🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#بوی_بال_فرشته
صبح زود است و خواب میچسبد
باید اما که باز برخیزم
از اذان پر شدست کوچه ی ما
باید از خواب ناز برخیزم
باز مادربزرگ بیدار است
بوی نان برشته میآید
مادرم غرق در نماز و دعاست
بوی بال فرشته میآید
با صدای خروس همسایه
می شود خواب ناز، شیرین تر
صبح زود است و خواب می چسبد
هست اما نماز شیرین تر
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙329🔜
#کاردستی
#کاربرگ_نماز_آموزش_تصویری
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙331🔜
آتش و این همه اَسرار نمےدانستیم
پشٺ در ماندن و دیوار نمےدانستیم
مادرے در وسط شعلہ اگر گیر ڪند
نتوان گشٺ بر او یار نمےدانستیم
✨همراهان گرامی کانال رسانه تنها مسیر(۸ تا ۱۱ سالگی)✨
سلام✋
🏴تسلیت عرض می کنم شهادت بانوی دو عالم حضرت زهرا (سلام الله علیها)
🌄به همین مناسبت قرار است پویش عکس فاطمی با محوریت عزاداری های شما عزیزان برگزارکنیم.
از همه شما بزرگواران دعوت می شود در این پویش شرکت کنید و عکس های خود را برای ما ارسال کنید.
🕜مهلت ارسال عکس ها تا تاریخ ۱۰ بهمن
🎁 معرفی نفرات برتر و اهدا جوایز ۱۲ بهمن
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙333🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#جنگل_پرماجرا🌳
آلما با خانوادهی خود برای گردش به جنگل رفته بود.
کمی بعد حوصلهاش سر رفت.
تصمیم گرفت با برادرش قایمباشک بازی کند.
بازی شروع شد.
نوبت آلما بود که قایم شود.
کمی دورتر یک درخت کلفت بود.
دوید و دوید تا به آن رسید.
پشت آن درخت قایم شد.
هنوز پدرو مادرش را میدید.
علی شروع به گشتن کرد...
و کمی به آلما نزدیک شدهبود.
آلما ترسید که علی او را پیدا کند برای همین باز هم دورتر رفت.
هر چه علی نزدیک میآمد آلما یواشکی دورتر میرفت.
تا اینکه علی ترسید جلوتر برود، به طرف پدر و مادرش دوید تا آنها را باخبر کند.
آلما یواشکی میخندید.
کمی گذشت ولی هیچ صدایی از علی یا پدرو مادرش نمیآمد.
از پشت درخت بیرون آمد ولی نه علی را دید و نه پدر و مادرش را...
کمی ترسید، و جلوتر رفت.
کلاغی روی درخت نشسته بود و با خودش بلند بلند حرف میزد...
آلما گفت:
-آقای کلاغ شما میتوانید به من راه را نشان بدهید؟ مثل اینکه پدر و مادرم را گم کردهام...
آقای کلاغ گفت:
اول به من بگو چطور درس بخوانم تا فردا در امتحانم بیست بگیرم؟
آلما که خودش هم خوب نمیتوانست درس بخواند سرش را با ناراحتی پایین انداخت، اما کمی بعد حرفهای مادرش یادش آمد و گفت:
-مادرم میگوید نباید غذاهای سرد بخوری و باید سوالهای سخت را بنویسی تا یادت بماند.
آقای کلاغ تشکر کرد و گفت:
-همین راه را مستقیم برو پدر و مادر آنجا هستند.
آلما خوشحال شد و به راه افتاد کمی که راه رفت، باز هم پدر و مادرش را پیدا نکرد.
خانوم جغد جلوی لانهاش از بچهها امتحان میگرفت.
آلما گفت:
-خانوم جغد میشود به من کمک کنید مادرم را پیدا کنم؟
خانوم جغد گفت:
شرط دارد.
باید یک راهحل بگویی که این بچهجغدها بهتر درس بخوانند.
آلما باز هم فکر کرد و گفت:
-مادرم میگوید بچهها باید سوالات را چند بار با صدای بلند برای خود بخوانند.
خانوم جغد با بالش راه را نشان داد و گفت تا آن درخت کلفت که کمی از تنهاش زخمی هست برو... از آنجا پدر و مادرت را میبینی...
آلما خیلی خوشحال شد تشکر کرد و با سرعت دوید.
اما...
حواسش نبود و یکهو در چاله افتاد.
با صدای بلندی پدرو مادرش را صدا زد.
اما آنها کنار نگهبان جنگل رفتهبودند و صدای او را نمیشنیدند.
مامان موشی داخل چاله با صدای جیغجیغویش بچههایش را دعوا میکرد...
آلما گفت:
-مامانِ موشی میشود به من کمک کنید ازین چاله بیرون بیایم؟ پدرو مادرم در همین نزدیکیها هستند.
مامانِ موشی گفت این بچهها خوب درس میخوانند اما نمرههای کمی میگیرند، بگو چرا؟ تا کمکت کنم...
آلما گفت:
-خب شاید شما از آنها درس نمیپرسید.
مامان موشی عصبانی شد و گفت:
-چرا میپرسم.
آلما گریهاش گرفتهبود بازهم به حرفهای مادرش فکر کرد و گفت:
-شاید تلوزیون زیاد نگاه میکنند.
مامان موشی گفت:
-نه ما که تلوزیون نداریم
آلما باز هم فکر کرد و گفت:
-آهان شاید کار نمیکنند، مادرم میگوید هرکسی کار بکند میتواند بهتر درس بخواند.
مامان موشی با اخم به بچه موشها نگاه کرد و گفت:
-آی بچههای تنبل از فردا همهتان کار میکنید، فهمیدید؟
بچهموشیها گفتند:
-چشم
خانوم موش سریع کنار اسب مهربان رفت و از او خواست به آلما کمک کند.
اسب مهربان آمد و دمش را داخل چاله انداخت و گفت:
-دمم را بگیر و بیرون بیا.
شنیدهام چیزهای خوبی بلدی، باید مشکل من راهم حل کنی و بعد بروی.
آلما خندید و گفت:
-چشم.
و بعد دم اسب را گرفت و بیرون آمد، اسب مهربان گفت:
-بچههای من با صدای بلند درس میخوانند، سوالهای سخت را مینویسند، از آنها امتحان هم میگیرم، تلوزیون هم که نداریم، کار هم میکنند، غذاهای خوب و مقوی به آنها میدهم، ولی درسهارا خوب یاد نمیگیرند. تو میتوانی بگویی چرا؟
آلما فکر کرد و فکر کرد، ولی چیزی یادش نیامد... از خجالت گونههایش قرمز شد و گفت:
- یادم نمیآید.
اسب مهربان گفت:
-باشد عیبی ندارد برو که پدرو مادرت نگران هستند.
آلما برای خانوم اسب دست تکان داد تا برود، خانوم اسب گفت:
- من هم همراهت میآیم تا دوباره اتفاقی نیفتد.
صدای نگهبان جنگل و خانوادهی آلما از دور میآمد همگی آلما را صدا میزدند.
آلما خیلی خوشحال شد و به طرف آنها دوید.
اسب مهربان سر جایش ایستاد.
مادر آلما او را بغل کرد و با گریه اورا بوسید.
آلما اشکهایش را پاک کرد و در گوش مادرش چیزی گفت.
-مادرش کمی از سوال آلما تعجب کرد و گفت: چیزهای زیادی به یادگیری کمک میکنند اما مهمترین آنها این است که غرور نداشتهباشی و به حرف پدرو مادر و معلم خوب گوش بدهی و قبول کنی...
آقای کلاغ روی درخت نشستهبود.
آلما خیلی سریع کاغذی را برداشت حرفهای مادرش را روی آن نوشت.
کاغذ را به آقای کلاغ نشان داد و گفت:
-خواهش میکنم این را برای خانوم اسب ببرید...
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙334🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#امام_زمان
✨روزی که معلوم نیست✨
ای کاش او بیاید
تا ظلم پا نگیرد
پاکی و عشق و لبخند
در جان ما نمیرد
ای کاش او بیاید
تا ظلم پا نگیرد
پاکی و عشق و لبخند
در جان ما نمیرد
ای کاش او بیاید
تا ظلم پا نگیرد
پاکی و عشق و لبخند
در جان ما نمیرد
ای کاش او بیاید
با صد بغل گل یاس
در سینه ها بروید
گلهای سرخ احساس
با اشک و غربت خویش
هر شب نماز خواندیم
در فصل بی قراری
چشم انتظار ماندیم
او گفته خواهد آمد
در عصر سرد و تاریک
تا بگذریم با او
از جاده های باریک
چون باوفاست مولا
هم مهربان و معصوم
یک جمعه خواهد آمد
روزی که نیست معلوم
یک جمعه خواهد آمد
روزی که نیست معلوم
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙335🔜
#کاردستی
#آموزش_ریاضی
ايده جالب برای آموزش ساعت
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙336🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
✅
#قصه_عشق
#نماهنگ_ویژه_شهادت_حضرت_زهرا(سلام الله علیها)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙337🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#درس_اخلاق_دختر_یازده_ساله 🧕🌈
✨جهت تبیین آیه «إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ » و مقایسه آن با «وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ»✨
🌸انسان نسبت به پروردگار خود بی میل است ولی نسبت به امور مادی که بنا به تصورش خیر است، مشتاق است🌸
ماجرای #درس_اخلاق دختر ۱۱ ساله به مسافران اتوبوس به نقل از ✨حاج آقا قرائتی:
در ستاد نماز گفتیم، آقازادهها، دخترخانمها، شیرینترین نمازی که خواندید، برای ما بنویسید.
دختری یازده ساله نامه ای نوشت، همه ما بُهتمان زد.😳 دختر یازده ساله، ما ریشسفیدها را به تواضع و کرنش واداشت.🤔😔
نوشت که:
ستاد اقامه نماز! شیرینترین نمازی که خواندم این است که; در اتوبوس داشتم میرفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب میکند. 🏜یادم آمد نماز نخواندم، 😰به بابایم گفتم:
-نماز نخواندم.😥
گفت: خوب باید بخوانی، اما حالا که اینجا توی جاده است و بیابان!❗️❕
👈-برویم به راننده بگوییم نگهدارد.🙄
پدر گفت: راننده که بخاطر یک دختر بچه نگه نمیدارد.😐
- التماسش میکنیم😔
گفت: نگه نمیدارد😶
- تو به او بگو😔
گفت: گفتم که نگه نمیدارد. بنشین. حالا بعداً قضا میکنی.😠
دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت: بابا خواهش میکنم.😞
پدر عصبانی شد.😡
دختر گفت: پدر، امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم. 🙏
میگفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد. زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون.
✨دستِ کوچولو، شیشه کوچولو، سطل کوچولو.✨🌹✨
شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت...🧕
شاگرد شوفر نگاه کرد و دید که دختربچه وسط اتوبوس نشسته و دارد وضو میگیرد.❗️
پرسید: دختر چه میکنی؟
گفت: آقا من وضو میگیرم، ولی سعی میکنم آب به کف اتوبوس نچکد. 🙂🚌
بعدش هم میخواهم روی صندلی، نشسته نماز بخوانم. 😌🛋
شاگرد شوفر کمی نگاهش کرد و چیزی به او نگفت. به راننده گفت: عباس آقا! ببین این دختر بچه دارد وضو میگیرد.💯
راننده هم همینطور که جاده را میدید، 🛣در آینه هم دختر را میدید. مدام جاده را میدید،🌄 آینه را میدید، جاده را میدید، آینه را میدید. مهر دختر در دل راننده هم نشست. 🌺
راننده گفت: دختر عزیزم، میخواهی نماز بخوانی؟😍 صبر کن،من میایستم.😊 ماشین را کشید کنار جاده و گفت: نمازت را بخوان دخترم، آفرین.👏
👌چه شوفرهای خوبی داریم، البته شوفر بد هم داریم که هرچه میگویی: وایسا، گوش نمی دهد.😒 او برای یک سیخ کباب میایستد، اما برای نماز جامعه نمیایستد. در هر قشری همه رقم آدمی هست.🌀
دختر میگفت: وقتی اتوبوس ایستاد، من پیاده شدم و شروع کردم به نماز خواندن. 🌷
یک مرتبه اتوبوسیها نگاهش کردند. 👥👤یکی گفت: من هم نخواندم،🧔 دیگری گفت: من هم نخواندم. 👴شخص دیگری هم گفت: ببینید چه دختر باهمتی است، چه غیرتی، چه همتی، چه ارادهای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت، حجت است.🌟 خواهند گفت: این دختر اراده کرد، ماشین ایستاد. ⚜
یکی یکی آنهایی هم که نماز نخوانده بودند، ایستادند به نماز.
دختر می گفت: یک مرتبه دیدم پشت سرم یک عده دارند نماز میخوانند.💫💫💫
می گفت: شیرینترین نماز من این بود که دیدم، لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد. منِ، بچه یازده ساله هم میتوانم در فضای خودم امام باشم.👌🏻👌
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙338🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#نماز
شب از چشمان سبز باغ پر زد
سحر عطر اذان پاشید هر سو
به روی جا نمازی از گل سرخ
نماز صبح میخواند پرستو
نشسته قطرههای روشن آب
به روی گونههایش مثل شبنم
دو چشمش آسمان خیس و ابری
نمیبارد از آن باران نمنم
گل قرآن میان دست هایش
گلی با برگ هایی سبز و زیبا
پرستو زیر لب می خواند آرام
دوباره سوره های کوچکش را
📚شاعر: مهدی لاهوتی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙339🔜
#نقاشی
آموزش گام به گام نقاشی حلزون
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙340🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#اصول_دین
✨🌸✨🌸✨
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙341🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#پشیمانی😔😔😔
تویی یک روستای سرسبزوباصفا؛ اهالی روستا کنارهم باخوبی وخوشی زندگی میکردند.
اونهاهمیشه هوای همدیگرروداشتند وتوشادی ومشکلات کنارهم بودند.
بچه هاهم باهم دوست ورفیق بودند. صبح هامی رفتند مدرسه وبعدازظهرها بعدازاینکه تکالیفشون روانجام می دادند؛ پسرهاباهم فوتبال بازی می کردند.
ودخترهاهم هرروزمی رفتند خونه فاطمه خانم وازش قالی بافی یادمی گرفتند. وازهردری باهم صحبت می کردند وکلی بهشون خوش می گذشت.
یه روزکه بچه هاداشتند می رفتند مدرسه؛ دیدن یه کامیون جلوی دریکی ازخونه هاپارک کرده وکارگرهادارن اسباب واثاثیه خالی می کنند.
یه پسرهم دم درکوچه نشسته بود ویه دوچرخه هم کنارش بود وداشت اون روبادستمال تمیزمی کرد.🚲
فرداصبح آقامعلم بااون پسر اومدندسرکلاس وگفت:
_ بچه هااسم این پسر حمیدهست. وازامروزهمکلاسی ودوست شماست.
بچه ها ازاینکه یه دوست جدید پیداکرده بودن خیلی خوشحال شدن وبهش سلام کردند؛ ولی حمیدباسردی یه سلامی گفت ورفت سرجاش نشست.
بچه هاباتعجب سری تکون دادن وزنگ تفریح هم حمید یه گوشه نشسته بود وباهیچکس حرفی نمی زد.
عصری که پسرهاجمع شدن برن بازی مهدی گفت:
_ بچه هامن امروزبابابام باید برم شهرونمیتونم بیام بازی.
محمدگفت:
_ وای حالایه یارکم داریم. چکارکنیم؟
علی گفت:
_ اشکال نداره میریم دنبال حمیدکه بیاد بازی.
محمدوعلی رفتن دم درخونه حمیدایناوزنگ زدن.
حمید درروبازکرد وگفت:
_ بله.
محمدگفت:
_ میای باهم بریم یه دست گل کوچک بازی کنیم؟
حمید باقیافه اخموگفت:
_ نه نمیام ودرروبست.
محمدگفت اشکال نداره بایه یارکمتربازی می کنیم.
روزهای بعدهم حمید بادوچرخه اش توی ده می گشت وباهیچکدوم ازبچه هاهم دوست نبود.
یه روزکه حمید داشت بادوچرخه اش توروستامی چرخید یک دفعه لاستیک دوچرخه اش به یه سنگ گیرکرد وپاره شد و خوردزمین.
حمیدبادست وصورت خاکی ودوچرخه خراب رفت خونه.
باباش تاحمیدرودید گفت:
_ وااای این چه سرووضعیه که برای خودت درست کردی؟
دوچرخه ات چراشکسته؟
بابایه نگاهی به دوچرخه کرد وگفت: _دوچرخه روبرای تعمیربایدببرم شهر.
حمید باناراحتی گفت:
_ پس این چندروزکه دوچرخه ندارم چکارکنم؟ 😭😭😭
فرداعصر حمید دم درنشسته بودوحوصله اش هم خیلی سررفته بود ودید که بچه هابایه توپ دارن میرن بازی
صدای دادوفریاد وخوشحالی شون تمام ده روبرداشته بود وحمیدباحسرت
اونهارونگاه میکرد😒😒😒
دوسه روزدیگه هم گذشت حمیددیگه خیلی کسل شده بود نه دوچرخه داشت ونه دوستی که باهاش بازی کنه.
😫😩😫😩
موقع دروکردن گندم بود وبچه هاباخانواده هاشون؛هرروزبه مزرعه یکی میرفتن وباکمک هم گندم هارودرومیکردند.🌿🌿🌿🌿
یه روزبعدازظهر کارجمع آوری گندم تموم شده بود وبچه هاداشتن میرفتن خونه؛ که ناگهان ابرهای سیاه همه ی آسمون روپوشوند ومعلوم بود که یه بارون شدید میخوادبباره🌨🌨🌨🌨
علی دید حمید وپدرش تندتنددارن گندم هاروجمع میکنن. ولی هنوزخیلی ازگندم هاروی زمین بود.واگه بارون میومد همه اونهاخیس میشد.💧💧💧
علی گفت:
_ بچه هاموافقید تابارون نگرفته بریم به پدرحمیدکمک کنیم وگندم هاروجمع کنیم؟
بچه هاهرچندازدست حمید ورفتارهاش خیلی ناراحت بودن ولی چون مهربونی وبه هم کمک کردن روازبزرگترهاشون یادگرفته بودن قبول کردند ورفتند کمک. 😃😃😃😃
باهمکاری بچه هاقبل ازاینکه بارون بیاد همه ی گندم های مزرعه حمیدایناجمع شد.😌😌😌
شب وقتی حمید می خواست بخوابه به کارخوبی که بچه هاانجام داده بودن فکرکرد.وباخودش گفت:
_ اگه امروزبچه هاتودروکردن به اون وپدرش کمک نمی کردند تمام گندم هاخیس می شد وتمام زحمت های پدرش هدرمی رفت.
حمیدازرفتاربدی که بااونهاداشت خیلی ناراحت شد وعرق شرم روی پیشونیش نشست.😅😅😅😅
فرداصبح که رفت مدرسه جلوی تخته سیاه ایستاد وگفت:
_ بچه هابه خاطرکمکی که دیروزبه ما کردید ازهمه تون تشکرمیکنم🙏🙏🙏🙏
من روببخشید تواین مدت رفتارم باشماخوب نبودومن خیلی پشیمون هستم امیدوارم شماهم من روببخشیدو ازامروزبه بعد دوستان خوبی برای هم باشیم😍😍😍😍
محمدگفت:
_خداروشکرکه متوجه رفتاربدت شدی. ماهم تورومی بخشیم وباتودوست هستیم ❤️❤️❤️❤️
حمیدازاینکه بچه هااون روبخشیدندخیلی خوشحال شد وگفت:
_ مامانم به خاطر تشکرازشما ناهارآش درست کرده وهمه شمارودعوت کرده که ناهاربیاید خونه ی ما
بچه ها باگفتن هورراااااا موافقت خودشون روبرای خوردن یه آش خوشمزه اعلام کردن🙌🙌🙌🙌
(خانم نصر آبادی)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙342🔜