فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦚 وقتی خــداوند
دست به قلــم می شود
بهتــــرین و
زیبـاترین را نقـاشی می کند🦚
پس مطمئن باشید
خــ💚ــداوند همیـــــشه
قشنـــــگ ترین ها را 🦚
برای شمارقــم خواهد زد
امیدوار باشید🍀
توکل بر خدایت کن😊سلام علیکم
صبح زیباتون پرمهر☺️
.
بنده امین من
🌿 (شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت اول ..•••ا•••.. از همان روزی که بابای کاوه برای او دوچرخه 🚲خرید، ت
🌱 (شهر ظهور)🌱
ا•••••••••
👈قسمت دوم
ا•••••••••
دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو باید شهرظهور رو ببینی».
این کلمه به گوش 👂کاوه آشنا بود. حس کرد که این اسم را در جلسات دعای ندبه 🤲شنیده است.
کاوه سوار بر دوچرخه رویایی اش از میان ابرها☁️☁️
می گذشت و پیش می رفت، تا اینکه پس از مدتی به شهری سرسبز 🌳🌲و خوش آب و هوا رسیدند که در میان کوههایی 🏔⛰سربه فلک کشیده، پنهان شده بود. دوچرخه🚲 در یک چشم برهم زدن روی زمین🌎 فرود آمد و به کاوه گفت: «اینم همون جایی که آرزوشو داشتی».
کاوه زیرلب با
خودش نام شهر را تکرار کرد و از دوچرخه و پرسید:
«چرا به اینجا میگن شهر ظهور؟ دوچرخه که می دانست کاوه در دعای ندبه 🤲چیزهای زیادی از امام زمان عليه السلام✨ یاد گرفته، به او گفت:
«کاوه من و تو به آینده سفر کردیم، به زمان بعد ازظهور. یادته جمعه ها تو دعای ندبه 🤲چی خوندی؟»
کاوه متعجب😳 به سمت شهر حرکت کرد و از دوچرخه🚲 پرسید:
«چقدر ان شبیه شهر خودمونه!» دوچرخه که از هوش و ذکاوت دوستش، خیلی خوشحال بود؛ جواب داد «آفرین ! درست فهمیدی!👏 اینجا شهر خودمونه، اما گفتم که تو آینده اینطوری میشه».
از همان دور معلوم بود که شهرشان چقدر عوض شده.
درخت ها🌳 آن قدر بزرگ شده بودند که شاخه های بالایی آنها به همدیگر گره خورده بود و جاده ها مانند یک تونل سبز شده بودند ؛ کاوه وقتی درختان شاداب کنار جاده و جوی پراز آبش را دید، سؤالی برایش پیش آمد .
از دوچرخه🚲 پرسید:
«توی شهر ما که همیشه آب کم بود اما انگار اینجا آب خیلی زیاده، دیگه کسی مشکل کمبود آب نداره !).
دوچرخه گفت:
_ دوستِ من، آب هیچوقت کم نبود ولی اون هایی که شهر رو اداره میکردند آدم های خوبی نبودند.
« البته مردم هم خیلی تغییر کردن؛
با اینکه اب زیاد شده اما این باعث نمیشه مردم آب رو هدر بدن و قدرشو ندونن »
کمی که جلوتر رفتند بستنی قیفی های بزرگی را دیدند.
وقتی که خوب دقت کردند متوجه شد که قسمتی از دیوارهای شهر
را شبیه بستنی درست کرده اند.
کاوه با دیدن بستنی های پیچ پیچی به آن بزرگی، دهانش آب افتاد و به دوچرخه🚲 گفت:
«اونجارو ببین انگار اون بستنی ها واقعی هستن!» دوچرخه خندید و گفت:
«نه؛ اما فکرکنم همین نزدیکیها بتونیم کلی بستنی قیفی خوشمزه با طعم های موز 🍌و پرتقال 🍊پیدا کنیم».
کاوه از تعجب 😳چیز دیگری نپرسید. وقتی نزدیک دیوارهای شبیه بستنی🍦 رسید؛
جوانان مؤدب و مهربانی را دید که به همراه چند کودک👨👦👦، مشغول پذیرایی از میهمانان 🍱شهر بودند.
یکی از آنها با دیدن کاوه و دوچرخه🚲، به سمتشان آمد و خوش آمد گفت.
از آن طرف کودکی به کاوه بستنی 🍦تعارف کرد.
او باورش نمی شد، آن همه بستنی خوشرنگ را یکجا ببیند.
کاوه می خواست پول بستنی ها را حساب کند؛ اما متوجه شد چیزی همراهش نیست.
کودک با دیدن او لبخندی زد و گفت:
« نگران نباش، صلواتیه »..
با شنیدن این حرف، او یاد روزهای
نیمه شعبان افتاد که به همراه پدرش و بچه های هیئت، صلواتی از مردم پذیرایی می کردند، اما الآن به چه مناسبتی آنها ایستگاه صلواتی راه انداخته بودند؟
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2092🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینیم آقا محمد گل چی میگه به مامان و باباها
#انتخابات
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2093🔜
🌀احکام| #ردمظالم
🔸🔹به یکی از دوستان بدهکار هستم ولی از شهرمون رفته و هیچ شماره ای ازش ندارم چطوری باید بدهی رو بدم ⁉️
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2094🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده جالب🍄🍄
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2095🔜
#شاخبازی ۳
شاخ بودن در فضای مجازی هم قواعدی داره.
به همین سادگیها نیست که...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2096🔜
47.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_قهرمانان_مدرسه(قسمت اول )
این مجموعه به تهیه کنندگی رضا تقدسی و کارگردانی مهدی کیانی انبوهی در 26 قسمت 15 دقیقه ای با تکنیک سه بعدی برای گروه سنی کودک و نوجوان تولید شده است.
داستان این مجموعه که به سرپرستی فرخ یکدانه نوشته شده به داستان هایی که در شهری زیبا و آرام و منظم اتاق می افتد، می پردازد. در این شهر همه امور با همکاری و نظم صورت پذیرفته و مردم آن هر کدام به حرفه ای مشغولند، اما عده ایی سودجو برای مردم و تولیدات و شغلهای آنها مشکلاتی ایجاد می نمایند تا بتوانند محصولات و مشاغل خود را جایگزین کنند، در این بین معلمی دانشمند و با تجربه با آگاهی دادن به دانش آموزان و هدایت آنها راههای نفوذ را محدود کرده و با دادن مدال دانش و تجربه به آنها، ایمان، علم و توانمندی را در آنها بوجود آورده و ما در طول مجموعه شاهد آن هستیم مشکلات بوجود آمده برای مردم شهر رفع شده و همواره از آن مراقبت می شود.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2097🔜
بنده امین من
🌱 (شهر ظهور)🌱 ا••••••••• 👈قسمت دوم ا••••••••• دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو بای
🌱(شهر ظهور)🌱
ا••••••••
👈قسمت سوم
ا••••••••
کاوه از پسرک پرسید:
«راستی، به چه مناسبتی ایستگاه صلواتی زدین؟»
کودک خندید و گفت:
به نظر من بهتره قبل از شنیدن جواب، بستنی🍦 رو بخورین که زود آب میشه) .
کاوه با راهنمایی کودک، دوچرخه اش 🚲 را زیر سایه درخت🌳 گذاشت و خودش هم برروی
یکی از صندلی های 🛋 مخصوص پذیرایی از مسافرین نشست و
شروع کرد به خوردن بستنی
بعد از اینکه بستنی اش تمام شد بلند شد و دوباره پرسید:
چرا امروز بستنی صلواتی میدین؟
پسرک که به بچه های دیگر هم بستنی میداد گفت:
_ امروز یکی از سربازها و فرماندهان آقامون قراره ازینجا رد بشه
کاوه با تعجب گفت:
_ یعنی اینقدر خوشحالین؟
پسرک چشم هایش را به هم فشارداد و گفت:
_ خیلی
یکی از ماشین ها بوق زنان از خیابان می گذشت و اطلاع میداد که او آمد
همه ی اهالی شهر خوشحالی میکردند و برای رفتن به پیشواز او میدویدند
کاوه دید که پسرک هم بستنی فروشی را بست و آماده شد تا برود
از او پرسید:
_ کجا قرار است که او را ببینید؟
پسرک گفت:
_ در میدان شهر
کاوه سریع سوار دوچرخه شد و به راه افتاد آنقدر تند رکاب میزد که به صورتش باد میخورد
اما یکهو دوچرخه تلو تلو خورد
کاوه نتوانست آن را کنترل کند
دوچرخه کج شد و کاوه زمین خورد
از درد چشم هایش را بسته بود و مثل همیشه دوست نداشت بلند گریه کند
پسر بچه ای که رد میشد ایستاد و نزدیک کاوه رفت
کنارش روی زمین نشست و گفت:
_ خوبی؟
پات زخمی شده؟
کاوه دوباره به زانویش نگاه کرد و با دیدن خون و شلوار پاره سرش را تکان داد.
پسر بچه گفت:
_ صبر کن الان میام
کاوه یک نگاه به دوچرخه انداخت که پنجرتر و زخمی تر از خودش شده بود و از خجالت حرفی نمیزد
کاوه به آن لبخند زد و گفت:
_ ناراحت نباش اتفاقیه که افتاده
دوچرخه کمی از ناراحتیاش کم شد و گفت:
_ حالا چطور باید به میدان شهر برویم
آن پسر بچه با مادرش آمد.
در دست های مادرش وسایل کمک های اولیه بود
بعد از اینکه زخم کاوه را بست یک شلوار هم به او داد تا بپوشد
شلوار خیلی نرم و خوبی بود
کاوه با شرمندگی تشکر کرد
اما آن خانم مهربان دستی به سرش کشید و گفت:
_ امروز روزِ خیلی خوبیه خوشحالم که تونستم کسی رو خوشحال کنم
کاوه گفت:
_ کاش من هم بتونم اون آقارو ببینم ولی دوچرخم رو نمیتونم تنها رها کنم
خانم با محبت نگاهش کردو گفت:
_ پسرم اینجا هیچ کس به وسایل دیگران دست نمیزنه، میتونی بذاریش همین جا و با ما بیای به میدان شهر بریم
اما کاوه بیشتر نگران بود که دوچرخه ناراحت میشود
پسر بچه گفت:
_تا وقتی که سرباز آقا بیاد کمی وقت داریم من کمکش میکنم با هم دوچرخه رو پیش آقا یعقوب ببریم تا تعمیرش کنه
کاوه خوشحال شد و گفت:
_ میتونه زود تعمیر کنه؟
پسر بچه گفت:
_بله خیلی زود
مادرش قبول کرد و آن دو باهم راه افتادند
پس از مدت کوتاهی به مغازه ی آقا یعقوب رسیدند. در گوشه ای از خیابان، استخری پر از ماهی های قرمز وجود داشت.
رودخانه ای آرام و ملایم هم، برف های آب شده کوهها را از آن این طرف خیابان رد میکرد و صدایش خیلی دلنشین بود.
کاوه مشغول نگاه کردن به مناظر شهر بود که ناگهان چشمش به شهربازی بزرگی افتاد که آن نزدیکی ها بود
کاوه از دیدن شهربازی 🎢ذوق زده شده بود؛ اما دوچرخه اش مهم تر بود
آن پیرمرد مهربان و خوش صحبت که به او آقا یعقوب میگفتند قول داد که در عرض نیم ساعت آن را برایش درست کند
کاوه سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
_ من پولی همراهم ندارم اگر کمکی میتونم انجام بدم بگید تا انجام بدم
پیرمرد سرش را با خنده تکان داد و گفت:
_ برو بازی کن پسر جان، امروز روز بزرگیه هیچ کس نباید ناراحت باشه
بیا اینم کارت شهربازی برو تا زمانی که دوچرختو درست میکنم بازی کن
کاوه با تعجب و خوشحالی تشکر کرد و به پسر بچه که حالا میدانست اسمش محمد است گفت:
من خیلی بازی با ماشین برقی 🚖و بشقاب پرنده🛸 را دوست دارم. کاش در شهر ما هم گاهی ازین کارت ها میدادند تا آنهایی که پول ندارند هم به شهربازی بروند.
محمد گفت:
_ در این شهر همه ی بچه ها اجازه دارند هفته ای یک بار رایگان به این جا بیایند و هرچقدر خواستند بازی کنند
از زمانی که ظهور شده خیلی چیزها عوض شده حتما در شهر شما هم عوض میشه...
کاوه آهی کشید و گفت:
_ کاش ما هم به ظهور برسیم
محمد که متوجه حرف کاوه نشده بود دستش را گرفت و با هم برای بازی کردن دویدند
خیلی سریع آن نیم ساعت گذشت و باید پیش آقا یعقوب برمیگشتند
تا از خروجی شهربازی خارج شدند آقا یعقوب را دیدند که دوچرخه به دست منتظر ایستاده و خودش هم آماده ی رفتن به میدان شهر است.
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2098🔜
بنده امین من
وقتی مرغ یخ زده می خندد!😁😆 #میشهمیشه 5 #من_رأی_میدهم #انتخابات #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما رای ندید ما خودمون راست و ریسش میکنیم‼️
#میشهمیشه 6
#من_رأی_میدهم
#انتخابات
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2099🔜