بنده امین من
#داستان راه طلایی همین که از حیاط بیرون آمدیم مادرم به نرگس گفت: «یک کار جالب بهت میگم انجام بده!
#داستان
قلب مسجد
با محسن توی کوچهشان قدم میزدیم. هوا کم کم داشت تاریک میشد. به مسجدی نزدیک شدیم.
به محسن گفتم: «همین جا نماز بخونیم؟»
محسن گفت: «نه! این مسجد خیلی کوچیک و قدیمیه! کسی اینجا نمیره. شاید چندتا پیرمرد و پیرزن! بیا بریم مسجد سر خیابون. ببین چه مسجدی! چه گنبد و گلدستهای! خیلی بزرگه!»
گفتم: «فکر نمیکنی این مسجد از ما ناراحت بشه؟»
محسن تعجب کرد:
_ مسجد ناراحت بشه؟ یعنی چی؟ حتماً این آجرها و کاشیها ناراحت میشن!
گفتم: پیامبر خدا میفرماید: «چند چیز توی دنیا غریب است؛ یکی از آنها مسجدی است که در جایی باشد و مردم به او بی توجهی کنند. این مسجد روز قیامت از دست آنهایی که به او بی توجهی می کند شکایت میکند.»
محسن نفس عمیقی کشید:
_ عجب باور کن نمیدونستم!
داخل مسجد رفتیم. حیاط و حوض باصفایی داشت؛ با باغچه ای کوچک و پر از گلهای شمعدانی!
کبوتری سفید لب بام مسجد نشسته بود.
محسن با لبخند نگاهش کرد:
_ فکر کنم داره به ما خوش آمد میگه!
دستش را بالا برد:
_ سلام! کبوتر عزیز من می خوام دوست صمیمی این مسجد بشم!
من هم میخواستم دست هایم را بالا ببرم و به کبوتر سلام کنم که حیوان کی از ترس پرید.
محسن لبخند زد:
_ فکر کردی این کبوتر با هرکسی که از راه برسه دوست میشه! داداش به همین خیال باش!
#قسمتهجدهم
نویسنده سیدمحمدمهاجرانی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2684🔜