بنده امین من
#داستان هر چه دورتر بهتر مرداد بود و آسمان بی ابر و آفتاب داغ نماز تازه تمام شده بود. نرگس و مریم
#داستان
دوست خاموش!
با کاروان راهیان نور به سوی جنوب میرفتیم. نزدیک نماز ظهر بود.
کنار مسجد نوسازی ایستادیم. چه مسجدی! بسیار بزرگ و زیبا!
تمام مسجد با فرش پوشیده شده بود. یک فرش فیروزهای کوچک هم کنار یکی از ستونها بود.
از فرش کوچک خوشم آمد. رفتم روی همان فرش ایستادم. موقع نماز هم جایم روی همان فرش بود.
وقتی میخواستیم برویم، پدرم گفت: «با دوستت خداحافظی کن!»
سرم را چرخاندم و دور و بر خودم را نگاه کردم:
_کدوم دوست؟
پدرم به فرش فیروزه ای اشاره کرد:
_ همین جایی که الان روش نماز خوندی! امامصادق علیهالسلام میفرمایند: «در روز قیامت هر مکانی برای کسی که روی آن نماز خوانده گواهی میدهد.»
اینجا هم روز قیامت به خدا میگه آقا سعید روی من نماز خوند!
من گفتم: «چه خوب! اما خدا کنه یادش نره!»
بابا لبخند زد:
_ خیالت راحت باشه این تکه زمین مثل آقا سعید ما نیست که گاهی یادش میره نون بخره!
#قسمتپانزدهم
نویسنده سیدمحمدمهاجرانی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2665🔜