بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتدوم محمد بعد از خوردن صبحانه جلوی تلویزیون دراز کشید و به فکر فرو رفت، شبکه های
یک مراسم مهم
#قسمتسوم
بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیکتر بود کشید و گفت :«از همه قبول باشد»
مادر گفت:« قبول حق باشد»
محمد به یاد نقاشی معصومه و تصمیم شان برای نذری افتاد به معصومه گفت:« نقاشی ات را بیاور» معصومه به اتاق رفت و با نقاشی اش برگشت. نقاشی را به دست پدر داد.
پدر نگاهی به نقاشی کرد پیشانی معصومه را بوسید و گفت:« بَه بَه دختر هنرمندم خیلی زیبا کشیدی »
محمد جلوتر آمد و گفت:« بابا فهمیدم پول های نذری را چه کار کنیم» پدر لبخندی زد و گفت:« آفرین چه کاری؟»
رضا که حسابی خسته شده بود سرش را روی پای مادر گذاشت خمیازه ای کشید و گفت:« ماسک بخریم»
مادر دست رضا را گرفت و او را به اتاق خواب برد. پدر گفت:« خیلی خوب است اما فعلا بخشی از پول را ماسک بخرید» معصومه با تعجب گفت:«همه اش را نخریم ؟» پدر گفت:«نه دخترم، با هیئت امنای مسجد صحبت کردم برنامه ویژهای داریم» محمد با چشمان گرد گفت:« چه برنامهای؟»
پدر کاغذی از توی جیبش بیرون آورد و گفت:«میخواهیم بسته های معیشتی برای نیازمندان محله تهیه کنیم و در روز عاشورا به دستشان برسانیم»
معصومه ابرویی بالا داد و گفت:«بسته معیشتی یعنی چه؟»
پدر کاغذ را به دست معصومه داد و گفت:«بلند بخوان»
معصومه شروع کرد به خواندن:«برنج، روغن، نمک، قند، شکر، ماکارانی، حبوبات»
محمد کنار معصومه نشست نگاهی به کاغذ کرد و گفت:« این ها یعنی بسته معیشتی؟»
پدر گفت:«بله درست است » معصومه کاغذ را به پدر دادو گفت:«ماهم می توانیم در این کار شرکت کنیم؟»
پدر سری تکان داد و گفت :«بله حتما هم در بسته بندی کردن و هم در پخش بسته ها به کمک شما نیاز داریم»
بچها خوشحال به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:« بابا ما هم میتوانیم کسانی که نیازمند هستند معرفی کنیم؟»
پدر کاغذ دیگری به محمد داد و گفت:«بله شما هم اگر کسی را می شناسید در این کاغذ بنویسید»
محمد یاد سعید افتاد، پدرسعید مدت ها بود که بیکار بود. می خواست اسم سعید را در کاغذ بنویسد اما یاد حرف سعید افتاد که گفته بود:«این یک راز است باید بین خودمان بماند.» و او گفته بود:«قول می دهم خیالت راحت»
اگر اسم او را روی کاغذ می نوشت حتما سعید ناراحت می شد، پس از نوشتن منصرف شد.
شب بخیری گفت و به سمت اتاقش رفت، پدر گفت:« مگر نمی خواستی کسی را معرفی کنی؟»
محمد خمیازه ای کشید و گفت:«باشد بعدا »
و به اتاقش رفت.
ادامه دارد....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2535🔜
بنده امین من
#داستان چه نام زیبایی! چه جای زیبایی! دیشب از پدرم پرسیدم: « چه کلمههایی با مسجد هم خانوادهاند؟.
#داستان
ستارههای زمین
دیشب آسمان خیلی تماشایی بود و من با شور و شوقِ بسیار، ستارهها را میشمردم.😍
_یک دو سه...
مادرم گفت:« تا حالا ستارههای زمین را شمردهای؟»🤔
تعجب کردم!🧐
_ ستارههای زمین!
_ آره ! ستارههای زمین.😌
وقتی شما به آسمان نگاه میکنی همهجا تاریک است و ستارهها میدرخشند.✨
هر نقطهی نورانی یک مسجد است!» 🕌
این سخن را پیامبر خدا فرموده است.☺️
خب حالا بگو ببینم چندتا ستاره روی زمین است؟🤔
_ چه سؤال سختی! تازه من هنوز ستارههای شهر خودمان را نشمردهام چه رسد به ستارههای زمین؟😞
مادرم لبخند زد و گفت:« خب برو بشمار کسی جلویت را نگرفته!😊
فقط بیست جفت کفش اهنی لازم داری و بیست تا عصای آهنی! همین!»😅
من لبخندزنان گفتم: « و یک چمدان پر از پول!»😄
#قسمتسوم
نویسنده سید محمد مهاجرانی
ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2570🔜