بنده امین من
شعرِ داستانیِ « کادویِ روزِ مادر »
شعرِ داستانیِ « کادویِ روزِ مادر » ، تقدیم به فرزندان و مادران عزیز سرزمینم ...
« کادویِ روزِ مادر »
یه روز یه دخترِ ناز
سَحر به وقتِ نماز
درِ گوشِ داداشش
گُفتِش با ناز و خواهش
داداش پاشو اَذونِ
وقتِ نمازِمونِ
نماز و با من بخون
بعدِش کنارم بمون
دارم باهات یه صُحبت
بِده به من یه فُرصت
بیا وُ معرفت کُن
با من تو مشورت کن
داداش نمازِشو خوند
سَرِ قرارشون موند
گفتِش بگو بدونم
عزیز و مهربونم
بگو تو خواهرِ من
حَرفت رو یاورِ من
گفتش دیشب تو اَخبار
مجری میگفت که اِنگار
جمعه روزِ مادرِ
این خیلی زَجرآورِ
آخه ما پول نداریم
پول از کجا بیاریم
واسه خریدِ هر چیز
چه قیمتی چه ناچیز
نیاز به پول و سکه اس
داداش یه فکری کُن پَس
داداش یه خورده فکر کرد
اِنگار یه فکرِ بِکر کرد
گفتش آجی دُردونه
تا خوردی تو صُبحونه
بیا تویِ اُتاقم
که من یه فکری دارم
چایی شیرین آوردیم
صبحانمون رو خوردیم
گفتم خدایا آخ جون
بِرَم پیشِ داداش جون
رفتم توی اُتاقش
با احترام و خواهش
دیدم داداشی رفتش
یه چیز گرفت تو دستش
اومد نشست رو قالی
یه قُلکِ سُفالی ... !
با چکُشِ تو دستِش
زَد قُلک و شکستِش
داداش شِمُرد پولا رو
گذاشت تو کیف اونا رو
گفتش بلند شو آبجی
بِریم به سمتِ حاجی
حاجی علی قَمصری
که میفروشه روسری
جِنساش قشنگ و نازِ
روز های جمعه بازِ
خلاصه هر دوتاشون
رفتن پیشِ باباشون
گفتن بابا اجازه
میخوایم بِریم مغازه
بابا با مهربونی
با قلبِ آسِمونی
اجازه داد و فرمود
باشه ولی خیلی زود
فقط مُواظب باشید
خیلی مُراقب باشید
گفتیم بابایی حتماً
مُراقِبیم ما قطعاً
خلاصه با دوچرخه
به سمتِ کوی کَرخه
شُدن دو تایی راهی
شبیه دو تا ماهی
خیلی سریع رسیدن
حاجی علی رو دیدن
گفتن به حاجی علی
میخوایم حاجی روسری
یه روسریِ آبی
با طرح و نقشِ عالی
گفتش حاجی به هر دو
باشه به شکلِ کادو ؟
گفتن بله ممنونیم
حاجی بِهت مَدیونیم
روسری و گرفتن
با شادِمانی رفتن
وقتی رسیدن خونه
دیدن تو آشپزخونه
مامان داره با لبخند
میاره چایی و قند
خیلی سریع دَویدن
تو آغوشِش پَریدن
مامان نِگاهشون کرد
بوسید و نازِشون کرد
گفتن دوتایی تک تک
مامان روزِت مبارک
اینَم کادو بَراتون
از سمتِ بچه هاتون
مامان کادوش رو باز کرد
از خوشحالی پرواز کرد
گفت بچه ها ممنونم
دوسِش دارم از جونم
خیلی قشنگ و زیباست
تو طرح و رنگ بی همتاست
راستی گُلایِ خوبم
بِگید به من بِدونم
برای روزِ میلاد
دلِ شما چی میخواد ؟
گفتم مامانی میلاد ؟
چیزی یادم نمیاد !
گفتش مامان با اخلاص
امروز میلاد زهراس
زهرای نور و اَطهر
برای ما چو مادر
همسرِ مولا علی
دُختِ رسولِ نَبی
گفتش داداش یه چیزی
عجب روزِ عزیزی
مامان بِشَم فَداتون
بِپَز تو کیک بَرامون
برای روزِ میلاد
دِلم شیرینی میخواد
✍شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_روز_مادر
#شعر_داستانی
#شعر_کادوی_روز_مادر
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─