بنده امین من
بسم الله الرحمن الرحیم
احکام خوشمزه:😋
یک روز از روزهای قشنگ خدا🌈 اوستا مراد و آق قربون از صبح زود توی مزرعه یه عالمه کار کردند. دم دمای ظهر که حسابی خسته شده بودند، زیر یک درخت نشستند و ناهار خوردند و همونجا از خستگی خوابشون برد.😴 کمی بعد اوستا مراد با صدای اذان ظهر بیدار شد. یه نگاهی به آق قربون کرد که در حال خروپف بود. چندبار صداش زد ولی انگار نه انگار. اوستا تصمیم گرفته بود هرطور شده آق قربون رو بیدارش کنه تا نمازش رو اول وقت بخونه. اول رفت سر چشمهی باصفا 💦 و وضوی دلچسبی گرفت اما هر چی شلپ شلپ آب کرد و هر چی بلند بلند حی علی الصلوه گفت فایده نداشت! آق قربون بیدار نشد که نشد...
دوباره اومد زیر درخت تا کنار آق قربون نماز ظهرش رو بخونه. بلند بلند اذان و اقامه گفت ولی دید صدای خروپف آق قربون بیشتر میشه که کمتر نمیشه 😴، تکبیره الاحرام گفت و شروع کرد با صدای بلند حمد و سوره رو خوندن. وقتی رکوع رفت، دیگه آق قربون از صدای نماز اوستا از خواب پرید. یه نگاهی چپ چپ به دوستش کرد و یه نگاهیم با تعجب به آسمون کرد و متوجه شد که اوستا نماز ظهر میخونه.
نماز اوستا مراد که تموم شد، بادی به غبغب انداخت و گفت بالاخره بیدارت کردما💪. آق قربون گفت دستت درد نکنه ولی من راضی نبودم نماز خودت رو بخاطر من باطل کنی! اوستا گفت برای چی؟😳 من که تازه نماز اول وقت خوندم. کجای نمازم اشکال داشت؟
آق قربون گفت مگر یادت نیست هفته پیش حاج آقا تو مسجد گفتند که حمد و سوره رو در نماز ظهر و عصر باید آهسته بخونیم مثل رکعت های سوم و چهارم!
اوستا گفت چرا یادم بود ولی میخواستم تو برای نماز اول وقت بیدار بشی.
آق قربون گفت: اگر فراموش کرده بودی اشکال نداشت ولی حالا که یادت بود ولی عمدا بلند خوندی، باید نمازت رو دوباره بخونی.
اوستا سرش رو پایین انداخت و گفت: الان که فکر میکنم عجب اشتباهی کردما. دفعه بعد برای نماز ظهر و عصر دهنم رو چسب میزنم🤐 که دیگه از این کارها نکنم.
آق قربون خندید و گفت: نه بابا باید با زبونت حمد و سوره رو بخونی و لبهات هم تکون بخوره، فقط صدات آروم باشه مثل وقتیکه میخوای درگوشی حرف بزنی.
حالا من برم وضو💦 بگیرم و با هم نماز جماعت بخونیم.
#احکام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2719🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده جالب😉😉
#خلاقیت
#نقاشی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2720🔜
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن مهدوی
آرزوی بزرگ - قسمت اول
ماجراهای ناصره و هواپیما کوچولو با رویکرد مهدوی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2721🔜
اَلسَّلامُ عَلَیک یا اباعبدالله الْحُسَيْنِ (ع)
هر ک صبحش با سلامی برحسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش
بیمه زهرا شد
روزتون پراز برکت
ولحظه هاتون لبریز
ازعشق به آقا
امام حسین (ع)
سلام ✋
☀️صبحتون #حسینی
🌺🌼باغچه مادربزرگ🌼🌺
مادربزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پر از گلهای رنگارنگ بود.
از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دوتا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید و با عصبانیت گفت: «اون گل به درد نمی خوره! آخه پر از خاره.» مادربزرگ نوه ها را صدا زد. آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رز گفت: «فکر می کردم خیلی قشنگم، اما من پر از خارم!»
بنفشه با مهربانی گفت: «تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد. فایده این خارها اینست که از زیبایی تو مراقبت میکنند وگرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!»
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه.
هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره.
بعد گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها.
#داستان
🌼
🌺🌼
🌼🌺🌼
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2722🔜
#سلام_امام_زمانم 💚
دوباره صبح و دوباره سلام
دوباره دل سپردن
به خورشید گرم حضورتان...
دوباره پرکشیدن در آبیِ مهرتان...
دوباره آرام شدن در سایهی یادتان...
دوباره سیراب شدن از زلال نامتان...
دوباره صبح و
دوباره دوست داشتنتان...
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌸سلام،
✨صبح زیباتون بخیر، روزتون مهدوی
....💖✨......✨💖...
بنده امین من
#انیمیشن مهدوی آرزوی بزرگ - قسمت اول ماجراهای ناصره و هواپیما کوچولو با رویکرد مهدوی #رسانه_ی_تن
27.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن مهدوی
آرزوی بزرگ - قسمت دوم
ماجراهای ناصره و هواپیما کوچولو با رویکرد مهدوی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2723🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ها و #رهبری🌺
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2724🔜
━━━🕊✨🌺✨🕊━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛شنبه تـون
🌸سرشـار از مـهربانی
💛به اندازه
🌸نعمتهای خدا شادمانی
💛بـرایتان آرزومی ڪنم
🌸میدانم ڪه این شـادی
💛قرینِ سـلامتی سـت
🌸پـس میگویـم
💛خـدایا یه حـالِ خـوب
🌸نصیبِ دوستانم عطا فرمـا✌️
لوبیای سحرآمیز مهدی
مهدی کتاب قصه را کنار گذاشت. زیر سایه درخت ایستاد به عکس روی جلد کتاب نگاه کرد و گفت:«کاش واقعا لوبیای سحرامیز وجود داشت»
آهی کشید و ادامه داد:«اینطوری میتونستم اون بره سفیده رو از میرزا بخرم و به آبجی زهرا هدیه بدم»
کتاب را ورق زد. به تصویر ساقهی بلند و سبز لوبیا که تا ابرها رسیده بود نگاه کرد. سرش را بالا گرفت. ابرها شبیه یک بره چاق و چله به او خیره شده بودند.
صدایی شنید. به طرف صدا برگشت. حاج علی داشت از مزرعه برمیگشت. برای خودش آواز میخواند. مهدی دستش را بالا برد و گفت:«سلام حاج علی اقا خداقوت»
حاج علی همانطور که دور میشد جواب داد:«سلام جانم مونده نباشی»
مهدی کمی فکر کرد. یادش آمد حاج علی آقا توی مزرعهاش لوبیا میکارد. حاج علی آقا هنوز خیلی دور نشده بود. مهدی جلو دوید. حاج علی آقا به سمت مهدی برگشت و پرسید:«چیزی شده جانم؟»
مهدی نفس محکمی کشید و جواب داد:«شما که هرسال لوبیا میکارید تا حالا لوبیای سحرآمیز هم کاشتید؟»
حاج علی به چشمان سیاه مهدی نگاه کرد. با چشمان گرد پرسید:«مگه مدرسه نمیری پسرجان؟ کلاس چندمی؟»
مهدی لبهایش را جمع کرد و گفت:«کلاس سومم! ولی بی بی میگه همهی داستانها از دل واقعیت شروع شدن!»
حاج علی سرش را خاراند و گفت:«بله جانم این هم حرفیه»
مهدی ابرویش را بالا داد و گفت:«تا حالا لوبیای سحرآمیز ندیدید؟»
حاج علی دست روی چانهاش گذاشت و گفت:«نمیدونم جانم»
کیسهای که همراهش بود را روی دوشش جابهجا کرد و راه افتاد. چند قدم که رفت ایستاد. به مهدی نگاه کرد و پرسید:«لوبیای سحرآمیز رو کجا میخوای بکاری؟»
چشمان مهدی برق زد جواب داد:«پشت خونمون یه زمین خالیه که مال هیچ کی نیست آب نداره آقا اونجا میکارم»
حاج علی سرفهای کرد و گفت:«آب نداره که لوبیا در نمیآد جانم»
مهدی ریز خندید و گفت:«با یه ظرف براش از خونه آب میبرم»
حاج علی لبخند زد و گفت:«سختت نمیشه جانم؟»
مهدی به پس کلهاش دست کشید و جواب داد:«اشکال نداره اصلا با یه شلنگ آب میبرم»
حاج علی سری تکان داد. کیسهاش را روی زمین گذاشت. دستش را توی کیسه کرد. دوسه مشت لوبیا توی کیسه کوچک دیگری ریخت و به مهدی داد. مهدی با دهان باز به حاج علی نگاه میکرد. حاج علی گفت:«بیا جانم این لوبیاها رو توی اون زمین که گفتی بکار. بهشون مرتب آب بده شاید توی این لوبیاها یه لوبیای سحرآمیز هم بود خدا رو چه دیدی»
مهدی کیسه را گرفت و گفت:«خیلی ممنون آقا همین الا میکارمشون»
حاج علی کیسهاش را روی دوشش گذاشت و رفت.
مهدی به زمین پشت خانه رفت. بیل کوچکش را برداشت. زمین را کند و لوبیاها را توی چالهها گذاشت. با بیل روی لوبیاها خاک ریخت و با یک سطل برایشان آب آورد.
مهدی هر روز برای لوبیاها آب میآورد و مواظبشان بود.
یک روز صبح به زمین کوچکش سر زد. جوانههای سبز از خاک بیرون آمده بودند. چشمانش از خوشحالی برق زد. کنار جوانهها نشست و گفت:«باید قد بکشید و به آسمونها برسید من میخوام تخم مرغ طلا از اون بالا بیارم تا اون بره تپلی رو برای آبجی زهرا بخرم»
آهی کشید و از آنجا دور شد.
لوبیاها کم کم بزرگ و بزرگتر میشدند. اما خبری از لوبیای سحرآمیز نبود.
یک روز صبح که مهدی کنار لوبیاهایش ایستاده بود حاج علی آمد. کنارش ایستاد و گفت:«سلام جانم میبینم که مزرعه کوچیک لوبیات پر از لوبیای تازه و خوشمزه شده»
مهدی آهی کشید و گفت:«سلام» سرش را پایین انداخت و گفت:«قرار بود توی اینها لوبیای سحرآمیز باشه اما نبود»
حاج علی لبخند زد و گفت:«در عوض تو الان یه مزرعه لوبیا داری»
خم شد و یک شاخه لوبیا چید و ادامه داد:«عجب لوبیاهایی هم هستن»
مهدی لب پایینش را پیچاند و گفت:«این همه لوبیا به چه دردم میخوره؟»
حاج علی ریز خندید و گفت:«من ازت میخرمشون»
مهدی با چشمان گرد گفت:«میخرید؟ همه رو؟»
حاج علی دست روی سر مهدی کشید و گفت:«بله جانم همهش رو میخرم»
دست توی جیبش کرد یک بسته اسکناس بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی اسکناسها را گرفت و پرسید:«اینها مال منه؟»
حاج علی مشغول چیدن لوبیا شد و گفت:«بله مزد زحمتیه که کشیدی جانم»
مهدی سرش را بالا گرفت ابرها شبیه برهی تپل به او خیره شده بودند.
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2725🔜