eitaa logo
بنده امین من
6.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
بنده امین من
#داستان گنبد فیروزه ای امامزاده مشدی ظفر روی سکوی جلوی خانه‌اش نشسته بود و بازی بچه‌ها را تماشا
گنبد فیروزه‌ای امامزاده ادامه... علی گفت:«من یک صندلی شکسته توی انباری امامزاده دیدم» با این حرف هرسه به سمت امامزاده دویدند. آقا صفرعلی داشت حیاط کوچک امامزاده را جارو می‌کرد بچه‌ها سلام کردند و جلو رفتند، ارسلان جارو را از دستش گرفت و گفت:«بدهید به من آقا صفرعلی شما چرا؟» آقا صفرعلی لبخند زد گفت:« پیر شوی پسرم دست شما درد نکنه» علی سینه‌اش را صاف کرد و گفت:«آقا صفرعلی می‌شود صندلی شکسته توی انباری را به ما بدهی؟» آقاصفرعلی دستش را روی چانه گذاشت، گفت:«صندلی شکسته که به درد نمی‌خورد» مهدی جلو رفت گفت:«حالا شما بدهید ما لازمش داریم» آقاصفرعلی دست روی شانهٔ علی گذاشت و گفت:«باشد، مال شما» علی و مهدی که با صندلی شکسته از انباری برگشتند کار ارسلان هم تمام شده بود. ارسلان به درخت گوشهٔ حیاط امامزاده تکیه داد گفت:«خب حالا چه کار کنیم؟» علی خوب صندلی را نگاه کرد گفت:«حالا دوتا چرخ بزرگ لازم داریم» بچه‌ها به هم نگاه کردند، مهدی گفت:«چرخ از کجا بیاوریم؟» ارسلان گفت:«چرخ‌های دوچرخهٔ من! خوب است؟» علی با چشمان گرد پرسید:«یعنی حاضری چرخ‌های دوچرخه‌ات را بدهی؟» قبل از اینکه ارسلان جواب بدهد مهدی گفت:«نه دوچرخه ارسلان را لازم داریم! اگر آن را خراب کنیم دیگر نمی‌توانیم دوچرخه‌سواری کنیم» علی نگاهش را کج کرد و گفت:«بازی مهم‌تر است یا مشدی ظفر؟» ارسلان گفت:«من می‌روم دوچرخه‌ام را بیاورم» ارسلان که رفت علی گفت:«من هم می‌روم آچار و پیچ گوشتی و پیچ و مهره بیاورم» علی و ارسلان خیلی زود برگشتند. بچه‌ها با کمک هم چرخ‌های دوچرخه را جدا کردند علی با ابروهای درهم سعی کرد چرخ‌ها را به صندلی وصل کند اما هر چه تلاش کرد نشد. مهدی گفت:«اینجوری که نمی‌شود باید چند تکه اهن زیر صندلی بگذاریم چرخ‌ها را هم مثل دوچرخه به آهن‌ها وصل کنیم» ارسلان برای مهدی کف زد و گفت:«افرین تو خیلی باهوشی» علی گفت:«خب حالا آهن از کجا بیاوریم؟» مهدی دستش را روی موهایش کشید گفت:«باید برویم سراغ مغازهٔ جوشکاری» ارسلان لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«پول می‌خواهد! مفت که کار نمی‌کند!» مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«این‌که کاری ندارد! برویم سراغ قلک‌هایمان!» علی و ارسلان هم موافق بودند هرسه چند دقیقه بعد با قلک‌هایشان زیر درخت نشستند، قلک‌ها را شکستند و پول‌هایشان را روی هم گذاشتند. صندلی و چرخ ها را به مغازه جوشکاری که کنار جاده و کمی دورتر از روستا بود بردند. آقای جوشکار پایه‌های چوبی صندلی را کند ، چندتا آهن جوش داد و زیر صندلی گذاشت بعد هم میله‌ای برای قرار گرفتن صندلی در کنارش گذاشت. همراه صندلی چرخ‌دار از مغازه بیرون آمدند، مهدی گفت :«یک دسته کم دارد که بتوانیم هولش بدهیم!» علی گفت:«خوب شد گفتی» به سمت جوشکاری دوید و با پایه‌های شکستهٔ صندلی برگشت:«با این‌ها می‌توانیم برایش دسته درست کنیم» صندلی چرخ‌دار آماده بود که مهدی گفت:«من فکر می‌کنم می‌شود یک کار بهتر هم کرد» ادامه دارد... 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2033🔜
بنده امین من
🌸یک مراسم مهم🍃 #قسمت_اول بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شمارم
یک مراسم مهم محمد بعد از خوردن صبحانه جلوی تلویزیون دراز کشید و به فکر فرو رفت، شبکه های تلویزیون را بالا و پایین کرد، رضا کمی آن طرف تر روی مبل نشست و گفت:« چرا انقدر کانال عوض می کنی؟» محمد نگاهی به رضا کرد اما چیزی نگفت. معصومه دفتر نقاشی اش را به محمد نشان داد و گفت:« ببین چی کشیدم؟» محمد تا نقاشی معصومه را دید از جا پرید، نقاشی را با دقت نگاه کرد، معصومه یک دختر که ماسک بر دهان داشت کشیده بود دختر نقاشی معصومه اسپری ضدعفونی کننده در دست داشت، کمی آن طرف تر پسرکی ماسک بر دهان گذاشته بود و طبل می زد. محمد گفت:«فهمیدم! امسال با پولهای نذری ماسک و ژل ضدعفونی کننده می خریم و پخش می کنیم!» رو به معصومه کرد و گفت:« آفرین نقاشی خیلی قشنگی کشیدی» رضا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:« کجا پخش کنیم؟» معصومه مداد را در دستش چرخاند و گفت:«همه پول را ماسک و ژل بخریم؟» محمد کمی فکر کرد گفت:«صبر کنید بابا که آمد تصمیم می گیریم» بچه ها دل توی دلشان نبود تا مراسم شب اول محرم را برپا کنند. از غروب همه کارهای هیئت را انجام دادند. معصومه به مادر، در چیدن میوه ها کمک کرد، خرما ها را در ظرف چید، مادر کمی گلاب در گلاب پاش ریخت، بوی خوش گلاب خانه را پر کرده بود. رضا و محمد روی مبل پارچه سیاهی انداختند، میز را کمی جابه جا کردند و رویش سبد مُهر و دوکتاب دعا و یک قرآن گذاشتند. بالاخره با آمدن پدر انتظار به پایان رسید، بعد از خوردن شام همگی در محل مشخص شده ی هیئت نشستند. رضا روی مبل آماده شده نشست و سوره حمد را خواند، پدر چند حدیث کوتاه از شب های محرم گفت و زیارت عاشورا خواند، حالا نوبت معصومه بود که دکلمه ی زیبایی که در مورد امام حسین علیه السلام آماده کرده بود بخواند. صدای صلوات برای سلامتی رضا و معصومه بلند شد. محمد روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن مداحی، اشک از چشمان مادر سرازیر شد، بعد از سینه زنی و مداحی معصومه با کمک مادر از مهمانان هیئت پذیرایی کردند. همه از برپایی این مراسم خوشحال بودند. ادامه دارد.... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2530🔜
بنده امین من
#داستان بهترین خانه، بهترین صاحب‌خانه کوچه‌ی ما پر از خانه است. 🏘 دست کم صد خانه!😍 شهر ما پر از خا
چه نام زیبایی! چه جای زیبایی! دیشب از پدرم پرسیدم: « چه کلمه‌هایی با مسجد هم خانواده‌اند؟.»🤔 پدرم گفت:« اگر حرف اول مسجد را برداری و آخرش (ه) بگذاری چه می‌شود؟»🧐 گفتم:«سجده!»😇 خوش‌حال شد؛😍 _ آفرین! خب حالا اگر بعد از حرف (ج) یک (الف) بگذاری چه می‌شود؟🧐 گفتم:« سجاده !»🙃 لبخند زد و گفت: « مرحبا! هم‌خانواده‌های مسجد، سجده است و سجاده».😌 بعد گفت:« راستی می‌دانی چرا به مسجد، مسجد می‌گویند؟ » 🤔 کمی مکث کر و نگاهم کرد.😊 بعد گفت:« مسجد یعنی محل سجده کردن، محل سر فرود آوردن و سر بر خاک گذاشتن؛🕌 یعنی جایی که همه داخل آن می‌آیند تا به خدا بگویند: « خدایا ما خیلی دوستت داریم! همیشه تسلیم تو هستیم! هر چه بگویی به روی چشم!».💚 وقتی فهمیدم که چرا به مسجد، مسجد میگویند خیلی خوش‌حال شدم و به پدرم گفتم: « چه اسم زیبایی!»😍 پدرم گفت:« چه جای زیبایی!».😌 ادامه‌دارد... 📝نویسنده سید محمد مهاجرانی لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2569🔜