🌹•••✧﷽✧•••🌹
#داستان
#من_و_مشقم 🧕✍📕
مریم از مدرسه برگشت.
بعد از ناهار خوردن و کمک به مادر سریع
دفتر و کتابش را از کیف بیرون کشید و مشغول به نوشتن شد.
مادرش گفت:
-دخترم الان زندایی و بقیه میرسند هر کاری داری زود باش که باید حاضر شویم، دیر میشود.
مریم ابروهایش را با نگرانی چین داد و گفت:
- مامان کاش حداقل یک ساعت بعد بیایند من اگر الان درسهایم را ننویسم تا شنبه وقت نیست.
تازه شنبه املا هم داریم.
مادرش با ناراحتی گفت:
اینبار همهچیز یکهویی شدهاست، تو هم از دَرس ماندهای...
مریم خودکار آبی را درآورد و شروع به نوشتن کرد.
هنوز یک صفحه ننوشته بود که زنگ در به صدا درآمد.
مریم و مادر هردوبه هم نگاه کردند و خندیدند.
مریم با لبخند گفت:
-دیگر چارهای نیست...
مادر دستش را مشت کرد و چشمانش را باز و بسته کردو گفت:
-آفرین...
در باز شد و زندایی با دو بچهی بازیگوش به داخل آمدند.
مریم عاشق بچهها بودـ
ولی دوباره خودکار به دست شد و ادامه داد.
داداش کوچولو از خواب بیدار شد.
مریم سریع خودکار را روی زمین گذاشت، و لوگوهای بازی را از کمد بیرون آورد.
از آنطرف آرش و سروش هم آمدند و با داداش کوچولو شروع به ریخت و پاش کردند.
با هر زوری بود یک صفحه هم نوشت.
فقط دو صفحه مانده بود، که دوباره زنگ خانه به صدا درآمد.
مریم در را باز کرد، مادربزرگ به آرامی داشت میآمد.
مریم به آشپزخانه دوید ،و کنار مادر ایستاد.
مادر گفت:
-چیزی میخواهی بگویی؟
مریم روی نوک پا ایستاد و آرام چیزی در گوشِ او گفت.
مادر لبهایش را به هم مالید، کمی فکر کرد و گفت:
-نمیدانم، شاید ناراحت شود، شاید هم نه...
مریم با نگرانی از آشپزخانه بیرون آمد.
مادربزرگ به در ورودی رسیده بود، مریم کمک کرد تا بنشیند، و برای او متکا آورد.
مادربزرگ گفت:
-دخترم هنوز حاضر نشدهای؟
مریم با کمی خجالت گفت:
-حاضر میشوم، راستش کمی درس دارم که باید بنویسم.
مادربزرگ گفت:
-آفرین پس بیاور و همینجا بنویس.
مریم با خودش گفت، فکر خوبی است هم مادربزرگ تنها نمینشیند و هم من مشقم را مینویسم.
صفحهی آخر را هم نوشت و فقط دو خط دیگر ماند.
پدرش آمد و تا از در وارد شد، گفت: بچهها سریع حاضر بشوید که دیر است. الان دایی کاظم هم میآید باید حرکت کنیم جادهی شمال شلوغ میشود.
مریم میخواست بنشیند آن دو تا خط را هم بنویسد که؛
یک لحظه خودکارش را نگه داشت.
پدرش عجله دارد!
درسش هم فقط یک کمی مانده است!
جنگی داخل مغزش شروع شد!؟
کدام مهمتر است؟! کدام واجبتر است؟!
کدام را اول باید انجام دهم؟!
خودکارش را داخل جامدادی جا داد. سریع وسایلش را جمع و جورکرد، و مرتب کناری گذاشت.
جورابهای داداش کوچولو را پوشاند.
روسری و چادرش را هم پوشید.
پدر دمِ در ایستاده بود.
با لبخند به مریم نگاه کرد و رو به مادر گفت:
-این دختر همیشه هر کاری را سر وقتش انجام میدهد، فکر میکنم اخلاقش مثل خودم است.
مادرش با خنده گفت:
-بله همینطور است.
مریم در دلش از خدا تشکر کرد و به داداش کوچولو کمک کرد تا باهم سوارِ ماشین شوند.
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سالگی🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 361 🔜
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#شعر
#فاتح_صبح_بهار
در میان آسمان خورشید
با نگاهی گرم می خندد
سر به روی بستر زربفت
در حریری نرم می خندد
در میان دست های صبح
سکه ی نور است این خورشید
اینک از روی صفا و مهر
آسموان او را به ما بخشید
صبح در آغوش بیداری
بچه ها را باز می خواند
با صدای دلنواز خود
یک نفس آواز می خواند
بچه ها در کوچه ها خوشحال
نغمه ی شادی به لب دارند
با دلی سرشار از ایمان
بانگ آزادی به لب دارند
صبح در آغوش بیداری
بچه ها راباز می خواند
با صدای دلنواز خود
یک نفس آواز می خواند
بچه ها در کوچه ها خوشحال
نغمه ی شادی به لب دارند
با دلی سرشار از ایمان
بانگ آزادی به لب دارند
⇦ #رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سالگی🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 362 🔜
@raahebehesht_+irکودک.mp3
زمان:
حجم:
2.96M
#صوتی
#شعر_انقلاب
شنیدنی🌹
خیلی قشنگه💫
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سالگی 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 363 🔜
48.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
📺
#کارتون_جزیره_دانش(قسمت دوم)
ناخدا و ملوان در جزیرۀ دانش زندگی میکنند. این دو با کمک آزمایشات مختلف دانش خود را در علوم فیزیک و شیمی بالا میبرند.
هر قسمت این برنامه دارای بخشهای گوناگونی است که بخش اول آن انجام یک آزمایش علمی توسط ناخدا و ملوان است. در بخش دوم یکی از کودکان پُرکار میهنمان دربارۀ آزمایش علمی خود که قبلاً انجام داده و با آن آزمایش در مسابقات علمی شرکت کرده توضیح میدهد. سپس ناخدا و ملوان آزمایش علمی او را بررسی و توضیحات تکمیل کنندهای به ما میدهند. در بخش آخر نیز اطلاعات جالب و علمی دربارۀ یکی از حیوانات حیات وحش در اختیار ما قرار میدهند.
♦️🔷♦️
⇦ #رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سالگی 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 364 🔜
46.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
📺
#کارتون_قهرمانان_مدرسه (قسمت دوم)
سه نفر ازبهترین مدرسه به نامهای عرفان، سینا و فراز که به ترتیب در کاردستی با قطعات جورچین، کار با رایانه و ورزش مهارت دارند، توسط معلم مدرسه انتخاب می شوند و ماموریت دارند که شهر را از دست گروه خلافکاری که در شهر اصراف می کنند نجات دهند ودرهر قسمت موفق به انجام ماموریت خود می شوند
⇦ #رسانه_تنها_مسیر ۸ تا ۱۱سالگی 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 365 🔜
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#سرود_دهه_فجر
🇮🇷بیست و دو بهمن🇮🇷
⇦ #رسانه_تنها_مسیر ۸ تا ۱۱سالگی 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 366 🔜
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#داستان
#من_یک_دِهکده_ی_کوچک_بودم
من را چه کسی می شناخت؟
هیچ کس! ...
در کجای دنیا آوازه و شهرت داشتم؟
هیچ کجا! ...
کوچک بودم. یک روستا ی کوچک. یک روستای سبز درنزدیکی های شهر پاریس.
اگر اسمی از من بود؛ یک اسم بود در کنار اسم های زیادی از صدها روستای کشورم، فرانسه!
وقتی او آمد،🌷
من بزرگ شدم.
وقتی بر خاک من قدم گذاشت،🌷
بر پیراهن گل هایم بوی تازه ای نشست.
اسمم جهانی شد. 📡
مردم دنیا من را شناختند.👥👥
روزنامه ها و مجله ها دائم از من خبر نوشتند. ایرانی ها🇮🇷 آن قدر با من دوست شدند که نگو و نپرس؛ حتی آن ها اسم من را بر یک شهر کوچک شان که کهک بود، گذاشتند. کهک یکی از بخش های شهر مقدس قم بود. 🌼اسم من نوفل لوشاتو است.🌼
⚜14 مهرماه 1357⚜ امام خمینی (ره) وارد پاریس شد و دو روز بعد در یکی از خانه های کوچکم ساکن شد.
از آن به بعد سروکله ی خبرنگارها، گزارش گرها و... پیدا شد. مردم، دانشجوهای ایرانی و غیرایرانی دسته دسته برای دیدار با مردی که انقلاب بزرگ ایران را رهبری می کرد به این جا آمدند.
✨او همیشه آرام بود و لبخندی دلنشین بر لب داشت. مردم روستا احساس می کردند گویا حضرت مسیح (ع) به این جا پا گذاشته است! او نگران بود مبادا همسایه ها از رفت وآمد دوستدارانش اذیت شوند. در شب کریسمس، اتفاق جالبی افتاد. مردم، شب سال نو را با هدیه هایی که امام خمینی (ره) برای شان فرستاده بود جشن گرفتند. آن ها حالا اسلام را دین مهربانی و محبت می دانستند. امام خمینی (ره) حدود 4 ماه مهمان ما بود. وقتی از سرزمین من و مردم خداحافظی کرد، دلم از غصه پر شد. اکنون سال هاست من به یاد او هستم و هنوز بوی عطر او را حس می کنم.
امام خمینی(ره) از سوی حکومت ستمگر شاه 15 سال در نجف (عراق) تبعید شد. پس از آن به فرانسه رفت تا این که در 12 بهمن سال 1357 ، به کشورمان ایران بازگشت و برای مردم، مژده ی پیروزی آورد.
✨💫✨💫✨
⇦ #رسانه_تنها_مسیر ۸ تا ۱۱سالگی🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 367 🔜