بنده امین من
📺قصه زیبای عید غدیر 💿قسمت دوم 2️⃣ #غدیر #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○•
2.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺قصه زیبای عید غدیر
💿قسمت سوم 3️⃣
💌در قسمتهای قبل ماجرای عید غدیر به اینجا رسید که :
💚🔆بعد از اینکه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم )
حضرت علی علیه السلام رو به عنوان جانشین خودشون معرفی کردند
🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️🚶🏻♂️
مردم دسته دسته میومدن و با ایشون بیعت 🤝🏻میکردند .
💎 حالا بیعت یعنی چه؟🤔⁉️❣️
💞 🕊️بیعت یعنی اینکه حضرت علی(علیه السلام ) رو به امامت پذیرفتن .
💞اینکه امامشون باشن .🔆💚
🤝🏻و پیمان بستند یعنی قول دادند که از دستوراتشان کاملا پیروی کنند .📜
💎💗با دوستان ایشون دوست باشند
💎❌با دشمنانشون ، دشمن
💎🤝🏻ایشان رو یاری کنند.
❣️🙄ولی آیا مردم به این عهد و پیمان عمل کردند ؟🤔🧐
❣️ایشون رو یاری کردند ⁉️
❣️و اگر یاری میکردند چه اتفاقی می افتاد که الان نیفتاده ⁉️‼️⁉️
❣️شما چی فکر میکنید ⁉️❣️
📩💌جواب این سوالات رو در روزهای آینده برای شما عزیزان خواهیم گفت .
❣️ادامه دارد ...❣️
#غدیر
#کلیپ
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2351🔜
3.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترفند_با_نی😍😍
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2352🔜
#رشتهبرشته ۳
برای انتخاب رشته با آدم مناسب مشورت کنید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2353🔜
خروج امام حسین از مکه
امام حسین (علیهالسّلام) که در معرض بازداشت و ترور ماموران امنیتی بنی امیه در شهر مقدس مکه بود، در روز سه شنبه هشتم ذی الحجه سال شصت هجری از آنجا خارج شد و به سوی عراق حرکت کرد.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2354🔜
بنده امین من
✍🏻 #نورا_و_مادربزرگ 1 مامان سریع وسایل کتلت را آماده کرد تا برای خرید چند تا چیز به مغازه برود و ما
#نورا_و_مادربزرگ 2
مادربزرگ هنوز بالای سر ماهیتابه ایستاده بود و به کتلت های سوخته نگاه میکرد
نورا لنگان لنگان به آشپزخانه رفت و با دیدن مادربزرگ در آن حالت آهی کشید و گفت:
_ کاش لاقل مهمون نداشتیم
در همین حال بودند که زنگ خانه به صدا درآمد
مادربزرگ جواب داد
زندایی و دایی بودند با دو تا وروجک هایشان...
تا به خانه وارد شدند با بوییدن بوی سوختنی زندایی آرام به نورا گفت:
_ نورا جان چیزی سوخته
نورا سرش را پایین انداخت و توضیح داد
زندایی همین که شنید چادرش تا کردو داخل کیفش گذاشت و به آشپزخانه رفت تا به داد مادربزرگ برسد
دایی هم مراقب بچه ها بود و خلاصه تا مادر سر برسد بقیهی مایه ی کتلت ها هم سرخ شد و کنارش یک میرزا قاسمی خوشمزه هم آماده کردند
سفره را که پهن کردند مادربزرگ خیالش راحت شد و نشست
نورا باد کولر را به طرف مادربزرگ چرخاند و گفت:
_ خان جوووون میگم بعضی ها هم مثل کولر آدم رو خنک و آروم میکنن نه؟؟!
خان جون لبخند گرمی زد و به زندایی نگاه کرد و گفت:
_ دخترم خدا آخر و عاقبتت رو به خیر کنه دلمون سر صبح بد جور سوخته بود ولی با اومدنت آب ریختی روی سوختگی های دلمون...
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2355🔜