چه دردم میخوره؟»
حاج علی ریز خندید و گفت:«من ازت میخرمشون»
مهدی با چشمان گرد گفت:«میخرید؟ همه رو؟»
حاج علی دست روی سر مهدی کشید و گفت:«بله جانم همهش رو میخرم»
دست توی جیبش کرد یک بسته اسکناس بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی اسکناسها را گرفت و پرسید:«اینها مال منه؟»
حاج علی مشغول چیدن لوبیا شد و گفت:«بله مزد زحمتیه که کشیدی جانم»
مهدی سرش را بالا گرفت ابرها شبیه برهی تپل به او خیره شده بودند.
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2725🔜
#داستان
#عنوان_قصه
🌸بساط
عصر بود که میثم آخرین کفش را واکس زد. پولهایش را شمرد و داخل جیبش کرد. سبد پلاستیکیاش را که از چندجا پاره بود روی دوشش گذاشت و به طرف داروخانه راه افتاد. داروخانه خیلی شلوغ نبود؛ دو خانم جوان با لباسهای سفید و مقنعههای مشکی که روبان قرمز دورش دوخته شده بود پشت پیشخوان ایستاده بودند نسخهها را یکی یکی میگرفتند و داروها را آماده میکردند. جلو رفت روی پنجهی پایش ایستاد و نسخهی مچاله شده را از توی سبد برداشت دستش را به طرف خانم پشت پیشخوان بلند کرد:«خانوم اجازه! میشه این نسخه روبهم بدید!» خانم به میثم نگاه کرد لبخند زد و مشغول آماده کردن نسخه شد. میثم روی صندلی آبی داروخانه نشست. پسربچهای همسن و سال خودش جلوی داروخانه روی دوچرخهی ۲۴ سبز نشسته بود. میثم داشت به دوچرخه نگاه میکرد که خانم جوان صدایش کرد. از جا پرید و جلو رفت:«پسرم پول نسخهت گرون میشه پیشِت پول داری؟»
من و من کنان پرسید:«خانوم اجازه! چقدر میشه؟»
خانم جوان داروها را توی پلاستیک گذاشت:«۲۳۰تومن»
میثم نفس راحتی کشید. لپهایش را پرباد کرد:«بله دارم چند روزه دارم پولامو جمع میکنم»
دست توی جیبش کرد. چشمانش گرد شد. خبری از پول نبود! جیبش را بیرون کشید. نگاهش روی سوراخ جیب خشک شد.
بغض مثل لقمهی نجویده توی گلویش گیر کرده بود. به خانم جوان نگاه کرد:«الان میرم پیداش میکنم»
منتظر عکسالعمل نماند و بیرون دوید. راهِ آمده را چند بار بالا و پایین کرد اما خبری از پولهایش نبود. اشک از گوشهی چشمش سُر خورد. هوا داشت تاریک میشد. صدای اذن را که شنید سر بلند کرد. گنبد و گلدستهی مسجد را روبهرویش دید. یاد مادربزرگش افتاد:«خدا بعد نماز به آدما نزدیکتره دعاها زودتر مستجاب میشن» با پشت دست اشکش را پاک کرد. وارد مسجد شد کنار حوض نشست و چندباری به صورتش آب پاشید دستهایش را هم زیر شیر گرفت مسح سر را که کشید به طرف ورودی آقایان دوید. پشت سر جماعت ایستاد بساطش را کنارش گذاشت مثل همه خم و راست شد و زیر لب سورههایی که بلد بود خواند. نماز که تمام شد دستان کوچکش را بالا برد. صدای مکبر حواسش را پرت کرد:«نمازگزاران عزیز نمازتون قبول باشه، عرض شود که یه بنده خدایی توی راه مسجد یه مقدار پول پیدا کرده اگه کسی پول گم کرده بیاد پیش من مقدارش رو بگه من پول رو تقدیمش کنم... همه باهم دعای فرج رو زمزمه میکنیم... بسم الله الرحمن الرحیم...»
میثم با شنیدن حرفهای مکبر میان گریه خندید.
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2742🔜
یک فکر بهتر
احسان کنار مامان نشست گفت :«مامان چیکار میکنید؟»
مامان درحالی که کتاب دیگری بر می داشت گفت:«دارم به کتابها برچسب «وقف در گردش» می زنم»
احسان لپ هایش را پرباد کرد گفت:« یعنی چی؟»
مامان دستی بر سر احسان کشید گفت:«یعنی این کتابها به دست هرکس که رسید باید اون رو بخونه، بعد به دیگری بده»
احسان کتابی ورق زد گفت:« منم یه عالمه کتاب دارم»
مامان نگاهی به چشمان احسان کرد و گفت:«بله شما هم کلی کتاب داری که همه رو خوندی»
احسان سرش را بالا گرفت گفت:«منم میتونم کتابهام رو وقت در گردش کنم؟»
مامان لبخندی زد گفت:«وقت نه عزیزم وقف»
بعد کتاب ها را مرتب کرد:«اگر دوست داشته باشی می تونی، با این کار دوستانت هم کتاب های جدید و بیشتری می خونن»
احسان سراغ قفسه ی کتاب هایش رفت، کتاب اول را برداشت گفت:«این نه، این کتاب رو بابا برام جایزه خریده»
کتاب دیگری برداشت گفت:« جلد این کتاب خیلی قشنگه»
کتاب را کنار گذاشت، کتاب بعدی را برداشت:«این هدیه محسنه قول دادم مواظبش باشم»
مامان وارد اتاق شد و گفت:«چی شد احسان کتابهات رو بیار برات برچسب بزنم»
احسان نگاهی به کتاب ها کرد گفت:«من همه کتاب هام رو دوست دارم»
مامان جلوتر آمد.
احسان به کتاب های توی کتاب خانه نگاه کرد، مامان گفت:«خوب فکر کن شاید راهی پیدا کردی البته مجبور نیستی اینکار رو انجام بدی»
مامان رفت احسان کتابی ورق میزد که یکهو از جا پرید، پیش مامان رفت گفت:«مامان من یک فکری دارم» و ادامه داد:«میشه منو دوستام کتابخونه ای داشته باشیم همه کتاب ها رو اونجا بگذاریم، هرکس هر کتابی لازم داشت برداره، بعد که خوند برگردونه تا بقیه هم از اون استفاده کنن»
مامان با دقت به حرف های احسان گوش داد و گفت:«افرین پسرم فکر خوبی کردی، می تونی امروز این فکر رو با دوستانت در میون بگذاری»
احسان آماده شد و با اجازه ی مامان به دیدن دوستانش رفت، بچهها از این فکر خیلی خوشحال شدند، علی گفت:«من فکر کنم انباری گوشه پارکینگ مجتمع که خالیه بهترین جا برای محل کتابخونه باشد»
همه ی بچهها با این حرف موافق بودند، احسان گفت:«پس اول امروز محل کتابخونه رو تمیز و اماده می کنیم فردا هر کس هر کتابی داره برای کتابخونه بیاره»
روز بعد احسان کتاب ها را توی قفسه ها چید و گفت:«هورااا! چه کتابهای خوبی! من خیلی از این کتاب ها رو نداشتم و نخوندم»
#باران
#داستان
#هفته_کتابخوانی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2763🔜
مال کیه؟
توپ قرمز وسط دفتر نقاشی افتاده بود. مورچههای نقاشی جلو دویدند و گفتند:«اخ جون توپ... اخ جون توپ»
پروانه بال زد و گفت:«توپ خودمه»
کرمولک ابرویش را بالا انداخت به طرف توپ قرمز رفت و گفت:«نخیر این توپ خودمه»
هرکسی توپ را به طرف خودش میکشید.
سر و صدا توی دفتر نقاشی پیچید. توپ قرمز یک دفعه از دست پروانه و مورچهها و کرمولک رها شد و توی صفحه بعد دفتر افتاد. کرمولک سرش را پایین انداخت:«حالا با چی بازی کنم؟»
مورچهها به هم نگاه کردند و گفتند:«دیگه توپ نداریم!»
پروانه بال زد و روی گل گوشهی دفتر نشست.
صفحه بعد خالی بود. توپ قرمز وسط صفحه ایستاد. مدادرنگیها از راه رسیدند. روی دفتر حرکت کردند. روی توپ قرمز خالهای سیاه گذاشتند. دوتا شاخک بالای سرش کشیدند. توپ قرمز اصلا توپ نبود. یک کفشدوزک زیبای خال خالی بود که حالا کامل شده بود. کفشدوزک به صفحهی قبل برگشت. به دوستانش نگاه کرد و گفت:«میاید باهم قایم باشک بازی کنیم؟»
#باران
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2766🔜
آخیش
کتاب کوچولو تکان خورد و داد زد:«آی کاغذم، وای نوشتههام، های شمارههام، آخ نقاشیهام»
کتاب بزرگ از بالای قفسه گفت:«آرومتر بچه جون، این همه داد و بیداد نکن»
کتاب کوچولو یک لحظه ساکت شد. خواست سرجایش بنشیند که دردش آمد. فریاد زد:"آی کاغذم، وای نوشتههام، های شمارههام، آخ نقاشیهام"
همین موقع امیر وارد اتاق شد. کتاب کوچولو را روی زمین دید. ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«کی این بلا رو سر تو آورده؟»
کتاب کوچولو را روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون دوید.
کتاب کوچولو خطهایش را بالا کشید و گفت:«اصلا با امیر قهرم»
کتاب بزرگ پوفی کرد و گفت:«اگه تو رو میگذاشت توی قفسه دست خواهر کوچولوش بهت نمیرسید»
کتاب کوچولو تا اسم خواهر امیر را شنید جیغ کشید:«آی کاغذم، وای نوشتههام، های شمارههام، آخ نقاشیهام»
امیر همراه مادر به اتاق آمد. مادر کتاب را روی میز گذاشت. از توی کشو چسب، پاککن و جلد را بیرون آورد. امیر پاککن را برداشت و خطخطیهای روی کتاب کوچولو را پاک کرد. مادر به قسمتهای پاره شده چسب زد و با کمک امیر کتاب را جلد کرد.
امیر کتاب کوچولو را کنار کتاب بزرگ توی قفسه گذاشت.
کتاب کوچولو نفس محکمی کشید و گفت:"آخیش" و خوابید.
#باران
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2785🔜
گنجشک پَر
جیک جیکو به جوجه ها گفت:« بی سرو صدا بمانید تا برگردم» وبرای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت . جوجه اولی سرش را از لانه بیرون برد و به اطراف نگاه کرد و گفت:« کاش می شد برویم بیرون ببینیم چخبر است!» جوجه دومی نوکش لرزید گفت:« نه خطرناک است » و بال هایش را جمع کرد .جوجه ی سومی سری تکان داد و گفت :« بیایید همین جا بازی کنیم»
_«گنجشک»
_«پَر»
_«درخت»
_«درخت که پر نداره....»
وسط بازی جوجه ها صدایی به گوش رسید:_«فیس فیس فیس »
جوجه ی اولی آرام گفت:« هیس بچه ها ساکت باشید یک صدایی می آید»
هر سه ساکت شدند و گوش هایشان را تیز کردند.
جوجه ی دومی گفت:« من می ترسم صدای چیست؟»
جوجه ی سومی کمی سرش را از لانه بیرون آورد. بلند فریاد زد:« مار... مار....»
جوجه ها وحشت زده می لرزیدند و مادرشان را صدا می زدند:« مامان..... مامان جون»
جیک جیکو که صدای جوجه ها را از دور شنید ، به سمت لانه پرواز کرد. مار را دید که آرام آرام به سمت جوجه ها می خزید.
پرواز کرد و به دنبال کمک رفت. از این طرف به آن طرف پرواز می کرد اما هیچ گنجشکی ندید. ناگهان چشمش به مرد مهربانی افتاد.جیکو قبلا شنیده بود که این مرد مهربان ضامن بچه آهو بوده است. با رنگ و روی پریده و نوکی لرزان روی شاخه نشست . رو به اقای مهربان کرد و گفت:« کمکم کنید مار ....مار...الان جوجه هایم را می خورد. کمکم کنید» آقای مهربان به مردی که همراهشان بود گفت:« سریع خودت را به ایوان برسان و جوجه های این گنجشک را نجات بده» آن مرد چوبی برداشت و به طرف مار دوید. مار بدجنس تا مرد را دید ترسید و از آن جا دور شد.
#باران
🖤🖤🖤
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2794🔜