eitaa logo
بنده امین من
6.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🎁🐍فقط یک جعبه🐍🎁 یک جعبه، وسط جاده افتاده بود. روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند. کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد. کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد. همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن ها سعی می کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد. مارمولک خنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!» مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!» کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!» مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!» روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می کنی!» و دوباره به جان هم افتادند. مارمولک از درختی بالا رفت و به آن ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا. ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند. سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!» و با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدند. مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید. 🐍 🎁🐍 🐍🎁🐍 🎁🐍🎁🐍 🐍🎁🐍🎁🐍 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2728🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت گل🌸🌼🌺 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2729🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟 تضمین آینده در نوجوانی 🤗 پیشنهاد آقا برای اینکه آینده درخشانی داشته باشین لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2730🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
✌️ امروز همانند خدا بخشنده باش... 😊 سلاااام صبح پاییزیتون بخیر و نیکی🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 💕⭐️یک قدم به جلو⭐️💕 سال ها بود که نیمکت پیر از وسط میدان تکان نخورده بود. از تماشای کلاغ ها و گنجشک ها و گربه ها خسته شده بود. نیمکت پیر، زیر سایه ی درخت چنار، حوصله اش سر رفته بود و آه می کشید. اولین روز تابستان، دو دختر بچه به میدان آمدند. یکیشان روی نیمکت پیر و دیگری روی نیمکت رو به رو نشست. زیر چشمی به هم نگاه کردند، ولی با هم حرفی نزدند و با عروسکشان بازی کردند. نیمکت پیر فکر کرد:«کاش می توانستم کاری کنم تا آن دو با هم دوست شوند. اما چه کاری از دست یک نیمکت پیر بی حرکت بر می آید؟» نیمکت پیر غصه دار شد و بیشتر از همیشه آه کشید. درخت چنار عصبانی شد و گفت:«سرم را بردی از بس آه کشیدی! تو که چهار تا پا داری، چرا از جایت تکان نمی خوری؟» نیمکت پیر ذوق زده شد. هیچ وقت فکر نکرده بود که از پاهایش استفاده کند. یک دفعه دلش خواست لی لی بازی کند؛ اما نکرد. دلش خواست به توپی که از کنارش قل می خورد بزند؛ اما نزد. دلش خواست دنبال گربه ها بدود؛ اما ندوید. ترسید که باغبان او را ببیند و پاهایش را توی سیمان فرو کند. نیمکت پیر با خودش گفت:«امشب امتحان می کنم. اگر بتوانم راه بروم، به نیمکت رو به رو نزدیک می شوم؛ آن قدر نزدیک که آن دو دختر با هم دوست شوند.» شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت. نیمکت تمام نیرویش را جمع کرد و غیزززز!... یک قدم به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو. نیمکت پیر غمگین شد. این طوری خیلی طول می کشید تا به نیمکت رو به رو برسد. اما آن قدر خسته شده بود که همان موقع خوابش برد. صبح روز بعد، نیمکت پیر با آمدن دخترها از خواب پرید. تمام نیرویش را جمع کرد و غیززززز!... یک قدم دیگر به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو. همه ی گنجشک های درخت چنار با هم پریدند. دخترک روی نیمکت پیر، جیغ کشید. عروسکش را برداشت و دوید به سوی دخترک نیمکت رو به رو. در کنارش نشست. نیمکت پیر را با انگشت نشان داد و گفت:«این تکان خورد!» دخترکِ نیمکت رو به رو شانه بالا انداخت و گفت:«حالا چه بازی کنیم؟» شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت، نیمکت پیر خواست، شادی اش را با نیمکت رو به رو تقسیم کند. به او گفت:«دیدی چه راحت توانستم دو آدم کوچولو را با هم دوست کنم!» نیمکت رو به رو جواب نداد. نیمکت پیر ادامه رفت:«فردا می خواهم با پیرمردها این کار را بکنم؛ همان دو نفری که عصرها رو به روی هم می نشینندو با هم حرف نمی زنند. ولی تو از جایت تکان نخوری ها!» ⭐️ 💕⭐️ ⭐️💕⭐️ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2731🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا