~حیدࢪیون🍃
#Part_124 رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسه
#Part_125
که امیر حسین از جاش بلند میشه و رو به بقیه میگه:
- وسایل ها رو جمع کنید که کم کم بریم!
و خودش از ما دور تر میشه کسری از جاش بلند میشه و به سمت امیرحسین میره...
رویا- یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد.
اسما- دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هـزار آفــرین بر غم باد.
و بعد اون به سمت پایین حرکت میکنیم، امیرحسین و کسری و مازیار جلو و تند تند میرفتند و ما هم آروم آروم پشت سرشون، حوصله ام سر رفته و سردرد بسیار بدی درون سرم پیچیده!
یکم بیشتر میریم که سرم گیج میره و رو به رویا میگم:
- رویا برو جلوی این شوهرت رو بگیر انقدر تند تند نره حالم بده!
و روی زمین میشینم، و سرم رو میون دست هام میگیرم!
یکم استراحت میکنم و بعدش میریم پایین، ولی حالم هنوز بده...
***
میرسم خونه، مستقیم به سمت اتاقم میرم تا استراحت کنم و خستگی امروز از بدنم خارج بشه!
خودم رو روی تختم میندازم اما خوابم نمیاد، کمی روی تخت جا به جا میشم تا خوابم بگیره اما خوابم نمیاد!
کتابی رو از روی میز بر میدارم تا یکم بخونم و بتونم بخوابم...
صفحه اول کتاب رو باز میکنم تا بخونم که صدای زنگ موبایلم مانع میشه و بعدش شمارهی ناشناسی روی صفحه میافته...
روی دکمهی پاسخ میزنم که صدای فرد غریبه ای درون گوشی میپیچه:
- ....
#ادامهدارد...
#باماهمراهباشید!
~حیدࢪیون🍃
#Part_147 #اسرا آمادهی رفتن بودیم، کیانا یک طرف کنارم ایستاده بود و رویا هم یک طرف، و هر کدوم مثل
#Part_148
و با کیانا وارد مغازه میشیم، کیانا به گفتهی خودش کل مغازه رو خالی کرد و تا تونست لواشک و پاستیل و چیپس و پفک و... برداشت!
بعد حساب کردن پولش از مغازه خارج میشیم و به سمت ماشین میریم و حرکت به سوی شمال و خوشگذرانی!
***
بعد حدود ۳ ساعت راه ماشین میایسته و هر کاری میکنیم تا روشن بشه اما انگار نه انگار...
#باماهمراهباشید