eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
#Part_142 بعد بازجویی به سمت اتاقم میرم، چند تا دونه قرص مسکن می‌خورم و می‌خوابم. *** #دوماه‌بعد دو
بعد پوشیدن شلوار مشکی و مانتوی مشکی رنگم که بالاش طرح زرشکی داره به شال ها و روسری هام نگاه می‌کنم. روسری براق شیری رنگی بر می‌دارم و سرم می‌‌کنم و مدلی می‌بندم. وسایل هام رو داخل کیف کوچولو و جمع و جور مشکی رنگم می‌ذارم و چادرم رو بر می‌دارم و از اتاق خارج میشم. چادرم رو جلوی آینه مرتب می‌‌کنم و همراه بقیه از خونه خارج می‌شیم. کفش های راحتی مشکی رنگم که پاشنه ی کوتاهی داره رو پام می‌کنم و سوار ماشین میشم. هنذفری و گوشی ام رو از توی کیفم بیرون میارم و به بخش آهنگ هام میرم. آهنگی از حامد زمانی پلی می‌کنم و مشغول گوش دادنش میشم تا برسیم. *** جلوی در می‌رسیم از ماشین پیاده میشم و زنگ رو می‌زنم. که همون لحظه صدای ماهان می پیچه و میگه: - کیه؟ - باز کن! که باهم وارد خونه می‌شیم، مشغول سلام و احوالپرسی می‌شیم و بعد سلام احوالپرسی به سمت‌ اتاق میرم و چادر و کیفم رو روی جالباسی آویزون می‌کنم. از اتاق خارج میشم و کنار رویا می‌شینم، ثمین و محمدرضا هنوز نیومده بودند. - خوبی رویا؟ که می‌خنده و میگه: - از احوالپرسی های شما اسرا خانوم. - چه خبر؟ - سلامتی و آروم میگه: - عمه شدنت مبارک! که ذوق زده داد می‌زنم: - چی؟ و محکم بغلش می‌کنم، و می‌بوسمش و میگم: - مبارک باشه گلم. - فردا میای بریم خرید؟ که می‌خندم و میگم: - من قربون دخترخانومتون بشم، امیرحسین میدونه؟ - نه هنوز بهش نگفتم، از کجا میدونی دختره؟
~حیدࢪیون🍃
#Part_143 بعد پوشیدن شلوار مشکی و مانتوی مشکی رنگم که بالاش طرح زرشکی داره به شال ها و روسری هام نگ
که محکم می‌میگم و میگم: - عشق عمه است دیگه! که چشم هاش رو ریز می‌‌کنه و میگه: - نه خیرم جیگر مامانشه. که عمه صدا می‌زنه و میگه: - بیاید کمک کنید سفره ها رو بذاریم. رویا تا می‌خواد بلند بشه میگم: - تو بشین، باید بیشتر مواظب خودت باشی عزیزم. که می‌خنده و چشمی میگه، میز رو می‌چینیم ثمین هم سعی داره خودش رو توی دل همه جا کنه... بعد خوردن شام، روی مبل ها می‌شینیم که امیرحسین میگه: - آبجی اسرا این جمعه میای بریم شمال تا هفته بعد؟ دوستت کیانا خانوم هم میاد. که ثمین رو به محمدرضا میگه: - محمد ماهم باهاشون بریم؟ اخه ماه عسل هم نرفتیم و دستش رو روی دست های محمدرضا می‌ذاره که محمد رضا غرید: - فعلا کار دارم، بعدا می‌برمت خودم. که ثمین انگار پنجر میشه چیزی رو با چشم و ابرو بهش میگه و از جاش بلند میشه، که محمدرضا هم دنبالش میره... - کیانا باشه منم هستم. رویا با ذوق میگه: - چه خوب، امیرحسین و بقیه برای یک مسئله کاری میرن ما خانوم هاهم بریم خوش گذرونی! همه می‌خندیم که همون لحظه ثمین میاد و کیفش رو از روی مبل بر می‌داره و میگه: - من دیگه برم خونه، خدانگهدار. ولی ته چهره اش ناراحتی ای موج می‌زنه، و صورت محمدرضا هم قرمز شده بود! بقیه کم کم میرن و خداحافظی می‌کنیم، که بابا میگه: - حاضر شید بریم! که به سمت اتاق میرم و چادر و کیفم رو بر می‌دارم رو به رویا میگم: - مراقب خودت باش، هروقت خواستی بریم خرید بگو! که بغلم می‌کنه و میگه: - چشم، توی شمال می‌خوام سوپرایزش کنم و کارش بهونه است. - چه خوب! خدانگهدار. و به سمت ماشین می‌ریم و حرکت به سوی خونه...
~حیدࢪیون🍃
#Part_144 که محکم می‌میگم و میگم: - عشق عمه است دیگه! که چشم هاش رو ریز می‌‌کنه و میگه: - نه خیرم ج
با اسما آماده می‌شیم و بعد خوردن چند لقمه‌ی کوچولو صبحانه که توی راه حالم بد نشه، شماره رویا رو می‌گیرم که بعد چند بوق کوتاهی صداش داخل گوشی می‌پیچه: - سلام، به به چطوری رویا خانوم؟ ما آماده ایم. - تو راهیم، ۱۰ دقیقه دیگه بیا پایین. - چشم. و گوشی رو قطع کردم و درون کیف دستی کوچیکم گذاشتم. *** با صدای زنگ در درخونه دفتر رو می‌بندم و به سمت در میرم، در رو باز می‌کنم، که همون لحظه میترا و فرشته با پیتزا وارد می‌شن. - Hello که میترا داد می‌زنه: - رها به خدا دیوونه میشی انقدر درس می‌خونی، حتما الان هم داشتی زبان تمرین می‌کردی! اما فرشته تنها پیتزا ها رو روی میز‌ می‌‌ذاره و شالش رو از سرش بر می‌داره و رو به میترا میگه: - خودت نمی‌خونی مانع نشو، بزار خانوم پلیسمون بخونه. موهای لَختش رو تازه طلایی رنگ کرده بود و خیلی تغییر کرده بود... مانتوی قرمزش رو هم در آورد و روی مبل انداخت و آستین های لباسش رو بالا فرستاد و روی میز نشست و مشغول خوردن پیتزا شد. - بشنید دلی از عزا در بیاریم بعدش هم بریم سراغ درس! روی میز ها می‌شنیم و مشغول خوردن پیتزا می‌شیم که فرشته آهی می‌کشه و میگه: - یاد مامان افتادم، ولی الان اون اون سر دنیاست و من اینجا. میترا پیتزاش رو پر سس کرد و گفت: - فرشته تو چرا نرفتی پیش مامانت؟ که فرشته هم تنها برای خودش لیوانی نوشابه‌ی زرد ریخت و گفت: - بعد که مامان از بابا طلاق گرفت، مامان رفت خارج و من اون موقع سنم کم بود و بابا نزاشت برم و من رو پیش خودش نگه داشت، الانم مجبورم اون زن عفریته و پسرش ایلیا خان رو تحمل کنم!
~حیدࢪیون🍃
#Part_145 با اسما آماده می‌شیم و بعد خوردن چند لقمه‌ی کوچولو صبحانه که توی راه حالم بد نشه، شماره ر
تا این حرف رو زد زنگ گوشیش بلند شد و نام و تصویر ایلیا که پسر سوسولی بود روی صفحه افتاد. که فرشته گفت: - بفرما اینم خودش، معلوم نیست باز چه گندی زده من باید برم جمعش کنم. و گوشی رو جواب داد: - بله؟ - باز چی کار کردی؟ که من باید بیام گندت رو جمع کنم؟ که بعد چند دقیقه داد زد: - چی؟ کی به تو اجازه داد ماشین بابا رو بر داری و با اون دوست دخترت بری دور دور؟ ایلیا زود آدرس رو برام بفرست حرف نزن، فقط آدرس. و گوشی رو قطع کرد، و با عجله مانتو و شالش رو برداشت و پوشید و بعد برداشتن کیف و گوشیش گفت: - خداحافظ دخترها، یک شب خواستیم خوش باشیم که اون یک شب هم کوفتمون کرد. و سریع رفت بیرون، من و میترا هم بعد خوردن پیتزا به اتاقم رفتیم و مشغول خوندن درسمون شدیم. دفتر رو برداشتم و دوباره شروع کردم تا بخونم، فردا هم با دخترها باید می‌رفتیم ‌کلاس تقویتی... فرشته یک سال از ما بزرگتر بود، پارسال کنکور داد اما قبول نشد! و امسال دوباره کنکور میده..
~حیدࢪیون🍃
#Part_146 تا این حرف رو زد زنگ گوشیش بلند شد و نام و تصویر ایلیا که پسر سوسولی بود روی صفحه افتاد.
آماده‌ی رفتن بودیم، کیانا یک طرف کنارم ایستاده بود و رویا هم یک طرف، و هر کدوم مثل بچه کوچیک های دوساله دستم رو به طرف خودش می‌کشه و میگه: - بیا بریم ماشین ما! که اسما که به صندوق عقب ماشین کسری تکیه داده میگه: - الان بریم پیش کیانا... که رویا اخم می‌کنه و میگه: - پس من چی؟ تو بیا تو ماشین ما بزار اسرا بره ماشین آقا کسری! که کیانا چشمکی می‌زنه و میگه: - موافقید ماشین کسری رو بگیرم ما خانوم بریم ماشین کسری مردها هم باهم بیان؟ که اسما جیغی می‌کشه و میگه: -خیلی هم عالی، سر اسرا هم دعوا نمیشه و رو به رویا با پوز خند ادامه میده:خواهرم رو هم از من جدا نمی‌کنید. که کیانا میگه: - بشینید تو ماشین تا مخ کسری رو بزنم، فعلا بای! که به سمت اسما میرم و تنها در جواب کیانا میگم: - کوفت. کیانا بعد حدود پنج دقیقه با سوئیچ ماشین کسری میاد و پشت فرمون می‌شینه و روبه من میگه: - تو جلو بشین، بزار رویا و اسما پشت راحت باشن! منم جلو می‌شینم که بعد حدود سی دقیقه مردها آماده میشن و حرکت می‌کنیم! هنوز از شهر خارج نشدیم کیانا نزدیک یک فروشگاه مواد غذایی ماشین رو پارک می‌کنه و رو به من میگه: - پاشو بریم مغازه رو خالی کنیم و بیایم! که لبخندی می‌زنم و شکمویی زمزمه می‌کنم، و همراه کیانا از ماشین پیاده میشم و چادرم رو آزاد روی سرم رها می‌کنم!
جبرانی ها خدمت شما 🌹 5دیگه هم امشب داریم
استوری جالب بازیکن تیم ملی مراکش: لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذوالفقار 🇮🇷 @Banoyi_dameshgh
43.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید... 🎙اثر 🏴کاری از گروه سرود شمیم ولایت یزد ▪️به مناسبت شهادت (س)
❈ ناهار خونه پدرش بودیم. ↫ همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن. ❈ رفتم تا از آشپزخونه چیزی بیارم، چند دقیقه طول کشید. ↫ تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده ↫ تا من برگردم و با هم شروع کنیم. ❈ اینقدر کارش برام زیبا بود ↫ که تا حالا توی ذهنم مونده. 🌿 خاطرات همسر 📚زندگی به سبک شهدا
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشکنددست‌کسےکہ‌لگدش‌سنگین‌بود💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_147 #اسرا آماده‌ی رفتن بودیم، کیانا یک طرف کنارم ایستاده بود و رویا هم یک طرف، و هر کدوم مثل
و با کیانا وارد مغازه می‌شیم، کیانا به گفته‌ی خودش کل مغازه رو خالی کرد و تا تونست لواشک و پاستیل و چیپس و پفک و... برداشت! بعد حساب کردن پولش از مغازه خارج می‌شیم و به سمت ماشین می‌ریم و حرکت به سوی شمال و خوشگذرانی! *** بعد حدود ۳ ساعت راه ماشین می‌ایسته و هر کاری می‌کنیم تا روشن بشه اما انگار نه انگار...