eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون مهدوی🌸
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
توکل به اسم اعظمت❤️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
سر نماز فکرِ ته نگرفتنِ پلو و خورشت و سیب زمینی توقعمون هم بهجت شدنه؛ خجالت هم تفریحی بکشیم بد نیست ... :)
⋞💛🌤⋟ هر روز روز ِتوست.. هر ثانیه وُ دقیقه... بهِ بهانه‌ی نام وُ یادت، نان بر سفره‌مان است.. و دل‌ِمان، قُرصِ قرص است از این‌ که امام‌زمان(عج) داریم! از پدر مهربان‌تَر، از مادر دل‌سوزتَر و رفیقی شَفیق.. خوش ‌بحال ما که شما را داریم..(: 『 اَلسـلامُ‌عَلَيْـكَ‌اَيُّہاالاِْمـامُ‌الْمَاْمـوُنُ‌✋🏻 』 🌤⃟🔗¦↫
جبهـه‌ی ما امروز در گوشـی‌ها، کامپیوتـرها و به طور کلی در فضـای مجـازی است که باید خود را در این جبـهه تقویت کنیـم که مبـادا شرمنده‌ی خون شهـدا شویم ..! ـــ📒مادرشهیدزین الدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام وقت بخیر🌿 بابت کم کاری شرمنده 😶 جبرانی دیروز..👇🏻
رمان لبخندی مملو از عشق به قلم ریحانه بانو امروز زمان حرکت بود. به جلوی پایگاه می‌رسیم؛ همراه با اسما از ماشین پیاده می‌شیم. نگاهم به ساجده و دختر چادری کنارش که پشت به من ایستاده بود گره‌میخوره. چون پشت به من بود نمیتونستم صورتش رو ببینم. با مامان و اسما به سمتشون میریم. - سلام خوبین؟ - سلام عزیز، خودت خوبی؟ دختره چادری به سمتم بر می‌گرده.. باورم نمیشه! یعنی واقعا خودشه: - کیانا خودتی؟ کینا لبخند میزنه و میگه: - نه پس عمته دوباره بهش نگاه میکنم، چادر دانشجویی پوشیده و روسریش رو لبنانی بسته، خیلی زیبا شده بود: - هوی خوشگل ندیدی؟ با لبخند میگم : - خوشگل که دیده بودم، ولی فرشته ندیدم که چشمون به جمالش روشن شد. - خوشگل شدم واقعاً؟ - آره خیلی، اگر بدونی جقدر خوشگل شدی دیگه چادرو کنار نمیذاری. ثمین هم چادر پوشیده بود ، اما موهاش کمی معلوم بود. بعد از سفارشات مامان به من و اسما، بغلش میکنم و به سمت اتوبوس می‌رم اسما‌هم پشت سرم وارد اتوبوس میشه. زینب سادات کاغذی به دستم میده و میگه: - حضور غیاب کن اگر همه هستن را بیفتیم. - اسما توکلی، ساجده الهی، ثمین محمدی.. دونه دونه اسم‌هارو میخونم و حضور میزنم. و روی صندلیم می‌شینم. ... @Banoyi_dameshgh
دقایقی بعد سید شهاب و محمد رضا میان داخل اتوبوس.. محمد رضا روی صندلی جلو‌ی من می‌شینه، سید شهاب مشغول سخنرانی و گفتن شرایط و برنامه‌های اردو می‌شه. اسما کنارم می‌نشیند و دست‌هاش رو داخل دستم می‌ذاره. مهرانه وصیت نامه‌ها رو از من می‌گیره و بین همه پخش می‌کنه. کیانا و ساجده هم پشتم نشسته بودن. نگاهم به چفیه سفید رنگی که خط های مشکی‌ داشت و دور گردن محمد رضا بود خیره موند، چفیش مثل چفیه من بود! سید شهاب صحبت‌هاش تموم میشه و کنار محمد رضا می‌شینه. سپس راننده اتوبوس رو با، بسم‌الله روشن میکنه و راه می‌افته. - اسرا بر میگردم سمت کیانا: -جان -میدونستی که، کسری و مازیار هم میان! اولش کمی تعجب میکنم، اخه به‌تیپشون نمیخوره که بیان چنین جایی ولی بعد با خودم میگم : -{استغفرالله اسرا، باید برات تنبیه در نظر بگیرم، کی تو قاضی شدی که دیگران رو از ظاهرشون قضاوت می‌کنی؟} @Banoyi_dameshgh
قسمت های امروز..👇🏻
بی خیال هزار جور فکر داخل سرم چشم‌هام رو میبندم و سرم رو به پشت صندلی تکیه می‌دم تا کمی، بی خوابی صبح رو جبران کنم. **** با حس کردن دستهای سردی رو شونم چشمام رو باز کردم و نگاهم به چشم های خوشگل اسما گره‌خورد : - اسرا پاشو، قراره اینجا توقف کنیم. و با دست به رستوران بین‌راهی که کمی جلوتر بود اشاره زد. کمی چادرم رو مرتب می‌کنم و نگاهی به پشت مي‌اندازم، کیانا با گوشیش مشغول بود. ساجده رو بیدار میکنم و همگی باهم از ماشین پیاده میشیم. وارد رستوران میشیم و پشت یکی از میزها می‌شینیم. نزدیک ظهر بود و هوا حسابی گرم شده بود و دونه‌های عرق رو کنار پیشونیم حس می‌کردم. با اومدن پیشخدمت که توی دستش یک سینی پر از ظرف یکبار مصرف بود از جا بلند میشم و برای خودم و بچه ها غذا بر میدارم. توی هر پرس کمی ماکارونی تقس شده بود. چنگال رو برمیدارم و کمی غذا می‌خورم که کیانا میگه: - بچه‌ها شما قاشق دارید. ساجده- من یدونه اضافه دارم میخوای؟ کیانا- اگر میشه! چنگال رو از ساجده میگیره و در غذارو باز میکنه که با کوهی از تهدیگ مواجه میشه. با ناراحتی ظرف رو کنار میزنه و من هم به سرعت به سمت ظرف حمله میکنم و تکه بزرگی برای خودم بر میدارم بقیش روهم بین بچه‌ها پخش میکنم : - دلم درد میکنه، بابا گشنمه! لبخندی میزنم و دستم رو بلند میکنم که سید شهاب به طرفمون میاد. -چیزی احتیاج دارید؟ - بله، یه پرس غذا میخواستم و بعد به ظرف رو میز اشاره میکنم - یکیش فقط تهدیگ بود. -میگم بیارن براتون و به سرعت به سمت آشپزخونه رفت و با ظرف دیگه برگشت : -متشکرم سرش رو تکون داد و به طرف دیگه سالن رفت. کینا با قیافه درهم گفت : -وایی اینکه فقط مزه زرد چوبه میده! خندیدم و گفتم : - پس میخواستی مزه گوشت چرخ کرده بده! بخور دیگه! بعد از خوردن ناهار و خواندن نماز که بازهم پر از مشکل بود سوار اتوبوس شدیم. کیانا و ثمین باهم خیلی خیلی صمیمی شده بودند. هندزفری رو داخل گوشهام می‌ذارم و فایل صوتی <زیارت عاشورا > رو پلی میکنم، کتابچه کوچک دعام رو از کیفم بیرون میکشم و مشغول زمزمه میشم. **** آخرهای شب می‌رسیم شلمچه، از شیشه اتوبوس به کمپ نگاه میکنم. کمپ تقریباً بزرگی که، تعدادی ساختمان ردیفی در کناره‌هم بنا شده بود. -خانوم‌ها این قسمت کمپ برای شما‌ هست و محوطه پشته کمپ برای آقایون، اینجا ده چادر هست که در هر چادر پنج‌ نفر ظرفیت داره پس باهم کنار بیاید. از ماشین پیاده میشیم و به سمت یکی از چادرها میریم. چادرم رو درمیارم و گوشه‌ای میزارم کیانا، ساجده و بچه‌ها زودتر دارز میکشن، بنابراین برای خودم و اسما رخت‌خواب پهن میکنم. حسابی دلم برای مامان تنگ شده گوشیم رو از بالای سرم برمیدارم ولی با دیدن خط آنتن که صفر بود وارفته دراز می‌کشم. اسما هم سرش رو روی دست چپم میزاره. موهای لختش رو نوازش میکنم و به خواب میرم. @Banoyi_dameshgh