eitaa logo
بنده امین من
12.5هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 👦🏻🔫 علی و تفنگ آب پاش🔫👦🏻 توی مدرسه ی علی، طبقه ی بالای بالا، یعنی طبقه ی سوم، یک کلاس خالی بود. توی کلاس پر از میز و نیمکت شکسته و خاک گرفته بود. زنگ های تفریح بعضی وقت ها بچه ها می رفتند توی آن کلاس و از اینکه لابه لای آن میز و نیمکت های شکسته قایم باشک بازی کنند. لذّت می بردند... آن کلاس خیلی عالی بود. همه دوستش داشتند؛ ولی آن کلاس یک چیز قشنگ دیگر هم داشت، و آن یک پنجره بود. البته همه ی کلاس ها پنجره داشتند؛ ولی پنجره ی آن کلاس یک چیزی بیشتر از آنها داشت. این پنجره جلویش یک بالکن داشت. این بالکن از توی حیاط مدرسه پیدا بود. ولی هیچ کس حق نداشت از آن پنجره وارد بالکن شود. ممکن بود بچه ها دوسه تایی در آنجا بازی گوشی کنند و یک دفعه از آن بالا... خلاصه بابای مدرسه یک قفل محکم به این پنجره زده بود. زنگ های تفریح که بچه ها روی نیکمت ها بازی و شیطنت می کردند، علی می نشست و از گوشه ی پنجره که شیشه اش شکسته بود، بالکن را نگاه می کرد و حسرت می خورد. بالکن بزرگ بود. جان می داد برای یک دست فوتبال حسابی، و یا روزهایی که هوای کلاس گرم بود، راحت می شد دسته جمعی توی آن بالکن بنشینند و معلم هم درسش را بدهد. در اصل می شد یک کلاس میان زمین و آسمان. چه کلاسی! بالای سرشان پر از ابر بود. علی تو همین فکر و خیال ها بود که یکدفعه نگاهش به یک چیزی افتاد. وسط بالکن، از درز میان موزاییک ها، یک چیز باریک و سبز که سرش هم زرد بود، بیرون زده بود. علی تندی فهمید. یک گل خیلی کوچک و زیبا بود. آنقدر کوچک بود که علی ترسید. ترسید مبادا این گل کوچولو توی این گرما از حال برود. اصلاً این گل کوچولو احتیاج به آب داشت. آب! آب! کی به فکر آب دادن او بود؟ هیچ کس. اصلاً کی می دانست وسط آن بالکن یک گل کوچولو و ظریف روییده باشد؟ هیچ کس! علی از پله های سه طبقه پایین دوید. بابای مدرسه سرش شلوغ بود. داشت تند تند از توی پنجره ی بوفه اش به بچه ها خوراکی می داد و پول شان را می گرفت.علی هرچه صدایش زد و خواست با او حرف بزند، او متوجه نشد. علی منتظر ماند تا سر بابای مدرسه خلوت بشود. زنگ خورد و حیاط کم کم خلوت شد. علی رفت و جلو پنجره ی بوفه ایستاد. - سلام بابا غفار! آنجا توی آن بالکن که جلو پنجره هست، یک گل خیلی کوچولو روییده. می شود قفلش را باز کنید تا بروم به آن گل آب بدهم؟ بابای مدرسه که سرش خلوت شده بود و خودش داشت یک کیم می خورد، به چشم های مهربان علی نگاه کرد؛ ولی مهربانی آنها را ندید. فکر کرد برق چشم های علی به خاطر شیطنت و بازی گوشی است. به همین خاطر گفت: برو بچه جان! برو که اصلاً حوصله ندارم! علی یک ذرّه دیگر هم اصرار کرد؛ ولی فایده ای نداشت. علی رفت سرکلاس. معلم شان آمده بود و به علی به خاطر این دیر آمدنش، اخم کرد. علی ناراحت بود. روی نیمکت نشست. زنگ علوم بود. معلم شکل ریشه و برگ را روی تخته کشید و علی به یاد آن گل کوچولوی روی بالکن می افتاد و غصّه می خورد. علی لب باغچه توی حیاط خانه ی شان ایستاده بود و داشت به گلدان ها و درخت ها آب می?داد. هر بار که آب را با آب پاش می پاشید، آه می کشید و یاد آن گل کوچولو می افتاد. با خودش می گفت: چه جوری بهش آب برسانم؟ داداش کوچولوی علی توی حیاط بود. تاتی کنان راه می رفت و با اسباب بازی هایش بازی می کرد. او یک تفنگ آب پاش داشت که توی دستش بود و یک دفعه با آن از دور به طرف علی آب پاشید. علی عصبانی به طرف برادرش نگاه کرد. تفنگ آب پاش را در دست او دید. یک دفعه یک فکر مثل برق از ذهنش گذشت. لبخندی زد. با خودش گفت: از گوشه ی شکسته ی پنجره با همین تفنگ آب پاش سیرابش می کنم و از این فکر، دوباره خنده اش گرفت. داداش کوچولو که از نگاه عصبانی و اخم های برادربزرگش ترسیده بود، همین طور ایستاده بود و او را نگاه می کرد. علی از وحشت او، خنده اش گرفت. بلند شد و او را بغل کرد، به اتاق برد و توی گوشش گفت: تو هم مثل همان گل ظریف و کوچولویی. باید مواظبت باشم   👦🏻 🔫👦🏻 👦🏻🔫 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2718🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده امین من
بسم الله الرحمن الرحیم احکام خوشمزه:😋 اوستا مراد و آق قربون از صبح زود مشغول کار توی مزرعه بودند
سلاااام✋ این آقا پسرا و دختر خانم های گلم 🌹 دیروز و امروز به سؤال احکاممون جواب دادن: 🔴 تسنیم بخشی 10 ساله: نماز ظهر وعصر رو نباید با صدای بلند خواند اینطوری فهمدیم که اق قربون با صدای بلند نماز خوندن اوستا مراد بیدار شد🌷📿 🔴 سید محمد طاها ده ساله: اوستا مراد نباید نماز ظهر و عصر را با صدای بلند بخواند اگر عمدا این کار را کرده باشد نمازش باطل است 🔴 سلام ضحی سادات موذن۱۱ ساله از قم: چون نماز ظهر و عصر را با صدای آرام می خوانیم و اوستا مراد با صدای بلند خوانده بود ۵تا دسته گل💐صلوات💐 تقدیمشون کنیم که خدا برای پدر و مادرشون حفظشون کنه که اینقدر خلاقند و احکام نمازشون را خوب بلدند😊 مرحبا بنده‌ی خوب خدا👏👏👏👏 هفته‌ی بعد منتظر سؤال بعدی احکام اوستا مراد باشید😊 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده امین من
بسم الله الرحمن الرحیم احکام خوشمزه:😋 یک روز از روزهای قشنگ خدا🌈 اوستا مراد و آق قربون از صبح زود توی مزرعه یه عالمه کار کردند. دم دمای ظهر که حسابی خسته شده‌ بودند، زیر یک درخت نشستند و ناهار خوردند و همونجا از خستگی خوابشون برد.😴 کمی بعد اوستا مراد با صدای اذان ظهر بیدار شد. یه نگاهی به آق قربون کرد که در حال خروپف بود. چندبار صداش زد ولی انگار نه انگار. اوستا تصمیم گرفته بود هرطور شده آق قربون رو بیدارش کنه تا نمازش رو اول وقت بخونه. اول رفت سر چشمه‌ی باصفا 💦 و وضوی دلچسبی گرفت اما هر چی شلپ شلپ آب کرد و هر چی بلند بلند حی علی الصلوه گفت فایده نداشت! آق قربون بیدار نشد که نشد... دوباره اومد زیر درخت تا کنار آق قربون نماز ظهرش رو بخونه. بلند بلند اذان و اقامه گفت ولی دید صدای خروپف آق قربون بیشتر میشه که کمتر نمیشه 😴، تکبیره الاحرام گفت و شروع کرد با صدای بلند حمد و سوره رو خوندن. وقتی‌ رکوع رفت، دیگه آق قربون از صدای نماز اوستا از خواب پرید. یه نگاهی چپ چپ به دوستش کرد و یه نگاهیم با تعجب به آسمون کرد و متوجه شد که اوستا نماز ظهر می‌خونه. نماز اوستا مراد که تموم شد، بادی به غبغب انداخت و گفت بالاخره بیدارت کردما💪. آق قربون گفت دستت درد نکنه ولی من راضی نبودم نماز خودت رو بخاطر من باطل کنی! اوستا گفت برای چی؟😳 من که تازه نماز اول وقت خوندم. کجای نمازم اشکال داشت؟ آق قربون گفت مگر یادت نیست هفته پیش حاج آقا تو مسجد گفتند که حمد و سوره رو در نماز ظهر و عصر باید آهسته بخونیم مثل رکعت های سوم و چهارم! اوستا گفت چرا یادم بود ولی می‌خواستم تو برای نماز اول وقت بیدار بشی. آق قربون گفت: اگر فراموش کرده بودی اشکال نداشت ولی حالا که یادت بود ولی عمدا بلند خوندی، باید نمازت رو دوباره بخونی. اوستا سرش رو پایین انداخت و گفت: الان که فکر می‌کنم عجب اشتباهی کردما. دفعه بعد برای نماز ظهر و عصر دهنم رو چسب میزنم🤐 که دیگه از این کارها نکنم. آق قربون خندید و گفت: نه بابا باید با زبونت حمد و سوره رو بخونی و لب‌هات هم تکون بخوره، فقط صدات آروم باشه مثل وقتی‌که می‌خوای درگوشی حرف بزنی. حالا من برم وضو💦 بگیرم و با هم نماز جماعت بخونیم. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2719🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جالب😉😉 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2720🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهدوی آرزوی بزرگ - قسمت اول ماجراهای ناصره و هواپیما کوچولو با رویکرد مهدوی لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2721🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم🍃
اَلسَّلامُ عَلَیک یا اباعبدالله الْحُسَيْنِ (ع) هر ک صبحش با سلامی برحسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش بیمه زهرا شد روزتون پراز برکت ولحظه هاتون لبریز ازعشق به آقا امام حسین (ع) سلام ✋ ☀️صبحتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌺🌼باغچه مادربزرگ🌼🌺 مادربزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پر از گلهای رنگارنگ بود. از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود. البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد. یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت. دستش را کشید و با عصبانیت گفت: «اون گل به درد نمی خوره! آخه پر از خاره.» مادربزرگ نوه ها را صدا زد. آن ها رفتند. اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رز گفت: «فکر می کردم خیلی قشنگم، اما من پر از خارم!» بنفشه با مهربانی گفت: «تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد. فایده این خارها اینست که از زیبایی تو مراقبت میکنند وگرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!» گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه. هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره. بعد گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها. 🌼 🌺🌼 🌼🌺🌼 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2722🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
💚 دوباره صبح و دوباره سلام دوباره دل سپردن به خورشید گرم حضورتان... دوباره پرکشیدن در آبیِ مهرتان... دوباره آرام شدن در سایه‌ی یادتان... دوباره سیراب شدن از زلال نامتان... دوباره صبح و دوباره دوست داشتنتان... 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌸سلام، ✨صبح زیباتون بخیر، روزتون مهدوی ....💖✨......✨💖...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده امین من
#انیمیشن مهدوی آرزوی بزرگ - قسمت اول ماجراهای ناصره و هواپیما کوچولو با رویکرد مهدوی #رسانه_ی_تن
27.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهدوی آرزوی بزرگ - قسمت دوم ماجراهای ناصره و هواپیما کوچولو با رویکرد مهدوی لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2723🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها و 🌺 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2724🔜 ━━━🕊✨🌺✨🕊━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛شنبه تـون 🌸سرشـار از مـهربانی 💛به اندازه 🌸نعمتهای خدا شادمانی 💛بـرایتان آرزومی ڪنم 🌸میدانم ڪه این شـادی 💛قرینِ سـلامتی سـت 🌸پـس میگویـم 💛خـدایا یه حـالِ خـوب 🌸نصیبِ دوستانم عطا فرمـا✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لوبیای سحرآمیز مهدی مهدی کتاب قصه را کنار گذاشت. زیر سایه درخت ایستاد به عکس روی جلد کتاب نگاه کرد و گفت:«کاش واقعا لوبیای سحرامیز وجود داشت» آهی کشید و ادامه داد:«اینطوری می‌تونستم اون بره سفیده رو از میرزا بخرم و به آبجی زهرا هدیه بدم» کتاب را ورق زد. به تصویر ساقه‌ی بلند و سبز لوبیا که تا ابرها رسیده بود نگاه کرد. سرش را بالا گرفت. ابرها شبیه یک بره چاق و چله به او خیره شده بودند. صدایی شنید. به طرف صدا برگشت. حاج علی داشت از مزرعه برمی‌گشت. برای خودش آواز می‌خواند. مهدی دستش را بالا برد و گفت:«سلام حاج علی اقا خداقوت» حاج علی همان‌طور که دور می‌شد جواب داد:«سلام جانم مونده نباشی» مهدی کمی فکر کرد. یادش آمد حاج علی آقا توی مزرعه‌اش لوبیا می‌کارد. حاج علی آقا هنوز خیلی دور نشده بود. مهدی جلو دوید. حاج علی آقا به سمت مهدی برگشت و پرسید:«چیزی شده جانم؟» مهدی نفس محکمی کشید و جواب داد:«شما که هرسال لوبیا می‌کارید تا حالا لوبیای سحرآمیز هم کاشتید؟» حاج علی به چشمان سیاه مهدی نگاه کرد. با چشمان گرد پرسید:«مگه مدرسه نمی‌ری پسرجان؟ کلاس چندمی؟» مهدی لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«کلاس سومم! ولی بی بی می‌گه همه‌ی داستان‌ها از دل واقعیت شروع شدن!» حاج علی سرش را خاراند و گفت:«بله جانم این هم حرفیه» مهدی ابرویش را بالا داد و گفت:«تا حالا لوبیای سحرآمیز ندیدید؟» حاج علی دست روی چانه‌اش گذاشت و گفت:«نمیدونم جانم» کیسه‌ای که همراهش بود را روی دوشش جابه‌جا کرد و راه افتاد. چند قدم که رفت ایستاد. به مهدی نگاه کرد و پرسید:«لوبیای سحرآمیز رو کجا می‌خوای بکاری؟» چشمان مهدی برق زد جواب داد:«پشت خونمون یه زمین خالیه که مال هیچ کی نیست آب نداره آقا اونجا می‌کارم» حاج علی سرفه‌ای کرد و گفت:«آب نداره که لوبیا در نمی‌آد جانم» مهدی ریز خندید و گفت:«با یه ظرف براش از خونه آب می‌برم» حاج علی لبخند زد و گفت:«سختت نمی‌شه جانم؟» مهدی به پس کله‌اش دست کشید و جواب داد:«اشکال نداره اصلا با یه شلنگ آب می‌برم» حاج علی سری تکان داد. کیسه‌اش را روی زمین گذاشت. دستش را توی کیسه کرد. دوسه مشت لوبیا توی کیسه کوچک دیگری ریخت و به مهدی داد. مهدی با دهان باز به حاج علی نگاه می‌کرد. حاج علی گفت:«بیا جانم این لوبیاها رو توی اون زمین که گفتی بکار. بهشون مرتب آب بده شاید توی این لوبیاها یه لوبیای سحرآمیز هم بود خدا رو چه دیدی» مهدی کیسه را گرفت و گفت:«خیلی ممنون آقا همین الا می‌کارمشون» حاج علی کیسه‌اش را روی دوشش گذاشت و رفت. مهدی به زمین پشت خانه رفت. بیل کوچکش را برداشت. زمین را کند و لوبیاها را توی چاله‌ها گذاشت. با بیل روی لوبیاها خاک ریخت و با یک سطل برایشان آب آورد. مهدی هر روز برای لوبیاها آب می‌آورد و مواظبشان بود. یک روز صبح به زمین کوچکش سر زد. جوانه‌های سبز از خاک بیرون آمده بودند. چشمانش از خوشحالی برق زد. کنار جوانه‌ها نشست و گفت:«باید قد بکشید و به آسمون‌ها برسید من می‌خوام تخم مرغ طلا از اون بالا بیارم تا اون بره تپلی رو برای آبجی زهرا بخرم» آهی کشید و از آن‌جا دور شد. لوبیاها کم کم بزرگ و بزرگتر می‌شدند. اما خبری از لوبیای سحرآمیز نبود. یک روز صبح که مهدی کنار لوبیاهایش ایستاده بود حاج علی آمد. کنارش ایستاد و گفت:«سلام جانم می‌بینم که مزرعه کوچیک لوبیات پر از لوبیای تازه و خوشمزه شده» مهدی آهی کشید و گفت:«سلام» سرش را پایین انداخت و گفت:«قرار بود توی این‌ها لوبیای سحرآمیز باشه اما نبود» حاج علی لبخند زد و گفت:«در عوض تو الان یه مزرعه لوبیا داری» خم شد و یک شاخه لوبیا چید و ادامه داد:«عجب لوبیاهایی هم هستن» مهدی لب پایینش را پیچاند و گفت:«این همه لوبیا به چه دردم می‌خوره؟» حاج علی ریز خندید و گفت:«من ازت می‌خرمشون» مهدی با چشمان گرد گفت:«می‌خرید؟ همه رو؟» حاج علی دست روی سر مهدی کشید و گفت:«بله جانم همه‌ش رو می‌خرم» دست توی جیبش کرد یک بسته اسکناس بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی اسکناس‌ها را گرفت و پرسید:«این‌ها مال منه؟» حاج علی مشغول چیدن لوبیا شد و گفت:«بله مزد زحمتیه که کشیدی جانم» مهدی سرش را بالا گرفت ابرها شبیه بره‌ی تپل به او خیره شده بودند. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2725🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده با قاشق یکبار مصرف 💐💐 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2726🔜