#نهجالبلاغه
سخنانی برگرفته از نامههای حضرت علی علیه السلام در نهجالبلاغه
خطبه 192نهجالبلاغه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2791🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#سلام_امام_زمانم❣
💕#سلام_پدر_مهربانم 💕
نِگــــاࢪا
از وصالِ
خُــــود
مَـــࢪا
تا ڪۍ
جُـدادارے..💔
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
سلام رفقایِ نابِ نوجوان ✋
#صبحتون_بخیر😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈{ حاسبوا قبل ان تحاسبوا 🧮 }👉
📌 تاحالا به این عبارت فکر کردی؟!
تاحالا شده بیای و حساب خودتو برسی؟🙊
کارا خوب و بدت رو سبکو سنگین کنی؟
•••• •••• •••• ••••
یه کاری که کمکمون میکنه برای بهتر شدن😉✌️
#دکتر_قمشه_ای
#حسابرسی
#کلیپ
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2792🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 #انیمیشن
📽 انیمیشن مهدوی
____🍃💕🍃ا____
داستان
(آرزوی اسب سفید)
____ا🍃💕🍃____
🦋قسمت اول🦋
روی تپه ای سرسبز 🌳🌲🌴دهکده کوچکی🏘️ بود. در این دهکده پیرمرد مهربونی👨🏼زندگی میکرد که تعدادی اسب 🐴 داشت. اسب های رنگارنگ و قشنگ.
سفید، خاکستری،قهوه ای، سیاه.
🐴🐎🐴🐎🐴🐎
در میون این اسب ها اسب سفیدی بود که...
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#انیمیشن
#کلیپ_مهدوی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2793🔜
گنجشک پَر
جیک جیکو به جوجه ها گفت:« بی سرو صدا بمانید تا برگردم» وبرای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت . جوجه اولی سرش را از لانه بیرون برد و به اطراف نگاه کرد و گفت:« کاش می شد برویم بیرون ببینیم چخبر است!» جوجه دومی نوکش لرزید گفت:« نه خطرناک است » و بال هایش را جمع کرد .جوجه ی سومی سری تکان داد و گفت :« بیایید همین جا بازی کنیم»
_«گنجشک»
_«پَر»
_«درخت»
_«درخت که پر نداره....»
وسط بازی جوجه ها صدایی به گوش رسید:_«فیس فیس فیس »
جوجه ی اولی آرام گفت:« هیس بچه ها ساکت باشید یک صدایی می آید»
هر سه ساکت شدند و گوش هایشان را تیز کردند.
جوجه ی دومی گفت:« من می ترسم صدای چیست؟»
جوجه ی سومی کمی سرش را از لانه بیرون آورد. بلند فریاد زد:« مار... مار....»
جوجه ها وحشت زده می لرزیدند و مادرشان را صدا می زدند:« مامان..... مامان جون»
جیک جیکو که صدای جوجه ها را از دور شنید ، به سمت لانه پرواز کرد. مار را دید که آرام آرام به سمت جوجه ها می خزید.
پرواز کرد و به دنبال کمک رفت. از این طرف به آن طرف پرواز می کرد اما هیچ گنجشکی ندید. ناگهان چشمش به مرد مهربانی افتاد.جیکو قبلا شنیده بود که این مرد مهربان ضامن بچه آهو بوده است. با رنگ و روی پریده و نوکی لرزان روی شاخه نشست . رو به اقای مهربان کرد و گفت:« کمکم کنید مار ....مار...الان جوجه هایم را می خورد. کمکم کنید» آقای مهربان به مردی که همراهشان بود گفت:« سریع خودت را به ایوان برسان و جوجه های این گنجشک را نجات بده» آن مرد چوبی برداشت و به طرف مار دوید. مار بدجنس تا مرد را دید ترسید و از آن جا دور شد.
#باران
🖤🖤🖤
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2794🔜
#نهجالبلاغه
سخنانی برگرفته از نامههای حضرت علی علیه السلام در نهجالبلاغه
حکمت 179نهجالبلاغه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2795🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی یـک سلام ناب ناب
صبح یعنی دست دادن با آفتاب
صبح یعنی عطر خوب رازقی
صبح یعنی حس خوب عاشقی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✋صبحتون بخیرو زیبا
🦋🦋🦋
🦋 🌸 شاپرک و گلهای فرش 🌸 🦋
شاپرک از لای در وارد خونه شد و روی مهتابی نشست .از اون بالا چشمش افتاد به زمین و چندین گل زیبا دید که انگار روی زمین پهن شده بودند.
گلها انقدر قشنگ بودند که شاپرک با خودش فکر کرد تا حالا تو هیچ باغی گلهای به این قشنگی ندیده . گلهایی که شاپرک روی زمین دید هر گلبرگشون به یه رنگ بود . نارنجی ، نیلی ، بنفش ، آبی ، قرمز ، صورتی و ...
شاپرک انقدر ذوق کرده بود که دیگه از حضور آدمهای توی خونه نمی ترسید . چندین بار سعی کرد بره و روی گلها بشینه اما هر دفعه یکی جیغ می زد و شاپرک از نیمه راه برمی گشت .
طفلکی از دست این جیغ جیغو ها مجبور شد تا آخر شب رو مهتابی بشینه و منتظر بشه تا اهل خونه بخوابن . کم کم عقربه ساعت تکون خورد و رفت روی ساعت ده و همه به رختخوابشون رفتن. و انتظار شاپرک تموم شد
شاپرک آروم صدا زد سلام . ببخشید شما هنوز بیدارید ؟ مهمون نمی خواهید؟
گلها به شاپرک لبخند زدن . شاپرک با تمام سرعت از اون بالا شیرجه زد روی زمین و روی اولین گل نشست . شاپرک می خواست بوی عطر گل رو با تموم وجودش استشمام کنه اما با اولین نفس ،چنان بوی بدی به مشامش رسید که حالش بد شد .
شاپرک به سرعت از جاش بلند شد و روی گل بعدی نشست .اما اون گل هم همینطور بوی بدی می داد . شاپرک روش نمی شد به گلها حرفی بزنه اما تحمل بوی بد گلها رو هم نداشت .
گلها که خودشون همه چیزو می دونستند از شاپرک عذر خواهی کردن و به شاپرک گفتند ما گلهای فرش هستیم و همیشه زیر پای آدمها قرار داریم . ما به خونه ی آدما خیلی صفا و زیبایی می بخشیم ولی بعضی از آدما فقط بوی بد پاها و جوراباشونو به ما منتقل می کنن. مثل همین نیما که پسر این خانواده است .
خودمون بارها و بارها دیدیم که مامان و باباش بهش نصیحت می کنن پاهاشو بیشتر بشوره و جوراباشو عوض کنه اما کو گوش شنوا؟
شاپرک دلش برای گلهای قالی سوخت و تو راه برگشت در گوش نیما گفت حیف این گلهای قالی !
#داستان
🦋
🌸🦋
🦋🌸🦋
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2796🔜
#نهجالبلاغه
سخنانی برگرفته از نامههای حضرت علی علیه السلام در نهجالبلاغه
حکمت 268نهجالبلاغه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2798🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤سلام صبحتون بخیر
😊چقدر صبح را دوست دارم
و به شکرانه
هر آنچه خدایم داده شادمانم
خدایا شکرت
برای شروعی دوباره🍂
🐯🕊 مادر واقعی بچه ببر 🕊🐯
کبوتر نامه رسون برای میمون مهربون نامه آورده بود.
اما با تعجب دید که میمون داره از یه بچه ببر نگهداری می کنه. میمون به کبوتر گفت مادر این بچه ببر گم شده . تو می تونی بگردی و مادرش رو پیدا کنی؟
کبوتر قبول کرد و راهی شد. توی راه یه الاغ باربر دید. از الاغ برای پیدا کردن راه جنگل راهنمایی خواست الاغ گفت من نمی دونم ولی شاید جوابتو پدربزرگم بدونه.
پدربزرگش خیلی پیر بود و هی می گفت چی؟ بلند تر بگو. وقتی ماجرا رو شنید، آدرس جنگل رو به کبوتر داد.
کبوتر به جنگل رفت. اونجا چند تا شامپانزه دید و ماجرا ی بچه ببر رو به اونا گفت و ازشون کمک خواست. ولی اونا به جای کمک ،حسابی مسخرش کردن.
این یکی خوابید روی زمین و قهقه زد به خنده . هی می گفت یه میمون، مادر یه بچه ببر شده . چقدر خنده داره .
کبوتر، ناامید روی درختی نشست. اونجا لونه یه پرنده زیبا بود. پرنده از کبوتر پذیرایی کرد و بقیه راهو بهش نشون داد.
کبوتر توی راه یه اسب کنجکاو دید که سرش لای شکاف درخت گیر کرده بود کبوتر کمکش کرد و نجاتش داد. اسب هم اونو تا نزدیک ببرها برد.
کبوتر بعد از یه جستجوی سخت، بلاخره مادر بچه ببرو پیدا کرد اما مادر بچه ببر نزدیک بود کبوتر رو بخوره. کبوتر فورا ماجرا رو بهش گفت.
مادر بچه ببر از کبوتر عذر خواهی کرد و باهاش دوست شد. حالا به خاطر زحمت های کبوتر ،بچه ببر پیش مادر واقعیش زندگی می کنه.
#داستان
🐯
🕊🐯
🐯🕊🐯
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2799🔜