9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دهه هشتادی 😍
کیا اینجا دهه هشتادین..!
آقا یادم تو جلسه های خصوصی خودشون میگفت...
و اما دهه هشتادی ها.. این دهه هشتادی ها انقلاب رو به نتیجه میرسونن...
#دهه_هشتادیا_حتما_ببینن
#حاج_مهدی_رسولی
انچه گذشت
رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم
ریحانه بانو
#Part_56
بغض عجیبی گلوم رو گرفته، ترک کردن این محل که چند روز بهش عادت کرده بودم سخت بود برام...
به چهرهی گرفته کیانا نگاه میکنم که ناراحتی از چهره اش میباره...
برای همهی ما جدایی از این خاک مقدس سخته، تسبیح ارغوانی رنگی که دیروز از اینجا خریدم رو میون دستهام فشار میدم.
تسبیح رو میون انگشت های ظریف و نازکم میگیرم و مشغول ذکر گفتن میشم.
اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ
اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ
چشمهام رو میبندم و سرم رو روی شونهی اسما که غرق خوابه میذارم... مشغول ذکر گفتن هستم که کم کم چشمهام گرم میشه و به عالم بیخبری فرو میرم.
***
- اسرا بیا دیگه!
با صدای مامان دوباره دستی به لبههای روسری ساتن فیروزه ای رنگم که روی سر دارم میکشم و چادر حریری روی سرم میندازم.
- من آمادهشدم، بریم.
امشب عمو مارو برای شام دعوت کرده، از باغچه پر از گل میگذریم و به طرف زنعمو که دم در ایستاده میرم بغلش میکنم و میگم:
- سلام، بهترید زنعمو؟
- شکر خدا، نفسی میاد و میره
لبخندی بهش میزنم و از جلوی در کنار میرم که چشمم به محمد رضا میخوره؛ عجیب توی فکر بود.
- سلام آقامحمد رضا
با لحن خشکی سلامی زمزمه میکنه و به طرف اتاقش میره. متعجب و گیج وسط حال ایستادم و خط رفتنش رو دنبال میکنم.
که با صدای عمو به سمت مبل میرم:
- چه خبر از دانشگاه و درس اسرا جان؟
_ شکر خدا ، خوبه فعلا که دارم سعی میکنم به شرایط دانشگاه عادت کنم.
عمو سری تکون میده و بهم خیره میشه،
اما من فکرم رفت سمت چند روز پیش، که وقتی سوار اتوبوس شدم حالم خراب بود نه تنها من بلکه حتی کیاناهم حال عجیبی داشت و گریه میکرد انگار پایبند اون خاک عزیز شدهبودیم.
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#Part_57
دوروز بعد، روز اول دانشگاه بود و من حسابی دیر از خواب پاشدم و عجله داشتم برای همین به کیانا زنگ زدم که با ماشین بیاد دنبالم اما وقتی اومد متوجه شدم تنها نیست و آقا کسریهم با خودش آورده بود.
دانشگاه برایمن محیط نسبتا غریبی بود، روی هر نیمکت حداقل یک دختر و جمعی از پسرها نشسته بودند و انگار با نگاهشون قصد کرده بودن چادر رو از سرم بکشن، و این جو برای من که چند سالی توی دبیرستان های دخترونه درس خونده بودم کمی سخت بود
بلاخره کلاسخودم رو پیدا کردم و اون روز هم گذشت و من نسبتا به محیط دانشگاه عادت کردم....
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh
#قسمتدوم۵۷
#قسمتاول۵۸
از فکر کردن بیرون میام و به سمت اسما و ملیحه میرم که مشغول درس خوندن هستند!
به سمتشون میرم که اسما با هیجان میگه:
- ایول به موقع اومدی دکی جون!
کنارش میشینم و شیطون میگم:
- باز کدوم کارت گیره؟ که از من کمک میخوای؟
اسما بوسم میکنه و با لبخند میگه:
- تو که جیگر منی
ملیحه- حالا دل و قلوه دادنتون بسه اسرا جون کمکمون کن این مسئله رو حل کنیم!
وسط دوتاشون میشینم و مشغول توضیح دادن مسئله میشم...
بعد حدود بیست دقیقه توضیح دادنم و حل تمرین ها تموم میشه...
اسما- من فدات بشم که همیشه ما رو از توی باتلاق بیرون میکشی
- زبون نریز
ملیحه- خیلی ممنون اسرا جون
- خواهش میکنم، دیگه کمکی لازم ندارید؟
ملیحه- نه ممنون
اسما- نچ
از اتاق بیرون میرم و به سمت آشپزخونه میرم، مامان و زن عمو مثل همیشه مشغول صحبت های همیشگی هستند.
محمدرضا از اتاقش بیرون میاد، تیپ خیلی شیکی زده و مشخصه میخواد بره بیرون...
زن عمو به سمتش میره و میگه:
- کجا محمد؟
محمدرضا همونطور که به سمت در میره داد میزنه:
- من الان بیست و پنج سالمه بچه نیستم که برای هر کارم جواب پس بدم! اجازه نمیدید آزاد باشم برای خودم تصمیم بگیرم! همش میگید محمد فلان کن بلان کن منم آدمم حق تصمیم گیری دارم!
و در رو باز میکنه، زن عمو از رفتارش و صدای بلندش ناراحت میشه و اشکی از گوشهی چشمش سر میخوره...
عمو به سمت محمدرضا میره که بابا دستش رو میگیره و مانع دعوا میشه...
محمدرضا از خونه میزنه بیرون...این امشب چش بود؟ مشخص بود از اول حالش خوب نبود!
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
دهه هشتادی 😍 کیا اینجا دهه هشتادین..! آقا یادم تو جلسه های خصوصی خودشون میگفت... و اما دهه هشتادی ها
چیزی نمونده...
دیگه راهی نمونده..
هی خودمو میکشونم....
دستمو بگیر بتونم که خودم و برسونم...
آقا جان دلتنگ کربلا ام
~حیدࢪیون🍃
• • ولۍحـٰاجۍ!! شمـٰاڪہمیرفتیهیئت از شدت اشڪـٰات ؛ سہتـٰادستمـٰالخیسمیکردی حۅاستهس تۅجام
سرِعآشِقشدَنملطفِطبیبانِہتوسِت ؛
وگرنَہعشقِتوڪجاایندِلبیمآرڪجا...!
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ